#حجابفاطمے 🖤
ریحانـہ بودن را
از آن بانویی آموخٺــم 🖤
ڪہ حتی در مقابل مردے نابینا ...
#حجاب داشت 🧕🏻
《 @Girl_patoq 》
#به_وقت_معرفی_کتاب📚
کتاب کهکشان نیستی
🔹نویسنده: محمدهادی اصفهانی
🔸ناشر: فیض فرزان
📖تعداد صفحات: 558
کهکشان نیستی نام رمانی است که بر اساس حیات 81 ساله آیت الحق سیدعلی قاضی طباطبایی توسط محمد هادی اصفهانی در شهر نجف اشرف به رشته ی تحریر آمده است، نویسنده در آن سعی نموده که زندگی آیت الله سیدعلی قاضی را از بدو ورود به نجف و آشنایی ایشان با اساتیدشان و همچنین نحوه تربیت و سیر و سلوک و تربیت شاگردان ایشان را به طور مستند داستانی به رشته تحریر درآورده و به تصویر کشد.
《 @Girl_patoq 》
❣#سلامامامزمانم
🌼ز عاشقان شنیدهام
🍂 #جمعه ظهور می کنی😍
🍁ز مرز #انتظارها
🌸دگر عبور می کنی🚶🏻♀
🌼شب سیاه می رود
🍂 #صبحسپیدمیرسد
🍁جهان بى چراغ را
🌸غرق به نور می کنی
#اللهمعجللولیڪالفرج
《 @Girl_patoq 》
#جمعه ها را درک کنید...
جمعه دلگیر نیست...
جمعه دلش گیر است!💔
#تلنگر
#یکمبهخودمونبیایم💔
《 @Girl_patoq 》
AUD-20201212-WA0027.mp3
8.36M
#کتاب_صوتی
🌱قسمت هفدهم🌱
خون دلی که لعل شد❤️
《 @Girl_patoq 》
Part18_خون دلی که لعل شد.mp3
20.95M
#کتاب_صوتی
🌱قسمت هجدهم🌱
خون دلی که لعل شد❤️
《 @Girl_patoq 》
#شهیدانه
وقتی همه به دنبالِ
روشنایی بودند ؛
او خودش
چراغ هدایت شد🌸🍃
۲۲ اسفند ،
روز بزرگداشت شهدا گرامی باد🕊️
《 @Girl_patoq 》
سلاااممممممم به
همه بار مثبتی های عزیز😍
ما رو به دوستاتون معرفی کنید^-^
تا انرژی مثبت رو به اشتراک بذارید😀
@baremosbat
آدرس ما☝️
💛پاتوق دخترا💛
رمـان #همـ_نـامـ_مـادرسـادات🍃 پـارت #هفتـادوهشتمـ🌸🌱 . ...*زهــرا* دیگـه نمـیتونستم تحمـل کنم، ببخشیـ
رمـان #همـ_نـامـ_مـادرسـادات🍃
پـارت #هفتادونهمـ🌸🌱
.
...از اتـاق اومـدم بیـرون..دنبـال علی میگشتـم، رفتـم تو هال امـا اونجا نبـود! از پنجـره تو حیـاط رو دیـدم..نبـود!
از مـادرجـون پـرسیدم کـه علی کـجاست؟
–علی رفتـه دنبـال حسیـن تا باهـم بـرن پایگـاه کـارای عقب مـونده رو بکنــند..
(تـا اسم حسیـن اومـد دوباره دلـم لـرزیـد..دلم به حـال و روز علی سـوخت! الهـی بمیـرم😞😣)
تـو آشپزخـونه در حـال پـوست کنـدن سیب زمـینی بـودم که رو کـردم به مـادرجـون:
–مـادرجـون شمـا میـدونیـد آقـای ایـرانی قـراره کـی بـرن سـوریه؟
مـادرجـون در حالی کـه سر سینـک ظـرفشـویی بودنـد، بـرگشتنـد سمتـم:
–مطمـئـن نیستـم ولی فکـر کنم دوهفتـه دیگـه..
ریحـانه در حـالی کـه داشت سیب زمـینی ها رو خلال خلال میکـرد، دستـشو بـرید:
#پارت_هشتادمـ
–آخ😖
–ریحـانه؟ چیکـار کـردی؟!! ببیـن چه بدم بـریـدی! پـاشو پـاشو بقیش رو خـودم انجـام میـدم..
ریحـانه نگـاهی به مـن انـداخت که پـر از بغض و نـاراحتـی بـود، لبخنـدی زدم و سـرمـو به علامـت اینکـه بعـد باهم حـرف میزنیـم تکـون دادم...
مـادرجـون اومـد سمتـمون با دیـدن دست ریحـانه سـریع رفت و جعبه کمـکهـای اولیه رو آورد و کـنار مـا نشست:
–ریحـانه بلنـد شو، اینـا رو بگیـر و برو دستت رو پانسمـان کن. بقیـش با مـن...
بعـد از رفتـن ریحـانه مـادرجـون روبه روم نشست، چشمـای مـادرجون پـر از سوال بـود ولی دلـش نمیخواست بحث رفتـن علی رو وسط بکـشه..یهـو مـادرجون رو کـرد به مـن:
–زهـراجـان..دیشـب با محمـدآقا داشتیـم صحبت میکـردیم..محمدآقا بحث عـروسی رو وسط کـشید و به علی گـفت که باهات صحبت بکنـه ولی نمیـدونم کـه علی باهات درمیـون گـذاشته یا نـه!
چـون خودش هم راضی نبـود باهات دربارش حـرف بـزنه و به محمـداقا گـفت اول بایـد تصمیـم رفتـن به سـوریه رو بهت بگـه و اگه راضی بـودی کـه بذاره بعـد از اینکـه برگـشت😣و اگـه راضی نبـودی باهات حـرف بـزنم، راستـش اگه بذاری یه روزی قـرار بذاریم بیـایم خونتـون راجب تـاریخ عـروسیتـون صحبت بکنـیم...
.
ادامهـ دارد...
نـویسنـده: #بـانوگمنـام✨《 @Girl_patoq 》
رمـان #همـ_نـامـ_مـادرسـادات🍃
پـارت #هشتـادویکمـ🌸🍃
.
...مـادرجـون تا اسم سـوریه رو آورد دوباره حالم دگـرگـون شد..آنچنـان غرق فکـر بودن کـه متـوجه صدا زدن مـن توسط مادرجـون نشدم:
–زهـرا..زهرا مـادر چی شـد؟ ایـرادی نـداره کـه؟!!
–نـه مـادرجـون اختیـار داریـد😊
–پـس مـن به راضیه زنـگـ میـزنم و یک شب مـزاحمتـون میشیم...
–مـزاحم چیه؟ مـراحمید!
یهـو صدای درب اومـد، علی و آقاجـون اومـدن تو آشپـزخونه به احتـرام اقاجـون بلنـد شدم و رفتـم نـزدیک مـادرجـون هم کـارش تمـوم شد و اومـد نـزدیک و سلام و خـوش و بشـی کـردیـم..:
–به به زهـرا خانـم! چه عجـب یادی از مـا کـردید😄
–سلام آقـاجون☺شـرمنـده..ایـن روزا سـرم خیلی شـلوغ بـود، ان شاءالله جبـران میکنـم و مـزاحمتـون میشم☺خـوبیـد؟
آقاجـون لبخنـدی روی لباش جـا گـرفت:
–به خـوبی دختـرگلـم😍
ناگهـان تلفـن اقاجـون زنـگ خـورد و آقا جـون مجبـور شد از آشپـزخونـه بره بیـرون..
علی بعد از اینکـه با مـادرجـون سلامـی کـرد، اومـد و جلـوم ایستـاد، نگـاهش کـردم و لبخنـد زورکـی زدم:
–سلام، خستـه نباشید!
–سلام زهـراجانـم، سلامـت باشیـد...😍
.
ادامـهـ دارد...
نـویسنده: #بـانوگمنـام✨《 @Girl_patoq 》
رمـان #همـ_نـامـ_مـادرسـادات🍃
پـارت #هشتـادودومـ🌸🌱
.
...از اینکـه ناراحتیـش رو بـروز نمـیداد خیلی
خـوشحال شـدم:
–خب علی آقا مـن برم کمـک مـادرجون دست تنهـان
یه چنـد دقیقـه دیگـه شام حـاضـر میشه، با
اجـازتـون آقامـون!
لبخنـدی زد و لپـم و کـشید:
–بفـرمـائیـد خانـوممـون..
سریع خـودمـو کـنار کـشیدم تا مـادرجون مـارو
نـدیده😶
*
اون شب مـوقع شـام کـسی حـرفی از سـوریه و
رفتـن علی نـزد انگـار آقاجـون هم از نـرفتـن
علی باخبـر شده بـود..بعـد از اینکـه شام خـوردیم،
همـراه ریحـانه سفـره رو جمـع کـردیم و به آشپـزخونه رفتیـم و با مـادرجـون مشغـول شستـن ظـرفهـا
شدیم..
درحال شستـن ظـرفهـا بـودیم و ریحانه کـنار دستمـون ایستـاده بود کـه آقاجـون وارد آشپـزخونه شد و گفتنـد
که حالـشون خوب نیست و میـرن تا استـراحت کنند،
شب بخیـری گفتنـد و رفتنـد با رفتـن آقاجـون
ریحانه هم شب بخیـری گفت و رفت..
بعد از تمـوم شـدن کـارمـون سردرد شـدیدی
گـرفته بـودم، یک لیـوان آب کـردم و روی صنـدلی نشستـم ویه قـرص سـردرد خـوردم!
–زهراجـان بهتـر شدی؟ یا به علی بگـم بـریم درمـانگاه؟
–نه مـادرجـون بهتـرم..شمـا بریـد استـراحت کنیـد، شبتـون بخیر...
مـادرجـون لبخنـدی زد و گـفت:
–شـرمنـده زهـرا، خیلی زحمـت کـشیدی
دستت درد نکـنه!
–این حـرفا چیه، وظیفـم بود!
–عـزیزی، شبـت بخیـر
–شب شمـام بخیـر...
با رفتـن مـادرجـون علی وارد آشپـزخونه شد:
–زهـرا؟ حـالت خـوبه؟
–اره..خیلی بهتـر شدم.
–اگـه میخوای...
–نه علی جـان خیلی ممنـون، بهتـر میشم برو منـم الان مـیام.
بعد از رفتـن علی بلنـد شدم و لیـوان آب رو شستـم و لامـپ آشپـزخونه رو خـامـوش کـردم و رفتـم سمـت اتاق علی...
.
ادامهـ دارد...
نـویسنـده: #بـانوگمنـام✨《 @Girl_patoq 》
رمـان #همـ_نـامـ_مـادرسـادات🍃
پـارت #هشتـادوسـومـ🌸🌱
.
...دربـو بازکـردم و رفتـم داخل، علی روی تخـت
نشسـته بـود، بادیـدن مـن روکـرد بهـم:
–خستـه نباشی، بهتـرشدی؟
–سلامـت باشی، آره خداروشکـر بهتـرم!
اوایـل اسفنـدماه بود وهـواهم خیلی سـرد بود...
ازعلی خـواستـم تابره و درجـه شـوفاژ رو بیشتـر کـنه،
علی هم از اتـاق بیـرون رفـت و مـنم روی تخـت
نشستـم و مـوبایلمـو از روی عسلـی کنـار تخت
بـرداشتـم.
درحال چک کـردن تلگـرامم بـودم تا خواستـم بلنـدبشـم یهـو دیدم علی پشـت سـرم نشست و دستـشو
گذاشت روشونـم و مانعی شـد تا بلنـدنشـم!!
دستـاشو حلقـه کـرد دورکمــرم..گـرگـرفتـم😑😶
آروم درگـوشم گـفت:
–خیلی دوسـت دارم زهـرای مـن😍
چـرخیدم سمتـش، نگـاهم گـره خورد به
نگـاهش دوبـاره رنـگ به رنگـ شدم...
–بازکـه سـرخ شـدی😄زهــرا؟؟؟
سـرموآوردم بالا و خیـره شدم بهـش، دستـی
روی ریـش هاش کـشیدم و زمـزمه وارگفتـم:
–جـان دلم؟
دستـشو آورد بالاودستمـوگـرفت و جلـوی لبـاش گـذاشت:
–چـراچنـدوقتـه ناراحتـی؟
–چـون فکـرمیکـنم ازم دلخـوری!
ازحـرفم جاخـورد، کلافه بلنـدشد و دستـی تـوی
موهاش کـشید...برگـشت سمتـم:
–زهـرا؟ مـن بهت گفتـم ازت دلخـورنیستـم و
نخـواهم بود!! مـن بخاطـر توهم کـه شده از
خواستـه دلـم میگـذرم.
اومـد کنـارم نشست و دستـامو گـرفت و ادامـه داد:
–پس دیگـه فکـرشو نکن، باشه خـانومی؟
لبخنـدی از روی رضایت روی لبـام جاگـرفت: چشـمـ...
.
ادامهـ دارد...
نـویسنده: #بـانوگمنـام✨《 @Girl_patoq 》
#شهیدانہ
#طنز_جبهه
شب عملیات بود .حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت:ببین تیربارچی چه ذکری میگه که اینطور استوار جلوی تیرو ترکش ایستاده و اصلا ترسی به دلش راه نمیده .
نزدیک تیر باچی شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه :دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ،...(آهنگ پلنگ صورتی!)😐😂
معلوم بود این آدم قبلا ذکرشو گفته که در مقابل دشمن این گونه ،شادمانه مرگ رو به بازی گرفته.😂
《 @Girl_patoq 》