🦊🍇 روباه تشنه و انگورهای شیرین 🍇🦊
در جنگلی نزدیک به روستایی، روباهی زندگی می کرد. او در شکار حیوانات و تهیه غذا بسیار باهوش و ماهر بود.
یک روز تابستان روباه که بسیار تشنه بودو به دنبال آب به هر طرف می رفت به مزرعه ای رسید. مرغ ها و جوجه ها هیاهو کنان دانه بر می چیدند اما روباه تشنه تر از آن بود که به شکار آن ها برود.
او ناگهان خوشه انگور آب دار و رسیده ای را بالای یک درخت مو دید چند بار بالا پرید تا توانست خوشه انگور را از شاخه بچیند.
روباه دانه های انگور را از خوشه جدا کرد و می خورد که گنجشکی پرواز کنان از دور به او نزدیک شد.
روباه همان طور که خوشه های انگور را می خورد و آب از دهانش و گوشه لب هایش جاری بود گفت: عجب شانسی، اگر امروز هوا گرم نبود شاید هیچ وقت انگور نمی خوردم و نمی فهمیدم که چه میوه خوشمزه ای هست.
گنجشک بر شاخه درختی نشست. از ان بالا نگاهی به روباه انداخت و گفت: من می توانم جای انگور های بیش تر، شیرین و آب دار تری را به تو نشان بدهم.
آن و قت می توانی هر قدر که دلت بخواهد به آن جا بروی و هر قدر که دلت می خواهد بخوری.
روباه با خوش حالی گفت: عجب شانسی! امروز روز خوش شانسی من است. نمی دانی چه قدر تشنه هستم. بهتر است زودتر راه بیفتیم.
گنجشک پرواز کنان جلو رفت و روباه به دنبال او حرکت کرد. کمی بعد، آن ها به یک تاکستان رسیدند.
روباه از دیدن آن همه انگور روی درختان مو خوش حال شد، اما انگورها خیلی بالاتر از آن بودند که او بتواند آن ها را بچیند.
گنجشک گفت: این هم انگورهایی که قولش را داده بودم.
روباه نگاهی به انگور ها کرد و کمی بالا پرید تا خوشه ای بچیند. اما نتوانست. دوباره پرید. اما باز هم نتوانست. او مدت ها تلاش کرد.
گنجشک گفت: چه قدر حیف، مثل این که انگور ها خیلی بالا هستند.
روباه که تشنه بود و حالا هم خسته شده بود روی زمین دراز کشید و گفت: تو می توانی کمکم کنی، پس یکی از آن انگورهای شیرین و آب دار را بچین و پایین بینداز.
گنجشک گفت: نه من هیچ کاری نمی توانم بکنم.
روباه گفت: تو که هیچ تلاشی نکردی، حالا کمی سعی کن.
گنجشک گفت: متاسفم، کاری از دست من بر نمی آید.
روباه که متوجه شد گنجشک کمکی نخواهد کرد، با بی تفاوتی گفت: نمی دانی چه شانسی آورده ای که دستم به آن انگورها نمی رسد چون خیلی ترش هستند و اگر بخورم گلوم درد می گیرد.
گنجشک به یکی از آن دانه ها نوک زد و گفت: نه! خیلی هم شیرین است. از رنگشان معلوم است.
روباه گفت: اوه پس اصلا نمی توانم آن ها را بخورم. چون شیرینی زیاد هم برایم خوب نیست.
گنجشک گفت: حیف حیف!
و پرواز کنان دور شد. روباه بعد از مدتی استراحت دوباره به راه افتاد تا چشمه آبی پیدا کرد.
⚃ نتیجه اخلاقی:
برای چیزهایی که نمی توانیم به دست آوریم، غصه نخوریم.
#قصه
🦊
🍇🦊
🦊🍇🦊
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متنی_و_تصویر
#قصه_کودکانه
🌼پی دی اف
🌸عنوان:باغ پدر بزرگ
🍃 مترجم: مصیب شیرانی
🌸 قصه در مطلب بعدی 👇
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
باغ پدر بزرگ.pdf
2.47M
#قصه_متنی_و_تصویر
#قصه_کودکانه
🌼پی دی اف
🌸عنوان:باغ پدر بزرگ
🍃 مترجم: مصیب شیرانی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کبک و خرگوش و گربه_صدای اصلی_234814-mc.mp3
11.25M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌼 کبک و خرگوش و گربه
🌸کبکی بود که لانه اش را زیر زمین کنده بود.
روزی کبک به دست یک شکارچی اسیر شد.
شکارچی کبک را به یک مرد ثروتمند فروخت. لانه ی کبک که خالی شده بود خانه ی خرگوش شد...
👆بهتره ادامه قصه را خودتون بشنوید...
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
سلام
روزمون رو با این خواهر و برادر 👆شروع کنیم 😍
کتاب قصه خواهر و برادری 🤩
🌼ويانا و کوروش در سرزمین آرزوها😍
.
🌸مشاهده کتابها و کارتونهای اختصاصی 👇
https://eitaa.com/joinchat/2683174928C8bc96844d4
🧬🧪داروساز کوچک🧬🧪
سجاد کاسه را پر از آب کرد و توی سینی گذاشت، چندتا لیوان و پوست نارنگی هم کنارش گذاشت، مادر با چشمان گرد پرسید:«این ها را برای چه می آوری پسرم؟»
سجاد در حالی که پوست نارنگی را توی کاسه می ریخت گفت:«دارم آزمایش می کنم، من یک مرد آزمایش کن هستم»
مادر لبخند زد و گفت:«فقط مواظب باش آب روی فرش نریزی»
سجاد چندبار پوست نارنگی را توی آب فشار داد رنگ آب زرد شد از جا پرید و گفت:«مادر ببین من یک دارو ساختم!»
مادر لبخند زد و گفت:«من مطمئنم یک روز داروساز خوبی می شوی عزیزم»
سجاد دارویی که ساخته بود توی بطری ریخت و کناری گذاشت. بابا از سرکار برگشت. سجاد دوید، خودش را توی بغل بابا انداخت و گفت:«سلام بابای خوبم برای پا دردت دارو ساختم تا بخوری و زودتر خوب شوی»
بابا لبخند زد دستانش را شست سجاد را بغل گرفت و گفت:«سلام پسر مهربانم ممنونم که به فکر من بودی»
بعد از شام سجاد بطری را آورد گفت:«بابا لطفا این دارو را بخور تا پایت خوب شود»
بابا دستی سر سجاد کشید و گفت:« داروی پادرد را روی پا می مالند دارو را بده تا روی زانویم بمالم» سجاد کمی فکر کرد و گفت:«اما، من داروی خوردنی درست کردم»
مادر گفت:«سجادم می دانی دکترها چطوری دارو می سازند؟»
سجاد سرش را بالا گرفت و پرسید:«چطوری؟»
مادر گفت:«با دستکش و در ظرف های تمیز با موادی که فایده های مختلف دارند»
کنار سجاد نشست و ادامه داد:«می خواهی باهم یک داروی خوب برای بابا درست کنیم؟»
سجاد با خوشحالی گفت:«بله می خواهم»
مادر دست سجاد را گرفت و به آشپزخانه برد، قوری را به دستش داد گفت:«من چندتا گیاه دارویی می دهم توی قوری بریز»
سجاد چَشمی گفت و منتظر ماند، مادر کمی چای کوهی، پونه و اویشن به سجاد داد، سجاد از هرکدام مقداری داخل قوری ریخت. با کمک مادر دو لیوان آب اضافه کرد. مادر قوری را روی گاز گذاشت و زیرش را روشن کرد، ده دقیقه بعد داروی گیاهی سجاد آماده بود.
#قصه_متنی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های اختصاصی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متنی_و_تصویر
#قصه_کودکانه
🌼پی دی اف
🌸عنوان: مطالعه چونو و مونو
🍃 مترجم: زهرا سلیمانی کاریزمه
🌸قصه در مطلب بعدی 👇
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
مطالعه چونو و مونو.pdf
2.76M
#قصه_متنی_و_تصویر
#قصه_کودکانه
🌼پی دی اف
🌸عنوان: مطالعه چونو و مونو
🍃 مترجم: زهرا سلیمانی کاریزمه
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه شیرین_صدای اصلی_437130-mc.mp3
8.81M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌼 قصه شیرین
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
💕💕
#قصه_صوتی
🐞🕊پرنده و کفشدوزک 🕊🐞
📚یکی بود یکی نبود.
در یک جنگل بزرگ و سرسبز و پردرخت همه حیوانات شاد و خندان در کنار هم زندگی می کردند.
پرنده کوچولو هم جیک جیک کنان این ور و آن ور می پرید و دوست داشت تمام اطرافش را بشناسد. خلاصه پرنده کوچک قصه ما به همه قسمت های جنگل سر میزد و دنبال چیزهای جالب و جدید می گشت، چون خیلی کنجکاو بود.
یک روز پرنده کوچولو داشت در جنگل قدم می زد که ناگهان روی یک بوته برگ سبز یک عالمه دانه قرمز دید. با کنجکاوی جلو رفت تا ببیند که این دانه های ریز چیست؟ اول فکر کرد خوردنی است. سرش را جلو برد و یک نوک به آن زد، اما یک دفعه آن دانه قرمز از روی برگ سبز بلند شد و به هوا رفت.
جوجه کوچولو که خیلی ترسیده بود، دوید و پشت شاخه درخت ها پنهان شد. بعد از مدتی که گذشت این طرف و آن طرف را نگاه کرد و یواش یواش از پشت شاخه ها بیرون آمد و دوباره به همان سمت بوته ها نگاه کرد و همان دانه های قرمز را دید که روی برگ ها در حال حرکت هستند.
پرنده کوچولو خیلی تعجب کرده بود و با خودش گفت: آخه اینها چی هستند که می توانند هم راه بروند و هم به آسمان بروند. پرنده کنجکاو دوباره کم کم جلو آمد تا بهتر ببیند. اما دوباره یکی از دانه های قرمز به سمتش حمله ور شد. پرنده کوچولو هم دوباره پا گذاشت به فرار و زیر برگ های درختان خودش را پنهان کرد.
پرنده کوچک صبر کرد تا اوضاع آرام شود و یواشکی اطراف را نگاه کرد، ولی این بار خبری از دانه های قرمز نبود.
روز بعد پرنده کوچک جغد پیر را دید و با او احوالپرسی کرد. جغد پیر گفت: جوجه کوچولو، تو از من سوال داری؟
پرنده کوچولو گفت: جغد پیر از کجا فهمیدی؟ جغد گفت: از قیافه ات فهمیدم، چون خیلی نگران و متعجب هستی!
پرنده کوچک گفت: من دیروز چند تا دانه قرمز دیدم روی برگ های سبز که هم راه می رفتند و هم پرواز می کردند. من از آنها خیلی ترسیدم.
جغد پیر با تعجب گفت: چی! مطمئنی فقط قرمز بود؟
جوجه گفت: بله قرمز بود.
جغد گفت: یعنی خال های سیاه هم رویش نداشت؟
جوجه گفت: نه نه نداشت.
جغد گفت: این دفعه که دیدی بیشتر دقت کن و نشانی هایش را به من بده تا بهتر راهنمایی ات کنم.
صبح روز بعد پرنده کوچولو که از خواب بلند شد، بعد از این که خستگی اش را درکرد، ناگهان دوباره یکی دیگر از آن دانه های قرمز را دید و جلو رفت تا بیشتر نگاهش کند. اما دانه قرمز ترسید و جیغ بلندی کشید و فرار کرد و گفت: وای وای من رو نخور… من رو نخور… پرنده کوچولو که دید دانه قرمز ازش خیلی ترسیده است به دنبالش دوید.
بالاخره هر دوی آنها خسته شدند و گوشه ای نشستند. پرنده کوچولو رو کرد به دانه قرمز و گفت: من نمی خواستم بگیرمت فقط می خواستم نگاهت کنم. راستی اسمت چیه؟
دانه قرمز گفت: من یک کفشدوزک هستم و می دانم که پرنده ها دشمن ما هستند.
پرنده کوچک گفت: من که به تو کاری نداشتم، تو خودت فرار کردی. من می خواستم باهات دوست بشوم.
کفشدوزک خندید و گفت: چه چیزا تو با من دوست بشی؟ تو که می خواستی من را بخوری؟
پرنده کوچولو گفت: نه تو اشتباه می کنی ما می توانیم با هم دوستان خوبی باشیم.
کفشدوزک گفت: نه پرنده ها دشمن ما جانورها و حشرات هستند. پس من باید از تو دوری کنم.
پرنده کوچولو گفت: من به تو قول می دهم که هیچ وقت نخورمت. چون من هم دوستی ندارم می خواهم دوستان خوبی برای هم باشیم. در همین موقع بود که ناگهان یک پرنده دیگر به سمت کفشدوزک حمله ور شد و او را شکار کرد.
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
نشانه « تنوین ضمه یا رفع » درس 16_صدای اصلی_427493-mc.mp3
12.52M
#زنگ_قرآن
#درس_شانزدهم
🌸نشانه « تنوین ضمه یا رفع »
🌼با آقاجون و نورا کوچولو همراه بشید و قصه به قصه، روخوانی قرآن رو با برنامه ی زنگ قرآن یاد بگیرید.
😍آموزش روخوانی قرآن برای اولین بار در قالب قصه ی صوتی.
🌼شما که دوست داری قرآن خوندن رو یاد بگیری باید این برنامه رو گوش کنی و با آقاجون و نورا کوچولو درسها رو بشنوی و تکرار کنی.
🌼در این برنامه نورا با نشانه تنوین ضمه یا رفع آشنا
میشوید.
🍃این برنامه دو بخش دارد:
بخش (اول نمایش موضوعی و مرتبط؛
بخش دوم آموزش
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#زنگ_قران
🍃دسترسی سریع
😍آموزش روخوانی قرآن برای اولین بار در قالب قصهی صوتی.
🌼ما در کانال قصه های کودکانه آموزشهای «روخوانی قرآن در قالب قصه» که تا کنون در کانال گذاشتیم رو برای دسترسی راحت در پایین برای شما بچه های عزیز آوردیم👇
درس اول_علامت فتحه
درس دوم _علامت کسره
درس سوم_نشانهی ضمه
درس چهارم_جمع بندی نشانهی فتحه،کسره و ضمه
درس پنجم_علامت ساکن
درس ششم_علامت واو ساکن
درس هفتم_نشانهی تشدید
درس هشتم_قاعدهی تبدیل نون ساکن یا تنوین به حرف میم
درس نهم_نشانه الف مدی
درس دهم_صداهای کشیده (الف مقصوره)
درس یازدهم-علامت صداهای کشیده واو مدّی
درس دوازدهم -علامت واو مدّی و حروف ناخوانا (الف) در آخر کلمه
درس سیزدهم-نشانه «یاء مدّی»
درس چهاردهم-نشانه «تنوین نصب»
درس پانزدهم-نشانه «تنوین کسره یا جر»
درس شانزدهم-نشانه « تنوین ضمه یا رفع
درس هفدهم-آشنایی با حروف یرملون
درس هجدهم _مرورحروف یرملون
درس نوزدهم_حروف مقطعه
درس بیستم-حروف ناخوانا- پایهی الف مقصوره
🌸🍃🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بقال کم فروش_صدای اصلی_234812-mc.mp3
10.87M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌼بقال کم فروش
🌸مرد و زن کشاورزی بودند که دارایی آنها فقط چند تا بز بود.
آنها ماست و کره درست میکردند و به بازار میبردند تا
بفروشند.
بقال از کشاورز خواست تا باز هم برایش کره درست کند و به شکل گلوله های یک کیلویی درست کند...
🌼ادامه قصه را خودتون بشنوید👆
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
💕💕
#قصه
احترام به بزرگترها
يه روز بعدازظهر، فاطمه و محمد، پيش مامان اومدن و ازش خواستن تا اونا رو به خونه ی مامان بزرگ ببره. مامان قبول كرد وگفت: باشه ميريم ولي يادتون باشه به بابا بزرگ و مامان بزرگ احترام بذارين و اونا رو اذيت نكنين.
محمد پرسيد: اما، ما كه نمیدونيم چه جوري بايد احترام بذاريم؟
مامان گفت: پس بياين بشينين تا قبل از رفتن، آداب احترام به بزرگترها رو براتون بگم: ما ميتونيم براي احترام گذاشتن به بزرگترها، به ديدنشون بريم و بهشون سربزنيم، قبل از اين كه اونا سلام كنن ما بهشون سلام كنيم، موقع صحبت كردن با صداي بلند باهاشون حرف نزنيم، خداي نكرده با اونا دعوا نكنيم. هر وقت بزرگترا، هديهای بهمون دادن، اونو بگيريم و ازشون تشكر كنيم حتي اگه اون هديه رو دوست نداشته باشيم، وقتی جايي نشسته بوديم و يه بزرگتر اومد، به احترامش ازجا پا بشيم و جاي خودمون رو بهش تعارف كنيم. يا حتي، ميتونيم وقتي با بزرگترا، جايي رفتيم با راه نرفتن جلوی اونها بهشون احترام بذاريم و خيلي كاراي ديگه كه نشون ميده ما بزرگترا رو دوست داريم.
فاطمه پرسيد: مامان! ما به چه كسايي بايد احترام بذاريم؟ مامان جواب داد به همه، ولي به اونايي كه ازشما بزرگترن، مخصوصاً پدر و مادر، پيرمردا و پيرزنا، و دانشمندا، خيلي خيلي بيشتر.
محمد گفت: حالا اگه به اينا احترام بذاريم چي ميشه؟
مامان دستي به سرمحمد كشيد و گفت: احترام گذاشتن به پدر و مادر يه عبادته و ثواب داره، مثل نماز خوندن يا روزه گرفتن. و اگه كسي به پيرمردها و پيرزنها احترام بذاره عمرش طولاني ميشه . تازه پيامبر مهربونمون فرموده: كسي كه به پيرا احترام نذاره ما دوستش نداريم، ولي هركي به اونا احترام كنه مثل اينه كه به پيامبر احترام گذاشته و توي اون دنيا كنار پيامبر زندگي ميكنه.
حالا اگه دوست دارين خيلي ثواب كنين و عمرتون هم طولاني بشه، آماده شين ، كه به ديدن بابا بزرگ و مامان بزرگ بريم.
⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کودکان دارای روحی پاک و ذهنی پویا و خلاق هستند و آماده برای یادگیری مفاهیم مختلف میباشند.
همچنین کودکان در سنین پایین بسیار کنجکاو میباشند و سوال های بسیاری در مورد موضوعات مختلف دارند.
علم ثابت کرده است هر موضوع و مفهومی که انسان ها در سنین کودکی با آن آشنا شوند برای همیشه در ضمیر ناخودآگاه آن ها باقی میماند و علاقمند کردن کودکان به مسائل مختلف با استفاده از قصه با موضوعات گوناگون و بیان ساده و روان بسیارآسان میباشد.
بنابراین والدین بایدبه خوبی ازاین شرایط استفاده کرده و بعضی مفاهیم اصلی و مهم را به کودکان خود آموزش دهند. والدین باید با صبر و حوصله به تمامی سوالات کودکان خود پاسخ دهند ولی امروزه با توجه به مشغله و درگیری والدین آنها میتوانند از قصه های مناسب و مخصوص کودکان استفاده کنند.
از جمله موضوعات مهم و اساسی برای ما مسلمانان آشنا کردن کودکان با مسائل دینی و مذهبی است.
شما میتوانید با استفاده از کتاب هایی درباره زندگینامه امامان و پیامبران آن ها را با شخصیت های برجسته و ارزشمند دنیای اسلام آشناکنید.
کودکان توانایی تصویر پردازی بالایی دارند آنها قادرند به خوبی با شخصیت اصلی داستان ارتباط برقرارکنند.
🌸داستان حضرت یونس جزو داستانهای مذهبی میباشد که توسط کانال قصه های کودکانه تهیه شده است که با بیانی ساده و مناسب کودکان زندگینامه این شخص بزرگوار را بیان میکندکه برای کودکان بسیار مفید و آموزنده میباشد.
🌼این داستان علاوه بر سرگرم کردن کودکان برای آنها مفهومی نیز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یونس
#قسمت_اول
🍃لقب: ذوالنون. صاحب ماهی
🍃نام حضرت یونس در 6 سوره ی قرآن آمده.
🌸سالها پیش وقتی حضرت یونس جوان بود از خواب بیدار شد و صدای جبریل را شنید که میگفت:
-ای یونس، ای یونس.
حضرت یوونس ترسید و گفت:
-کی منو صدا میزنه؟
جبریل گفت:
-یونس من جبریل هستم و از طرف خدا اومدم، یونس مردم شهر نینوا بت پرست هستن و گناه زیاد میکنن، تو از طرف خدا وظیفه داری تا اونا رو هدایت و راهنمایی کنی تا گناه نکنن و خوشبخت بشن.
حضرت یونس مردم شهر نینوا را میشناخت آنها، گناههای زیادی میکردند، دزدی، بت پرستی، اذیت و آزار به انسانها و حیوانها که گناههای بزرگی بودند. حضرت یونس که از همان بچگی خدا را دوست داشت، هیچ گناهی انجام نمی داد و از گناه بدش میآمد بتها را دوست نداشت.
یک روز وقتی همه داشتند بت بزرگی را میپرستیدند حضرت یونس روی یک سنگ بزرگ ایستاد و گفت:
-ای مردم دست از این کارهای خود بردارین، بت پرستی نکنین. بتها از سنگ درست شده اند و سنگی که من روی آن ایستادم هیچ ارزشی ندارد. چرا سنگ میپرستین؟ خدای یگانه و مهربان را بپرستین.
مردم به هم نگاه کردند و یکی از آنها داد زد:
-از روی سنگ بیا پایین و از این جا برو. مزاحم عبادت کردن ما نشو.
حضرت یونس به آنها نگاه کرد. مرد دیگری عصبانی فریاد زد:
-مگه نمی گم بیا برو...
حضرت یونس گفت:
-این سنگ، که به شما هیچ توجهی نمی کنه و خودتون با دست خودتون بتها را درست کردین...
#این_قصه_ادامه_دارد...
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
عینک کوچولو_صدای اصلی_437147-mc.mp3
9.16M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸عینک کوچولو
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یونس #قسمت_اول 🍃لقب: ذوالنون. صاحب ماهی 🍃نام حضرت یونس در 6 سوره ی قرآن
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یونس
#قسمت_دوم
ارزش پرستیدن ندارد.
حضرت یونس داشت حرف میزد که مردی به طرفش حمله کرد و او را از روی سنگ پایین انداخت و گفت:
-مگه نگفتم از این جا برو و حرف نزن.
او داشت حضرت یونس را با عصای چوبی اش میزد که روبین که از بچگی با حضرت یونس دوست بود آمد و دست آن مرد را گرفت و نگذاشت او بیشتر از این حضرت یونس را اذیت کند. روبین حضرت یونس را بلند کرد و سر و صورت حضرت را که زخمی و خاکی شده بود را پاک کرد و در حالی که حضرت یونس را از آن جا میبرد گفت:
-خیلی دردت میکنه؟
حضرت یونس گفت:
-سرم خیلی درد میکنه.
روبین با دل سوزی گفت:
-اگه من نمی اومدم، کشته میشدی.
حضرت یونس گفت:
-اشکالی نداره.
روبین گفت:
-این خدایی که تو میگی چه طوری است؟
حضرت یونس گفت:
-خدای یگانه که مهربان است و مومنها رو دوست داره. خدایی که چوب و سنگ نیست.
روبین گفت:
-من میخوام این خدایی را که تو میگی بپرستم، دیگه از بتها که سنگ و چوب هستن خوشم نمی یاد. حضرت یونس خوشحال شد. او سالها مردم شهر نینوا را به خدا دعوت میکرد اما فقط دو نفر از دوستهایش به خدا ایمان آورده بودند. مردم شهر نینوا از دست حضرت یونس خسته شده بودند و هر وقت او حرف میزد عصبانی میشدند و حضرت یونس را با چوب یا سنگ میزدند.
یک روز وقتی بت پرستها داشتند برای بتهای خود پول و طلا میآوردند.
حضرت یونس کنارشان ایستاد و گفت:
-خدای یگانه، خدایی است که هیچ احتیاجی به پولها و طلاهای شما نداره چون خودش همه چیز داره و هر چیزی هم که در جهان وجود داره مال خدای مهربونه.
#این_قصه_ادامه_دارد...
