فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم برات تنگ شده😭❤️
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت525 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › اخمهام در هم گره خورده
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت526
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
کلافه و با لحنی که سعی در کنترلش داره، جواب میده.
- ظلت شحنة المعدات الطبية التي أرادت الذهاب إلى إيران في الجمارك ويمكن إعادتها!
«محمولهی پزشکیای که میخواست بره ایران، توی گمرک مونده و احتمال داره برگشت بخوره!»
سر بالا میارم و خیره به چهرهی کلافهاش میشم.
- كيف؟
«چطور؟»
شروع به توضیح دادن، میکنه.
- إبلاغهم بوجود مخدرات قوية بين الأدوات ولهذا السبب...
« به اونا خبر دادن که بین ابزار مواد مخدر هم هست. برای همین...
تیز نگاهش میکنم.
- از کجا؟ کسی نمیدونست که...
با تقهای که به در میخوره، حرفم قطع میشه و نگاه پر غضبم به اون سمت کشیده میشه.
- ادخل!
«وارد شو!»
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
هدایت شده از ابر گسترده🌱
- یکی کلیه هاشو از شکمش بکش بیرون!
- یعنی چی آقا؟ من متوجه حرفتون نمیشم! شما گفتین بیام چکاپ هفتگی خانم رو انجام بدم الان...
- من از آدمای زبون نفهم خوشم نمیاد دکتر، اینو بعد از این همه سال خوش خدمتی باید فهمیده باشی دیگه نه؟
ادامه میدهد:
- یک ساعت فرصت داری کاری که گفتمو انجام بدی...
با این حال داشت صدای تهدیدهای او را از پشت در اتاق می شنید. تهدید های مردی که شوهرش بود.
هیچ واکنشی نشان نمیداد، انگار که، دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت!
یعنی کسی جرات مخالفت با خاندان مجد، خصوصا پسر کوچیکه آن را نداشت.
فرح لرزان خود را به پای تخت میرساند و به هق هق میافتد: خانم تو رو خدا شما یه چیزی بگید آقا چی میگن؟ شوخیه؟ مرگ من بگید دارن شوخی میکنن مگه نه؟
- کاری که ازت خواسته رو انجام بده فرح!
- خانم به خانوادهاتون... به پدرتون زنگ بزنید!
با کوبیده شدن در اتاق به دیوار... فرح وحشت زده جیغ میکشد
در پس آن یک صدای غضبناک مردانه شنیده میشود:
- انگاری قید جون دختر کوچولوت رو زدی فرح!
پیش از آنکه صدرا ادامه دهد صدای ضعیف دخترک در اتاق میپیچد:
- کاری بهش نداشته باش صدرا... اون فقط ترسیده... چیزی که میخوای رو همین الان انجام میده.
- آقا باید بیهوششون کنم!
- لازم نیست... کارتو انجام بده!
نگاهش را به او میدوزد، این آرام بودنش، جنب و جوش نکردنش مظلومیتش... به راحتی تسلیم شدنش داشت این مرد را میکشت.
- نمیخوای التماس کنی دردونه؟
- نه میخوام که تو آروم بشی! تو حقته که انتقام بگیری صدرا...
- معذرت میخوام ، بخاطر تک تک دردایی که خانوادهام بهت دادن معذرت میخوام صدرا...
صدایش رفته رفته ضعیف تر میشد
پلک هایش هم دیگر روی هم افتاده بود
چند دقیقهای میگذشت که بیهوش شده بود.
از دیدن چشمان بسته و رنگ پریده دخترک عرق روی پیشانی اش نشسته بود. نتوانسته بود طاقت بیاورد عربده کشیده بود:
- زودتر تمومش کن!
همزمان با فریادش فرح به گریه میافتد:
- نمیتونم آقا... نمیتونم... فقط یه کلیه داره... میمیره... به خدا میمیره...
یک کلیه؟
- چی میگی زنیکه؟
فرح هق هق میزند:
- اونی که دوسال پیش وقتی شما اون بلا سرتون اومد و حاضر شد بهتون کلیه بده خانم بود... خانم بود که نجاتتون داد آقا...
زن نگاهی به شکم ترلان میکند، با چیزی که میبینید بهت زده به دخترک بی جان نگاه میکند.
- آقا... آقا، خانوم حاملست... حاملست...🔥💔
https://eitaa.com/joinchat/904266807Caa3e68c095
و بالاخره بمب ایتا به صدا در اومد!😍☝️🏼
هدایت شده از ابر گسترده🌱
من صدرام،پسری که درس خوندن تو آلمان ارزوش بود، سال ها تلاش کرده بودم تا بتونم وارد یکی از بهترین دانشگاهاش بشم.
اما قبل از رفتن، مجبور به عقد دختر پرورشگاهی شدم که عموم سرپرستیش و قبول کرده بود و تمام اموالش و به اسم من و اون دختر پرورشگاهی 14 ساله زده بود.
اما برای من اون دختر مهم نبود،بعد از عقدش به آلمان رفتم و تحصیلاتم و ادامه دادم و شرکت خودم و بر پا کردم، روزا سخت مشغول کار بودم و شب ها رو با دخترا سر میکردم، اما با مرگ عموم ورق سرنوشت من یا شاید هم اون دختر، برگشت.
وقتی به ایران برگشتم با دختری مواجه شدم که صد هیچ از دخترای آلمان جلوتر بود و باید دلش رو به دست میاوردم، اما همه رویاهام تا قبل از این بود که دوست دختر دو رگه آلمانی ایرانیم، با شکمی بالا اومده به ایران بیاد...❤️🔥
https://eitaa.com/joinchat/904266807Caa3e68c095
عاشقانه ای حماسه ای جدید و هیجانی به قلم:elsa...
با اینکه مامان گفته بود حق ندارم جلوی پسر داییام لباس باز بپوشم اما من چون میخواستم دلش رو بقاپم کاری کردم که داییام هم چشم هاش باز موند!
#part_1161
لباسم رو که پوشیدم و دستی به صورتم کشیدم و رژ قهوهایام رو چند بار کشیدم و به محض اینکه ادکلنم رو زدم صدای زنگ در اومد.
قبل از من مامان رفت در رو باز کرد و من تا دستگیره در اتاقم رو گرفتم خودش کشیده شد و #قامت #علیرضا کل #چارچوپ در رو گرفت.
#لعنت بهت دختر! تو که میدونستی نقطه #ضعفت #تیشرت پوشیدن اونه! چرا گفتی اینکار رو بکنه؟
خیره به #بازوهاش بودم و اصلاً نمیتونستم به صورتش نگاه کنم.
با دست راستش که در رو #قفل کرد فهمیدم توی #تلهای که خودم براش گذاشته بودم #گیر #افتادم!
یه قدم که #پام رو عقب گذاشتم فهمیدم انگار #جریترش کردم که اون به #تلافی دو قدم #جلو گذاشت!
تا خواستم زود #عقب بکشم خودم رو با #دستهای #پهنش پشت #کمرم رو گرفت و گفت:
- این #خوشگلی مگه واسه من #نیست؟!
با شنیدن این حرفش تپش قلبم دقیقا سه برابر شد!
- علی... لطفاً... بریم بیرون؟ #دایی اینا توی هال...
#انگشتش رو روی #ل.. گذاشت و #صورتش رو نزدیک آورد و آروم گفت:
- #هیس! قرار نیست کسی #بدونه که!
- علیرضا لطفاً ..
پیشونیاش رو روی پیشونیام #چسپوند و گفت:
- #لعنتی دل من رو به اینجا میکشونی آخرش میخوای #ولت کنم؟ خودت #نمیخواستی کار به اینجا برسه؟
دیگه اصلاً به صورتش نگاه نمیکردم و فقط نگاهم به #سیبک #گلوش بود که توی چند ثانیه چهقدر تکون میخورد!🔥🔞
https://eitaa.com/joinchat/3204841724C4596c31ef4
ادامه در کانال👆🏻
#همهبنرهاواقعیهستنمیتونینچککنین.
#part_1161
به محض اومدن پسر داییام توی اتاقم که همیشه نگاهش رو روی خودم حس میکردم با اینکه حتی دایی توی هال نشسته بود کاری کرد که تا آخر عمرم ....😔
https://eitaa.com/joinchat/3204841724C4596c31ef4
هدایت شده از تبادلات،صبور باشید🕊
روز دهمی بود که تو مسجد میخوابیدم!
جایی برای رفتن نداشتم و اگه حاجی بیرونم میکرد باید کارتون خواب میشد.
گوشه ی محراب نشستم و تو خودم جمع شدم و صدای گریم تو کل مسجدی که کسی تپش نبود پیچید و نالیدم:
-خدایا خیلی از دست ناراحتم، بچمو ازم گرفتی منو آواره ی کوچه خیابونا کردی چیکار کردم مگه؟ خدایا خستم... دوست دارم باهات قهرم کنم اصلا دوست دارم دیگه صدات نکنم
هق هقم شکست و سرمو روی پاهام گذاشتم و یاد بچه ی مرده ای افتادم که از شکمم بیرون کشیدن... نوزادی که به خاطر کتکای شوهرم زنده نموند
شوهری که به خاطر زنده نموندن بچش منو نازا دونست و بیرونم کرد و اگه حاجی نبود الان کارتون خواب بودم...
جوری گریه میکردم که دلم به حال خودم میسوخت و به یک باره صدای مردونه ای تو مسجد پیچید: - همشیره؟!
ترسیده سر بالا گرفتم و با دیدن حاجاقا آروم شدم اما مرد چهار شونه ی کنارش که با ترحم نگاهم میکرد باعث شد سریع دستی زیر چشمام بکشم: - حاجی؟! ببخشید من...
وسط حرفم پرید:
- بیا دخترم بیا باهات حرف دارم بیا دلآرا اگه زندگیت و زیر و رو کرد حتما حکمتی داشته
بلند شدم از جام که مرد کنارش اشاره ای کرد:
- ایشون آقا امینه خیر محله آشنای بنده و بنده ی خوب خدا
نیم نگاهی به مرد کنار انداختم و سر تکون دادم که ادامه داد:
-همیشه ایشون به بقیه کمک کرده اما من احساس میکنم اینبار کمک میخواد توام کمک میخوای برای همین امید وارم بتونید بهم کمک کنید
با تعجب به مردی که تیپ و ظاهرش نشون از وضعیت مالی خوبش میداد گفتم:
-من من کمک کنم؟
مرد دستی تو موهاش کشید و حاجی ادامه داد:
- ایشون خانومشون سر زا فوت شده الان یه بچه ی شیر خوار داره منم بهشون گفتم شما هم بچتون فوت شده و شیر دارید!
شوهرتونم طلاقتون داده پس ایشون دایه میخواد برای بچش...
سر انداختم پایین: - من من زیاد شیر ندارم
شیر نداشتم چون چیز زیادی نمیخوردم موقع بارداری و اینبار خود مرد صداش درومد:
- من یکیو میخوام از بچم کلا مراقبت کنه کسیو ندارم بچمو بهش بسپرم حاجی گفتن شما مورد اطمینانی فقط چند سالتونه سنتون کم میزنه
نگاه آبی رنگمو به چشمای مشکیش دادم که آب دهنشو قورت داد و سریع نگاه گرفت اما من جواب دادم:
-نوزده سالمه آقا من سنم کم بود شوهرم دادن
سری به تایید تکون داد که حاجی ادامه داد:
-خب اگه هر دو راضی باشید یه محرمیت بینتون بخونم بالاخره تویه خونه قرار برید هر دو هم مجرد شدید
دستام مشت شد و سر پایین انداختم که حاجی سریع ادامه داد:
-البته که حق انتخاب رو میدم به خودت دخترم
بغض کردم و سرمو بیشتر انداختم پایین که مردی که اسمش امین بود گفت:
- حاجی شاید خب راضی نباشند یعنی... یکم خب فکر کنن حتی اگه قبولم نکنن من حاضرم هزینه هاشون رو به عهده بگیرم
نگاهم و بالا آوردم و حاجی سری به چپ و راست تکون داد:
- آخه تا کی تو مسجد میخوای بمونی دخترم؟
میزارم به عهده ی خودت تصمیم بگیری اما این به صلاح دوتاتون کمک میکنید بهم شما دوتاتون آدمای خوبی هستید مناسب همید
و حالا امین به من نگاه میکرد انگار که ازم خوشش اومده بود و جوابش مثبت بود و حالا منتظر من بود.
منی که از مرد جماعت فراری بودم و دو دلیم رو که دید گفت:
-من به خدا فقط برای بچم اومدم اینجا نیت من چیز دیگه ای نیست با این حال براتون مهریه تعیین میکنم تمام حق زحماتتون به عنوان دایه پسرمم میدم اگه قبول کنید
با گوشه چادرم بازی کردم باشه ی خیلی آرومی گفتم چون چاره ای نداشتم این تنها راه من بود و حاجی با خوشحالی گفت:
- عاقبت به خیر بشید هر دوتاتون امین جان شما فردا بیا برای عقد
هر چند که تاکید میکنم انتخاب با خانومته
https://t.me/+Hjfa3Ee5QiNlZTk0
در حالی که شیر میخورد تند تند سرش رو بوسه زدم و زمزمه کردم:
- قربونت برم من مامان فدات بشم من خدا
دو ماهی میشد که تو خونه ی امین زندگی میکردم زندگی که هیچ وقت فکرشم نمیتونستم کنم! پسر کوچولوش و مثل بچهی خودم دوست داشتم...
تو فکر بودم که در خونه باز شد و امین وارد شد دستش پر میوه بود و روی میز گذاشت و با دیدن من لبخندی زد:
-به چطوری دردونه؟
لبخندی زدم خودمو پوشوندم که با شوخی لب زد:
-چرا غذا بچمو حروم میکنی حالا؟
-سلام زود اومدید
-کارام زود تموم شد گفتم بیام پیش زن و بچم
از لفظ زن و بچه خیلی خوشم میاومد، هر چند من براش هنوز کاری نکرده بودم و سکوتمو که دید ادامه داد:
-میگم که حالا کی قرار اجازه نزدیک شدن و بدی...
دستی پشت سرش کشید: - میدونی داره برام سخت میشه، هی میام تورو میبینم با این همه...
باز حرفشو خورد و میدونستم مرد برای سخت پس سر پایین انداختم زمزمه کردم: - اجازه میدم
https://eitaa.com/joinchat/1289618443Cbaa5d9752e
https://eitaa.com/joinchat/1289618443Cbaa5d9752e
**یه سوپراااایزززز فوقالعاده قشنگ دارم برای اوناییکه رمانهایعاشقانه با کلی صحنههای قشنگ دوست دارن...🥺😍
اونم کجا؟❤️🔥
اینجا🔥 :
https://eitaa.com/joinchat/4058448008C02602ce885
نزدیک 130 پ رمان عاشقانه وبدونِسانسور توش گذاشتیم؛مختص مخاطبهای عشقِرمان...🤩
.😌
رمان اصلیمون جدید ترین رمان عاشقانهای که هفتهیقبل برای اولین بار چاپ شدو نزدیک چندین هزار طرفدار داره...😍🤩😌
پس رمانهایقشنگِ اینکانالو از دست ندین
https://eitaa.com/joinchat/4058448008C02602ce885
اون همه کار واسم می کرد از همون زن خونگی بود که مورد پسند خانواده بود دوستم داشت بارها تو خلوتمون اینو ابراز می کرد اما من هیچ وقت نگفتم گفتم همیشه وقت دعوامون میش هوار می کشیدم که به اجبار خانواده حاضر شدم عقد بازش کنم هیچی نمی گفت اعتراض نمی کرد دل خوش کرده و به اینکه هیچ وقت تو دعواهامون نگفتم دوسش ندارم می گفت مردی دوست نداشته باشه به زبون میره اون روز گفتم روزی که برای جشن قرارداد شرکت اومده بود جلوی همه کار کنم سرزنشش کردم که چرا اومده گفتم دوسش ندارم اون لحظه شکستشو دیدم نگاهش از یادم نمیر سه سال گذشته و نیز از همون روز دیگه ندیدمش تا....**
https://eitaa.com/joinchat/4058448008C02602ce885