بعد از مدتها ONE NOTE را باز کردم تا از یک ویدئو خلاصهبرداری کنم. دو سکشن بدون عنوان توجهم را جلب کرد. یادم نمیآمد قبلا درونش چه چیزی نوشتم. معمولا پخش و پلا نویسیهایم را درون ONE NOTE میآورم. وقتهایی که پخش و پلا فکر میکنم و میخواهم انسجامشان دهم. سکشن اول را باز کردم و یک سفر زمانی اتفاق افتاد.
یادم است که در شروع ترم پیشرفته نویسندگی، باید یک شخصیت داستانی طراحی میکردم تا در طول ترم با همان تمرین کنم. یعنی او بشود شخصیت اصلی داستانهایی که قرار بود بنویسم و به کمک او تکنیکهای نویسندگی را پیاده کنم. آن روز در خانه تنها بودم. هر ایدهای از یک شخصیت که به ذهنم میآمد را به همراه شاکله اصلی آینده و زندگیش روی صفحه سیاه مینوشتم. هیجان داستانهایی که میتوانستم با او بنویسم مرا از صندلی بلند میکرد و صدبار مرا در طول و عرض خانه، عین مهره وزیر حرکت میداد. عین دیوانهها شده بودم. بلند بلند حرفها و دیالوگهای تکه تکه میگفتم. بدنم را در هوا پیچ و تابهای بیمعنی میدادم. از اتفاقاتی که برای او میتواند بیفتد موهای بدنم سیخ میشدند. و در آخر میفهمیدم که این شخصیت را دوست ندارم. دوباره روی صندلی جلوی لپتاپ ولو میشدم و شخصیت را پس میدادم. باز هم یک ایده جدید و یک شخصیت دیگر و دوباره همین ماجرا با همین پایان. صفحه سیاه لپتاپ عملا یتیم خانهای شده بود که همه یتیمهایش کودکان من بودند. کودکانی با شخصیتها و آیندهای معلوم.(در تصویر میبینید)
عملا مغزم داشت به ازای هر شخصیتسازی یکبار زایمان میکرد. درد و فشارش را هنوز به یاد دارم. پشت لپتاپ مغزم جنینهایی را پس میانداخت و بعد از چند ده دقیقه راه رفتن با شخصیتها میفهمید که بر خلاف دقایق اول، علاقهای برای مادری کردن آنها ندارد و به همین راحتی به صفحه سیاه واگذارشان میکرد و از یک ایده دیگر بارور میشد و جنین دیگری پس میانداخت. مغزم در آن روز از مردادماه رکورد زایمان جهان را زد: ۱۵ جنین در چهار ساعت. رکورد بیرگ ترین والد دنیا را هم زد: مادری که ۱۵ فرزند خودش را واگذار کرد.
در آخر هم خسته و درمانده، بیخیال همه شخصیتها(کودکانم) شدم. بیخیال تا آن روزی که فقط چند ساعت تا ارسال داستان وقت داشتم. بالإجبار یک شخصیت ساختم و بدون اینکه حتی فکر کنم او را دوست دارم یا نه و یا اینکه چه آینده و شاکلهای دارد، یک داستان برایش نوشتم و فرستادم. (از قضا مورد پسند و تشویق استادیار هم واقع شد). در طول ترم و در طی هر داستان من یک بُعد جدید از این شخصیت را کشف میکردم و داستانش را بر اساس همان بُعد مینوشتم. باور نمیکنی که این شخصیت چه تجربههای عمیقی را بدون هزینه در اختیار من گذاشت و مرا به کجاها که میبُرد. اعتراف میکنم که همه داستانها را خودش بهم گفت. حتی همان داستان اول را. باور کن خودش گفت و من فقط تایپ کردم. حتی یکبار سعی کردم خودم را جای او بگذارم و بنویسم ولی مزخرفی ساختم که حتی تا انتها هم نرفت. آن شخصیت، با من ولی مستقل از من زندگی میکرد. ما باهم رشد میکردیم منتها او در دنیای خودش و من در دنیای خودم.
اما چیزی که سبب اصلی برق گرفتگی کلهام در امروز شد، زمان تداعی این خاطره بود. درست در روزهایی که در شُرُف پدر شدن هستم، یادآوری این واقعه بیمعنا و مفهوم نیست. این روزها مغزم مدام توسط برنامهها و سکانسهایی از آینده کسی که قرار است پدرم کند مورد هجمه قرار میگیرند. فکر چگونه بزرگ کردن او مرا به تشویش انداخته. البته تا قبل از این تداعی. آیا واقعا قرار است برنامه مدون و معینی برای رشد او بچینم؟ آیا قرار است مثل آن شخصیتهایی که دورشان انداختم، شاکله اصلی آینده و زندگی او را ترسیم کنم و بر اساس همان حرکتش دهم؟ آیا قرار است من برای او خدایی کنم؟ یا اینکه قرار است من و او با هم درگیر اتفاقات شویم و با هم بزرگ شویم؟ امیدوارم در روزهایی از آینده که نمیدانم به چه شکلی قرار است سپری شوند، آنقدر احمق نباشم که از او آدم و شخصیتی بسازم که خودم میخواهم.
ما قرار است مستقل از هم ولی باهم زندگی کنیم و رشد کنیم. این بار در یک دنیای مشترک.
#پروژه_پدری
@Ghollabha
ما هبوط کردیم. گمگشته بودیم وسط این کیهان کر و کور. پدرمان آدم ترس برش داشت و بر خاک به تضرع افتاد که بارالهی چه کنیم در این عالم خاکی دور از تو، بی هیچ یار و یاوری. ابلیس میخندید به انابه و گریه پدرم. جگر آدم بیشتر میسوخت و سوز صدایش بالاتر میگرفت. ناگهان آسمان شکافت و پرودگار عز و جل کلماتی را نازل کرد از جنس نور. وحی آمد که «آدم، از این پس این کلمات صراط رسیدن به من را برایت روشن میسازند». پس این بار نوبت ابلیس بود که به زمین بیفتد و خاک بر سر کند. از این کلمات چنان امیدی در دل پدرم روشن شد و به فرزندانش سرایت کرد که هر بشر خاکی به آسمان نشینی امیدوار شد. چرا که دستور خدا به فرزندان آدم واضح و روشن بود: «اهدنا الصراط المستقیم» صراط مستقیم را طلب کنید و صراط من همین پنج کلمهاند.
اما ابلیس هم قرار نبود تا آخر دنیا خاک بر سر بریزد. او میدانست که این نور خاموش شدنی نیست و لذا هم و غمش را بر همین گذاشت که هدایتی به سمت این نور صورت نگیرد. او باید با کلمه ابتدایی آیه مقابله میکرد. پس پلیدانی را پرورش داد و گماشت تا راه نور را خاموش کنند و عالم را وارد ظلمات کنند. خدا هم روی این کلمات صراط ساز عجیب غیرت داشت و هر بار پاکسرشتی را مأمور به حفاظت این نور میکرد. در هر دورهای بر این عالم خاکی پلیدی آمد و ولیاللهی. لکن مهم این بود که این نور میماند. گذشت و گذشت تا خدا به این کشمکش کاملا پایان داد و «هادی» را نازل کرد. با این هادی دیگر کسی گمگشته نمیماند.
لذاست که میگویند: «هادی اگر تویی که کسی گم نمیشود»
#بکم_فتح_الله_و_بکم_یختم
@Ghollabha
چند وقت قبل بر سر یک صحبتی بودیم که رفیقم گفت«اونایی که فقط به فکر زندگی خوشونن چقدر آدمای بدبختین. اصلا انگار مردن. هیچ خاصیتی ندارن» و من این را درک کردم و در تمام طول سال فقط در دو بازه زمانی احساس زنده بودن میکنم: ایام اربعین که توفیق خادمی دارم و ایام اردو جهادی که توفیق حمالی دارم. الان ۲۴ ساعت است که در بازه دومم و احساس زنده بودن را بعد از مدتها دوباره تجربه کردم. علت احساس این سر زندگی هم برایم واضح است؛ آدم وقتی دردها و مشکلات خودش را فراموش میکند و درگیر مشکلات مردم میشود، احساس آزادی میکند و چقدر این حس شیرین است. مثل زندانی حبس ابدی که به او عفو خورده و آزاد شده، اینجا آدم از خودش آزاد میشود و حس آزادی را به جان میکشاند.
من آدم خودخواهی هستم و هربار که به سفر زیارتی میروم التماس دعاهای دیگران را فراموش میکنم و بیشتر برای رتق و فتق امور خودم توسل و دعا میکنم اما وقتی اینجا برای حمالی میآیم، آنقدر درد اهالی اینجا را میبینم که دیگر رویم نمیشود حتی بر سر نماز از خودم یادی کنم. اینجا دردها و مشکلات من فراتر از آرزوی همه اهالی اینجاست. اما با همه اینها اینجا احساس حقارت میکنم. گویی که درد آدم را بزرگ و عزیز میکند و دردهای اهالی روستاهای هویزه بیشتر و عمیقتر از دردهای من است.
اینجا کسی برای گرفتن پول نمیآید که حمالی کند، ما چندسالی است به دیدن لبخند کودکان و پدران خستهای که میبینند آجر به آجر خانهشان را روی هم میگذاریم، اعتیاد پیدا کردهایم. و چقدر این اعتیاد شیرین است.
اینجا افراد درجههای مختلف حمال بودن را به همدیگر نسبت میدهند؛ مثل حمالْ صِفر، حمال یکم، سر حمال، حُمِیل و ... . از رفیقم پرسیده بودم «حالا چرا حمال؟» گفت «سر یه معامله» گفتم «چی» و او این داستان را برایم نقل کرد: «شیعه و سنّی این مطلب را دارند که اگر امیرالمؤمنین صلوات الله علیه وقت اضافی میآورد به بازار میرفتند و نگاه میکردند و میدیدند که باربرها در مقابل حجرهای بار میزنند یا بار خالی میکنند. روایت میگوید «يُعِينُ الْحَمَّالَ عَلَى الْحَمُولَةِ» امیرالمؤمنین صلوات الله علیه میرفتند و زیرِ بار را میگرفتند، در حالی که این باربرها برای کارِ خود حقوق میگرفتند.
اینجا هم ما برای حمالی میآییم به امید اینکه بار گناه سنگینمان را حضرت از روی دوشمان بردارند»
@Ghollabha
#یا_مُعین_الحمّال_عَلَی_الحَموله
#مرد_زندگی_آزادی
من و تو خوب میدانیم که آشپزخانه روح خانه است. خانهای که در آشپزخانه آن شعله اجاق روشن نشود و عطر غذا نپیچد، انگار مرده است. از طرفی، آشپزخانه به گونهای مقر فرماندهی ملکه خانه است و خانم خانه همیشه روی تمیزی آشپزخانه و چیدمانش حساسیت خاصی دارد.
اما اینجا، خانه پیرزن ۹۴ سالهای است به نام بیبی زهرا، بدون آشپزخانه. بیبی زهرا دو فرزند سندرم داونی دارد که پیر دخترش دوشیزهای است ۶۴ ساله و پیر پسرش ۵۳ ساله. پروژه امروز ساخت آشپزخانه برای این خانواده بود. خانوادهای که خانهشان روح بیشتری میخواست. میگویم روح بیشتری چون بیبی زهرا نگذاشته بود این خانه بیروح بماند:
با چهار چوب و یک صفحه فلزی و سیم، آبچکانی درست کرده بود برای کل ظروف خانه؛ یعنی سه بشقاب و دو قابلمه رویی و دو سطل و یک آبکش و چند قاشق و چهار استکان و نعلبکی.
با کاهگل تنور کج و کولهای سرهم کرذه بود تا نان خانه را با آن تأمین کند.
و با منبع آب وقفی، ظروفش را بشوید و آبی بیاشامد.
اجاقش هم با چندتکه چوب خشک و چند قطره نفت سریع سر هم میشد و چایی را دم میآورد.
قطعا این خانه بی روح نبود، اما روحی رنجور و تکیده داشت. بیبی زهرا آدم ساکت و شاکری بود، اما روح خانهاش، یعنی همان آشپزخانه، سکوت او را برای همه ما معنا کرد.