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
خرس کوچولوی بهانه گیر_صدای اصلی_437150-mc.mp3
9.53M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🐻خرس کوچولوی بهانه گیر
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸شعر داستانیِ « گُلی بر شانهٔ احمد » شعری است زیبا که روایتگرِ داستان سوار شدن امام حسین(ع) روی دوش پیغمبر اکرم (ص) هنگام نماز خواندن ایشان میباشد ...👇
🌸گُلی بر شانهٔ اَحمد
یه روز پیامبرِ عزیزِ اسلام
وقتِ نماز و لحظهٔ عبادت
به مسجد آمد و نمازِ خود را
اِقامه کرد به عشق و با جماعت
ولی یه اِتفاقِ جالب اُفتاد
که میکُنم بَرایِتان روایت
که با شنیدنش تعجُب کُنید
زِ بَس قشنگ و نازِ این حکایت
اون روز امامْ حسین کنارِ آقا
مشغولِ بازی بود و استراحت
تا حضرتِ نَبی میرَفت به سجده
میرَفت رو دوشِ آقا بی خجالت
میگُفت بُرو بُرو بُرو سَریع تَر
حالا که اَسبِ من شُدی تو راحت
نماز که شُد تَموم یه عِده گُفتن
حالا چه کار کُنیم با این اهانت ؟
خوبه بِریم بِپُرسیم اَز پیامبر
چه پاسُخیست برایِ این جسارت
اومَد به سمتِ حضرتِ محمّد
یه آدمِ یهودی با عداوت
بِگُفت به حضرتِ نَبی که منْ هَم
بِدیدَم آنچه شُد دَر این یه ساعت
برای من سوالِ یا محمّد
بِگو دلیلِ این همه لطافت ؟
چرا شُما نَکردی کودَکت را
نَه سَرزَنِش نَه تَنبیه و ملامت !
به رویِ خوش بِگُفت به آن یهودی
که دینِ ما بُوَد پُر از طراوت
مَسیرِ دینِ ما به سَمتِ عشقِ
خوبی به کودکان شُده رسالت
بابا باید با بچه هاش تو خونه
بَرخورد کُنه با مِهر و با رفاقت
یهودی تا شنید از او این کلام
بِشُد درونِ قلبِ او قیامت
بِگُفت به حضرتِ نَبی که گَشتم
با این کلام و مِهرتان هدایت
علاقه مَند شُدم به دینِ اسلام
دَهَم به این که حَق توئی شهادت
🌸شاعر : علیرضا قاسمی
#شعر_کودک_و_نوجوان
#شعر_امام_حسین
#داستان_امام_حسین_و_پیامبر
#شعر_گلی_بر_شانه_احمد
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یونس #قسمت_دوم ارزش پرستیدن ندارد. حضرت یونس داشت حرف میزد که مردی به طر
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یونس
#قسمت_سوم
مال و پولهای خودتون رو برای سنگ هدر ندین و از پولهایتان برای مشکلات و زندگی خودتون استفاده کنین. اینها سنگ هستن و ارزش پرستیدن ندارن. همین که حضرت یونس حرف میزد. یکی از بت پرستها عصبانی شد و سنگی برداشت و محکم به سر حضرت یونس کوبید و خون از سرش پایین ریخت. حضرت یونس خیلی ناراحت شد و از آن جا رفت و گوشه ای نشست، روبین با دیدن حضرت یونس ناراحت شد و کنارش نشست و گفت:
-حالت خوبه؟
حضرت یونس گفت:
-ای کاش از خدا میخواستم تا این مردم را عذاب کند.
روبین گفت:
-کاش اونا رو نفرین نمی کردی.
روبین دوست نداشت حضرت یونس مردم را نفرین کند اما دوست دیگرش تنوخا معتقد بود که آنها باید نفرین بشوند.
حضرت یونس بدون این که حرفی بزند با ناراحتی به خانه اش برگشت و با خدای خودش درد و دل کرد:
-خدای بزرگم سالهاست که دارم برای این مردم، از تو حرف میزنم اما آنها گوش نمی کنند و من را اذیت میکنن.
در همین لحظه بود که جبریل آمد و گفت:
-سلام بر تو ای پیامبر خدا.
حضرت یونس گفت:
-سلام بر تو جبرئیل.
جبرئیل گفت:
-ای یونس خدا میگوید که بندههای خودم را دوست دارم و با آنها با مهربانی کن که پاداش بزرگی در انتظارت است.
فردای همان روز حضرت یونس به عبادت گاه بت پرستها رفت و گفت:
-ای مردم بت پرست، گناه عاقبت خوبی نداره و عذاب سختی داره، خدای بزرگ را بپرستین و بت پرست نباشین.
مردم عصبانی شدند. فحشهای بدی به حضرت یونس دادند و گفتند:
-ما حرفهای تو را باور نمی کنیم. دست از سر ما بردار و از این جا برو.
باز هم حضرت یونس با خدا درد و دل کرد و از خدا خواست مردم را عذاب کند و قرار شد عذاب سختی بیاید.
حضرت یونس که خیلی ناراحت شده بود نا امید از شهر نینوا رفت و به کنار دریا رفت و سوار کشتی بزرگی شد و از مردم شهر نینوا فرار کرد.
عصر وقتی مردم داشتند با بتهایشان حرف میزدند چند نفر داشتند با هم پچ پچ میکردند.
یکی گفت:
-یونس از این جا رفته من خودم دیدم که داشت از این جا میرفت.
مرد دیگری گفت:
-من فکر میکنم، که همه ی ما دچار عذاب میشیم.
آن مرد گفت:
-به آسمان نگاه کردین چه وحشتناک شده؟
#این_قصه_ادامه_دارد...
