#ساختن
دست به دامن خدا که میشوم … چیزی آهسته درونم به صدا میآید که: نترس!از باختن تا ساختن دوباره فاصلهای نیست...
#فلسطین_آزاد_میشود_انشاءالله
Take refuge in God, and a voice will resonate in your heart "Don't be afraid!There is no long distance between loss and success."
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
💈🔮 حساب و نقاشی 🔮💈
یک هشت و یک هفت
یک هفت و یک هشت
شد رشتهی کوه
پایین آن، دشت
یک صفر گنده
بالای آنهاست
خورشید زردی است
پرنور و زیباست
گل ، پنج تا پنج
خانه ، دو با یک
شکل درخت است
پنج و دو تا یک
پایین آنها
رودی پر آب است
نقاشی من
درس حساب است !
#شعر_آموزشی
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت ایوب
#قسمت_اول
حضرت ایوب پیامبر بود و به همه کمک میکرد.او مرد ثروتمندی بود و گوسفندهای زیادی داشت و دانههای گندم زیادی در انبار خود داشت. مزرعهها و باغهایش پر از میوه و سبزی بود.
حضرت ایوب با این که همه چیز داشت و پولدار بود اما بسیار مهربان بود و به فقیرها کمک میکرد و یتیمها را خیلی دوست داشت.
یک روز وقتی حضرت ایوب داشت خدا را عبادت میکرد،شیطان که اصلا حضرت ایوب را دوست نداشت آمد و گفت:
-ای ایوب از این که این قدر خدا را عبادت کردی خسته نشدی؟
حضرت ایوب خندید و گفت:
-تو جواب سوالت را میدونی پس چرا میپرسی! اما باز هم برات میگم، ای شیطان اگه سالهای سال باشه من هنوز هم خدای بزرگ رو میپرستم و خدا را دوست دارم.
شیطان خندید و گفت:
-ایوب خودت خوب میدونی که چرا خدا را عبادت میکنی و این قدر دوستش داری، میخوایی بهت بگم چرا؟
حضرت ایوب گفت:
-من خوشم نمی یاد با تو حرف بزنم و ازت بدم مییاد.
شیطان گفت:
-تو سالهای سال خدا را عبادت کردی.اما همه ی این عبادتها دروغه،من میدونم که اگه پول و این قدر نعمت نداشتی هیچ وقت خدا را عبادت نمی کردی.
حضرت ایوب که واقعا خیلی خدا را دوست داشت.ناراحت و عصبانی شد و گفت:
-اصلا این طور نیست.من ایوب پیامبر خدا هستم و هیچ وقت در هیچ شرایطی خدا را ترک نمی کنم.
شیطان خندید و رفت.
صبح توی بازار،مردی داشت با دوستش حرف میزد خنده ای بلند کرد و گفت:
-عبادتهای ایوب همه الکی و از روی دروغه.
#این_قصه_ادامه_دارد...
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸️شعر
﴿ مُزدِ راستگویی ﴾
🌸🌼🍃🌼🌸
🌸 وقتی که راستگو باشی
🌱 دوسِت دارن همیشه
🌸 درِ بهشتِ زیبا
🌱 به رویِ تو وا میشه
🌸🍃
🌸 توو سختیِ قیامت
🌱 خدا خودش قاضیه
🌸 راستگویِ شاد و خندان
🌱 خدا ازش راضیه
🌸🔸
🌸 راستگو با حرفِ راستش
🌱 بهشتو آفریده
🌸 با دستِ خود توو دنیا
🌱 گُلِ بهشتو چیده
🌸🌼🍃🌼🌸
شاعر : سلمان آتشی
#راستگویی
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
میخوام سفید بشم_صدای اصلی_56595-mc.mp3
12.46M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#قصه_شب 🌃
🌸میخوام سفید بشم
🐻 خرس قهوه ایی در جنگلی زندگی میکرد یک روز خرس قهوه ایی کاغذی را پیدا کرد
خرس قهوه ایی روی کاغذ یک خرس سفید دید و با خودش گفت باید خودم را حسابی تمیز کنم که سفید بشوم و تصمیم گرفت هر روز خودش را بشوید.
👆بهتره ادامه قصه را بشنوید.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸شعر
﴿ اِنّما المؤمنونَ اِخوَة ﴾
💚ما مؤمنانِ عالَم
💚باهمبرادرهستیم
🌸🌼🍃🌼🌸
🌸 مؤمن و برادر وار
🌱 یکدلیم و یکدستیم
🌸 در دفاعِ از اسلام
🌱 یارِ یکدِگر هستیم
🌸🍃
🌸 ما به فکرِ یاریِ
🌱 مردمِ فلسطینیم
🌸 فکرِ مسجدُالاَقصیٰ
🌱 قبلهیِ نخستینیم
🌸🔸
🌸 ظلمِ صهیونیست امروز
🌱 گرچه خانمان سوزست
🌸 غزهیِ مقاوم باز
🌱 چون همیشه پیروزست
🌸🌼🍃🌼🌸
شاعر : سلمان آتشی
#مسجد_الاقصی_قبله_نخستین
#در_فکر_یاری_مردم_فلسطین_هستیم_غزه_پیروز_است
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت ایوب #قسمت_اول حضرت ایوب پیامبر بود و به همه کمک میکرد.او مرد ثروتمندی
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت ایوب علیه السلام
#قسمت_دوم
دوستش تعجب کرد و گفت:
-چرا این حرف را میزنی؟
آن مرد جواب داد:
-به خاطر این که ایوب خیلی پولداره، من هم اگه این قدر گله ی گوسفند و گاو و شتر و این قدر باغ و میوه داشتم همیشه خدا را شکر میکردم. ایوب به همه ی ما دروغ میگه.
شیطان آن مرد را فریب داده بود و حالا او داشت دوستش را فریب میداد. دوستش فکر کرد و گفت:
-همین طوره. ایوب خیلی پولداره و همیشه همه ی نعمتها رو داشته و هیچ مشکلی توی زندگیش نداره برای همین همیشه خدا رو عبادت میکنه.
فردای همان روز پیرمردی مریض کنار خانه ی حضرت ایوب نشسته بود. حضرت ایوب که داشت از مزرعه اش به خانه بر میگشت پیرمرد را دید و به او سلام کرد. پیرمرد با دیدن حضرت ایوب خوشحال شد و گفت:
-سلام ای پیامبر خدا. من مدتهاست که مریضم و نمی تونم دیگه کار کنم. الان هم به سختی اومدم این جا و پام خیلی درد میکنه و زن و بچه ام چیزی برای خوردن ندارن.
حضرت ایوب خیلی ناراحت شد و گفت:
-بلندشو...بلند شو و بیا داخل خانه...
حضرت ایوب به پیرمرد کمک کرد تا به داخل خانه اش بیاید.
پیرمرد وارد خانه ی حضرت ایوب شد و گوشه ای نشست. حضرت ایوب کنار پیرمرد نشست و در حالی که پاهای پیرمرد را مالش میداد گفت:
-پس چرا زودتر نیمدی؟
پیرمرد سر پایین انداخت و چیزی نگفت. حضرت ایوب، پسرش را صدا زد و به او گفت:
-هر چه نیاز این پیرمرد هست، همراه خودش به خانه اش ببر.
پیرمرد خوشحال شد و گفت:
-خیلی ممنون، ای پیامبر خدا.
وقتی پیرمرد با آن حال مریضش از خانه ی حضرت ایوب رفت. حضرت ایوب از بس ناراحت شده بود گریه کرد و گوشه ای نشست.
#این_قصه_ادامه_دارد...
👈قسمت اول
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸️شعر
﴿ همنشین پاک ﴾
🌸🌼🍃🌼🌸
🌸 آهای مگس چرا تویی
🌱 با بچهها نامهربون
🌸 با این صدایِ ویز و ویز
🌱 همش میری سراغشون
🌸🔸
🌸 آهای مگس کثیف شدی
🌱 با همنشینی با بَدا
🌸 چرا نمیشینی رو گُل
🌱 میشینی رو زبالهها
🌸🍃
🌸 آهای مگس برو دیگه
🌱 نَشین رو سفرهیِ غذا
🌸 به خاطرِ سلامتی
🌱 تو دور بشو از این فضا
🌸🔸
🌸 خودت برو بیرون ازین
🌱 اتاق و هال و مهمونی
🌸 وگر نه پشّهکش بیاد
🌱 تو لِه میشی به آسونی
🌸🍃
🌸 میخوای که محترم باشی
🌱 آلودگی رو دور بریز
🌸 شبیهِ زنبورِ عسل
🌱 بشین رو گُلهایِ تمیز
🌸🔸
🌸 زنبورِ خوبِ عسلی
🌱 که رویِ گلها میشینه
🌸 انگار عروسِ خوشکله
🌱 همش داره گل میچینه
🌸🍃
🌸 میخوایتو هم عزیز باشی
🌱 همیشه باش پاک و تمیز
🌸 پاکیزه باش مثِ عسل
🌱 بشو شفایِ هر مریض
🌸🔸
🌸 ما بچههایِ خوب اگر
🌱 باشیم با دوستانِ تمیز
🌸 همیشه زندگی میشه
🌱 مثِ عسل خیلی لذیذ
🌸🌼🍃🌼🌸
شاعر : سلمان آتشی
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آینده نگری مامان موشه_صدای اصلی_224842-mc.mp3
11.86M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#قصه_شب 🌃
🐭آینده نگری مامان موشه
روزهای آخر تابستان بود و گرما کم کم داشت تمام می شد. مامان موشه با سختی بسیار تعداد زیادی چوب برای فصل سرما فراهم کرده و آنها را پشت لانه شان گذاشته بود. بچه موش ها برای بازی کردن پشت لانه می رفتند و از اینکه آنجا پر از چوب
شده بود...
👆بهتره ادامه قصه را بشنوید.
🌸این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان «آینده نگری» را می آموزد.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#نکته
با بیان جملاتی چون
به داشتن گلی مثل تو میبالم
از داشتن تو راضی هستم
به تو افتخار میکنم
ویا باگفتن عبارات محبت آمیزی نظیر عزیزم امیدم دخترم پسرم
احساس تعلق داشتن رابه کودک انتقال دهید.
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🐰🍃اسم های قشنگ🍃🐰
هیچ کس یادش نبود که اولین بار چه کسی این کار زشت را انجام داده بود.
البته خرگوش کوچولو فکر می کرد که اولین بار این پیشی بود که وقتی فیل کوچولو می خواست با او شوخی کند و یک کم آب با خرطومش روی آن پاشید. پیشی که اصلا از این کار خوشش نیامده بود به او گفت دماغ دراز.
شاید هم اولین بار هاپ هاپو بود که وقتی جلوی لانه شان خوابیده و مار کوچولو از روی پایش رد شد او یک دفعه از خواب پرید و بهش گفت بی دست و پا.
یا شاید اولین بار سنجاب کوچولو بود که این کار را به بقیه یاد داد، وقتی که توی بازی قایم باشک با راسو دعوایش شد و به او گفت: بو گندو....نه.......نه.......... اولین بار الاغ کوچولو بود که وقتی کلاغک پاک کن اش را با پنیر اشتباه گرفت و یک گاز به آن زد به کلاغ گفت: سیاه خنگ.
اصلا مهم نیست که اولین بار چه کسی این کار زشت را انجام داد، مهم این بود که حالا همه بچه ها دوستانشان را با اسم های جدید صدا می زدند و اولین بار فکر می کنم خانم راسو بود که متوجه این موضوع شد وقتی که فیل کوچولو توی کوچه بلند داد زد و به بچه نازنین خانم راسو گفت: بوگندو جان تا فردا خداحافظ یا شاید هم آقای زرافه اولین کسی بود که متوجه این کار زشت شد، وقتی که تلفن خانه شان زنگ زد و او گوشی تلفن را برداشت و تا گفت بفرمایید، موش موشک از آن طرف خط گفت: می تونم با گردن دراز صحبت کنم.
شاید هم اولین بار داداش کلاغ متوجه این موضوع شد، وقتی که سنجاب کوچولو او را با داداش دوقلویش اشتباه گرفت و بهش گفت: سیاه یه دونه گردو بهم می دی؟ .....نه....نه..... مطمئنم اولین بار خانم لک لک معلم بچه ها بود که متوجه این قضیه شد، وقتی که وارد کلاس شد و چشمش به تخته سیاه افتاد و دید که در قسمت خوب ها نوشته شده بود: دماغ دراز و بوگندو و در قسمت بدها نوشته شده بود: بی دست و پا.
وقتی با تعجب از مبصر پرسید: این ها چیه که روی تخته نوشتی؟ او با خونسردی جواب داد: اسم های خوب ها و بدهاست خانم.
مهم نیست که اولین بار چه کسی متوجه این موضوع شد. مهم این بود که وقتی همه متوجه شدند. آرامش خانواده ها از بین رفت و بچه ها خیلی خیلی خجالت کشیدند و مامان ها خیلی خیلی غصه خوردند. بابا ها خیلی خیلی فکر کردند و دنبال یک راه حل مناسب گشتند. و آخر سر در مهمانی شامی که به مناسبت تولد فیل کوچولو در خانه آقا و خانم فیل برگزار شده بود، آقای جغد شروع کرد به صحبت کردن در مورد توانایی های هر کدام از آن ها.
مثلاً از زبان دراز قورباغه گفت که با کمک آن می تواند غذایش را تهیه کند. و مارمولک کوچولو برای دفاع از خودش دمش را پرتاب می کند. یا این که زرافه با کمک گردن درازش می تواند برگ درختان بلند را بخورد و...
بعد از آن فکر می کنم اولین بار سنجاب کوچولو بود که کار زشتش را دیگر تکرار نکرد. از وقتی خواست بگوید دم بریده، یادش افتاد که دم مارمولک برای او چقدر مفید است. سریع گفت: مارمولک جان تراشت را به من قرض می دهی و شاید هم اولین بار کلاغ کوچولو بود که دیگر فیل کوچولو را دماغ دراز صدا نزد، وقتی که ...
مهم این بود که از آن روز به بعد همه همدیگر را با اسم های قشنگ خودشان صدا می زند.
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت ایوب علیه السلام #قسمت_دوم دوستش تعجب کرد و گفت: -چرا این حرف را میز
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت ایوب علیه السلام
#قسمت_سوم
همسر حضرت ایوب
که رحیمه نام داشت و بسیار مهربان بود. کنار حضرت ایستاد و گفت:
-چرا
گریه میکنی؟ ای پیامبر خدا.
حضرت ایوب با گریه گفت:
-چه طور تحمل کنم. چه طور گریه نکنم. در حالی که این پیرمرد گرسنه و مریض بود و چیزی برای خانواده اش نداشت. اون وقت من پیامبر خدا نمی دونستم که او در چه وضعی است. خدایا، خدای بزرگم من خیلی از خودم ناراحتم. شرمنده ام. شرمنده.
رحیمه دست حضرت ایوب را گرفت و گفت:
-ای پیامبر خدا، دیگه ناراحت نباش. تو که به آن پیرمرد کمک کردی. این قدر خودتو اذیت نکن.
حضرت ایوب گفت:
-ایوب حق داره. که خودشو سرزنش کنه و نبخشه و ناراحت باشه.
رحیمه گفت:
-خدا خودش میدونه که پیامبر خدا کوتاهی نکرده.
حضرت ایوب کمی آرام شد و به اتاقش رفت تا خدا را عبادت کند. دو تا از همسایههای ایوب که پیرمرد را دیده بودند کنار هم نشسته و با هم حرف میزدند. یکی از آنها گفت:
-ایوب پول و غذا به این پیرمرد داد. ایوب مرد مومن و با خدایی است.
مرد دیگر خندید و گفت:
-تو چه قدر ساده ای. همه ی اینها الکی است. ایوب مومن نیست. داره برای ما نقش بازی میکنه. اون پولدارتر از همه ی ما است و برای همین خدا رو دوست داره و شب و روز داره عبادت میکنه.
آن مرد حرفهای دوستش را باور کرد و گفت:
-نمی دونم چرا تا به حال به این موضوع فکر نکرده بودم. همین طور است ایوب داره همه ی ما رو فریب میده.
کم کم همه ی مردم فریب شیطان را خوردند و پشت سر حضر ایوب حرفهای بدی میزدند.
فردای همان روز مثل همیشه پسرهای حضرت ایوب گلههای گوسفند را برای علف خوردن به چراگاه بردند و با خوشحالی مشغول خوردن صبحانه بودند، که ناگهان دزدها به طرفشان حمله کردند و پسرهای حضرت ایوب که غافل گیر شده بودند برای دفاع از خودشان چوب و چاقو را برداشتند اما کار از کار گذشته بود و دزدها آنها را زخمی کردند و گوسفندهای ایوب را که خیلی زیاد بود دزدیدند.
حضرت ایوب گوسفندهای زیادی داشت که از پوست و پشم و شیر آنها استفاده میکرد و حالا دزدها همه ی گوسفندها را برده بودند و پسرهای حضرت ایوب را زخمی کرده بودند.
