eitaa logo
قرارگاه منتظران
489 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
69 فایل
موکب قرارگاه منتظران (جمعی از خادمان صحن حضرت زهرا سلام الله علیها) که هرساله اربعین در نجف اشرف خدمت می‌کنند.😍 شمارا باحال وهوای آن بهشت برین وفعالیت هاو خدماتشان در ایران آشنا می‌کنند. ارتباط با ما جهت شنیدن نظرات شما 😇 @fadaye_hosein
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸☺️امسال عید کجا برم ؟ ♦️یزد شهر بادگیرها با معماری منحصر به فرد ، بناهای تاریخی و بازارچه های قدیمی و سنتی یکی از شهرهای پرطرفدار گردشگران است ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 🍃 ای بهارِ بهارهای زمین... 🍃 بی تو این فصل ها... 🍃 به رنگِ غم اند... 🍃 تازگیِ جهان تویی،بی تو... 🍃 همه ی سال ها شبیهِ هم اند... 🌹 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹 🍃🍃🍃🍃🍃 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 📕 🍃📚🍃 ✍️ نویسنده:علی اصغر عزتی پاک 📝 ناشر:معارف 🍃📚🍃📚 📚 معرفی کتاب: اثری رمان‌ گونه و دراماتیک اما کاملا مستند به قلم علی اصغر عزتی پاک است. این کتاب روایت زندگی شخصیتی شگفت انگیز به نام «جمال فیض‌اللهی» است که کرامتی از حضرت رقیه (س) وی را متحول و مجاور حرم خویش می‌ کند بعدها با شروع نا آرامی‌ های سوریه و ظهور داعش وی عضو هسته اولیه مدافعین حرم می‌ شود. 🔸مشاهدات جمال از جنایت‌ های داعش و روایت وی از شکل‌ گیری هسته اولیه مدافعان حرم و ده‌ ها ماجرای مستند و شگفت‌ انگیز دیگر و نیز نثر روان علی‌اصغر عزتی پاک اثری جذاب و خواندنی را شکل می‌ دهند. 🍃📚🍃 ✂️بریده ای کتاب: شروع این هشت سال عجیب از آن‌جا بود که من فارغ از تمام گذشته‌ام در ایران و ایلام، نشسته بودم در دفتر کارم در دیاربکرِ ترکیه که شاگرد ارسلان آمد گفت: «یک نفر دنبالت می‌گردد آقاجمال.» گفتم: «چه‌کار دارد؟» گفت: «نمی‌دانم. فقط گفت با جمال فیض‌اللهی کار دارم.» گفتم: «بیاورش این‌جا!» ارسلان گفت: «نمی‌خواهد بیاید این‌جا.» و به ریخت‌وپاش از هر نوع در دفتر اشاره کرد و گفت:‌ «نمی‌بینی وضعیت را؟!» راست هم می‌گفت؛ خودش و یکی - دو تای دیگر داشتند مواد می‌کشیدند، و دو - سه نفر دیگر سرشان به نوشیدن گرم بود. خُب، پاتوق بود آن‌جا. رفیق‌ها می‌آمدند؛ آشناها می‌آمدند. 🍃🍃🍃🍃 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«إِذْ قَالَ يُوسُفُ لِأَبِيهِ يَا أَبَتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَبَاً وَ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ رأيتُهُمْ لي ساجدين» (يوسف: ٣) {سید علی قاضی} (بین الطلوعین روز مباحثه با سید ابوالحسن) گفت: «سید علی نزدیک به یک سال است که در این شهر در حال رفت و آمدی؛صبح را شب می کنی و روزگار می گذرانی سرم را پایین انداختم و با گوشه چشم به خورشید که از انتهای وادی السلام در حال طلوع بود، نیم نگاهی کردم درویش ادامه داد آن هنگام که آیه آیه های وجود به خواهشی برسند و از اعماق وجود به شکل فریاد برخیزند، خداوند از درون، راه را برای انسان می گشاید؛ اما این گشایش بی تردید همراه با امتحانی دیگر و سنجه ای عظیم تر است. دوباره به او نگاه کردم درویش ادامه داد: در ابتدا یگانه نبودی و جهت دار از مولا طلب باقی ماندن در این شهر داشتی بارها از من پرسیدی و من در مقابل پرسشت سکوت کردم. باید بی جهت میشدی زلال و بی خار و خاشاک اما هم اکنون گریه هایت مجاهداتت و توسلاتت تو را وارد مرحله بعدی زندگی ات کرده است و مولی الموحدین اذن ماندت در نجف را صادر کرده است. قلبم به تپش افتاد، روح از بدنم به پرواز درآمده بود، اما با وجود شادی بی اندازه از این خبر باز هم نتوانستم نگرانی همیشگی ام از پدرم را پنهان کنم و گفتم: «پس رخصتو اذن پدرم و نگرانی ام برای او چه میشود؟ درویش سرش را بلند کرد به دوروبرش نگاهی انداخت و گفت: «هر پایانی آغازی دارد سید علی و هر نعمتی همراه امتحانی است. گفت: «پدرت به زودی در اینجا به ما ملحق خواهد شد. در حالی که به قبرهای بلند و کوتاه وادی السلام نگاه میکردم گفتم پدرم در تبریز است، چطور به ما ملحق خواهد شد؟درویش نگاهی حکیمانه به قبرستان کرد و گفت: مؤمنان هر کجا که باشند، پس از مرگ روحشان به وادی السلام می آید.ناگهان یاد رؤیای دیشب افتادم سکوتی طولانی مرا در خود پیچید. پس از لحظاتی با غصه ای که جانم را خراش میکشید گفتم: «از پدرم خبری دارید؟» درویش با صبوری گفت: «مگر دیشب به سراغت نیامد و وداع نکرد؟ در هم شکستم. پدرم به سراغم آمده بود و آب دریا او را با خود برده بود.درویش گفت: «پدرت به آرزویش رسید پسرم دریای ولایت خود از او پذیرایی کرد. در بهتی عجیب فرورفتم پدرم از دنیا رفته بود! از سویی کسی را از دست داده بودم که مربی حقیقی من در شکل گیری شخصیت و معنویتم بود و از سویی، با این رخداد، اذن ماندن در نجف برایم صادر شده بود. درویش گفت: «در آینده ای نزدیک پیکر او را هم به اینجا خواهند آورد. تعجب کردم! رسم بر این بود که اهالی را در شهر خودشان دفن می کردند، امابعدها متوجه درستی حرف درویش شدم در همان حال که در کشاکش باطنی از دست دادن پدر بودم و از سوی دیگر می دانستم میتوانم در نجف بمانم درویش گفت تو خود از امیرالمؤمنین طلب کردی که پدر حقیقی ات باشد. او سبب ساز است و قلب مبارکش محل اراده خداوند است. صبور باش و به مدد تربیت او نظاره گر آینده ای باش که در پیش داری حال عجیبی بر وجودم مستولی شده بود. مولا چه تدبیر پررمزورازی اندیشیده بود! درویش لبخندی زد و با چهره ای حکیمانه گفت: آن مرد سید مرتضی کشمیری است. ده سالی با او خواهی بود. به خود آمدم و متوجه شدم که دیرم شده است. بدون فاصله پس از بین الطلوعین، با سید ابوالحسن قرار مباحثه داشتم به درویش گفتم شما را همچنان می توانم ببینم؟ درویش سرش را پایین انداخت و گفت:پسرم! من رسالتم در قبال تو را به اتمام رسانده و اموری که باید را به تو گفته ام،دلم باز شروع به تپیدن کرد. این چه سرنوشت عجیبی بود که در آن هر چیز به دست می آوردی باید چیزی از دست می دادی؟ درویش که گویا باطن من و افکارم چون گویی در کف دستانش می غلتید، گفت: سید علی بزرگان عرصه توحید گفته اند: «التوحید اسقاط الاضافات». تمام زوائد باید از هستی ات رخت بربندند تا مسافر عوالم توحیدی شوی تو راهی را می روی که ابتدای آن رنج است و انتهای آن قتل در این راه خودت را به قاهریت عشق بسپار و بگذار هر کجا او می رود تو را با خود ببرد.سکوت کردم و نمیتوانستم محضر او را ترک کنم از جایش بلند شد لباسش را تکان داد دستم را گرفت و گفت: «بلند شو پسر به دنبال سرنوشتت برو و خودت را به کشتی امن الهی بسپار از جا بلند شدم و او را در آغوش کشیدم. او هم مرا پدرانه در آغوش کشید و گفت: آنچه باید در وجوت میکاشتم انجام شد. دیدار ما به سرزمین علم الهی،عرصات برزخی و منازل اخروی صورتش را برگرداند و به سمت انتهای وادی السلام حرکت کرد و مرا که بی اختیار اشک از چشمانم جاری بود با دریایی پرسش و عطش تنها گذاشت... ادامه دارد... 🔖قسمت نهم 👈قسمت دهم 📚 برای رفتن به قسمت اول کتاب روی لینک👈 قسمت_اول بزنید. 🍀🍀🍀🍀 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
 🤲🏻 دوازده سحر از ماهِ اهل روزه گذشت خوش است وقت گدایی به بارگه آید به یازده گل زهرا قسم که یک عمر است نشسته ام که چه روزی دوازده آید.. ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀 تلاوت تحدیر () 🍃 ١٢ 💐 هدیه به حضرت صاحب الزمان(عج) ⏲ در ۳۰ دقیقه یک جزء تلاوت کنید. 🍀🍀🍀🍀 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
☘️اللّٰهُمَّ إِنِّى أَجِدُ سُبُلَ الْمَطالِبِ إِلَيْكَ مُشْرَعَةً ☘️خدایا، راه‌های درخواست حاجت‌هایم را به‌جانب تو باز می‌یابم. 🌱خدایا! من میبینم و می یابم که راه های خواسته هایی که به سوی تو کشیده شده اند چقدر وسیع است و میبینم که چشمه های امیدی که به تو راه یافته چقدر سرشار است، در حالیکه امیدهای دیگر خشکیده و خواسته های دیگر به بن بست نشسته. وقتی درها بسته می شود و امیدها می شکند، خانه ی تو باز است و کمک تو آزاد. و نه تنها آزاد که تو در انتظار خواستنشان هستی. میدانم که تو منتظر امیدوارها هستی و در جایگاه اجابت نشسته ای که به آنها کمک کنی… @gharagahemontazeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 📕 🍃📚🍃 ✍️ نویسنده:محمد علی جعفری 📝 ناشر: معارف 🍃📚🍃 📙 معرفی کتاب: 🔸سفرنامه به سرزمین شام است. وی این کتاب را همچون «عمار حلب» به‌ صورتی روان روایت می‌ کند. ⛺️"جاده یوتیوب" که روایتی جاده‌ ای محسوب می‌ شود، خواننده را با فضای اعزام به دمشق آشنا می‌ کند. این اثر هم دربردارنده موقعیت‌ های طنز است و هم برش‌ هایی جدی و اندوهناک. اوج داستان اما آنجاست که راوی با کمین تروریست‌ ها مواجه می‌ شود. 🍃📚🍃 ✂️برشی از کتاب: یادم هست با شهید صدرزاده که صحبت می‌کردم، می‌گفت اوایل دنبال شهادت بودم و مدام فکر می‌کردم که شهید بشم. از حاج‌قاسم شنیده بود: «دنبال شهادت نرو که اگه دنبالش بری، بهش نمی‌رسی.» حاج‌قاسم توی جنگ گفته بود: «هرکس می‌خواد شهید بشه، دستشو بالا بگیره.» بعد اسم کسانی رو که دستشون رو بالا آورده بودن، خط زده بود. ما اومدیم این‌جا خدمت کنیم. دعای حضرت آقا تو مشهد بعد از سال تحویل، خیلی زیبا بود. من هم خودم تا همین چند روز پیش، مدام تو فکر این بودم که: خدایا، این سفر رو سفرِ آخرمون قرار بده! توی خونه عکس‌های صدرزاده، سجاد عفتی، عمار، قدیر سرلک و سیاح طاهری جلوی چشمامه. وقتی این عکس‌ها رو می‌بینم، مدام غبطه می‌خورم. حضرت آقا تو مشهد دعا کردن: «برای این حقیر و همهٔ کسانی که آرزوی شهادت دارن، آخرین پلهٔ زندگی‌شون رو شهادت قرار بده!» 🍃🍃🍃🍃 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وَ مِنْ آيَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوَاجًا لِتَسْكُنُوا إِلَيْهَا وَجَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَرَحْمَةً» (روم /۲) {رخشنده سادات} در عجب بودم که نقاش هستی چه حیرت انگیز تقدیر را قلم می زند. زندگی ام را با تمام دارایی های در تبریز مانده و با قوت لایموتی در نجف روزگار میگذراندیم سید علی همان مردی بود که باید باشد و چیزی کم نداشت. اولین پسرم به دنیا آمده بود و اسمش را سید مهدی گذاشته بودیم.دخترها از خوشحالی دوروبرش مثل پروانه می چرخیدند. سید علی هم خوشحال بود که خداوند فرزند پسری پس از سه دختر روزی اش کرده است.البته برایش دختر و پسر فرقی نداشت و میگفت هر چه خدا بدهد همان خوب است؛اما سید مهدی را خیلی دوست داشت. چرخ روزگار در حال چرخیدن بود و روز و شب را در کنار حرمی بودیم که در سرتاسر زمین و آسمان نمونه نداشت،اما زندگی به سختی میگذشت. نیت کرده بودم اگرخداوند یاری ام کند با سید علی کاروانی برای حج راه بیندازیم تا من که متمکن ومستطیع بودم وقتی میخواهم رخت سفر از این عالم ببندم، حج واجب برگردنم باقی نباشد.اما تمام املاک و دارایی ام در تبریز بود. چندین بار به سید علی گفته بودم نامه ای برای برادرم میرزاباقر بنویسد، بلکه از سهم الارثی که داشتم، برایمان مالی به نجف بفرستد؛اما سید علی صبوری می کرد و می گفت: لابد خودشان متوجهند و این کار را انجام خواهند داد.خبر رحلت پدرش پس از مدت کوتاهی بعد از آخرین صحبت هایی که با درویش در وادی السلام کرده بود،به دستمان رسید. سید علی مشغول درس و بحث و عباداتش بود و آن چنان متوجه مقام ولایت و ارتباط با اساتیدش بود که زندگی دنیوی اش نمی توانست چیزی فراتر از زندگی طلبه های عادی داشته باشد. استادجدیدی که شیفته او شده بود، انسانی عجیب و ماورایی بود.سید علی میگفت اهل عبادات سنگین و ریاضت های مردافکن است.سید مرتضی کشمیری اهل کشمیر هندوستان نزدیک هفده سال از سید علی بزرگ تر بود اما به دلیل احاطه عجیب و غریبش بر احادیث و تفاسیر و اقوال علماء سید علی شیفته او شده و مدت زیادی بود که با او به سر می برد و البته زهد و تقوای سید مرتضی بر او اثری عمیق گذاشته بود. روزی که سید علی به خواستگاری ام آمد با اینکه پسرعمویم بود و سالها می شناختمش، به من گفت که زندگی با من پر از رنج و تنگدستی خواهد بود و من به انتخاب خودم آنرا با جان و دل پذیرفته بودم؛ اما گوشه قلبم احساس می کردم دارایی هایم آن قدر هست که بتوانم زندگی صد طلبه را تا آخر عمرشان تأمین کنم.نمی دانستم که هم جواری با امیرالمؤمنین که هفت جهان را با آن عوض نمی کردم، غرامتی دارد که باید آن را می پرداختم. مگر می شود کسی دل به ساحت قدسی او بدهد و حضرت امیر به سفره توحید را برایش نگستراند؟ مولی هر ظرف را به اندازه خودش از زلال حقایق پر میکند و من می دانستم که او مرا با نداری و سختی پس از شکوه و دارایی و ثروتهای بسیار، تربیت خواهد کرد.سید علی هم مرد کم کاری نبود.وقتی تعریف میکرد که سید مرتضی کشمیری گاهی سجده های شش ساعته داردیا در حرم بر خود عبادات و زیارات طولانی مدت و طاقت فرسایی را آسان می کند کم کم شبیه استادش میشد و عبادات سنگینی را بر خود لازم می دانست.درسها و رفت و آمدهای علمی هم آن قدر بود که مجالی به او نمی داد که بخواهد امور معیشتی را به شکلی فراتر از اوضاع طلبگی پیگیری کند. من هم شکایتی نداشتم راهی بود که خودم با اختیار و هوشیاری در پیش گرفته بودم؛اما دلم میخواست داراییهایم را به نجف برسانم بلکه بتوانم برای بچه هایم کاری انجام دهم. سید علی گفت صدایم کرد و گفت:بیا بنشین، ناسلامتی علویه به خانه آوردم. چقدر کار میکنی از خنده ام گرفت و دلم از داشتن او و در کنارش بودن، پر از احساس شادی شد.اصلا مال و اموال و راحتی به چه کار می آید؟مرد خانه اگر مرد باشد، با محبتش دل زن را به دست می آورد و او نیز با نداری غم و غصه و هر رنج و دردی می سازد.در حالی که شیرینی کلامش به جانم افتاده بود، گفتم:برای مرد به این خوبی که خودش هم سید و عالم است و ان شاء الله از نزدیکان امام زمان خواهد شد. چرا کار نکنم؟آثار خجالت را در چهره اش دیدم پیشانی اش را دستی کشید و گفت: «رخشنده تو پای من خیلی صبوری کرده ای من از تو ممنونم اگر درسی دارم یا عبادتی یا توسلی پشتم به زحمات تو در این خانه برای من و بچه ها گرم است. هر بار که نگاهم به گنبد حرم مولی الموحدین می افتاد نوری در قلبم فرو می رفت که تمام رگهای هستی ام را پر از عشق و مهر و محبت به زندگی و همسرم میکرد. من او و وضعیتش را درک میکردم و لب به شکایت نمیگشودم برای همین او هم پر ازعاطفه بود. ادامه دارد... 🔖قسمت دهم 👈قسمت یازدهم 📚 برای رفتن به قسمت اول کتاب روی لینک👈 قسمت_اول بزنید. 🍀🍀 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 (س) ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 سحر سيزدهم ياد عقيق يمنم ياد شير نر ارباب كريمم حسنم به رخ ماه و دلاراش اجرنا يارب نام قاسم بنويسيد به روي كفنم ━━━━⊱♦️⊰━━━━ @gharargahemontazeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا