eitaa logo
قصه های کودکانه
33هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
903 ویدیو
317 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
دستمال گُل‌ گلی_صدای اصلی_494372-mc.mp3
5.47M
🌃 قصه شب 🌃 🌼دستمال گل گلی 🌳روی یه درخت خیلی بزرگ و سرسبز، دو تا دوست به نام‌های «شونه به سر » و «سار» کوچولو زندگی میکردن. اونا با هم خیلی بازی میکردن یکی از این روزا سار کوچولو یه دستمال گل گلی پیدا کرد و خیلی خوشحال شد... 🌸کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که دوستیها خیلی با ارزش اند. ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻به جای نقطه چین ها اسم کودک خود را بگویید. ........ جان نازنین با تلاش می­شه بهترین 🍃🌺🍃 ....... چو ماه تابان تلاشگر و مهربان 🍃🌺🍃 ......... چو ماه تابان تمیز است و درخشان 🍃🌺🍃 ........ که مهربان است همیشه شادمان است 🍃🌺🍃 یک دو سه پروانه ......... چه مهربانه 🍃🌺🍃 ....... مثل پروانه بهترین است در خانه 🍃🌺🍃 اتل متل هندونه ........ شده نمونه 🍃🌺🍃 قطار قطار هندونه ........ چه قدر درس خونه 🍃🌺🍃 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 🦔🐭تیغو من را توی لانه اش راه نداد 🐭🦔 تق تق تق! تیغو، جوجه تیغی کوچولو، به در لانه ی موموش زد و گفت :آمدم بازی، بیام تو؟ مومو از لای در گفت : الان نه لطفا کمی بعد بیا. و زود در را بست تیغو با اخم و غرغر به طرف لانه اش برگشت. خرگوشک او را دید و پرسید : چه شده؟ چرا این قدر ناراحتی؟ تیغو گفت : موموش کار خیلی بدی با من کرده . من را توی لانه اش راه نداده. خرگوشک با تعجب گفت: فقط همین؟ این که کار بدی نیست. شاید خسته بوده یا حوصله نداشته. شاید کار داشته ، یا شاید… تیغو شانه بالا انداخت و با خودش گفت : به من چه! و به راهش ادامه داد. عصبانی و بی حوصله به لانه اش رسید. حتی وقتی لاک پشت کوچولو در زد و پرسید: بیام تو؟ تیغو راهش نداد و زود در رابست. با خودش گفت: شاید موموش یک گنج خیلی قشنگ پیدا کرده و نمی خواهد آن را ببینم… یا شاید یک غذای خیلی خوشمزه دارد که می خواهد تنها تنها بخورد. یا شاید یک دوست جدید پیدا کرده و دیگر من را دوست ندارد… همان وقت، تق تق تق ! موموش از پشت در پرسید: بیام تو؟ تیغو فقط یک ذره در را باز کرد، طوری که موموش خوب اخمهایش را ببیند. موموش خندید و گفت : ناراحت شدی؟ می خواستم کتاب داستانم را زودتر تمام کنم که به تو هم بدهم بخوانی. داستانش خیلی خیلی جالب است. تیغو به کتاب توی دست موموش نگاه کرد و خوش حال شد. اخم هایش را باز کرد و گفت : زود بیا تو. آن وقت دنبال لاک پشت کوچولو بیرون دوید . کمی جلوتر لاک پشت داشت به خرگوشک می گفت : تیغو کار خیلی بدی کرده که من ر ا توی لانه اش راه نداده. تیغو خندید و گفت: این که کار بدی نیست. شاید حوصله نداشتم. شاید ناراحت یا عصبانی بودم، ولی حالا زود بیا. 🐭 🦔🐭 🐭🦔🐭 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آشتی خوبه همیشه! _صدای اصلی_492097-mc.mp3
3.04M
🌼عنوان قصه: آشتی خوبه همیشه 🌸هدی کوچولو با مامانش قهر کرده اون اومده خونه عزیز جون و به عزیز جون گفته میخواد برای همیشه پیشش بمونه ! اما عزیز جون راهنماییش میکنه و بهش میگه که قهر کردن اصلا اخلاق خوبی نیست و خدا هم کسایی که قهر میکنن رو دوست نداره... 🌼کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرند که تنها کسی که از همه چیز و از همه کس بی نیاز است و به کسی احتیاج ندارد خداوند است. تمام آسمانها و زمین برای اوست و او شایسته حمد و ستایش است. 🍃در این قسمت از برنامه یک آیه یک «قصه عزیز جون به آیه ۶۴ سوره مبارکه «حج» اشاره میکنه. 🌸خداوند در این آیه می فرمایند: « لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ وَإِنَّ اللَّهَ لَهُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ» آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است مخصوص اوست و در حقیقت ، این خداوند است که بی نیاز و ستوده است ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال تربیت کودکانه👇 @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸شعر ﴿ سوره‌ی قل هوالله ﴾ 🌸🌼🍃🌼🌸 🌸 سوره ی قل هوالله 🌱 دوسِت داریم‌ ما والله 🌸 هرروز تو رو میخونیم 🌱 قدرِ تو رو میدونیم 🌸 خدا که هست یگانه 🌱 رحیم و مهربانه 🌸 خالقِ بی نیازه 🌱 که خیلی دلنوازه 🌸 خدای خوب و دانا 🌱 بر همه داده بابا 🌱 مامان بابای زیبا 🌸 داده به ما تو دنیا 🌸 امّا ‌ خدای یکتا 🌱 بی مادر است و بابا 🌸 نه زن داره نه فرزند 🌱 قرآنِ او پر از پند 🌸 همتا نداری یا رب 🌱 ذکرت همیشه بر لب 🌸 سوره رسید به آخَر 🌱 «توحید» رو خوندیم از بر 🌸 این سوره در نمازه 🌱 خواندنِ او یه رازه 🌸🌼🍃🌼🌸 شاعر : سلمان آتشی ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
. 🌸گلستان سعدی قصه 🌼قصه های شیرین ایرانی 🌼سنگ قبر ما را به بهشت نمیبرد تا بوده و نبوده دنیا پر از آدمهای فقیر و پولدار بوده؛ اما بشنوید این داستان قشنگ را که در باره ی فخرفروشی است؛ فخرفروشی که حتی... بهتر است من حرفی نزنم و قصه را بخوانیم. خلیل سرش را پایین انداخته بود و میرفت. او پای پیاده به آرامی از کنار جاده به سوی گورستان میرفت و خاطراتش را مرور می کرد. پدرش را به یاد می‌آورد که چه قدر زحمتکش بود و برای بزرگ کردن او و خواهرهایش چه سختیهایی را تحمل کرده بود؛ چه شغلهایی پدرش مدتی سقا بود از آب انبار شهر برای خانه ها آب می‌برد و برای هر سطل آب پولی میگرفت. مدتی دلاک حمام بود و مردمی را که به حمام می آمدند، کیسه می‌کشید. چند سالی هم خشت مالی میکرد و برای ساختن خانه‌ها خشت و آجر درست میکرد . خلاصه به هر دری میزد تا پولی از راه حلال به دست آورد و چرخ زندگی اش را بچرخاند به همین سبب کارهای سخت و دشوار خیلی زود او را از پا درآورد و بیمار کرد. وقتی از دنیا رفت، مردم شهر به مسجد رفتند و در مراسم ختماش شرکت کردند. خلیل هم خوشحال بود هم ناراحت. ناراحتیاش به خاطر از دست دادن پدر بود؛ خوش حالی اش برای دیدن مردمی بود که به مسجد آمده بودند. آنها خیلی زیاد بودند و خلیل نمیدانست آنها کی هستند. همه ی آنها از خوبی‌های پدر او حرف می‌زدند. کم کم به گورستان رسید. حلوای ساده ای را که همسرش آماده کرده بود از توبره اش بیرون آورد. آن را روی قبر پدر گذاشت و به هر که از آنجا رد میشد میداد تا برای شادی روح پدرش دعا بخواند. در همین موقع چشمش به جوانی افتاد که با اسب و کالسکه به قبرستان آمده بود .او را می‌شناخت. نامش داوود بود. داوود لباسی گرانبها و ظاهری بسیار آراسته داشت. او هم بر سر قبر پدرش یک سینی حلوا گذاشت؛ حلوایی که بوی زعفرانش دل هر رهگذری را میبرد. پدر خلیل، مدتی هم در حجره ی بازرگانی پدر داوود باربری کرده بود. خلیل چند قدمی جلو رفت تا برای آمرزش روح پدر داوود فاتحه ای بخواند. هنوز فاتحه خواندنش تمام نشده بود که صدای داوود را شنید: روزگار را ببین ،پدر تو برای پدر من کار میکرد و بارش را می برد؛ اما حالا مثل دو همسایه ی دیوار به دیوار شده اند و در کنار هم خوابیدند. بله همین طور است. خداوند رحمتشان کند. - عجب روزگاری خانه ی شما در آن سوی شهر و در میان خرابه هاست و خانه‌ی ما در بهترین جای شهر و در میان باغ‌های میوه و گل و ریحان، ولی در اینجا خانه ی پدرانمان در کنار هم است و انگار هیچ فرقی با هم ندارند. بله همین طور است، خداوند رحمتشان کند. خليل بلند شد و حلوایی را که آورده بود، جلو داوود گرفت و گفت: «بفرمایید کمی از این حلوا به دهان بگذارید.» داوود دست او را پس زد و گفت: «نه، میلم نیست. تو از این حلوا بخور که از بهترین آرد و بهترین روغن و زعفران درست شده.» خلیل کمی حلوا از سینی برداشت و گفت: روحش شاد. خداوند از همه ی گناهان ما بگذرد و رفتگان را ببخشد. حلوا را در دهان گذاشت تا پیش از آن که خودنمایی های داوود دوباره شروع شود از آنجا برود. هنوز چند قدمی برنداشته بود که باز صدای داوود به گوشش رسید. ولی سنگ قبرشان خیلی فرق دارد. نگاه کن... سنگ قبر پدر من از مرمر درخشان است. این سنگ سنگین را چهار اسب تنومند از شهری دور آورده اند. سنگهای دور و برش هم بسیار سنگین و زیباست. خليل گفت: «بله همین طور است خیلی سنگین و زیباست.» داوود ادامه داد: «ولی قبر پدر تو چه؟ اصلاً سنگی ندارد و مشتی خاک بر آن پاشیده اند‌. این مرده کجا و آن مرده کجا؟ خلیل که دیگر از حرفهای او خسته شده بود گفت: «تمام این حرفها درست؛ ولی در روز قیامت، تا پدر تو به خود بیاید و بخواهد خودش را از زیر این سنگهای سنگین بیرون بکشد، پدر من به بهشت رسیده است.» این را گفت و از آنجا دور شد. ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
روپوش مریم کوچولو_صدای اصلی_494371-mc.mp3
5.1M
🌃 قصه شب 🌃 🌼روپوش مریم کوچولو 🌸مریم کوچولو خیلی خوشحال بود چون میخواست برای اولین بار بره مدرسه. اون وسایل مدرسه‌اش رو آماده کرده بود. مریم کوچولو دختر خیلی مرتبی بود... 🌼 کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که هر جایی قانون خاص خودش رو داره ، درست مثل مدرسه که قوانین خاص خودش رو داره، یکی از این قوانین لباسهای یک دستیه که باید دانش آموزان بپوشن 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه های کودکانه: با کلاه یا بی کلاه در جنگلی که نه خیلی دور بود و نه خیلی نزدیک، خرسی زندگی می‏کرد. این خرس یک کلاه قشنگ داشت. به همین خاطر به او خرس با کلاه می‏گفتند. کلاه او بافتنی بود. خرس با کلاه آن را از آب رودخانه گرفته بود. وقتی که پاییز می‏ آمد و هوا سرد می‏شد، کلاه بافتنی ‏اش را به سر می‏گذاشت و توی جنگل راه می‏رفت. روباه، همسایه ‏ی خرس با کلاه بود. او کلاه خرس را خیلی دوست داشت. بزرگ‏ترین آرزویش این بود که کلاه او را بگیرد و به سرخودش بگذارد. در یک روز سرد، خرس با کلاه کلاهش را به سر گذاشت. از خانه بیرون آمد و شروع کرد به قدم زدن. روباه او را دید، جلو رفت و سلام کرد. خرس با کلاه با مهربانی جواب سلام او را داد. روباه گفت: «راستی، همسایه‏ ی عزیز! هدیه ‏هایت را گرفته‏ ای؟» خرس با کلاه با تعجب پرسید: «هدیه‏ ها؟ کدام هدیه ‏ها؟» روباه خندید و گفت: «معلوم است، که خبر نداری!» خرس با کلاه گفت: «نه، روباه جان! از چیزی خبر ندارم. روباه گفت: «شنیده‏ ام یکی از دوستانت که در پشت کوه زندگی می کند، برای تو دو هدیه فرستاده است: یک ظرف پر از عسل و یک کلاه قشنگ رنگارنگ.» خرس با کلاه با تعجب پرسید: «دوست من؟! من که پشت کوه دوستی ندارم!» روباه گفت: «چرا داری! حتما فراموش کرده‏ ای!» خرس با کلاه پرسید: «خب، حالا هدیه ‏هایم کو؟ کجاست؟» روباه باز هم خندید و گفت: «می‏گویم، اما به یک شرط! به شرط اینکه کلاهت را به من بدهی. کلاهی که دوستت برایت فرستاده، خیلی قشنگ‏تر از این کلاه است. حالا که دیگر احتیاجی به این کلاه نداری، آن را به من بده!» خرس با کلاه خیلی خوشحال شد، کلاهش را از سرش برداشت و به سر روباه گذاشت. روباه هم خیلی خوشحال شد. دور خرس چرخید و گفت: «هدیه ‏های تو پیش کلاغ و لاک پشت است. آنها نمی‏خواهند هدیه ‏هایت را بدهند.» @Ghesehaye_koodakaneh خرس با کلاه که دیگر بی‏ کلاه شده بود، عصبانی شد و گفت: «چی! آخر برای چی این کار را کرده‏ اند؟ آنها که دوست‏های خوب من بودند!» روباه گفت: «دیدی اشتباه کردی؟ تو فقط دو تا دوست خوب داری. یکی من و یکی هم همان دوستی، که پشت کوه زندگی می‏کند.» خرس بی ‏کلاه با خودش فکر کرد. او اصلاً دوستش را که پشت کوه زندگی می‏کرد به یاد نمی ‏آورد. روباه گفت: «خرس جان» تا دیر نشده، برو و هدیه ‏هایت را بگیر.» خرس بی‏ کلاه هم زود به طرف رودخانه رفت. او می‏خواست دوستانش را پیدا کند. وقتی رسید، لاک‏پشت و کلاغ را دید که نشسته ‏اند و با هم حرف می‏زنند. خرس فریاد زد: «خوب شد پیدای‏تان کردم. زود باشید هدیه ‏هایم را بدهید.» لاک‏پشت از صدای خرس ترسید. زود سرش را توی لاکش برد. کلاغ از ترس جستی زد و روی لاک‏پشت نشست. قار قاری کرد و گفت: «چه شده دوست عزیز، چرا فریاد می‏زنی؟ داد می‏زنی؟» خرس که بیشتر عصبانی شده بود، گفت: «چرا فریاد نزنم؟ زود کلاه را بده!» کلاغ که خنده ‏اش گرفته بود، قارقاری کرد و گفت: «کلاه؟ مگر کلاه تو دست من است؟» لاک پشت آهسته سرش را از توی لاکش بیرون آورد. خرس به او گفت: «ای لاک‏پشت بدجنس! عسلم را چه کار کردی؟ آن را خوردی؟» لاک پشت ناراحت شد و دوباره سرش را توی لاکش کرد. کلاغ گفت: «دوست عزیز! عسل چیست؟ این حرف‏ها دیگر چیست؟» خرس به طرف کلاغ پرید تا او را بگیرد. کلاغ جستی زد و آن طرف‏تر روی سنگی نشست. خرس گفت: «کلاهم را بده!» ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه قصه های کودکانه: #قصه_متن با کلاه یا بی کلاه در جنگلی که نه خیلی دور بود و نه خیلی
با کلاه یا بی کلاه کلاغ با تعجب گفت:«برای چه کلاهت را از من می‏خواهی؟ اصلا بگو چرا امروز بی ‏کلاهی؟» خرس تمام ماجرا را برای آنها تعریف کرد. کلاغ فکری کرد و گفت: «پس این حرف‏ها را روباه به تو گفته است؟» خرس گفت: «بله، من هم کلاهم را به او داده ‏ام.» کلاغ با ناراحتی گفت: «ای خرس بی‏ کلاه! روباه تو را گول زده است. آخر تو فکر نکردی که کلاه تو به چه درد من می‏خورد؟ کلاه تو برای سر من خیلی گشاد است. من اگر آن را بر سرم بگذارم، زیرش گم می‏شوم.» لاک‏پشت سرش را از لاکش درآورد و گفت: «آخر کسی دیده که لاک‏پشت عسل بخورد؟ تو خیلی خیلی ساده‏ ای.» کلاغ گفت: «آخر چرا کلاهت را به روباه دادی؟» خرس فکر کرد و فکر کرد. فهمید که روباه گولش زده است. کنار لاک‏پشت و کلاغ نشست و گفت: «حالا چه کار کنم؟ چه‏ طور می‏توانم کلاهم را از روباه بد جنس بگیرم؟ اگر کلاهم را نگیرم، از غصه می‏میرم.» کلاغ فکری کرد و گفت: «غصه نخور این کار ساده است.» بعد هم نقشه ‏ای کشید و آن را برای خرس و لاک‏پشت تعریف کرد. خرس پشت درختی پنهان شد. لاک‏پشت و کلاغ با هم به خانه‏ ی روباه رفتند. روباه با دیدن آنها گفت «چی شده است؟ اینجا چه کار دارید؟» لاک‏پشت گفت: «مگر خبر نداری؟ خرس، سرت کلاه گذاشته.» روباه تعجب کرد، پرسید: «خرس؟ سر من؟ سر من کلاه گذاشته‏؟» کلاغ گفت: «بله، خرس تو را گول زده. او مخصوصاً کلاهش را به تو داده. او سرت کلاه گذاشته.» روباه با تعجب به کلاغ و لاک‏پشت نگاه کرد. پرسید: «چه می‏گویید؟» لاک‏پشت گفت: «تو می ‏دانی که خرس، آن کلاه را از رودخانه پیدا کرده بود. حالا صاحب کلاه به جنگل آمده و دارد به دنبال کلاهش می‏گردد.» کلاغ گفت: «صاحب کلاه خیلی عصبانی است. خیلی هم زور دارد. اگر کلاه را سر تو ببیند، حتما تو را می‏کشد!» روباه ترسید و گفت: «راست می‏گویید؟ حالا من چه کار کنم؟ به کجا فرار کنم؟» کلاغ گفت: «هیچ جا! کلاهت را دور بینداز. آن وقت صاحب کلاه، آن را پیدا می‏کند و می‏رود.» لاک‏پشت گفت: «من فکر بهتری دارم. بهتر است کلاه را به ما بدهی تا آن را روی سرخرس بگذاریم. آن وقت صاحب کلاه، خرس را می‏ بیند و او را مجازات میکند.» کلاغ با این نقشه کلاه را از روباه گرفت و به خرس داد. خرس بی‏ کلاه دوباره خرس با کلاه شد. پشیمانی و ناراحتی هم نصیب روباه شد. ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
مهربان‌ ترین حیوان جنگل_صدای اصلی_494005-mc.mp3
5.15M
🌃 قصه شب 🌃 🌼مهربان ترین حیوان جنگل 🍃 توی یه ده قشنگ، مرد مهربونی زندگی میکرد که یه نونوایی کوچولو داشت یه روز نونوای مهربون یه نون بزرگ و خوشمزه پخت و اون رو با خودش به جنگل برد و گفت: میخوام این نون رو به مهربونترین حیوون جنگل بدم. ✅کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که «مهربانی کردن یکی از رفتارهای خوبیه که همه آدمها رو جذب خودش میکنه. 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ 🍁آغاز ماه زیبای آبان ‌ با عطر خوش صلوات🍁 🍁اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي 🍂مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 🍁وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم
آسمان چه شکلی است؟ گراز صدای رعدو برق را شنید. خواست سرش را بالا بگیرد و ببیند این صدا از کجاست، اما نتوانست. ترسید و زیر درخت پنهان شد، موشی آرام سرش را از لانه اش بیرون آورد، گراز را دید که می‌لرزید و گوش هایش را تیز کرده بود. موشی گفت:« چه شده؟ چرا می لرزی؟ » گراز آرام گفت:« مگر نمی شنوی! نمی‌دانم آن بالا چه خبر شده! صدای چیست!» موشی به آسمان نگاه کرد و گفت:« منظورت آسمان است؟ آسمان ابری است، خبری نیست، صدای رعد و برق است، می‌خواهد باران ببارد.» گراز با خودش گفت:« آسمانِ ابری! » خواست از موشی بپرسد آسمان و ابر چه شکلی هستند؛ اما موشی در سوراخش پنهان شده بود. گراز خودش را به خانه اش رساند تا زیر باران خیس نشود. باران که بند آمد دوباره سراغ موشی رفت. موشی را دید که به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد، جلو رفت و گفت:«در آسمان چه می بینی؟» موشی گفت:« رنگین کمان! سرت را بالا بگیر و ببین !» گراز سرش را پایین انداخت و گفت:«ما گراز ها نمی توانیم به آسمان نگاه کنیم، من تا به حال آسمان را ندیده ام» موشی کمی فکر کرد و گفت:«یعنی تو ابر و خورشید و رنگین کمان را ندیده ای؟» گراز آهی کشید و گفت:« نه ندیده ام الان در آسمان ابر و خورشید و رنگین کمان هست؟» موشی سرش را بالا گرفت و گفت :« بله بعد از اینکه باران بند آمد رنگین کمان به آسمان آمد» گراز گفت:« رنگین کمان چه شکلی است؟» موشی نگاهی به اطراف کرد و گفت:« رنگین کمان ۷رنگ دارد و مثل یک سرسره ی رنگاوارنگ در آسمان است» گراز با چشمانِ گرد نگاهش کرد و گفت:« وای چه زیبا و رویایی» گراز با سمش چند خط روی خاک گلی کشید و گفت:«راستی خود آسمان چه شکلی است؟» موشی با دقت به آسمان نگاه کرد و گفت: :« آسمان به رنگِ آبیِ روشن است مثل رنگِ برکه ی بالای جنگل، مثلِ.... » موشی به فکر فرو رفت داشت فکر می کرد آبی آسمان مثل چه چیزی که دوتا مرغ عشق زیبای آبی از بالای سرشان پرواز کردند. موشی سریع گفت:«مثل پرهای مرغ عشق» گراز که با چشمانِ گرد نگاه می‌کرد و به حرف های موشی گوش می‌داد گفت:« چه زیبا! دیگر چه چیزهایی در آسمان وجود دارد؟» موشی گفت:« پرنده ها در آسمان پرواز می کنند.» گراز سمش را با شادی به زمین کشید و گفت:« پرنده ها را دیده ام وقتی روی زمین غذا می خوردند.» موشی ادامه داد:« ابر… در آسمان آبی ابر هست» گراز لب و لوچه اش آویزان شد گفت:« ابر؟ ابر دیگر چیست؟» موشی گفت:« ابر همان که باران و برف از آن می بارد، همان بارانی که چند ساعت پیش می بارید. » گراز لبخندی زد و گفت:«بله برف و باران را دیده ام! ابر چه شکلی است؟» موشی به ابرها نگاه کرد و گفت:« ابر مثلِ…مثلِ…» موشی دستش را روی چانه اش گذاشت و فکر کرد. او می‌خواست چیزی شبیهِ ابر پیدا کند. یک دفعه چیزی به یادش افتاد، به گراز گفت:« همین جا بمان من زود بر می‌گردم» تند و سریع رفت و به مزرعه ی پنبه که نزدیک جنگل بود رسید. چند تکه پنبه چید و برگشت. گراز ابرویش را بالا داد و گفت:« پنبه برای چه آوردی؟» موشی پنبه را جلو برد و گفت:« ابر مثل این پنبه است، سفید، نرم و سبک» گراز خوب به پنبه نگاه کرد و گفت:« چه زیبا» موشی گفت :«توی آسمان خورشید هم هست» گراز ساکت و منتظر به دهان موشی نگاه کرد. موشی ادامه داد:« خورشید گرد است مثل گردیِ کله ی یک خرس گرم و پر نور است مثل آتشی که چند روز پیش مانده بود جنگل را از بین ببرد » گراز لبش را گاز گرفت و گفت:« وای نه من از خورشید می‌ترسم» موشی لبخند زد و گفت:«نترس خورشید گرم و پر نور است اما خطرناک نیست » گراز نفس راحتی کشید و گفت:« خیالم راحت شد! » موشی خندید. گراز سر به زیر انداخت و با بغض گفت:« حیف شد که من نمی توانم این همه زیبایی را ببینم» موشی دلش برای گراز سوخت، دلش می خواست کاری کند تا گراز بتواند آسمان را ببیند. یک دفعه از جا پرید و گفت:« فهمیدم! برو کنار برکه در برکه می توانی عکس آسمان زیبا را ببینی» گراز دور خودش چرخید و با خوشحالی از موشی تشکر کرد و به سمت برکه راه افتاد. وقتی به برکه رسید که شب شده بود. بعد از دیدن عکس آسمان در برکه به خانه ی موشی برگشت. موشی را صدا کرد، موشی آرام از خانه اش بیرون آمد و با دیدن اخم های گراز گفت:« چه شده ؟ چرا ناراحتی؟!» گراز گفت:«من عکس آسمان را در برکه دیدم! اما با آنچه تو گفتی فرق داشت!» موشی جلوتر آمد و گفت:« چه دیدی؟» گراز گفت:« من در برکه سیاهی دیدم! مثل پر کلاغ! مثل راه های آقای گورخر! در آسمان نقطه های سفید و نورانی دیدم و توپ گرد و سفیدی که زیبا بود و می درخشید» موشی بلند خندید و گفت:« دوستِ خوبِ من اسمان شب با روز فرق دارد. شب تاریک و سیاه است، آن نقطه های نورانی که دیدی ستاره ها بودند، آن توپِ گرد و درخشان ماه بود!» گراز که حالا متوجه اشتباهش شده بود خندید و گفت:« فردا صبح می‌روم و آسمان روز را هم در برکه می بینم » 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 @Ghesehaye_koodakaneh
آبله مرغان_صدای اصلی_494004-mc.mp3
4.65M
🌃 قصه شب 🌃 🌼آبله مرغان دو تا دوست مهربون توی یه ساختمون همراه خونواده هاشون زندگی میکردن اونا اون قدر همدیگر رو دوست داشتن که مثل دو تا خواهر شده بودن مینا کوچولو طبقه ی اول و هنگامه کوچولو هم طبقه ی دوم زندگی میکردن... .. 🌼🌸کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن تا از خودشون در برابر بیماریها محافظت کنن چون پیشگیری بهتر از درمان است. 🌸🌸🌼🌸🌸 کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 یادگاری از حضرت زهرا علیها السلام 🌸🌼🍃🌼🌸 🌸فاطمه قلب ِسوره ی کوثر 🌱همسرِ مرتضی علی حیدر 🌸چارده قرن پیش آنحضرت 🌱نکته ای را شده ست یادآور 🌸🍃 🌸که حیاوحجاب وعفتِ زن 🌱هم صفا و وفای هر دختر 🌸حفظ گردد به چادرِ عفت 🌱وخدا هم ازوست راضی تر 🌸🍃 🌸یادگارِتو هست این چادر 🌱که بوَد تاج بر سرِ دختر 🌸از برایِ زنان کسی ننهاد 🌱یادگاری ازین دگر بهتر 🌸🍃 🌸ما همه دخترانِ این کشور 🌱تاجِ نورت نهاده ایم به سر 🌸دوست داریم یادگارت را 🌱ای گلِ بوستانِ پیغمبر 🌸🌼🍃🌼🌸 ✍🏼شاعر: سلمان آتشی 🔸 📎 📎 📎 📎 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آن کار نتیجه داد! .pdf
7.04M
👆 🌼پی دی اف 🌼عنوان:آن کار نتیجه داد 🍃 مترجم: زهرا سلیمانی کاریزمه 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 کانال تربیتی کودکانه👇 @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سنجاقک و مورچه ها_صدای اصلی_220199-mc.mp3
10.64M
🌼 سنجاقک و مورچه ها 🍃در یک صبح بارانی که باران بند آمده بود و خورشید در آسمان می تابید مورچه ها از خواب بیدار شدند و با صدای بلند شعر می خواندند. سنجاقک که در آن نزدیکی خوابیده بود، از صدای شعر خواندن مورچه ها بیدار شد و تصمیم گرفت تا در آن صبح آفتابی... 😊این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان می آموزد که با کمک و همکاری، کارهای سخت آسان می شود. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃 کانال تربیتی کودکانه در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
: موش🐀شتـر دزد🐪 روزی روزگاری موش کوچکی مهار شتری را به دهان گرفت و شتر را ربود و شتر نیز چست و چالاک همراه او می‌آمد. موش به خود مغرور شد و با خود گفت: «من مانند یک پهلوان قوی هستم زیرا می‌توانم یک شتر به این بزرگی را همراه خود بِکِشم.» شتر هم با خود می‌گفت: «موش بخند به زودی درسی به تو می‌دهم که از کرده خود پشیمان شوی.» موش و شتر رفتند و رفتند تا به یک رودخانه رسیدند که ناگهان موش از حرکت ایستاد و از ترس خشکش زد. شتر که دید موش حرکت نمی‌کند گفت: «رفیق چرا ایستاده‌ای؟ مانند یک مرد پا درآب بگذار و از آن رد شو تا من هم از آب رد شوم.» موش گفت: «دوست من این آب خیلی عمیق است و من از غرق شدن می‌ترسم.» شتر گفت: «بگذار ببینم عمق آب چقدر است.» و پایش را درون آب گذاشت. شتر به موش گفت: «ای موش نادان چرا از ترس رنگت پریده است؟ این آب که عمقی ندارد و تا زانو بیشتر نیست.» موش گفت: «زانوی من کجا زانوی تو کجا. اگر این آب برای تو تا زانو است برای من چند متر از سر هم می‌گذرد.» شتر گفت: «وقتی موجودی به بزرگی مرا می‌دزدیدی باید فکر این روزها را هم می‌کردی.» موش گفت: «از کار خود توبه کردم. به خاطر خدا مرا از این آب مهلک بگذران.» شتر دلش برای موش سوخت و گفت: «بپر و بر کوهان من سوار شو. این ماجرا باعث شد بفهمم شتری مانند من قادر است هزار موش مانند تو را از آب رد کند ولی هزاران موش مانند تو نمی‌توانند شتری مانند مرا از آب رد کنند.» شتر این را گفت و موش را بر پشت خود سوار کرد و سلامت از رودخانه گذشتند و به راه خود ادامه دادند و رفتند. 🍃فرزندان خود را با داستان های شیرین و آموزنده مثنوی آشنا نماییم. 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آقای کلاه فروش_صدای اصلی_84797-mc.mp3
12.24M
👒 آقای کلاه فروش مرد کلاه فروش در طول سال کلاههای رنگارنگی درست می کرد و می فروخت. مرد کلاه فروش یک روز کلاه هایش را روی یک میز چید و فریاد زد کلاه دارم کلاه های رنگارنگ دارم. مردم هم برای خریدن کلاه های رنگی آقای کلاهی جمع شدند. آن روز آقای کلاهی کلاه هایش را اشتباهی به مشتریانش می فروخت چون کلاه مناسب فصل زمستان نداشت. 👆بهتره ادامه قصه را بشنوید ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈 کانال تربیت کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
‍ 🐿🍰 کیک امانتی 🍰🐿 یک روز صبح، خرگوشک پای درخت سنجاب کوچولو آمد و گفت: «سلام، دم‌قرمز! این کیک سیب زمینی را برایم نگه می‌داری؟ می‌ترسم مورچه‌ها بخورندش. آن بالا جایش امن‌تر است.» دم‌قرمز قبول کرد. سبدش را با طناب پایین انداخت و کیک را بالا کشید. خرگوشک گفت: «خوب مواظبش باش. عصر می‌آیم می‌برمش.» خرگوشک هنوز خیلی دور نشده بود که یک ‌دفعه، چیزی از شاخه‌ی بالایی تِلِپی افتاد پایین. دم‌قرمز پرید کنار. جغد همسایه بود که درست وسط کیک فرود آمد. جغد خواب‌آلود‌ بال‌هایش را لیسید و گفت: «پیف! چه بد مزّه! هم شور شده هم سوخته!» بعد به سختی از کیک بیرون آمد و گفت: «ببخشید که مزاحم شدم.» و گیجِ خواب به لانه‌اش برگشت. دم‌قرمز به سوراخ بزرگ وسط کیک نگاه کرد. آه کشید و با خودش گفت: «حالا چه کار کنم؟ جواب خرگوشک را چه بدهم؟» آن ‌وقت از لانه‌اش پایین پرید و پیش خانم خرسه دوید. ماجرای جغد خواب‌آلود را گفت و کیک را نشان داد و پرسید: «شما می‌توانید درستش کنید؟» خانم خرسه به سوراخِ وسط کیک نگاه کرد. با مهربانی خندید و گفت: «این که دیگر درست شدنی نیست. ولی اگر برایم سیب زمینی و عسل پیدا کنی، بعد بچّه‌هایم را نگه داری، یک کیک جدید برایت می‌پزم.» دم‌قرمز یک عالم دوید تا سیب زمینی و عسل پیدا کرد. یک عالم هم با بچّه‌خرس‌ها بازی کرد تا کیک آماده شد. از خانم خرسه تشکّر کرد و خسته و خوش‌حال به لانه‌اش برگشت. کیک سوراخ شده را جلوی مورچه‌ها گذاشت و گفت: «بفرمایید.» مورچه‌ها کیک را بو کردند و گفتند: «خیلی ممنون، حالا میل نداریم.» و زودی رفتند. کمی بعد خرگوشک برگشت. دم‌قرمز با نگرانی پرسید: «اگر بفهمی کیکت یک‌ذرّه خراب شده، عصبانی نمی‌شوی؟» خرگوشک گفت: «خب... خب... یک‌ذرّه عیبی ندارد.» دم‌قرمز گفت: «حالا اگر همه‌اش خراب شده باشد، و من یک کیک دیگر به تو بدهم، عصبانی نمی‌شوی؟» خرگوشک با تعجّب توی چشم دم‌قرمز نگاه کرد و پرسید: «مگر چه شده؟» دم‌قرمز کیک جدید را با سبدش پایین آورد و گفت: «یکی اشتباهی توی کیکت افتاده. بعد یکی این را به جایش پخته. بیا، مالِ تو.» خرگوشک به کیک نگاه کرد. بویش کرد و با خوش‌حالی گفت: «این که بزرگ‌تر و خوشبوتر از کیک من است! پس تو می‌توانی کیک قبلی را برای خودت نگه داری!» دم‌قرمز خنده‌اش گرفت ولی چیزی نگفت. خرگوشک که رفت، نفس راحتی کشید و چشم‌هایش را بست تا خستگی در کند. امّا یک‌دفعه از خواب پرید. چندتا خرگوش، کیک به دست، پای درختش جمع شده بودند. یکی گفت: «ما شنیدیم که کیک امانت می‌گیری و بهترش را پس می‌دهی. حالا کیک ما را نگه می‌داری؟» دم‌قرمز فریاد کشید: «وای، نه، نه! همان یک دفعه بود!» خرگوش‌ها که رفتند، دم‌قرمز روی تکه چوبی نوشت: «این‌جا کیک امانتی پذیرفته نمی‌شود.» بعد آن را به درختش آویزان کرد و با خیال راحت خوابید. امّا... امّا صبح روز بعد با شنیدن اسمش بیدار شد: «دم‌قرمز، کجایی؟» پای درخت، خرگوشک با یک ظرف کتلتِ هویج ایستاده بود. آن را به دم‌قرمز نشان داد و گفت: «برایم نگه‌اش می‌داری؟» 🍰 🐿🍰 🍰🐿🍰 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4