ما امروز برای روح این خانه جنگیدیم و عرق ریختیم اما تصور جنگیدن نود ساله بیبی زهرا، به ما اجازه نمیداد حتی به فکر این بیفتیم که داریم برای این خانه خدمتی میکنیم. هر وقت برای سر زدن پیش ما میآمد، سر های بچهها از شرم پایین میفتاد و در عوض نگاه پیرزن پر از غرور بود. غروری که برازنده یک ژنرال فاتح است.
#یا_مُعین_الحمّال_عَلَی_الحَموله
#آدمها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هویزه آب ندارد، خاکش به خاطر کم آبی محصول زیادی ندارد، برای مردمش رفاه اجتماعی جالبی ندارد، آفتاب تیزش ملاحظه ندارد اما تا دلت بخواهد آسمان دارد. آسمان اینجا خیلی نزدیکتر از آسمان شهرمان است. رنگ آبیش آزادی بیشتری را برای آدم تداعی میکند. شاید به خاطر همین است که وقتی به اینجا میآیی مدام حس پرواز داری. مولانا در مصرعی میگوید«نه دامی است نه زنجیر، همه بسته چراییم؟» این شعر وقتی معنا میکند که آسمان اینجا را ببینی.
#حمالی_در_حوالی_آسمان
در تهران و کلانشهرها به این منظره میگویند ویو ابدی. اما برای یک مرد روستایی فقیر که ده سال است داخل اتاقکی در خانه برادرش و زیر منت او زندگی میکند، این منظره یک رنجی ابدی است. ما اینجا به ادغام صدای گاوها و گوسفندها و مرغها سمفونی زندگی میگوییم. اما او وقتی زن برادرش به خانواده مرد طعنه و نیش و کنایه میزند، نمیتواند پاسخش را بدهد و از فرط خجالت به بیرون خانه و کنار این دامها میآید و به سمفونی حقارت زندگیاش آرام میگرید.
وقتی ما در زمان استراحت دستکشهای کارمان را در میآوریم و برای رفع خستگی سراغ چای میرویم، با هر جرعهای یک «آخیش، چه میچسبد» میگوییم. اما مرد روستایی وقتی میبیند سرعت تکمیل شدن خانهاش کم شده، با یک دستش سیگار را به دهان میرساند و دست دیگرش لرز عصبی میگیرد.
ما درباره هوای لطیف هویزه در زمستان حرف میزنیم و مرد آواره به گرمای سوزان ده ماهه و اتاقکی که کولر ندارد فکر میکند.
میبینی؟ ما با مرد روستایی خیلی فرق داریم؛ ما برای ثواب کار میکنیم و او برای رهایی از عذاب به انتظار کار ماست.
#یا_مُعین_الحمّال_عَلَی_الحَموله
#آدمها
«علی». چه عظمتی دارد این اسم که به هنگام بردن و شنیدن و خواندنش، مو به تنم سیخ میشود و قلبم کوبندهتر ضربان میگیرد و تیغه کمرم یخ میزند؟ مگر همه اینها نشانه خشوع و خضوع در برابر پروردگار اعلی نیست؟ پس میشود گفت...
اصلا این بحث به کنار. مگر اینجا عالم امتحان برای رسیدن به لقاء خدا نیست؟ مگر پس از امتحان، پاسخ معلوم نمیشود؟ مگر مولا نفرمود «فمن یمت یرنی، هر کس که بمیرد مرا خواهد دید»؟ پس میشود گفت...
این هم باز به کنار. مگر دنیا رحم مؤمن نیست؟ مگر نوزاد را پس از تولد به آغوش پدر نمیدهند؟ مگر نه اینکه وظیفه پدر رشد دادن فرزندش است؟ مگر نه اینکه ما در آخرت قرار است به کمال خود برسیم؟ مگر پیغمبر نفرمود «أنا و علی أبوا هذه الأمة»؟پس میشود گفت...
الحق که حمیدرضا برقعی درست گفت:
«سلیقه داشته آری سلیقه داشته است
خدا تخلص خود را علی گذاشته است»
#أبانا_علی
#هوالهو
@Ghollabha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگفت اعتکاف یعنی مهمانی Vip خدا. راست میگفت. در این مهمانی آنقدر صاحبخانه از تو پذیرایی میکند که دیگر از دنیا سیر میشوی و بعد از اعتکاف همه چیز برایت بیمزه است.
میگفت اعتکاف یعنی دیدار گدایان با پادشاه. حرفش دقیق نبود. اعتکاف یعنی پادشاه گدایان را به سمت خودش فراخوانده.
میگفت اعتکاف یعنی سه روز زندانی خدا باشی. چرت میگفت. اتفاقا اعتکاف یعنی از زندان دنیا سه روز مرخصی گرفته باشی.
میگفت اعتکاف یعنی بازگشت به تنظیمات کارخانه. بیراه نمیگفت. بعد از اعتکاف آدم مثل طفلی است که تازه متولد شده؛ عاری از گناه و مملو از ضعف و نیاز.
میگفت فاطمه بنت اسد از یازده تا سیزده رجب در کعبه مهمان بود و ما هم از سیزده رجب تا پانزده رجب در مسجد مهمان میشویم. حق میگفت. اصلا به واسطه مولای ما بود که باب مهمانی vip خدا باز شد و ما گدایان کوی ابوتراب را فراخواندند و از بند دنیا برایمان مرخصی گرفتند و ما را به تنظیمات کارخانه بازگرداندند.
#شستشویی_کن_و_آنگه_به_خرابات_خرام
#عبیدک_المبتلا
@Ghollabha
دقیقا یادم نیست چند سالم بود که یکی از عموهایم به رحمت خدا رفت؛ اما فکر میکنم باید قبل از دو سه سالگیم باشد. حتی تاریخ وفاتش را هم نمیدانم اما میدانم به تقویم فوتبالی امروز سالگردش است. عمو حجت من چهارمین یا پنجمین فرزند پدربزرگم بود. طبق شنیدههایم در روز بازی ایران و ژاپن، زودتر از همیشه مغازهاش را میبندد و موتورش را بیشتر از قبل گاز میدهد تا زودتر به دیدن بازی برسد اما ناغافل یک وانت از فرعی بیرون میآید و به موتور عمویم میزند. عمو حجت من زودتر از اینکه به دیدن بازی ایران و ژاپن برسد، به دیدن خدا میرود.
باز طبق شنیدههایم عمو، شخصیتی به شدت دوست داشتنی بوده. طوری که قاب عکسش سالیان سال است که روی علم هیأت روستاست. روی دیوار محله مادربزرگم و حتی چراغ عقب موتورهای عموهای دیگر و پسرعموهایم عبارت «به یاد حجت» هنوز هست. در دوران کودکی و نوجوانی وقتی در کوچه با پسرعموهایم تیم میشدیم و با بچههای محل فوتبال بازی میکردیم، اسم تیممان یا حجت بود یا شاهین. (البته بقیه این اسم را میگذاشتند و اسم مد نظر من همیشه سیمرغ بود ولی زور و تعداد آنها در انتخاب اسم به من میچربید). عمهها و مادربزرگم هر از چندگاهی بهم میگویند چقدر شبیه حجت شدی و من فقط با لبخندی مصنوعی میگویم خدا رحمتش کند.
خلاصه همگی تعصب خاصی روی زنده نگه داشتن یاد عمویم داشتند و دارند به جز من. من هیچ چیزی از او به یاد ندارم. حتی باور کن نمیدانم که او را دوست دارم یا نه. در مراسم سالگردش معمولا فقط برای گرفتن شیرینی و حلوا بالای قبرش الکی فاتحه میخواندم و بعدش در گوشهای از وادی السلام کاشان پی بازیم میرفتم. الان هم قریب به شش سال است که سر مزارش نرفتم. اصلا یادش هم نمیفتم به جز یک موقع؛ هر وقت که بازی ایران و ژاپن است!
باور کن بازی ایران و ژاپن را فقط به عشق عمو حجتم میبینم. در این سی و شش سال که ایران نتوانست ژاپن را ببرد همیشه ناراحت میشدم اما نه به خاطر باخت تیم ملی بلکه به خاطر عمو حجت. از وقتی در کودکی پای منبر شنیدم که اموات در برزخ همچنان تعلقهای دنیایی خودشان را دارند، مطمئن شدم که تعلق به دیدن بازی ایران و ژاپن در عمویم هنوز وجود دارد. میدانستم در آن دنیا به موقع و بدون عجله و تصادفی به دیدن بازی میرسد و یکی از زانوهایش را جمع کرده و تخمه میشکند. حتی گاهی اوقات بین تماشاگرهای استادیوم صورتش را میدیدم(که البته طبق مد دیگر آن سبیل هشتیاش را ندارد). به وضوح میدیدم که حرص میخورد و ناراحت میشود و فحش میدهد. تصور اینکه عمو در آن دنیا بعد از بازی ناراحت و عصبی است، اذیتم میکرد.
امروز وقتی که ایران ژاپن را برد، باز بین تماشاگرها دیدمش که با خوشحالی نعره میکشید و اشک شوق داشت. بعد در خیابانهای برزخ تصورش کردم که با موتور هوندایش تک چرخ و بوق سه ضرب میزند. امروز از برد ایران از ته قلب خوشحال شدم اما نه به خاطر تیم ملی بلکه به خاطر عمو حجت.
پ.ن: مرحمت بفرمایید و عیش آن دنیایش را با فاتحهای کامل کنید.
برادرم پیام داده بود «سلام، چن روزه داستان آپلود نمیکنی، چیشده؟»
«سلام، شیر آب نیست که همینجوری بازش کنم داستان بیاد»
او هم احتمالا مثل من کلمه برای نوشتن کم آورده بود. سریع زنگ زد «سلام بر اصفهان بیآب»
با اینکه منظورش را گرفتم اما بدون جواب سلام پرسیدم «یعنی چی؟»
«ول کن، حال توضیحشو ندارم. ببینم مگه نگفته بودی میخوای هر روز داستان بنویسی؟ چند وقته کم کار شدی مَرد»
«اون موقع داغ بودم یه چیز پروندم.» «یعنی چی؟ ایده داستان نداری؟»
«روزی حداقل ده تا داستان تو کلم میاد و میره. ولی هم حال نوشتنشو ندارم هم حال نوشتنشو. از طرفی چندتایی هم که اخیرا نوشتم به دلم نَنشسته»
«تو قول داده بودی. مسخره بازیو بزار کنار بنویس»
گیر داده بود. چشم الکی هم میگفتم بعدا سه پیچتر میشد. به ذهنم رسید یکی از ایدههایم را بهش بگویم. با ایدههای جدید همیشه حال میکند.
«ولی امین، یه فکری به سرم زده» «چی؟» «میخوام تو کانالم یه فراخوان بزنم برای داستان جمعی. یه روز در هفته رو با ساعتش مشخص میکنم، بعد میگم هر کی دوست داره بیاد داستان گروهی بنویسیم. بعد تو یه بستر مجازی یه عکس از یه صحنهای میزارم با چند تا شخصیت و خصوصیات کُلیشون. بعد نفر به نفر یه جمله به ترتیب میگیم و داستان ساخته میشه. مثل یکی از آیتمای جوکر»
«ایول، خیلی باحاله. اگه آخرش خوب شد بگو یه جا منتشرش کنیم»
«حالا فعلا امتحانش کنیم ببینیم چی میشه»
«کی میزاریش؟»
«امروز فردا»
«منتظرم»
«باشه، حالا تا فردا دو سه تا صحنه برام طراحی کن و بفرست»
«حله»
پ.ن:
انشالله فردا صبح از این طرح رونمایی میشه و لینکش رو میزارم😉
امروز در تاریخ شمسی یکشنبه، پنجم فروردین ماه است. در این تاریخ از سال، رویداد خاصی ثبت نشده. تنها ویژگیش این است که در ایام ابتدایی عید قرار دارد. لذا مردم به گشت و گذار و دید و بازدید مشغول هستند. امروز مثل بقیه روزهای عید مردم به دیدن اقوام و برادرها و خواهرانشان میروند و سال جدید را تبریک میگویند و سال خوبی را برای هم آرزو میکنند.
امروز در تاریخ یهودیان یکشنبه، ۱۵ ماه آدار است. این تاریخ از سال برای یهودیان خیلی خاص است؛ یک جشن تاریخی. پوریم. سالگرد کشتن دهها هزار ایرانی. البته پوریم از ۱۴ ماه آدار آغاز و تا پایان ۱۵ آدار ادامه دارد. در چنین روزی آنها چنان جشنی راه میاندازند تا بتوانند حق آن لذت تاریخی را ادا کنند.
امروز در تاریخ قمری یکشنبه، ۱۳ رمضان است. برای مسلمانان این روز مانند دیگر روزهای ماه رمضان، شریف و مورد احترام است و راز و نیازهایشان در درگاه خداوند مورد قبولتر است. لذا معمولا این روزها از خدای باری تعالی طلب غفران میکنند. بالأخص اینکه برای شیعیان آغاز ایام البیض است و رفت و آمد ملائکه به زمین هم از این روزها بیشتر میشود.
اما امروز یکشنبه، پنجم فروردین مصادف با ۱۵ آدار مصادف با ۱۳ رمضان است. امروز روزی است که همه تقویمهای خاورمیانه به یکدیگر منگنه شدند. امروز یهودیان برای کامل کردن عیش جشن پوریم به کشتاری دست زدند که روی دست خود پوریم زد. دستشان که به ایرانیها نمیرسید، به جایش در فاصله هزار و ششصد کیلومتری ایران به سراغ برادران و خواهران دینی ایرانیان رفتند و به کسانی که در بیمارستان، جایی که در معادلات جنگ هم نباید به سمت آن تیری در کرد، رفتند و دست به کشتار جمعی زدند. کشتار نه کشتار عادی که به مراتب فجیعتر از پوریم. ابتدا به زنان در مقابل چشم شوهران و فرزندانشان تجاوز کردند. آبستن و غیر آبستن. و بعد همه را کشتند؛ زنها، مردها، کودکان، جنینها. هر چند که مردها و پسرها قبل از همه مردند. این جنایت در بیمارستانی با نام «الشفا» رخ داد. از این جنایت حتی کلمات هم جان و معنایشان را باختند.
این بار دیگر یهودیان نه فقط ایرانیها را بلکه تمام انسانیت را کشتند. پس حق دارند از این پس بر روی روز ۱۵ آدار مناسبت پرافتخار دیگری اضافه کنند و جشن وسیعتری بگیرند.
از آن طرف ایرانیها هم حق دارند که از این به بعد برای آرزو سال بهتر ته دلشان بلرزد یا حتی پنج فروردین را از عیدشان مستثنی و حذف کنند.
مسلمانان هم حق دارند که از این به بعد به یاد این روز افطارشان را با اشک باز کنند و از خدا به جای طلب غفران، شکایتشان را ارائه کنند.
از کجا معلوم شاید فرشتگان همین روز را از قبل دیدند و به خدا شکایت بردند که چرا چنین انسانی خلق میکنی؟ و از کجا معلوم که خدا اماممان را در همین صحنه برایشان رو نکرد و با وعده انتقامش فرشتگان را راضی نکرد؟
#عید
#پوریم
#شفا
#أین_المنتقم
35.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معمولا هر وقت که میخواهم برای معصومی قلم بزنم، توسلی میکنم و به محض اینکه دلم بلرزد کلمات خودشان سرازیر میشوند و غوغایی در متن به پا میکنند.
اما نمیدانم چرا هر موقع نیت نوشتن برای امام حسن را میکنم و به ساحتشان توسل میکنم، دلم بیش از هر بار میلرزد اما قلمم ساکت میماند. انگار که خیل کلمات همه هستند اما دو زانو و ساکت نشستند. کلمات در مقابل عظمت دردی که کشیده بیزبان و خفه اند.
...
نمیدانم الان چند دقیقه یا چند ساعت گذشته اما هر چه مینویسم بی انتها میماند و مجبور میشوم پاک کنم. فایده ندارد. بیایید همچنان برایش سکوت کنیم و به همان «یا حسن» گفتن بسنده کنیم.
من دیشب شکر اضافهای خوردم. نمیدانم دقیقا از روی چه بود که در گروه داستان جمعیمان پیشنهاد نوشتن داستانی با سناریو واقعه بیمارستان شفا را دادم. از قضا این را هم عنوان کرده بودم که اگر دلش را دارید بیایید. آخر یکی نبود که بگوید تو خودت دلش را داری یا نه؟ الآن مثلا تو یکی خیلی لاتی که این را به بقیه میگویی و پا پیش میگذاری؟
داستان با یک جمع پنج نفره شروع شد که یک نفرش همسر من بود. باز یکی نبود که بگوید احمق این داستان را چطور میخواهی با او بنویسی؟ زنت پا به ماه است، نباید بگذاری حتی به این موضوع فکر کند چه برسد به اینکه دربارهاش بنویسد. گهگاهی وسط داستان از من میپرسید اینجا را چه کارش کنم؟ استیصال در به کار بردن کلمات! هم من و هم او.
قرار شد راوی فرشتهای باشد که قبل از حادثه به همراه دیگر فرشتهها برای بالا بردن دعاهای آدمهای بیمارستان آنجا آمده و سپس آن اتفاق نحس جلوی چشمش رقم میخورد و بعد هم باید نزد خدا شهادت بدهد. اوایلش آنقدر سخت نبود، جملات پشت سرهم ردیف میشدند و داستان خوب جلو میرفت. اما از یک جایی به بعد همه یا نوبتشان را رد میکردند یا توصیف ایستایی از فضا میکردند. هیچ کس برای اتفاق جدید آمادگی نداشت. اتفاقی که همه میدانستند چیست. اصلا برای همین جمع شده بودیم که بنویسیم. دقیقا آنجا که صهیونیستها وارد بیمارستان شدند داستان استپ خورد.
هیچ کس دلش را نداشت اتفاق و دال اصلی داستان را بنویسد و بقیه ادامه دهند. هیچ کس رویش را نداشت که بگوید پس از ردیف شدن زنها مقابل مردان چه اتفاقی قرار است بیفتد. اوج شکرخوری من همینجا بود. غلطی کردم و برای پایان دادن به این پاس کاری و توصیفات ایستا، خودم را در فضا تصور کردم تا برای آن واقعه کلمات را ببینم و داخل داستان بیاورمشان. خب نویسندهها مگر غیر از اینکار را میکنند؟ برایت نمیگویم که چه دیدم و تصورم کردم، برایت نمیگویم که آنجا هیچ کلمهای نبود، فقط در این حد بدان که همسرم روی مبل، رو به رویم نشسته بود. مغزم سوخت. چشمان و حنجرهام هم. یک دفعه همسرم گفت«زمانت رفت، چرا نمینویسیش؟» کلماتم هم سوخت.
دیشب نفهمیدم داستان چطور تمام شد. سریع یک جایی همه به اجماع رسیدیم که دیگر کافی است و بدون هیچ تشریفات و تعارفات اضافه خداحافظی کردیم و رفتیم. امروز دوباره داستان را خواندم. فهمیدم باز هم کسی جرئت شرح نداشته. فرشته را قبل از اینکه سربازان دست به کاری بزنند به آسمان برگرداندند. حتی فرشته داستان هم جرئت روایت نداشت.
#بیمارستان_الشفاء
#ما_فقط_خواستیم_بنویسیمش_نشد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با امین، برادرم، حرف از این شد که روضه کجا بریم. گفت پارسال کل ماه رمضان را نجف و کوفه بودم. روضه امیرالمؤمنین را فقط باید در مسجد کوفه یا نجف دید و شنید؛ روضهاش هم اذان صبح است. اذانی که شهادت میدهد به مردی که بر همه کس ولایت داشت اما الان دیگر او را کشتند.
این اواخر تنها دلخوشی که باعث میشد دنیا را تحمل کند همین نماز و تهجدش بود. نماز علی را هم شکستند.
#تهدمت_والله_ارکان_الهدی
#اینک_شما_و_وحشت_دنیای_بی_علی