حضرت ایوب داشت توی اتاقش خدا را عبادت میکرد که صدای گریه و ناله ی پسرهایش را شنید و رحیمه همسرش با ناراحتی جیغ کشید و گفت:
-خدایا به داد برس، ای پیامبر خدا، بیا، بیا ببین چی شده...
حضرت ایوب با ترس بلند شد و از اتاق بیرون آمد و گفت:
-چی شده؟ چرا شما زخمی و خونی هستین؟!
پسر بزرگتر حضرت ایوب با ناراحتی گفت:..
#این_قصه_ادامه_دارد...
👈قسمت اول
👈قسمت دوم
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
تمیز بودن چه خوبه!_صدای اصلی_229149-mc.mp3
9.85M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#قصه_شب 🌃
🌼تمیز بودن چه خوبه
احسان، پسر خوبی بود اما یک عیب بزرگ داشت.
احسان کوچولو نظافت را رعایت نمی کرد. او اصلا دلش نمی خواست پیش از صبحانه دستش را بشوید.
پدربزرگ احسان به خانه ی آنها آمده بود. او خیلی تمیز و خوشبو بود ...
👆بهتره ادامه قصه را بشنوید.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸ســــــــــــلام
💕صبحتون به شادی
🌸جمعه تون عالـی
💕الهی بهترینها نصیبتان
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🕋✨ خدا تو قلبمونه ✨🕋
وقتي كه بچه بودم
بابا مي گفت خداجون
كارهاي آدمها رو
مي بينه از آسمون
تو عالم بچگي
من فكر مي كردم خدا
با دوربين بزرگي
نگاه ميكنه به ما
بعدش همه كارها رو
با مداد خال خالي
مي نويسه تو دفتر
چه بد باشه چه عالي
اما حالا مي دونم
خدا همين نزديكاست
تو وسط قلبمون
نزديكتر از ما به ماست
#شعر
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت ایوب علیه السلام #قسمت_سوم همسر حضرت ایوب که رحیمه نام داشت و بسیار مه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت ایوب علیه السلام
#قسمت_چهارم
-داشتیم استراحت میکردیم که یه دفعه چند نفر مرد قوی حمله کردن و همه ی گوسفندها را بردن. هر کاری کردیم نتونستیم دزدها رو فراری بدیم.
حضرت ایوب نگاهی به پسرهایش انداخت. نفس عمیقی کشید و گفت:
-نگران نباشین. غصه ی گوسفندها را نخورین.
یکی از پسرها گفت:
-اما پدر، همه ی گوسفندها را بردن و ما دیگه گوسفندی نداریم.
حضرت ایوب جلو آمد و دست زخمی پسرش را گرفت و گفت:
-پسرم مال دنیا برای من ارزشی ندارد. حرف از گوسفندها رو ول کنین. حال خودتون چه طوره؟
ایوب نگاهی به فرزندهایش انداخت و دست هر کدام را گرفت و کنار خودش نشاند و زخمهای آنها را تمیز کرد و پانسمان کرد و گفت:
-خدا را شکر میکنم به خاطر همه ی نعمتهایی که به من داده. خدا را شکر شما هم سالم هستین.
همان روز خبر دزدیده شدن گوسفندهای حضرت ایوب بین همه ی مردم پخش شد و همه در مورد این اتفاق حرف میزدند. توی بازار همه این اتفاق را برای هم تعریف میکردند.
مرد فروشنده ای رو به یک مرد گفت:
-همه ی گوسفندهای ایوب را دزدیدن.
مرد خندید و گفت:
-شنیدم.
مرد دیگری گفت:
-بیچاره ایوب. گوسفندهای زیادی داشت و همه را از دست داد. ولی هنوز خدا را شکر میکنه.
زنی که داشت از همان جا خرید میکرد گفت:
-دلت برای ایوب نسوزه، او آن قدر پول داره که تا آخر عمرش هر چه بخواد میتونه داشته باشه.
همه به هم نگاه کردند. شیطان همه ی آنها را فریب داده بود و پشت سر پیامبر خود غیبت میکردند.
حضرت ایوب نگاهی به ابرهای سیاهی که در آسمان بود انداخت و خدا را شکر کرد.
شب وقتی همه خواب بودند باران تندی آمد. حضرت ایوب مثل همه ی پیامبرها همیشه کمتر از همه میخوابید و شبها عبادت میکرد.
باران تا صبح بارید و آن قدر شدید بود که همه جا را آب گرفته بود.
صبح حضرت ایوب همراه کشاورزهای دیگر، برای سر زدن به باغهایش رفت. باران همه ی باغها و میوههای حضرت ایوب را خراب کرده بود و دیگر چیزی برای حضرت ایوب نمانده بود. درختها و میوهها آفت زده بودند و سبزیها زیر باران شدید، له شده بودند.
کشاورزها با تعجب به حضرت ایوب نگاه کردند. حضرت ایوب آرام و صبور ایستاده بود و حرفی نمی زد.
یکی از آنها فریاد زد:
-ای ایوب، هر چه داشتی رفت.
حضرت ایوب گفت:
-آروم باشین. اشکالی نداره.
کشاورز گفت:...
#این_قصه_ادامه_دارد...
👈قسمت اول
👈قسمت دوم
👈قسمت سوم
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قورباغه کم صبر و حوصله_صدای اصلی_402637-mc.mp3
7.31M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#قصه_شب 🌃
🐸 قورباغه کم صبر و حوصله
🍃مامان قورباغه یه عالمه بچه داشت که چون هنوز خیلی کوچولو بودن باید توی آب زندگی میکردن اما بچه قورباغه ها با دیدن مادرشون و قورباغه های دیگه همیشه به این فکر میکردن که چرا اونها نمیتونن مثل بقیه ی قورباغه ها بالا و پایین بپرن و بیرون از آب هم زندگی کنن...
به نظر شما چرا؟
😊بهتره ادامه قصه را بشنوید👆
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸نقاشی پرنده
🍃نقاشی در مطلب بعدی 👇
🎨 آموزش نقاشی به کودکان👇
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
12.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼ویدیو آموزش نقاشی پرنده
🎨 آموزش نقاشی به کودکان👇
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸 شعر
﴿ چادر ﴾
حجابِ برتر
🌸🌼🍃🌼🌸
🌸 نازدونه آی دُردونه
🌱 آی دخترِ نمونه
🌱 چادرکه داری برسر
🌸 داری حجابِ برتر
🌱 هستی شبیهِ زهرا
🌸 شادکردیقلبِمولا
🌱 فردا حساب کتابه
🌸 صدپرسشازحجابه
🌱 هرجامهی رنگارنگ
🌸 بازرقوبرقوهمتنگ
🌱 باشد برایِ خانه
🌸 یامجلسِ زنانه
🌱 هرجاکهباشه مهمون
🌸 یا کوچه و خیابون
🌱 با جامههایِ چسبون
🌸 شادمیشهقلبِشیطون
🌸🌼🍃🌼🌸
🍃شاعر:سلمان آتشی
#شعر #حجاب #چادر
#هفته_حجاب_و_عفاف
#دخترانه #جشن_تکلیف
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت ایوب علیه السلام
#قسمت_پنجم
-مگه میشه اشکالی نداشته باشه. همه ی داراییهای شما رفت! اول گوسفندها، حالا هم باغ و مزرعه.
حضرت ایوب با صبوری گفت:
-هر چه دارم همه مال خدا است و همه را خدا بهم داده. تمام پولها و داراییهایم را برای خدا میدم. او به من همه چیز داده و اگه بخواد از من میگیره و من حرفی ندارم.
حضرت ایوب به خانه برگشت. حضرت ایوب دیگر هیچ چیز نداشت همه ی گوسفندها و باغهایش را از دست داده بود اما هنوز صبوری میکرد و خدا را شکر میگفت.
وقتی حضرت ایوب به خانه برگشت همه ی مردم جمع شده بودند و برای هم تعریف میکردند.
حضرت ایوب نگاهی به آنها انداخت و گفت:
-خدا مالک همه ی جهان است. هر چه داریم خدا به ما داده و نعمتهای خدا نباید باعث بشه که ما به خودمون مغرور بشیم ما باید همیشه به خاطر نعمتها و هر چه داریم خدا را شکر کنیم و تسلیم اراده ی خدا باشیم. من خدا را شکر میکنم و خدا همه ی پیامبرها را امتحان میکنه و میدونم داره منو امتحان میکنه و صبور هستم.