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔶شعر
﴿سورهیِ کافِرون﴾
✨🔸✨🔸✨
🌸 ای آنکه پیغمبری
🌱 بربندگان رهبری
🌸 بگو به قومِ کافِر
🌱 ای کافِرانِ حاضِر
🌸 خدایِ چوب وسنگی
🌱 سیاه سفید و رنگی
🌸 که کارِ دستِشماست
🌱 چهجوریه کهخداست
🌸 نمیپرستم این را
🌱 که میپرستید شما
🌸 نمیپرستید شما
🌱 زیبا خدایِ ما را
🌸 نبیِ خاتم هستم
🌱 که بت نمیپرستم
🌸 حالا کهنیستدرشما
🌱 یه ذره نورِ خدا
🌸 باشد برایِ شما
🌱 اینسنگوچوبو بتها
🌸 اسلام و دینِ من هم
🌱 باشد برایِ عالَم
🌸🌼🍃🌼🌸
شاعر :سلمان آتشی
#سوره_کافرون
#شعر_کودک
#ترجمه_قرآن
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سفر آلوچه _صدای اصلی_437128-mc.mp3
8.17M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸سفر آلوچه
🌼در یک جنگل سبز یک درخت پر از آلوچه بود.
از بین همه ی آلوچه ها یه آلوچه بود که دوست داشت به سفر بره...
👆بهتره ادامه ی داستان رو بشنوید.
🌼قصه های کانال قصه های کودکانه به ترویج فرهنگ قصه گویی برای کودکان در بین والدین و تقویت شادابی و روحیه ی کودکان کمک
میکند.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یونس #قسمت_سوم مال و پولهای خودتون رو برای سنگ هدر ندین و از پولهایتان
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یونس علیه السلام
#قسمت_چهارم
دوستش گفت:
-من هم همین را خواستم بگم، حتما عذاب مییاد.
آنها ترسیده بودند و از کارهایشان پشیمان شده بودند مرد دیگری گفت:
-ای کاش یونس این جا بود و به خدای یونس ایمان آورده بودیم.
در همین لحظه روبین که مثل حضرت یونس مهربان و دلش میسوخت گفت:
-خدا برای شما پیامبری فرستاد تا ایمان بیارین و دست از بت پرستی و گناه بردارین اما هیچ کدامتان گوش نکردین و یونس پیامبر را اذیت کردین و با سنگ زخمی اش کردین و کاری کردین که آن قدر ناراحت و دلش شکست که از شهر نینوا رفت.
یکی از همان مردها گفت:
روبین درست میگه، ما یونس پیامبر را که پیامبر خدا بود خیلی اذیت کردیم و نمی خوام عذاب بشیم.
روبین به آسمان که پر شده بود از ابرهای سیاه و وحشتناک اشاره داد و گفت:
-من فکر میکنم که این ابرهای سیاه نشانه ی شروع شدن یه عذاب وحشتناک است. همه ترسیده بودند و نمی دانستند چه کنند و به کجا بروند، ابرهای سیاه و سرخ بیشتر و بیشتر میشدند و باد بدی میآمد.
روبین گفت:
-یونس پیامبر، همیشه به من میگفت، که خدا همه جا هست و صدای ما را میشنوه و بسیار مهربان است. بیاین خدای بزرگ رو عبادت کنیم و ازش بخوایم ما رو ببخشه. مردم نینوا به خدا ایمان آوردند و از خدا میخواستند که همه را ببخشد.
روبین مردم عاد میخواند و بقیه تکرار میکردند: -خدای مهربان، خدای یکتا، ای خدای یونس و خدای همه ی ما، ما نباید پیامبرت را اذیت میکردیم، ما دیگر بت نمی پرستیم. در این لحظه بود که خدای مهربان دعای آنها را بر آورده کرد و به ابرها و باد دستور داد که بازگردند.
حضرت یونس توی کشتی خوابیده بود که ناگهان با ترس از خواب پرید. طوفان بدی راه افتاده بود و کشتی تکان میخورد و میخواستند غرق شوند.
نا خدای کشتی فریاد میزد:
-چیزهای سنگین را به آب بندازین، زود باشین، همه چیز رو بندازین توی آب، تا کشتی سبک بشه. مسافرها تند تند داشتند، وسایل سنگین را به آب دریا میانداختند نا خدا فریاد میزد:
-اگه این کار رو نکنین کشتی غرق میشه، زودتر چیزهای سنگینو بندازین...
یکی از مسافرها با ترس گفت:
-ما هر چه داشتیم، به دریا انداختیم. دیگه چیزی نداریم که بندازیم.
یکی از مسافرها گفت:
- بهتره اون مرد غریبه رو بندازیم توی آب.
مسافرها به ناخدا نگاه کردند، نا خدا کمی فکر کرد و گفت:
-باشه، الان قرعه میاندازیم و اسم هر کسی اسمش در اومد اونو میاندازیم توی آب.
همه قبول کردند و مجبور بودند به حرف نا خدا گوش کنند.
-چیزهای سنگین را به آب بندازین، زود باشین، همه چیز رو بندازین توی آب، تا کشتی سبک بشه. مسافرها تند تند داشتند، وسایل سنگین را به آب دریا میانداختند نا خدا فریاد میزد:
-اگه این کار رو نکنین کشتی غرق میشه، زودتر چیزهای سنگینو بندازین...
یکی از مسافرها با ترس گفت:
-ما هر چه داشتیم، به دریا انداختیم. دیگه چیزی نداریم که بندازیم.
یکی از مسافرها گفت:
- بهتره اون مرد غریبه رو بندازیم توی آب.
مسافرها به ناخدا نگاه کردند، نا خدا کمی فکر کرد و گفت:
-باشه، الان قرعه میاندازیم و اسم هر کسی اسمش در اومد اونو میاندازیم توی آب.
همه قبول کردند و مجبور بودند به حرف نا خدا گوش کنند.
#این_قصه_ادامه_دارد...
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
اسباب بازی ها_صدای اصلی_437142-mc.mp3
9.7M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸اسباب بازی ها
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔶شعر
﴿یاد دادن وضو ﴾
توسط امام حسنع و
امامحسینع در کودکی
به پیرمرد مسلمان
🔸✨🔸✨🔸
پسرهایِ امام علی (ع)
رد میشدن از لبِ رود
یه پیرِمرد نزدیکشان
کنارِ آب نشسته بود
آنها دیدن که پیرِ مرد
آب میپاشه به دست و رو
آب میریزه به رویِ پا
انگار بلد نبود وضو
هردو تا گفتن (بابا جان)
وضو میگیریم ما دو تا
ببین کدام درستتره
شما بشو داورِ ما
وضویشان را دیدوگفت
چه عالی بود کار شما!
چهقدرقشنگیادمدادین
هزار ماشالله بچهها
#وضو
#روش_تربیتی_صحیح
#امر_به_معروف
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
🔶شعر ﴿یاد دادن وضو ﴾ توسط امام حسنع و امامحسینع در کودکی به پیرمرد مسلمان 🔸✨🔸✨🔸
#قصه_کودکانه
﴿یاد دادن وضو ﴾
توسط امام حسنع و
امامحسینع در کودک به پیرمرد مسلمان
پروانهی سفید روی دوش برادر بزرگتر نشست. بعد پر زد و روی دوش برادر کوچکتر نشست.
دو برادر نوجوان پا به پای هم میرفتند و با هم گفت و گو میکردند. پروانه ی سفید دوباره دور آنها پرخید. باز روی دوش برادر بزرگتر نشست. کمی بعد روی شانهی برادر کوچکتر آرام گرفت. انگار آنها دو تا گل خوشبو بودند.
آنها در حال راه رفتن پیرمردی را دیدند. پیرمرد لب ایوان خانهاش نشسته بود و داشت وضو میگرفت.
برادر کوچکتر ایستاد و به پیرمرد چشم دوخت. برادر بزرگتر نیز ایستاد و به پیرمرد نگاه کرد. بعد با تعجّب به یکدیگر نگاه کردند.
- میبینی برادر چگونه وضو میگیرد!
- بله، دارم میبینم.
- کارش اشتباه است، مگر نه؟
- بله همین طور است؛ امّا چگونه او را آگاه کنیم؟
- اگر مستقیم اشتباهش را بگوییم، از ما ناراحت میشود.
- بله ... ما هم سن نوههایش هستیم. اگر اشباهش را بگوییم، قبول نمیکند. شاید هم حرف ما را توهین به خودش بداند.
برادر کوچکتر گفت: «برادر جان! فکری به ذهنم رسیده. گمان میکنم این گونه بهتر باشد.» بعد فکرش را به برادر گفت.
دو برادر جلو رفتند و سلام کردند. پیرمرد به دو برادر نوجوان نگاه کرد و جواب سلامشان را داد
دو برادر وانمود کردند با هم در وضو گرفتن اختلاف دارند. این گفت: «وضوی من بهتر و درستتر است.»
آن گفت: «نه ... وضوی من بهتر و کاملتر است.»
سرانجام تصمیم گرفتند در حضور پیرمرد وضو بگیرند و او داوری کند.
اول برادر بزرگتر وضو گرفت و بعد برادر گوچکتر.
پیرمرد هر چه دقّت کرد، اشتباهی در وضوی آنها ندید. تازه فهمید وضوی خودش اشکال دارد. منظور بچّه ها را فهمید.
نگاهی به چهرهی هر دو نوجوان انداخت. سرش را با شرم و افسوس تکان داد. آه بلندی کشید و گفت: «وضوی هر دوی شما درست است. این من بودم که اشتباه وضو میگرفتم. شما با این کارتان، مرا به اشتباهم آگاه کردید.»
همسر پیرمرد از خانه بیرون آمد و نگاهی به دو نوجوان کرد. آنها را شناخت. خندید و رو به شوهرش گفت: «چطور این دو تا گل را نمیشناسی؟ اینها فرزندان علی (علیه السّلام) و فاطمه (سلام اللّه علیها) هستند، نوههای پیامبر(صلّی اللّه و علیه و آله و سلّم)!»
پیرمرد از جا بلند شد:
- راست میگویی! این دو نوجوان با ادب، فرزندان علی (علیه السّلام) هستند.
اشک در چشمان پیرمرد حلقه زد. جلو رفت و دست حسن و حسین را گرفت. آنها را بوسید و گفت: «فدایتان شوم! از شما ممنونم که وضوی صحیح را به من آموختید!»
پروانهی سفید هنوز دور حسن و حسین میگشت. گاه بر این گل مینشست. گاه بر آن گل.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4