eitaa logo
قلاب‌هایی که صیدم کردند 🎏
148 دنبال‌کننده
188 عکس
10 ویدیو
2 فایل
زندگی است دیگر، پر از قلاب‌هایی که گیرشان می‌افتیم حرفی، سخنی، چیزی هست در خدمتم👇 @alijavid1014
مشاهده در ایتا
دانلود
سانسور همیشه هم بد نیست. گاهی وقت‌ها کمکت می‌کند تا اصل موضوع دردت را فراموش کنی و حتی جلوه دیگری از آن را در نظر بگیری. اصلا این‌طوری راحت‌تر است. نمونه‌اش همین مداحی محمود کریمی؛ این را اوایل محرم چند سال پیش خواند، انگار که بخواهد بگوید آهای مردم، امسال دیگر اربابتان کشته نمی‌شود و با تشریفات ویژه وارد کربلا می‌شود. پس خوشحال باشید و أهلاً و سهلاً بگویید. نوادگان پیامبرند اینها. عزیزترین عزیزان پروردگارند اینها. فرمانده لشکر، حسین بن علی است. او علت خلقت عالم است. عامل رفع همه بلایای عالم است او. مگر می‌شود کسی به او جسارت کند. همو بود که واسطه شد تا توبه آدم پذیرفته شود یا کشتی نوح از طوفان بگذرد یا موسی در مقابل فرعون پیروز شود یا ... . اصلا امسال بیایید با همین فرمان قصه را طوری سانسور و تحریف کنیم که همه چیز به خوبی‌ و خوش تمام شود. اصلا این‌بار کوفیان و لشکر ابن زیاد سر عقل آمدند و همگی در کربلا جمع شدند که با اباعبدالله بیعت کنند. حتی حر را هم جلو جلو برای پیشواز فرستادند تا آقا را نگه‌دارد و بگوید همه کوفیان و شامیان در راه هستند که با شما بیعت کنند و بابت شهادت مسلم هم عذرخواهی جدی کنند و قول دهند که حق ابن زیاد را کف دستش بگذارند. ها؟ بهتر نشد؟ اصلا بگذار داستان را امسال این‌جوری تعریف کنیم. این‌طور دیگر نیاز نیست برای نجات عالم حتما خون اباعبدالله در چندین کیلومتر با سم اسبان روی خاک داغ صحرا پخش شود. این‌طور دیگر نیاز نیست تن عباس رشید نزدیک علقمه در قبر یک متری جا بگیرد. یا مثلا دیگر نیاز به قطعه قطعه شدن علی‌اکبر و پیر شدن حسین قبل شهادتش نیست. اصلا بگذارید تعریف کنیم به شیرخوارهٔ حسین آب رسید و لشکریان کوفه برای تبرک، قنداقش را به سر و صورت می‌مالیدند و می‌بوسیدند. یا اصلا چه اشکالی دارد که بگوییم رقیه‌خاتون بی بابا نشد و این‌بار در بازار شام اباعبدالله برایش جلوی همه دخترکان شامی عروسک و شانه خرید؟ اینطوری خوب نیست؟ هان؟ اینطور دیگر زینب طی یک ماه اندازه چهل سال پیر نمی‌شود یا رباب بی‌پسر نمی‌شود یا لیلا سر به بیابان نمی‌گذارد. بیایید دیگر اسم حسین غریب و شهید و مظلوم و بی‌سر و بی‌کفن و ... را سانسور کنیم؛ از این به بعد فقط بگوییم حسین عزیز، حسین نصیر یا هر صفتی که بوی غربت و بلا ندهد. حالا که تا اینجای داستان را عوض کردیم بگذار پیاز داغش را هم زیاد کنیم و مردانه‌تر سانسور کنیم؛ یعنی بگوییم اصلا در کربلا بیعتی اتفاق افتاد با جمعیت ده برابر غدیر. اصلا کربلا غدیر ثانی بود. این‌طور دیگر نیاز نیست برای هر محرم همه‌جا را سیاه‌پوش کنیم و گریه کنیم و توی سر و صورت خودمان بزنیم. این‌بار جشن غدیرمان را به جای یک روز، یک‌ماه ادامه می‌دهیم. این‌جوری دیگر بعد از غدیر نیاز نیست با عجله چای پارچه‌های سبز و رنگی را به پارچه‌های سیاه بدهیم. چه اشکالی دارد؟ بهتر نشد؟ ای لعنت به سانسور و تحریف! نمی‌شود. هیچ‌جوره نمی‌شود. تک‌تک انبیاء و اولیاء جلوی چشمانم می‌آیند و به من خیره می‌شوند. حتی نگاه سنگین‌ و مهربان خدا را هم حس می‌کنم. آدم صفی‌الله جلو می‌آید و می‌گوید خب اینطوری من بر چه غمی گریه کنم تا آمرزیده شوم؟ نوح نبی‌الله می‌گوید دیگر من با چه اسمی کشتی را از دریا عبور دهم؟ ابراهیم خلیل‌الله می‌گوید دیگر من با توسل به چه اسمی آتش را گلستان کنم؟ موسی کلیم‌الله می‌گوید من دیگر بنی‌اسرائیل را چگونه نجات دهم؟ همه انبیاء می‌آیند و سوالشان را می‌پرسند. ابوفاضل هم می‌آید و می‌پرسد پس دیگر جانمان را باید برای که فدا کنیم؟ اصلا به عاقبت و آخرت تعریف معنای عشق فکر کردی؟ چه کسی و چه‌جوری باید بیاید و معنا کند؟ در آخر اباعبدالله جلو می‌آید و فقط با لبخند نگاهم می‌کند. انگار که بگوید می‌بینی؟ نمی‌شود. بدون خون من نمی‌شود. یک عالم است و یک حسین. حسین. حسین. حسین. چه طنین و غمی دارد این اسم. با خودم فکر می‌کنم اصلا صفات غریب و شهید و مظلوم و تشنه و بی‌کفن و .... را سانسور کردم، خود اسم حسین را چه کنم؟ اصلا اسم اوست که منشأ غم است. اصلا همین غم است که منشأ نجات است. حسین و عاشورایش را هیچ‌جوره نمی‌شود سانسور کرد. یک عالم است و یک محرم. یک عالم است و یک کربلا. یک عالم است و یک حسین.
چیزی مثل خوره به جانم افتاده بود که نمی‌توانستم جلویش را بگیرم. سمت آشپزخانه سر چرخاندم. مادرش داشت ظرف می‌شست و هم‌زمان روضه گوش می‌کرد. نگاهم را روی مرتضی برگرداندم. روی پایم خوابش برده بود. داغ شدن نفسم را حس کردم؛ کوبش قلبم را هم. زانویم را آرام و کم، خم کردم. مرتضی سریع دست‌هایش را بالا آورد و تکانی به خودش داد، اما بیدار نشد. زانو را بیشتر خم کردم. آب دهانم طعم تلخی می‌داد و انگار غلیظ‌تر شده بود. به سختی قورت دادم. یک‌بار دیگر سمت آشپزخانه نگاه انداختم. حواس مادرش به ما نبود. صدای روضه توی سرم پیچ می‌خورد. باز زانویم را خم کردم. بالشت کمی رو به پایین سر خورد. سر مرتضی کمی پایین رفت. دیدم. بالأخره دیدم. تا به حال انقدر دقیق ندیده بودم. پس سفیدی گلو که می‌گفتند این بود. سینه‌ام سریع‌تر از قبل بالا و پایین می‌شد و انگار ریه‌ام را چنگ می‌زد. بغضی چسبید به گلویم و راه نفسم را تنگ کرد. نمی‌توانستم بیخیال بشوم. خوره بیشتر در جانم وول می‌خورد. بیست سال بود فقط روضه‌اش را شنیده بودم، اما این‌بار می‌خواستم حسش کنم. آرام دستم را سمت گلویش بردم. روی آن قسمتی که سفید‌تر از بقیه بود زوم کردم. انگار زیرش یک حفره بود. آرام خالی و پر می‌شد. دستانم انگار فاصله چندین کیلومتری را می‌خواستند طی کنند. نمی‌رسیدند. بالأخره رسیدند. سر انگشت اشاره‌ام زودتر خودش را رساند. وای خدای من! چقدر نرم بود. از پنبه هم نرم‌تر بود. نرم‌ترین چیزی بود که تابه‌حال لمسش کرده بودم. حس می‌کردم اگر یک کم دیگر لمسش کنم رویش خش می‌اندازم. سریع دستم را کشیدم. چشمانم از اشک می‌سوخت. اشکم را که پاک کردم، مادرش را جلوی چشمم دیدم. از اینکه گردن بچه آویزان مانده بود، شاکی بود. سریع از پایم بلندش کرد و بغلش کرد. صدای روضه هنوز می‌آمد.
دیشب میرزا تو روضه می‌گفت یکی از شروط ذبح توی فقه اینه که چهارتا رگ اصلی زیر گردن قطع بشه. (شب هشتمه، اما من هنوز توی روضه علی‌اصغر گیر کردم)
اگر امشب براتون مقدر بود، بعد از دعا برای حضرت صاحب، لطف کنید و برای سلامتی پدر بنده هم دعا کنید. (خدا رزق هیئت و روضه رو برای هیچ پیرغلامی کم نکنه)
میرزا امروز قبل از اینکه مقتل را بخواند یک سوالی پرسید که تا الان دارم آتش می‌گیرم: «تا به حال فکر کردی کی دست زینب رو بست؟»
از قبل از تولدش این صحنه را هزار بار در حالت‌های مختلف تصور کرده بودم. شاید شیرینی همین تصورات بود که حرف بقیه برایم مهم نبود. هرکسی فهمید می‌خواهم بیارمش، یک‌جوری مخالفتش را بروز می‌داد. یک نفر می‌گفت خیلی خری، یکی می‌گفت احمق بچه تو این هوا تلف میشه، یکی نصیحت می‌کرد بزار چند وقت دیگه و ... . نمی‌فهمیدم و نمی‌فهمیدند‌. نه آنها شیرینی تصورات من را چشیده بودند و نه من حرف آنها را به ساخت این تصویر ترجیح می‌دادم. مرتضی باید به‌دست صاحبش می‌رسید. هرجوری که بود باید در اسرع وقت می‌رسید. من فقط یک پیک بودم. امانت باید صحیح و سالم و در کم‌ترین زمان ممکن به دست صاحبش می‌رسید. صاحبش پدرش، پدرمان، بود. نوزاد باید به آغوش پدر برسد. مرتضی هنوز آلوده به غیر نشده بود. باید می‌آمد. باید می‌فهمید به‌نام چه کسی خورده. باید می‌فهمید برای کیست. دیگر هوای ۵۴ درجه و سختی راه و شلوغی و مرز و ... مهم نبود. مرتضی باید دستش به انگورهای ضریح می‌رسید. رسید. عجب رسیدنی! بهترین لحظات زندگیم بود. اول خیره نگاه می‌کرد. الله الله از انعکاس ضریح در چشمانش. بعد باهم امین‌الله را خواندیم. الله الله از لبخندهای ریز و ناگهانی‌‌اش. سمت ضریح بردمش. مرتضی به مرتضی رسید. الله الله از رسیدن عبد به مولایش. مرتضی به آغوش پدر رسید.
امسال پنجمین سال است که به من سهمیه خادمی می‌رسد. سهمیه خادمی مثل سهمیه المپیک می‌ماند. بدجوری برایش استرس داری. به همین راحتی گیر آدم نمی‌آید. مخصوصا اگر بار گناهی به سنگینی من داشته باشی. هر سال بعد از کلی خراب‌کاری وسط روضه سر و کله‌ام پیدا می‌شود و «یا أیها العزیز» می‌خوانم. به حرمش که می‌رسم «و عم السائل فلاتنهر» تسبیح می‌اندازم. ترس اینکه نکند از خادمی جا بمانم به اضطرار می‌کشانَدَم. خودش می‌داند که من جنبهٔ جا ماندن ندارم. رَم می‌کنم. کسی که یک‌بار پیاده‌روی اربعین بیاید، دیگر نمی‌تواند نیاید. اما کسی که خادمی بیاید دیگر حتی به پیاده‌روی هم راضی نیست. عشق اباعبدالله از هر مخدری قوی‌تر است. وقتی دوزش را بالا می‌بری، دیگر نمی‌توانی کمش کنی و الا به رعشه می‌افتی، ضربان قلبت بالا می‌رود، یخ می‌کنی، می‌میری! امسال به کرمش زنده ماندم. سهمیه خادمی زوارش را گرفتم. برای بار پنجم. کارم ماساژ است. از خستگی تن زائران سهم می‌برم. به شخصه در ایران حوصله جمع و شلوغی را ندارم. اما اینجا قضیه فرق دارد. اینها زائر ارباب اند. در اینجا طمع دارم. اینجا آدم‌هایش فرق دارند. در ایران بیشتر از یک ماساژ در روز قبول نمی‌کنم. آن هم فقط در بالاشهر و آدم حسابی. اما اینجا سراغ حداقل شصت‌نفر می‌روم. هر چه گرد و خاکی‌تر و عرق‌کرده‌تر و خسته‌تر بهتر. بدون وضو بهشان دست نمی‌زنم. دستمان که نشد التیام‌دهنده بدن خسته و پاره پاره حسین باشد؛ بگذار این‌بار برای زائرانش جبران کنیم. نظر رحمت خدا و اباعبدالله و ابوفاضل دائما بر زائر کربلا است. بگذار در گوشهٔ این قاب من هم جا شوم. آن موقعی که زائری روی تخت از خستگی خوابیده، بگذار من هم خودی نشان دهم. همین است که طمع دارم. وقت‌هایی که دست‌هایم خالی می‌کنند، به استیصال می‌افتم. اینجا خادم کم بیاورد، جدای از آبروریزی، ضرر است. بعدها وقتی یاد این صحنه می‌افتد خجالت می‌کشد. لذا نباید کم آورد. مخصوصا جلوی صاحب موکب. قطعا به رویت نمی‌آورد اما خودت خجالت می‌کشی. مخصوصا اینکه همین صاحب موکب بود که با پارتی‌بازی راهم داد. نباید حداقل جلوی او کم بیاورم. روی مهمانان موکبش تعصب دارد. نمی‌گذارد مهمانش ناراضی برود. مرد آبروداری است. لذا ما هم غیرتی برایش کار می‌کنیم. ترسم از کم‌کاری بابت همین است. خیط می‌شوم. خداوکیلی صاحب موکب ما ته ته مرام است. ایران که بودم، یک‌بار رفتم خانه‌اش. شرایطم را که برایش گفتم، دلش سوخت. باز هم راهم داد. خدایی خیلی آقاست. قبل از اینکه حرفت به نقطه برسد، کارَت را ردیف می‌کند. زود راضی می‌شود. به‌خاطر همین بهش می‌گویند علی‌ بن موسی‌الرضا. موکب هم به اسم خودش است. خلاصه اگر گذرتان به عمود ۷۰۷ افتاد و مهمان موکب سلطان بودید، افتخاری هم به بنده بدهید بگذارید از خستگیتان سهم ببرم. بعدش هم یک‌جوری تعریف ما را پیشش بکنید که سال بعد هم سهمیه خادمی را به من بدهند. اگر ندهند می‌میرم. ؟
چرا اینهمه ادا؟ واقعیت را همینجا لو می‌دهم؛ من آدم ته خط نیستم. نمی‌توانم. هر سال یکی دو روز قبل از جمع شدن موکب جیم می‌زنم. هر سال هم قبل از سفر تأکید می‌کنند که از روز اول تا روز آخر کار باید باشی. اما آنقدر راست و دروغ بهم می‌بافم تا یک بهانهٔ منطقی درست کنم و محترمانه بروم. با اینکه خستگی ماسیده روی پوست آفتاب‌سوخته‌شان را می‌بینم، با اینکه می‌دانم جمع کردن سازه و وسایل چقدر ازشان جان می‌گیرد، اما مثل خودخواه‌ترین آدم دنیا تنهایشان می‌گذارم. اگر خاویر کرمنت در موکب ما خادم بود و من را می‌دید، احتمالا فصل دیگری در شمارش انواع بیشعوری به کتابش اضافه می‌کرد. حق هم داشت. حق هم دارند که ته دلشان بد قضاوتم کنند. اما نمی‌توانم. حتی تصور اینکه موکب قرار است از وسایل لخت شود و بدون زائر و خادم تنها بماند، دیوانه‌ام می‌کند. حقیقت را اینجا می‌گویم. من از موکب خالی در مسیر نجف - کربلا بیشتر از تاریکی قبر وحشت دارم. همین ترسم است که نمی‌گذارد تا روز آخر بمانم. رایج‌ترین رویکرد مواجهه با ترس، انکار است. پس دقیقا همان موقع که مشایه مملو از زائر است، همان موقع که هنوز آب خنک موکب از دست خادم به زائر می‌رسد، همان موقع که عرق کسی از نجف تا کربلا خشک نشده، از موکب فرار می‌کنم. من روی تمام لحظه‌های شلوغی و کار موکب، تافت می‌زنم. نمی‌گذارم صحنه دیگری در خیالم جایش را بگیرد. انگار که تا ابد و هر روز این مسیر همین‌طور با شلوغی زائران و خادمانش باقی می‌ماند. بگذار هر جور می‌خواهند قضاوتم کنند. آخر خادم بدون زائر به چه درد می‌خورد؟ کلی جان کندم و التماس کردم تا خادم شدم. آن وقت این توقع به جاست که راحت این لباس را از تنم جدا کنم؟ درست است که وسایل موکب را جمع کنم؟ اصلا می‌توانم جاده خالی مشایه را ببینم و تحمل کنم؟ اصالت من خادمی است. از اصالت خودم دور بیفتم؟ آقای اباعبدالله، تصدقتان شوم، من برای آن مسیری که قرار است لباس خادمی از تنم در بیاورم، آدم ته خط نیستم. مدت کوتاهی مرخصی می‌گیرم و می‌روم که خودم را در شلوغی زائران حرم حضرت معصومه گم و گور کنم.
نسبت دولت و مجلس (و قوای دیگر) جمهوری اسلامی با نظام و تمدن جمهوری اسلامی، مثل نسبت دمپایی آبی پلاستیکی با یک کت و شلوار رسمی و خوش‌دوخت می‌ماند. دقیقا همینقدر بهم نمی‌آیند و توی ذوق می‌زنند.
افسار را دور گردنم انداختم. در خودکار را بستم و فرم را روی میزش گذاشتم. بند افسار روی میزش بود. فرم را برداشت. افسارم را لمس کرد. عینکش را بالا داد. یک نگاه به فرم می‌کرد و یک نگاه به من می‌انداخت. مرکب خوبی به‌نظرش می‌رسیدم لابد. از وسط فرم به بعد ابروانش بالا ماندند. گفت«مگه چند سالته؟ چجوری این همه کار رو تو این مدت کردی؟ باریکلا!». صورتم مثل یک خر غمگین بود، باوقار و فروافتاده. خر غمگین تلخند نمی‌زند اما من زدم و گفتم «فایدش چیه؟ الان اینجا جلو شما نشستم تا بلکه یه کار درست و حسابی گیرم بیاد». زبری افسار از الان گردنم را خش می‌انداخت. افسار را تنگ گرفت و گفت «خیالت راحت. با این تجربه‌هایی که داشتی حتما تو یه بخش به کارت می‌گیریم. حالا شاید به‌خاطر سربازی و دانشگاهت نشه بری تو آزمایشگاه اما توی بقیه بخش‌ها حتما...» گردن کشیدم و نگذاشتم حرفش تمام شود «اما من برای قسمت آزمایشگاه درخواست دادم. ۳۰۰ ساعت کارآموزی نرفتم که آخرش برم یه بخش دیگه. اون سوابق کاری هم که نوشتم برای این بود که بگم آدم بی‌عاری نیستم.». بلده کار بود؛ می‌دانست باید اول رامم کند تا رم نکنم «بله، بله. نگفتم نمی‌تونید جذب آزمایشگاه بشید. اما خب شانستون و البته تواناییتون توی روابط عمومی و ویزیتوری بالاتره». سکوت. راکب برایم یونجه می‌ریخت. «راستی حقوقتون هم بر اساس قانون کاره؛ با بیمه!» بغض گلویم را گرفت. سکوت. سال ۹۸ بود. قبل از کرونا. در جلسة کوچکی به‌عنوان دانشجوی کارآفرین و دبیر کانون اقتصاد یک تقدیرنامه‌ای دادند و گذاشتند چند دقیقه‌ای پشت تریبون نطق کنم. حرف زدم و حرف زدم. سرهایشان را بالا و پایین تکان دادند و چشمانشان را درشت‌تر کردند. وسط‌ حرف‌هایم گفتم «پنج سال آینده‌تون رو تصور کنید. چه لباسی تنتونه؟ کجای دنیایید؟ چه کاری می‌کنید؟ شما را نمی‌دونم، اما برای خودم هر چیزی رو می‌تونم تصور کنم جز اینکه افسار کارمندی رو گردنم بندازم و با یه حقوقی در حد قانون کار ایده‌ها و رویاهایم رو دفن کنم و منتظر باشم تا بعد سی سال با بیمه بازنشستم کنن. برای امثال ما کارمندی هیچ شباهتی به زندگی کردن ندارد. کارمندی یعنی خر صاحبکار بودن. کنترل زندگی ما باید دست خودمون بمونه. ماها خر نمی‌شیم.» آن لحظه خیلی سینمایی بود. ایستادند. دست زدند. بعضی طرفم آمدند و روی شانه‌ام زدند. در عکس جمعی وسط ایستادم. توی عکس لبخند زدم. «راستی حقوقتون هم بر اساس قانون کاره؛ با بیمه!» بغض گلویم را گرفت. خر شده بودم. سمم روی خاکی بود که زیرش ایده‌ها و رویاهایم دفن شده بود. روی گردنم می‌سوخت. از آن لبخند پنج سال گذشته بود. پ.ن: با احترام به همه کارمندها اما هر کارمندی که روی صندلی نشسته، زمانی رویا و علایقی داشته که آن را فروخته و آن صندلی را خریده. امروز هم من چوب حراج زدم. تا چه صندلی نصیبم شود...
امروز موقع خواندن این پاراگراف یخ کردم و مجبور شدم روی خودم پتو بکشم. پشت بندش یاد این شعر آذر افتادم: «نفس از دورترین مَنفذِ دنیا که رسید مرگ از آغاز خودت هم به تو نزدیک‌تر است توی دالان رسیدن به چه می‌پیچی باز؟ راه برگشتنت از رفت که باریک‌تر است» پاراگرافی از کتاب تضادهای درونی ـ نادر ابراهیمی
من زنده‌ام هنوز و غزل فکر می‌کنم باور نمی‌کنید، همین شعر، شاهد است
ابوتراب دل از خاکش نمی‌کند. مهم نیست که چند کوچه پایین‌تر دارند بر سر خلافت ناحقشان بیعت می‌کنند. کل دنیا به یک دانه ریز از تربت مردی که الآن دیگر خفته نمی‌ارزد. ابوتراب دلش تنگ بود از فراق حبیبش. با دست داشت روی خاک‌ها را صاف می‌کرد. بغض داشت. دو بغض سنگین از دیروز گلویش را هم آورده و راه نفسش را باریک کرده‌ بودند. صداها و حرف‌های دیروز مدام توی سرش پیچ می‌خورد. با پیچ‌خوردن صداها بغض‌های توی گلو متورم‌تر می‌شدند اما نمی‌ترکیدند. فقط نفسش را بند می‌آوردند. صدا باز هم پیچ خورد و بغض اول بیشتر باد کرد: «این مرد دیوانه است، کاغذ و قلم برای چه...» کلمه دیوانه پژواک می‌شد. دیوانه؟ حرامزاده می‌فهمی داری به چه کسی می‌گویی دیوانه؟ دست‌های ابوتراب در خاک مشت شدند. به رسول و عزیز خدا گفت دیوانه؟ او پایه خلقت است. عقل کل عالم اوست. همین که امثال تو را در کنارش این همه سال تحمل کرده، خودش معجزة اوست. هنوز رد خیانتی که در احد کردی روی دندان شکسته او پیداست. تویی که شعله‌های جهنم از وجود نحست نشأت می‌گیرند، تو به او می‌گویی دیوانه؟ دیروز هم مشت‌های ابوتراب در هوا مشت شد و آمد کاری کند. خود رسول‌الله بود که مانع شد. دست روی دستش گذاشت. مشت‌های ابوتراب را گشود و گفت «صبر کن! صبر! که تو قرار است روی صبر را خجل کنی». رسول‌الله دست ابوتراب را نگه داشت و همه را غیر او از اتاق بیرون کرد. آن مردک حرامزاده هم سر تکان داد و با گوشة چشمی که حسد داشت کورش می‌کرد، ابوتراب را نگاه می‌کرد و می‌رفت. بغض دوم داشت توی گلویش نبض می‌زد. مشت‌هایش روی خاک فشرده‌تر شدند. رگ‌های پشت دستش بیرون زدند. خاک داشت از فشار سنگ می‌شد. خاک داشت جان می‌داد یا جان می‌گرفت؟ ناخن‌هایش در پوست کف دستش فرو می‌رفتند. اینها کار صداها بود. صداها این‌بار مقطع در سرش پیچ می‌خوردند و به شقیقه‌اش با ضربه می‌کوبیدند: «صبر...در...آتش...فاطمه...سیلی...صبر...صبر...در...محسن...فاطمه...صبر...فاطمه...سیلی...فاطمه...سیلی...صبر...صبر...صبر...صبر...صبر...» بغض ابوتراب ترکید و گلویش را خش انداخت. خاک از دستش امان یافت و پایین ریخت. صبر داشت از چشمانش روی خاک چکه می‌کرد. پ.ن: تقریبا سه ماه بعد، علی دوباره خاک در مشت گرفت و باز هم صبر...صبر...صبر.
«به محض اینکه ببینمش به پایش می‌افتم و کل آوارگی‌ام را تعریف می‌کنم و از او طلب می‌کنم. می‌گویمش که چقدر بدبخت و بی‌پول و مایه‌ام. می‌گویمش که کس و کار و زن و فرزندی ندارم، می‌گویمش که سالهاست در خرابه‌های این شهر و آن شهر می‌خوابم و آواره‌ام. می‌گویمش که روزگار چه‌ها با من کرده. با تعاریفی که از او شنیدم تا به‌حال دست رد به هیچ‌ حاجتی نزده. پس همه را باهم باید از او طلب کنم» پا تند کرده بود و با خود خواسته‌هایش را مرور می‌کرد تا چیزی را از قلم نیندازد. سر کوچه که رسید پایش سست شد. به عمرش صفی به این طولانی را ندیده بود. انگار که همه بی‌پناهان عالم اینجا به صف شده بودند و به نوبت داخل می‌شدند. در صف ایستاد و این‌پا و آن‌پا می‌کرد. حرص اینکه نکند به او چیزی نرسد داشت جانش را می‌خورد. داشت نیازهایش را یکی یکی اهم و مهم می‌کرد تا اگر نتوانست همه را بگیرد، آنهایی که می‌گیرد برایش بصرفد. صف به‌کندی داشت جلو می‌رفت و دلشوره امانش را بریده بود. «اه! چقدر مس مس می‌کنند. مگر چقدر حاجت دارند و طلب می‌کنند؟» در همین فکر و خیال بود که گوشش سمت حرف‌های دو مرد میانسال در جلویش تیز شد «...رد خور ندارد. اسم پدرش را که ببری و به او قسمش بدهی، دستت را چنان پر می‌کند که تا ماه‌ها کارت راه میفتد» «خدا رحمت کند ابالحسن را. او را هم اگر با همین کنیه‌اش صدا می‌کردی درجا حاجتت را می‌داد. مگر اینکه از بیت‌المال چیز بیشتری می‌خواستی» «یادم است، یادم است. سر این قضیه خیلی جدی و تند بود. وقتی آن ابروهای سیاه و سفیدش را خم می‌کرد، می‌خواستی قالب تهی کنی.» «آه، ابالحسن حیف شد. این مردم زود پیرش کردند» «خدا حسن ابن علی را برایمان نگه دارد. او نیز هم‌پای پدرش مو سپید کرد» «همه‌‌اش به‌خاطر آن دوشنبه کذایی بود. خدا لعنت کند باعث و بانیش را» فضولی مرد سائل امانش را برید و وسط حرف آن دو پرید«ببخشید برادران! حرف‌هایتان را داشتم می‌شنیدم. منظورتان از دوشنبه کذایی چیست؟ چرا موی هردویشان سر آن قضیه سپید شده؟» جریان را که شنید دیگر نفهمید صف چطور گذشت. چشمانش از اشک می‌سوخت و یادش رفته‌بود اصلا برای چه چیزی آمده. خادم خانه نرم روی شانه‌اش زد و گفت «برادر، حالت خوب است؟ حاجتت چیست؟» سائل زبانش سنگین شده بود. فقط توانست آرام بگوید «با حسن ابن علی کار دارم» «آنجاست، دارد بیماری را تیمار می‌کند» سائل نفهمید که با خادم تنه به تنه شده و از او عبور کرده. سمت گوشه حیاط کشیده شد. در مردی رعنا و بلند قامت محو شده بود و آرام پا بر زمین می‌کشید. خط ابرو و چشم مرد که سمتش چرخید، نفسش سخت شد و خود را بر پای حسن ابن علی انداخت. امام سریع بر زمین نشست و شانه‌اش را بالا گرفت. دستان سائل هنوز بر مچ پا قفل بودند «تو را به ابالحسن...مرا...مرا به غلامی‌ات قبول کن...تو را به ابالحسن». پ.ن: سائلم، پی نیاز که نه، پی تو آمده‌ام
صدای فندک... یک دو سه چهار پنج شش هفت هشت نه ده یازده دوازده سیزده چهارده پانزده شانزده هفده هجده نوزده بیست بیست‌ویک بیست‌ودو بیست‌و‌سه بیست‌وچهار...‌ این‌بار هم به جای فوت با آه شمع را دود می‌کنم. بیست و چهار هم مثل بقیه رفت بی که بازگردد؛ در هوا گم شد مثل دود شمع، مثل هرم یک آه، مثل صدای فندک، مثل یک تا بیست‌و‌سه. آه و هوا و شمع و عدد تا دلت بخواهد هستند اما... اما مشکل اینجاست که فندکم برای روشن کردن شمع بعدی دو به شک است...
پاها نزدیک بهم. دست راست رو سینه، دست چپ صاف کنار پهلو. کمر بیست سی درجه خم. «السلام علیک یا علی‌بن موسی‌الرضا» که به زبان آمد، آرام کمر صاف. یک نموره اشک جهت عرض دلتنگی در گوشه چشم. افتادن چشم به تابلو «باب الجواد» و قربان صدقه رفتن جوادش و حوالهٔ یک قسم. خواندن اذن ورود و راه رفتن رو به جلو. گوشه‌ سمت چپ صحن جامع را نگاه انداختن و درآوردن آمار اینکه چایی می‌دهند یا نه. لبخند زدن به بچه‌ای که دست پدر و مادرش را گرفته کف صحن سر می‌خورد و تجدید خاطره‌. صدای دینگ و دونگ ساعت حرم. پژواک صدای «آمده‌ام...آمدم ای شاه پناهم بده» در سر و سیخ شدن موهای تن. کنار زدن فرش آویزان و چشم در چشم شدن با کفشداری که با همکارش مشغول صحبت است. تحویل کفش و گرفتن شماره. سخت راه رفتن روی سنگ‌های صیقلی کف زمین. بعد فرو رفتن پاها در نرمی فرش. رد کردن دو سه تا پیچ و بعد مشاهده متراکم شدن جمعیت. و بعد... قفل شدن نگاه روی ضریح نقره‌ای زیبایش. زدن لبخند و غنج رفتن دل از شکوه سلطنتش. دوباره دست راست روی سینه. کمر اینبار بیشتر از سی درجه خم. زیرلب گفتن «صلی الله علیک یا سلطان یا ابالحسن یا علی بن موسی الرضا» و مست شدن و نفهمیدن گذر زمان. پلک زدن. شلوغی پشت ضریح. پلک زدن. گیر کردن شانه‌ به تن زائران. پلک زدن. کشیده شدن دستت سمت ضریح. پلک زدن گره خوردن دستت در پنجره‌ها. پلک زدن و خود را کشاندن و جا باز کردن. این‌بار پلک بستن و گذاشتن پیشانی روی ضریح. شروع حرف‌ها با درد دل و شمردن مشکلات و بدبختی‌ها و خاتمه حرف‌ها با «حالا اینا به کنار، خیلی دوسِت دارم آقا. ممنون که راهم دادی». و بعد ترکیدن بغض و خیس کردن پنجره‌ها با اشک. لمس پنجره خیس با دل انگشت شست. جدا نشدن بعد از اتمام حرف‌ها و همچنان سر به ضریح چسباندن...سکوت...نفس...نفس...نفس... پلک‌ها همچنان بسته...نفس...نفس...نفس... (ادامه‌اش نمی‌دهم. بیا بی‌خیال عالم توی همین لحظه گیر کنیم. دلمان خیلی برایش تنگ است) ...نفس...نفس...نفس... زیارت قبول