eitaa logo
قصه های کودکانه
33.9هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
909 ویدیو
323 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
بقال کم فروش_صدای اصلی_234812-mc.mp3
10.87M
🌼بقال کم فروش 🌸مرد و زن کشاورزی بودند که دارایی آنها فقط چند تا بز بود. آنها ماست و کره درست میکردند و به بازار میبردند تا بفروشند. بقال از کشاورز خواست تا باز هم برایش کره درست کند و به شکل گلوله های یک کیلویی درست کند... 🌼ادامه قصه را خودتون بشنوید👆 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
💕💕 احترام به بزرگترها يه روز بعدازظهر، فاطمه و محمد، پيش مامان اومدن و ازش خواستن تا اونا رو به خونه‌ ی مامان بزرگ ببره. مامان قبول كرد وگفت: باشه مي‌ريم ولي يادتون باشه به بابا بزرگ و مامان بزرگ احترام بذارين و اونا رو اذيت نكنين. محمد پرسيد: اما، ما كه نمیدونيم چه جوري بايد احترام بذاريم؟ مامان گفت: پس بياين بشينين تا قبل از رفتن، آداب احترام به بزرگترها رو براتون بگم: ما مي‌تونيم براي احترام گذاشتن به بزرگترها، به ديدنشون بريم و بهشون سربزنيم، قبل از اين كه اونا سلام كنن ما بهشون سلام كنيم، موقع صحبت كردن با صداي بلند باهاشون حرف نزنيم، خداي نكرده با اونا دعوا نكنيم.  هر وقت بزرگترا، هديه‌ای بهمون دادن، اونو بگيريم و ازشون تشكر كنيم  حتي اگه اون هديه رو دوست نداشته باشيم، وقتی جايي نشسته بوديم و يه بزرگتر اومد، به احترامش ازجا پا بشيم و جاي خودمون رو بهش تعارف كنيم. يا حتي، مي‌تونيم وقتي با بزرگترا، جايي رفتيم با راه نرفتن جلوی اونها بهشون احترام بذاريم و خيلي كاراي ديگه كه نشون مي‌ده ما بزرگترا رو دوست داريم. فاطمه پرسيد: مامان! ما به چه كسايي بايد احترام بذاريم؟ مامان جواب داد به همه، ولي به اونايي كه ازشما بزرگترن، مخصوصاً پدر و مادر، پيرمردا و پيرزنا، و دانشمندا، خيلي خيلي بيشتر. محمد گفت: حالا اگه به اينا احترام بذاريم چي مي‌شه؟ مامان دستي به سرمحمد كشيد و گفت: احترام گذاشتن به پدر و مادر يه عبادته  و ثواب داره، مثل نماز خوندن يا روزه گرفتن. و اگه كسي به پيرمردها و پيرزن‌ها احترام بذاره عمرش طولاني مي‌شه . تازه پيامبر مهربونمون فرموده: كسي كه به پيرا احترام نذاره ما دوستش نداريم، ولي هركي به اونا احترام كنه مثل اينه كه به پيامبر احترام گذاشته و توي اون دنيا كنار پيامبر زندگي مي‌كنه. حالا اگه دوست دارين خيلي ثواب كنين و عمرتون هم طولاني بشه، آماده شين ، كه به ديدن بابا بزرگ و مامان بزرگ بريم. ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ ✅ اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کودکان دارای روحی پاک و ذهنی پویا و خلاق هستند و آماده برای یادگیری مفاهیم مختلف میباشند. همچنین کودکان در سنین پایین بسیار کنجکاو میباشند و سوال های بسیاری در مورد موضوعات مختلف دارند. علم ثابت کرده است هر موضوع و مفهومی که انسان ها در سنین کودکی با آن آشنا شوند برای همیشه در ضمیر ناخودآگاه آن ها باقی میماند و علاقمند کردن کودکان به مسائل مختلف با استفاده از قصه با موضوعات گوناگون و بیان ساده و روان بسیارآسان میباشد. بنابراین والدین بایدبه خوبی ازاین شرایط استفاده کرده و بعضی مفاهیم اصلی و مهم را به کودکان خود آموزش دهند. والدین باید با صبر و حوصله به تمامی سوالات کودکان خود پاسخ دهند ولی امروزه با توجه به مشغله و درگیری والدین آنها میتوانند از قصه های مناسب و مخصوص کودکان استفاده کنند. از جمله موضوعات مهم و اساسی برای ما مسلمانان آشنا کردن کودکان با مسائل دینی و مذهبی است. شما میتوانید با استفاده از کتاب هایی درباره زندگینامه امامان و پیامبران آن ها را با شخصیت های برجسته و ارزشمند دنیای اسلام آشناکنید. کودکان توانایی تصویر پردازی بالایی دارند آنها قادرند به خوبی با شخصیت اصلی داستان ارتباط برقرارکنند. 🌸داستان حضرت یونس جزو داستانهای مذهبی میباشد که توسط کانال قصه های کودکانه تهیه شده است که با بیانی ساده و مناسب کودکان زندگینامه این شخص بزرگوار را بیان میکندکه برای کودکان بسیار مفید و آموزنده میباشد. 🌼این داستان علاوه بر سرگرم کردن کودکان برای آنها مفهومی نیز میباشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼حضرت یونس 🍃لقب: ذوالنون. صاحب ماهی 🍃نام حضرت یونس در 6 سوره ی قرآن آمده. 🌸سال‌ها پیش وقتی حضرت یونس جوان بود از خواب بیدار شد و صدای جبریل را شنید که می‌گفت: -ای یونس، ای یونس. حضرت یوونس ترسید و گفت: -کی منو صدا می‌زنه؟ جبریل گفت: -یونس من جبریل هستم و از طرف خدا اومدم، یونس مردم شهر نینوا بت پرست هستن و گناه زیاد می‌کنن، تو از طرف خدا وظیفه داری تا اونا رو هدایت و راهنمایی کنی تا گناه نکنن و خوشبخت بشن. حضرت یونس مردم شهر نینوا را می‌شناخت آن‌ها، گناه‌های زیادی می‌کردند، دزدی، بت پرستی، اذیت و آزار به انسان‌ها و حیوان‌ها که گناه‌های بزرگی بودند. حضرت یونس که از همان بچگی خدا را دوست داشت، هیچ گناهی انجام نمی داد و از گناه بدش می‌آمد بت‌ها را دوست نداشت. یک روز وقتی همه داشتند بت بزرگی را می‌پرستیدند حضرت یونس روی یک سنگ بزرگ ایستاد و گفت: -ای مردم دست از این کارهای خود بردارین، بت پرستی نکنین. بت‌ها از سنگ درست شده اند و سنگی که من روی آن ایستادم هیچ ارزشی ندارد. چرا سنگ می‌پرستین؟ خدای یگانه و مهربان را بپرستین. مردم به هم نگاه کردند و یکی از آن‌ها داد زد: -از روی سنگ بیا پایین و از این جا برو. مزاحم عبادت کردن ما نشو. حضرت یونس به آن‌ها نگاه کرد. مرد دیگری عصبانی فریاد زد: -مگه نمی گم بیا برو... حضرت یونس گفت: -این سنگ، که به شما هیچ توجهی نمی کنه و خودتون با دست خودتون بت‌ها را درست کردین... ... 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
عینک کوچولو_صدای اصلی_437147-mc.mp3
9.16M
🌸عینک کوچولو 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یونس #قسمت_اول 🍃لقب: ذوالنون. صاحب ماهی 🍃نام حضرت یونس در 6 سوره ی قرآن
🌼حضرت یونس ارزش پرستیدن ندارد. حضرت یونس داشت حرف می‌زد که مردی به طرفش حمله کرد و او را از روی سنگ پایین انداخت و گفت: -مگه نگفتم از این جا برو و حرف نزن. او داشت حضرت یونس را با عصای چوبی اش می‌زد که روبین که از بچگی با حضرت یونس دوست بود آمد و دست آن مرد را گرفت و نگذاشت او بیشتر از این حضرت یونس را اذیت کند. روبین حضرت یونس را بلند کرد و سر و صورت حضرت را که زخمی و خاکی شده بود را پاک کرد و در حالی که حضرت یونس را از آن جا می‌برد گفت: -خیلی دردت می‌کنه؟ حضرت یونس گفت: -سرم خیلی درد می‌کنه. روبین با دل سوزی گفت: -اگه من نمی اومدم، کشته می‌شدی. حضرت یونس گفت: -اشکالی نداره. روبین گفت: -این خدایی که تو می‌گی چه طوری است؟ حضرت یونس گفت: -خدای یگانه که مهربان است و مومن‌ها رو دوست داره. خدایی که چوب و سنگ نیست. روبین گفت: -من می‌خوام این خدایی را که تو می‌گی بپرستم، دیگه از بت‌ها که سنگ و چوب هستن خوشم نمی یاد. حضرت یونس خوشحال شد. او سال‌ها مردم شهر نینوا را به خدا دعوت می‌کرد اما فقط دو نفر از دوست‌هایش به خدا ایمان آورده بودند. مردم شهر نینوا از دست حضرت یونس خسته شده بودند و هر وقت او حرف می‌زد عصبانی می‌شدند و حضرت یونس را با چوب یا سنگ می‌زدند. یک روز وقتی بت پرست‌ها داشتند برای بت‌های خود پول و طلا می‌آوردند. حضرت یونس کنارشان ایستاد و گفت: -خدای یگانه، خدایی است که هیچ احتیاجی به پول‌ها و طلاهای شما نداره چون خودش همه چیز داره و هر چیزی هم که در جهان وجود داره مال خدای مهربونه. ... 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
خرس کوچولوی بهانه گیر_صدای اصلی_437150-mc.mp3
9.53M
🐻خرس کوچولوی بهانه گیر 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸شعر داستانیِ « گُلی بر شانهٔ احمد » شعری است زیبا که روایتگرِ داستان سوار شدن امام حسین(ع) روی دوش پیغمبر اکرم (ص) هنگام نماز خواندن ایشان می‌باشد ...👇
🌸گُلی بر شانهٔ اَحمد یه روز پیامبرِ عزیزِ اسلام وقتِ نماز و لحظهٔ عبادت به مسجد آمد و نمازِ خود را اِقامه کرد به عشق و با جماعت ولی یه اِتفاقِ جالب اُفتاد که میکُنم بَرایِتان روایت که با شنیدنش تعجُب کُنید زِ بَس قشنگ و نازِ این حکایت اون روز امامْ حسین کنارِ آقا مشغولِ بازی بود و استراحت تا حضرتِ نَبی میرَفت به سجده میرَفت رو دوشِ آقا بی خجالت میگُفت بُرو بُرو بُرو سَریع تَر حالا که اَسبِ من شُدی تو راحت نماز که شُد تَموم یه عِده گُفتن حالا چه کار کُنیم با این اهانت ؟ خوبه بِریم بِپُرسیم اَز پیامبر چه پاسُخیست برایِ این جسارت اومَد به سمتِ حضرتِ محمّد یه آدمِ یهودی با عداوت بِگُفت به حضرتِ نَبی که منْ هَم بِدیدَم آنچه شُد دَر این یه ساعت برای من سوالِ یا محمّد بِگو دلیلِ این همه لطافت ؟ چرا شُما نَکردی کودَکت را نَه سَرزَنِش نَه تَنبیه و ملامت ! به رویِ خوش بِگُفت به آن یهودی که دینِ ما بُوَد پُر از طراوت مَسیرِ دینِ ما به سَمتِ عشقِ خوبی به کودکان شُده رسالت بابا باید با بچه هاش تو خونه بَرخورد کُنه با مِهر و با رفاقت یهودی تا شنید از او این کلام بِشُد درونِ قلبِ او قیامت بِگُفت به حضرتِ نَبی که گَشتم با این کلام و مِهرتان هدایت علاقه مَند شُدم به دینِ اسلام دَهَم به این که حَق توئی شهادت 🌸شاعر : علیرضا قاسمی 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یونس #قسمت_دوم ارزش پرستیدن ندارد. حضرت یونس داشت حرف می‌زد که مردی به طر
🌼حضرت یونس مال و پول‌های خودتون رو برای سنگ هدر ندین و از پول‌هایتان برای مشکلات و زندگی خودتون استفاده کنین. این‌ها سنگ هستن و ارزش پرستیدن ندارن. همین که حضرت یونس حرف می‌زد. یکی از بت پرست‌ها عصبانی شد و  سنگی برداشت و محکم به سر حضرت یونس کوبید و خون از سرش پایین ریخت. حضرت یونس خیلی ناراحت شد و از آن جا رفت و گوشه ای نشست، روبین با دیدن حضرت یونس ناراحت شد و کنارش نشست و گفت: -حالت خوبه؟ حضرت یونس گفت: -ای کاش از خدا می‌خواستم تا این مردم را عذاب کند. روبین گفت: -کاش اونا رو نفرین نمی کردی. روبین دوست نداشت حضرت یونس مردم را نفرین کند اما دوست دیگرش تنوخا معتقد بود که آن‌ها باید نفرین بشوند. حضرت یونس بدون این که حرفی بزند با ناراحتی به خانه اش برگشت و با خدای خودش درد و دل کرد: -خدای بزرگم سال‌هاست که دارم برای این مردم، از تو حرف می‌زنم اما آن‌ها گوش نمی کنند و من را اذیت می‌کنن. در همین لحظه بود که جبریل آمد و گفت: -سلام بر تو ای پیامبر خدا. حضرت یونس گفت: -سلام بر تو جبرئیل. جبرئیل