حضرت ایوب این حرفها را گفت و رفت توی اتاقش نشست تا در تنهایی خدا را عبادت کند و با خدای خودش حرف بزند.
مردم همه از خانه ی حضرت ایوب رفتند و وقتی دور هم جمع شدند یکی از آنها با دل سوزی گفت:
-حالا دیگه ایوب هیچ چیزی نداره و دیگه پول دار نیست و فقیر شده.
مرد دیگری گفت:
-باز شما دلتون الکی سوخت. بهتره دلتون واسه خودتون بسوزه. اون درسته که هیچی نداره و فقیر شده. اما پسرهای زیادی داره. پسرهاش کار میکنن و پول در مییارن.
دوست همان مرد گفت:
-خودش هم جوان و قویه و دوباره پولدار میشه. تنش سالمه. ایوب همیشه در نعمت بوده و هنوز هم خیلی چیزها داره.
مردم حضرت ایوب را باور نداشتند و شیطان دایم همه ی آنها را فریب میداد. حضرت ایوب پیامبر صبوری بود و همیشه در هر شرایطی خدا را شکر میگفت.
شب، حضرت ایوب داشت سجده میکرد و با خدای خودش درد و دل میکرد. حضرت ایوب به خدا گفت:
-خدای بزرگ و مهربونم، ازت به خاطر همه ی چیزهایی که بهم دادی ممنون. خدای بزرگم اگه الان هیچ چیز ندارم و فقیر و بی چیز شدم، اما تو را دارم. تو خدای من هستی و برای من بیشتر از هر چیزی ارزش داری. من تا آخر عمرم دوستت دارم...
ناگهان صدایی وحشتناک آمد و حضرت ایوب ترسید و با عجله بلند شد و از اتاقش بیرون دوید.
خاک بلند شده بود و حضرت ایوب ترسیده بود.
او جلوتر رفت، اتاقی که فرزندهایش در آن خوابیده بودند پایین ریخته بود و آنها زیر آوار مانده بودند.
حضرت ایوب با ناراحتی جلو دوید و گفت:...
#این_قصه_ادامه_دارد...
🔹دسترسی سریع به قسمت های قبل👇
👈قسمت اول
👈قسمت دوم
👈قسمت سوم
👈قسمت چهارم
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سنجاب و گردو_صدای اصلی_50714-mc.mp3
13.39M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#قصه_شب 🌃
🐿️ سنجاب و گردو
سنجاب 🐿️ توی جنگلی🌲 زندگی میکرد یک روز سنجاب 🐿کوچولو درخت گردوی🌳 بزرگی پیدا کرد و تصمیم گرفت تا تمام گردوها را جمع کند و با خودش به جنگل🌲 ببرد. سنجاب کوچولو کیسه اش را پر از گردو کرد اما مجبور بود گردوی کمی با خودش بردارد ، بنابر این سراغ خرسی🐻 رفت و از او خواست تا کیسه بزرگی به او قرض بدهد تا بتواند گردو جمع کند.
😊بهتره ادامه قصه را بشنوید👆
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
الهی امروز🕊
کبوتر زندگَيتون 🕊
براتون خبرهای خوش بياره🕊
ســـــــ🌸ــــــلام
🌸یکشنبه قشنگتون بخیر🌸
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#نکته
⚜از نگاه كودك زندگي فقط بازي است!
⚜از صبح كه از خواب بيدار مي شود بازي مي كند .
⚜ما براي كودك زير 6 سال غير از بازي هيچ فعاليت ديگري نمي شناسيم.
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼نقاشی سبد میوه
🍃آموزش در مطلب بعدی👇
🎨 آموزش نقاشی به کودکان👇
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
20.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸ویدیو آموزش نقاشی میوه
🎨 آموزش نقاشی به کودکان👇
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
ماجراهای نخودی تولد نخودی.pdf
7.33M
#قصه_کودکانه 👆
#عنوان_قصه :
🌸ماجراهای نخودی
(تولد نخودی)
#توضیحات:پی دی اف(کیفیت بالا)
(کتاب قصه تصویری)
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
عروسک خندان_صدای اصلی_51130-mc.mp3
12.21M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#قصه_شب 🌃
🌸 عروسک خندان
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸ســـــــلام
🌾صبحتون سرشار مهربانی
🌸ان شالله امروز پراز
🌾خیر و برکت باشه
🌸دلتون به پاکی صبح
🌾زندگیتون پر از آرامش
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4