گفت: -ای یونس خدا می‌گوید که بنده‌های خودم را دوست دارم و با آن‌ها با مهربانی کن که پاداش بزرگی در انتظارت است. فردای همان روز حضرت یونس به عبادت گاه بت پرست‌ها رفت و گفت: -ای مردم بت پرست، گناه عاقبت خوبی نداره و عذاب سختی داره، خدای بزرگ را بپرستین و بت پرست نباشین. مردم عصبانی شدند. فحش‌های بدی به حضرت یونس دادند و گفتند: -ما حرف‌های تو را باور نمی کنیم. دست از سر ما بردار و از این جا برو. باز هم حضرت یونس با خدا درد و دل کرد و از خدا خواست مردم را عذاب کند و قرار شد عذاب سختی بیاید. حضرت یونس که خیلی ناراحت شده بود نا امید از شهر نینوا رفت و به کنار دریا رفت و سوار کشتی بزرگی شد و از مردم شهر نینوا فرار کرد. عصر وقتی مردم داشتند با بت‌هایشان حرف می‌زدند چند نفر داشتند با هم پچ پچ می‌کردند. یکی گفت: -یونس از این جا رفته من خودم دیدم که داشت از این جا می‌رفت. مرد دیگری گفت: -من فکر می‌کنم، که همه ی ما دچار عذاب می‌شیم. آن مرد گفت: -به آسمان نگاه کردین چه وحشتناک شده؟ ... 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔶شعر ﴿سوره‌یِ کافِرون﴾ ✨🔸✨🔸✨ 🌸 ای آنکه پیغمبری 🌱 بربندگان رهبری 🌸 بگو به قومِ کافِر 🌱 ای کافِرانِ حاضِر 🌸 خدایِ چوب وسنگی 🌱 سیاه سفید و رنگی 🌸 که کارِ دستِ‌شماست 🌱 چه‌جوریه که‌خداست 🌸 نمی‌پرستم این را 🌱 که می‌پرستید شما 🌸 نمی‌پرستید شما 🌱 زیبا خدایِ ما را 🌸 نبی‌ِ خاتم هستم 🌱 که بت نمی‌پرستم 🌸 حالا که‌نیست‌درشما 🌱 یه ذره نورِ خدا 🌸 باشد برایِ شما 🌱 این‌سنگ‌و‌چوب‌و بتها 🌸 اسلام و دینِ من هم 🌱 باشد برایِ عالَم 🌸🌼🍃🌼🌸 شاعر :سلمان آتشی 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سفر آلوچه _صدای اصلی_437128-mc.mp3
8.17M
🌸سفر آلوچه 🌼در یک جنگل سبز یک درخت پر از آلوچه بود. از بین همه ی آلوچه ها یه آلوچه بود که دوست داشت به سفر بره... 👆بهتره ادامه ی داستان رو بشنوید. 🌼قصه های کانال قصه های کودکانه به ترویج فرهنگ قصه گویی برای کودکان در بین والدین و تقویت شادابی و روحیه ی کودکان کمک میکند. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یونس #قسمت_سوم مال و پول‌های خودتون رو برای سنگ هدر ندین و از پول‌هایتان
🌼حضرت یونس علیه السلام دوستش گفت: -من هم همین را خواستم بگم، حتما عذاب می‌یاد. آن‌ها ترسیده بودند و از کارهایشان پشیمان شده بودند مرد دیگری گفت: -ای کاش یونس این جا بود و به خدای یونس ایمان آورده بودیم. در همین لحظه روبین که مثل حضرت یونس مهربان و دلش می‌سوخت گفت: -خدا برای شما پیامبری فرستاد تا ایمان بیارین و دست از بت پرستی و گناه بردارین اما هیچ کدامتان گوش نکردین و یونس پیامبر را اذیت کردین و با سنگ زخمی اش کردین و کاری کردین که آن قدر ناراحت و دلش شکست که از شهر نینوا رفت. یکی از همان مردها گفت: روبین درست می‌گه، ما یونس پیامبر را که پیامبر خدا بود خیلی اذیت کردیم و نمی خوام عذاب بشیم. روبین به آسمان که پر شده بود از ابرهای سیاه و وحشتناک اشاره داد و گفت: -من فکر می‌کنم که این ابرهای سیاه نشانه ی شروع شدن یه عذاب وحشتناک است. همه ترسیده بودند و نمی دانستند چه کنند و به کجا بروند، ابرهای سیاه و سرخ بیشتر و بیشتر می‌شدند و باد بدی می‌آمد. روبین گفت: -یونس پیامبر، همیشه به من می‌گفت، که خدا همه جا هست و صدای ما را می‌شنوه و بسیار مهربان است. بیاین خدای بزرگ رو عبادت کنیم و ازش بخوایم ما رو ببخشه. مردم نینوا به خدا ایمان آوردند و از خدا می‌خواستند که همه را ببخشد. روبین مردم عاد می‌خواند و بقیه تکرار می‌کردند: -خدای مهربان، خدای یکتا، ای خدای یونس و خدای همه ی ما، ما نباید پیامبرت را اذیت می‌کردیم، ما دیگر بت نمی پرستیم. در این لحظه بود که خدای مهربان دعای آن‌ها را بر آورده کرد و به ابرها و باد دستور داد که بازگردند. حضرت یونس توی کشتی خوابیده بود که ناگهان با ترس از خواب پرید. طوفان بدی راه افتاده بود و کشتی تکان می‌خورد و می‌خواستند غرق شوند. نا خدای کشتی فریاد می‌زد: -چیزهای سنگین را به آب بندازین، زود باشین، همه چیز رو بندازین توی آب، تا کشتی سبک بشه. مسافرها  تند تند داشتند، وسایل سنگین را به آب دریا می‌انداختند نا خدا فریاد می‌زد: -اگه این کار رو نکنین کشتی غرق می‌شه، زودتر چیزهای سنگینو بندازین... یکی از مسافرها با ترس گفت: -ما هر چه داشتیم، به دریا انداختیم. دیگه چیزی نداریم که بندازیم. یکی از مسافرها گفت: - بهتره اون مرد غریبه رو بندازیم توی آب. مسافرها به ناخدا نگاه کردند، نا خدا کمی فکر کرد و گفت: -باشه، الان قرعه می‌اندازیم و اسم هر کسی اسمش در اومد اونو می‌اندازیم توی آب. همه قبول کردند و مجبور بودند به حرف نا خدا گوش کنند. -چیزهای سنگین را به آب بندازین، زود باشین، همه چیز رو بندازین توی آب، تا کشتی سبک بشه. مسافرها  تند تند داشتند، وسایل سنگین را به آب دریا می‌انداختند نا خدا فریاد می‌زد: -اگه این کار رو نکنین کشتی غرق می‌شه، زودتر چیزهای سنگینو بندازین... یکی از مسافرها با ترس گفت: -ما هر چه داشتیم، به دریا انداختیم. دیگه چیزی نداریم که بندازیم. یکی از مسافرها گفت: - بهتره اون مرد غریبه رو بندازیم توی آب. مسافرها به ناخدا نگاه کردند، نا خدا کمی فکر کرد و گفت: -باشه، الان قرعه می‌اندازیم و اسم هر کسی اسمش در اومد اونو می‌اندازیم توی آب. همه قبول کردند و مجبور بودند به حرف نا خدا گوش کنند. ... 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
اسباب بازی ها_صدای اصلی_437142-mc.mp3
9.7M
🌸اسباب بازی ها 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔶شعر ﴿یاد دادن وضو ﴾ توسط امام حسن‌ع و امام‌حسین‌ع در کودکی به پیرمرد مسلمان  🔸✨🔸✨🔸 پسرهایِ امام علی       (ع) رد می‌شدن از لبِ رود  یه پیرِمرد نزدیکشان             کنارِ آب نشسته بود  آنها دیدن که پیرِ مرد        آب می‌پاشه به دست و رو  آب می‌ریزه به رویِ پا  انگار بلد نبود وضو  هردو تا گفتن (بابا جان)    وضو می‌گیریم ما دو تا ببین کدام درست‌تره شما بشو داورِ ما  وضویشان را دیدوگفت     چه عالی بود کار شما! چه‌قدرقشنگ‌یادم‌دادین            هزار ماشالله بچه‌ها 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
🔶شعر ﴿یاد دادن وضو ﴾ توسط امام حسن‌ع و امام‌حسین‌ع در کودکی به پیرمرد مسلمان  🔸✨🔸✨🔸
﴿یاد دادن وضو ﴾ توسط امام حسن‌ع و امام‌حسین‌ع در کودک به پیرمرد مسلمان پروانه‌ی سفید روی دوش برادر بزرگ‌تر نشست. بعد پر زد و روی دوش برادر کوچک‌تر نشست. دو برادر نوجوان پا به پای هم می‌رفتند و با هم گفت و گو می‌کردند. پروانه ‌ی سفید دوباره دور آن‌ها پرخید. باز روی دوش برادر بزرگ‌تر نشست. کمی بعد روی شانه‌ی برادر کوچک‌تر آرام گرفت. انگار آن‌ها دو تا گل خوش‌بو بودند. آن‌ها در حال راه رفتن پیرمردی را دیدند. پیرمرد لب ایوان خانه‌اش نشسته بود و داشت وضو می‌گرفت. برادر کوچک‌تر ایستاد و به پیرمرد چشم دوخت. برادر بزرگ‌تر نیز ایستاد و به پیرمرد نگاه کرد. بعد با تعجّب به یکدیگر نگاه کردند. - می‌بینی برادر چگونه وضو می‌گیرد! - بله، دارم می‌بینم. - کارش اشتباه است، مگر نه؟ - بله همین طور است؛ امّا چگونه او را آگاه کنیم؟ - اگر مستقیم اشتباهش را بگوییم، از ما ناراحت می‌شود. - بله ... ما هم سن نوه‌هایش هستیم. اگر اشباهش را بگوییم، قبول نمی‌کند. شاید هم حرف ما را توهین به خودش بداند. برادر کوچک‌تر گفت: «برادر جان! فکری به ذهنم رسیده. گمان می‌کنم این گونه بهتر باشد.» بعد فکرش را به برادر گفت. دو برادر جلو رفتند و سلام کردند. پیرمرد به دو برادر نوجوان نگاه کرد و جواب سلام‌شان را داد دو برادر وانمود کردند با هم در وضو گرفتن اختلاف دارند. این گفت: «وضوی من بهتر و درست‌تر است.» آن گفت: «نه ... وضوی من بهتر و کامل‌تر است.» سرانجام تصمیم گرفتند در حضور پیرمرد وضو بگیرند و او داوری کند. اول برادر بزرگ‌تر وضو گرفت و بعد برادر گوچک‌تر. پیرمرد هر چه دقّت کرد، اشتباهی در وضوی آن‌ها ندید. تازه فهمید وضوی خودش اشکال دارد. منظور بچّه ‌ها را فهمید. نگاهی به چهره‌ی هر دو نوجوان انداخت. سرش را با شرم و افسوس تکان داد. آه بلندی کشید و گفت: «وضوی هر دوی شما درست است. این من بودم که اشتباه وضو می‌گرفتم. شما با این کارتان، مرا به اشتباهم آگاه کردید.» همسر پیرمرد از خانه بیرون آمد و نگاهی به دو نوجوان کرد. آن‌ها را شناخت. خندید و رو به شوهرش گفت: «چطور این دو تا گل را نمی‌شناسی؟ این‌ها فرزندان علی (علیه السّلام) و فاطمه (سلام اللّه علیها) هستند، نوه‌های پیامبر(صلّی اللّه و علیه و آله و سلّم)!» پیرمرد از جا بلند شد: - راست می‌گویی! این دو نوجوان با ادب، فرزندان علی (علیه السّلام) هستند. اشک در چشمان پیرمرد حلقه زد. جلو رفت و دست حسن و حسین را گرفت. آن‌ها را بوسید و گفت: «فدای‌تان شوم! از شما ممنونم که وضوی صحیح را به من آموختید!» پروانه‌ی سفید هنوز دور حسن و حسین می‌گشت. گاه بر این گل می‌نشست. گاه بر آن گل. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یونس علیه السلام #قسمت_چهارم دوستش گفت: -من هم همین را خواستم بگم، حتما
🌼حضرت یونس علیه السلام اسم‌های همه را روی یک تکه چوب نوشتند و کف کشتی انداختند و ناخدا یکی از آن را برداشت و اسم حضرت یونس قرعه افتاد هر سه بار که این کار را تکرار کردند اسم حضرت یونس آمد و  آن‌ها حضرت یونس را به آب دریا انداختند. حضرت یونس خیلی ترسیده بود و داشت توی آب خفه می‌شد و به اعماق دریا افتاده بود. حضرت یونس دیگر می‌دانست که می‌میرد. چشمان خود را بست و آماده ی مرگ شده بود. در همین لحظه یک ماهی بزرگ آمد و حضرت یونس را خورد. خدا به ماهی بزرگ دستور داده بود که بدن حضرت یونس را زخمی نکند و استخوان‌هایش را نشکند. فقط او را در شکم خود نگه دارد. حضرت یونس ترسیده بود و از این که هیچ آسیبی ندیده بود تعجب می‌کرد. شکم ماهی تاریک بود و حضرت یونس هیچ جا را نمی دید و از ترس می‌لرزید. آن قدر ناراحت شده بود که با گریه گفت: -خدای بزرگم، من نباید بدون اجازه ی تو از شهر نینوا می‌رفتم و مردمم را تنها می‌ذاشتم، من نبایداین کار را می‌کردم. من به وظیفه ی خودم عمل نکردم و همه چی رو ول کردم باید تا آخرین لحظه ی عذاب در کنار مردمم آن‌ها را نصیحت و راهنمایی می‌کردم. خدایا من رو ببخش. من کار خوبی نکردم. خدایا من را پیامبر خود انتخاب کردی و من صبر نداشتم و وظیفه ام رو ول کردم. توبه می‌کنم... من را ببخش. حضرت یونس سجده کرد و با صدای بلند گریه کرد و از خدا می‌خواست تا او را ببخشد. خدای مهربان حضرت یونس را بخشید و به ماهی دستور داد تا حضرت را به ساحل ببرد و او را از شکم خود بیرون بیندازد. همین که ماهی دستور خدا را شنید با عجله و تند تند به طرف ساحل ببرد و با یک فشار حضرت یونس را به ساحل انداخت. حضرت یونس با خوشحالی به اطراف نگاه کرد و وقتی دید خدای مهربان به دعاهایش گوش کرده خدا را شکر کرد. حضرت یونس با دیدن یک درخت کدو خوشحال شد و از کدوهایش  خورد و زیر سایه ی درخت، خوابید. ساعتی بعد، وقتی از خواب بیدار شد درخت کدو خشک شده بود و دیگر کدو  و سایه نداشت. حضرت یونس عصبانی و ناراحت شد. در همین لحظه بود که خدا به حضرت یونس گفت: -یونس به خاطر خشک شدن یک درخت، این قدر عصبانی و ناراحت شدی، پس من چه طور مردم یک شهر را نابود کنم. به شهر نینوا برگرد و مردم نینوا را به خدای یگانه دعوت کن. خدا به او دستور داد تا بار دیگر به شهر نینوا برود و مردم را راهنمایی کند. مردم شهر نینوا با دیدن حضرت یونس بسیار خوشحال شدند و فهمیدند خدای یگانه مهربان تر از همه است. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
ماه و شکلات_صدای اصلی_437141-mc.mp3
9.62M
🌙 ماه و شکلات 🍫 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مناسب ۳ تا ۸ سال🤩 👀دقت توجه و تمرکز 🙌هماهنگی چشم و دست 🦵تقویت مهارت حرکتی 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 🌼تو، نه! 🌼 مادر سینی شربت را به خاله تعارف کرد، امین گفت:«من هم شربت .... من هم شربت...» مادر خواست یک لیوان شربت را توی پیش دستی امین بگذارد اما امین دوست داشت خودش شربت را از توی سینی بردارد. مادر لبخندی زد و گفت:«ارام بردار که نریزد» امین شربت را به آرامی از توی سینی برداشت اما موقع گذاشتن شربت توی پیش دستی، لیوان از دستش سرخورد و شربت روی شلوارش ریخت. چشمان امین پر از اشک شد. مادر سینی را روی میز گذاشت گفت:«اشکالی ندارد پسرم الان شلوارت را عوض می کنم» دست امین را گرفت. باهم به اتاق رفتند، مادر به امین کمک کرد شلوارش را عوض کند. وقتی از اتاق بیرون آمدند مادر یک لیوان شربت توی پیش دستی امین گذاشت. پوریا کنار امین نشست گفت:«امین می آیی باهم توپ بازی کنیم؟» امین بلند شد گفت:«توپ بازی....توپ بازی» پوریا و امین به حیاط رفتند. پدرِ امین و پوریا توی آلاچیق نشسته بودند و با هم صحبت می کردند. پوریا توپ را آرام برای امین می انداخت، امین با پاهای کوچکش توپ را برای پوریا شوت می کرد. موقع بازی توپ توی باغچه افتاد. پدر تازه به گل های باغچه آب داده بود، امین دنبال توپ دوید. پایش به سنگ توی باغچه گیر کرد، افتاد توی گِل ها و لباس هایش گِلی و خیس شد. چشمان امین پر از اشک شد. پدر او را بلند کرد گفت:«اشکالی ندارد الان لباست را عوض می‌کنم» دست امین را گرفت و به خانه برد، پدر توی اتاق لباس های امین را عوض کرد. ان ها دوباره به حیاط برگشتند. دایی سعید با چندتا بستنی از راه رسید. امین جلو دوید گفت:«اخ جان... بستنی....بستنی» دایی سعید امین را بغل کرد و همراه پوریا به اتاق رفتند. بچه ها مشغول خوردن بستنی بودند. امین لیس محکمی به بستنی اش زد بستنی از وسط نصف شد و روی شلوارش افتاد. چشمان امین پر از اشک شد. دایی سعید گفت:«اشکالی ندارد الان شلوارت را عوض میکنم» امین ابروهایش را در هم کرد، بالپ های پرباد گفت:«تو نه، تو نه» دایی سعید خندید گفت:«مادر دستش بند است بیا جلو تا خودم کمکت کنم» پوریا بلند شد گفت:«امین راست می گوید خاله باید بیاید» و به دنبال مادر امین رفت. مادر به اتاق آمد و از دایی سعید و پوریا خواست از اتاق بیرون بروند صورت امین را بوسید گفت:«افرین پسرم هیچ کسی جز من و پدر نباید تو را بدون لباس ببینند» 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کمک به پیرزن مهربان_صدای اصلی_437152-mc.mp3
9.55M
🌼کمک به پیرزن مهربان 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼ســـــلام 🌸روزتون 🌼پُـر از عطر خــدا 🌸پنجشنبـه تـون معطر بـه بـوی مهربانی الـهی 🌼دلتـون شـاد لبتـون خندان 🌸قلب تـون مـملو از آرامـش 🌼روز تـون بخیر 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاردستی مورچه 🐜🐜 عالیه! لطفا سیو کنید 😘 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🦜خوشگل است و بی آزار🦜 دیده ایم و می بینیم این پرنده را بسیار شادمان و محبوب است خوشگل است و بی آزار در کتاب درسی هست قصه ای به نام آن نام قصّه ی زیبا طوطی و بازرگان من شنیدم از او یا رحیم و یا الله یعنی آن که ای مردم بوده خالقم آگاه هرچه را که می گویی این پرنده می گوید تخمه های سر بسته خورده است و می جوید می پرد به هر جایی خورده روزی خود را در قفس ببين باشد زار و خسته و تنها 🦜 🌸🦜 🦜🌼🦜 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🥳بازی تمرکزی نگه داشتن سیب🍎🍏 بین دو پیشانی و در مرحله پیشرفته حرکت به همین صورت و جابجای سیب🍎🍏 👀دقت توجه و تمرکز هماهنگی عصب و عضله 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼مرد دهن بین در زمانهای قدیم مرد مهربان و مردم دوستی بود که همیشه به فکر کمک به مردم بود ولی زود باوری و دهن بینی عیب بزرگ این مرد بود، هرچه دیگران می گفتند خیلی زود و بدون فکر قبول می کرد. روزی از چوپانی گوسفند چاق و بزرگی خرید که با آن غذای نذری بپزد در راه عده ای از دزدان او را با گوسفند دیدند، آنها اخلاق او را می دانستند پس تصمیم گرفتند که او را گول زده گوسفند را از او بگیرند.. وقتی مرد زود باور به آنها نزدیک شد، یکی از دزدان جلو رفت وگفت: چه سگ قشنگی خریده ای؟ مرد جواب داد: این سگ نیست گوسفند است. دزد به او گفت: گوسفند نیست اشتباه می کنی سگ است اگر حرفم را قبول نداری از کس دیگری بپرس درهمین حال دو دزد دیگر از کنار آنها رد شدند، دزد اولی از آنها پرسید این چه حیوانی است؟آن ها گفتند: معلوم است سگ. بعد رو به مرد کردند و گفتند: می خواهی سگ را به خانه ببری یا برای محافظت از گله خریده ای؟ قبل از این که مرد چیزی بگوید دزد سوم گفت: من او را می شناسم او می داند که سگ نجس است و آن را به خانه نمی برد؛ این سگ را برای کسی خریده است و..... خلاصه دزد ها اینقدر از این حرفها زدند که مرد باورش شدو با خود گفت: شاید چوپان به من کلک زده است اصلا چرا یک حیوان نجس را به خانه ببرم و همان جا گوسفند را رها کرد و رفت، دزدان هم با خوشحالی گوسفند را برداشتند و بردند. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آشنایی با «حروف یرملون » درس 17_صدای اصلی_427494-mc.mp3
13.4M
🌼آشنایی با حروف یرملون 🌸با آقاجون و نورا کوچولو همراه بشید و قصه به قصه، روخوانی قرآن رو با برنامه ی زنگ قرآن یاد بگیرید. 😍آموزش روخوانی قرآن برای اولین بار در قالب قصه ی صوتی. 🌸شما که دوست داری قرآن خوندن رو یاد بگیری، باید این برنامه رو گوش کنی و با آقاجون و نورا کوچولو درسها رو بشنوی و تکرار کنی در این برنامه نورا با حروف یرملون آشنا میشود. 🌼این برنامه دو بخش دارد: بخش (اول نمایش موضوعی و مرتبط؛ بخش دوم) آموزش 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا