#شازدهکوچولو
شازده کوچولو پرسید: کی اوضاع بهتر میشه؟
روباه گفت: از وقتی که بفهمی همه چیز به خودت بستگی داره
《 @Girl_patoq 》
💛پاتوق دخترا💛
🍂🌱🍂🌱🍂🌱 🌱🍂🌱🍂🌱 🍂🌱🍂🌱 🌱🍂🌱 🍂🌱 🌱 #پارت_32 #نویسنده_aliium هوز مست چرت چند دقیقه اي اش است. نگاهی به تلوز
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
🌱🍂🌱🍂🌱
🍂🌱🍂🌱
🌱🍂🌱
🍂🌱
🌱
ادامه#پارت_32
#نویسنده_aliium
کاش می شد خیلی چیز ها را از صفحه ي زندگی پاك کرد. درست مثل همین
لک ها که از روي قابلمه می زدایم. آن وقت من دست به کار می شدم. همه چیز را
پاك می کردم به جز بهشت عمو رحیم،بعد خودم، فرید، مامان و هامون را به آنجا
تبعید می کردم. درش را قفل می کردم و هیچ کس را به بهشتمان راه نمی دادم. چرا
مرتضی و مادرش را هم راه می دادم و گرد اعتیاد از خاطرشان می زدودم. فقط حیف
که مردگان را نمی توانستم زنده کنم!
_ هما
با مکث سرم را به سمت صدایش می چرخانم. سینی به دست در چهارچوب در
ایستاده و با چهره اي گرفته نگاهم می کند. نگاه می گیرم و دوباره مشغول سابیدن
می شوم.
_ ممنون بذارش روي میز.
صداي برخورد سینی با میز می آید. می دانم که خودش هم از برداشت عجولانه
اش پشیمان ست اما من هم امروز ظرفیتم پر شده و جایی براي حرص بیشتر ندارد.
صداي قدم هایش که آشپزخانه را ترك می کنند، دلم را می سوزاند. کاش حداقل
چیزي می گفت. یک لحظه صداي پاها متوقف می شود و بعد از کمی مکث می گوید:
_ منم دلم براي اون روزا تنگ میشه... خیلی زیاد!
حرفش آبی می شود بر آتش حرصم و از سابیدن دست بر می دارم.دست هاي خیسم را با حوله ي آشپزخانه خشک می کنم و به سمت اتاق خواب
می روم.
باز هم اثري از آثارش روي تخت نیست. باز هم دلم سابیدن قابلمه ام را می
خواهد. با حرص بر می گردم و به سمت اتاق کارش می روم. باز هم می خواهد روي
آن کاناپه ي لعنتی بخوابد. عصبی می شوم. دلم می خواهد سرش فریاد بزنم. اما به
سختی خودم را کنترل می کنم. در چارچوب در می ایستم. با حالتی ناراحت به کاناپه
ي لعنتیِ گنده، لم داده و با چشمانی سرخ از خستگی گوشی اش را چک می کند. سعی
می کنم حرصم بر صدایم سایه نیندازد!
_ بیا برو روي تخت بخواب.
نگاهش را از گوشی اش بر نمی دارد و در همان حال می گوید.
_ راحتم.
دندان هایم را با تمام قدرت بر هم می فشارم تا اعصاب به هم ریخته و تحریک
شده ام، داد و هواري نشود که از حنجره بیرون آید و بر سرش آوار شود. وارد اتاق
می شوم. بالاخره نگاهم می کند. جلو می روم. موبایل را از دستش بیرون می کشم و
روي میز کارش می گذارم. دستش را می کشم تا از روي کاناپه بلند شود.
_ همـ...
_ فرید جان پاشو برو روي تخت بخواب... مطمئن باش اونجا جات خیلی راحت
تره.
#رمان_مذهبی_بر_اساس_واقعیت🌱
🍂
🌱🍂
🍂🌱🍂
🌱🍂🌱🍂
🍂🌱🍂🌱🍂
🌱🍂🌱🍂🌱🍂
《 @Girl_patoq 》
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
🌱🍂🌱🍂🌱
🍂🌱🍂🌱
🌱🍂🌱
🍂🌱
🌱
#پارت_33
#نویسنده_aliium
کلافه و با اخم بلند می شود. دستش را رها می کنم. مسخره ست. حالا باید
خیالش را هم راحت کنم.
هنوز ایستاده. حتما منتظر است تا بی خیال شوم و بروم. اما کور خوانده. من در
لجبازي از او غد ترم. هر چند لجبازي من تنها به خاطر اوست، به خاطر راحتی اش!
آهم را همان جا در دل خفه می کنم. لعنت به جهیزیه اي که تخت خوابش
دونفره است!
خودم را مشغول لپ تابم که این چند روز میز کارش را اشغال کرده، نشان می
دهم و در همان حال آرام می گویم:
_ من امشب خیلی کار دارم... اصلا فکر نکنم بتونم بخوابم... هامون یه مقاله
فرستاده واسش ترجمه کنم... باید روي اون کارکنم...
هرچه می کنم نمی توانم نیش کلامم را بگیرم.
_ تو با خیال راحت، تنها بخواب.
سرم را بر نمی گردانم. نباید اینطور به او کنایه بزنم. خودم خواستم! او از همان
اول این را گفته بود و من پذیرفته بودم. اما فشار این چند روز آنقدر زیاد است که
راست و درست خیلی از کارها از دستم خارج شده. امیدوارم به دل نگیرد و هر چه
زودتر از اتاق خارج شود. تا من هم به درد خودم بمیرم!
او اما بیرون که نمی رود هیچ تازه چند قدم هم به طرف می آید. گرماي
حضورش را در فاصله اي نزدیک پشت سرم حس میکنم. دستش آرام روي شانه اممی نشیند. بر می گردم. نگاهش پر از حرف است. انگار باز هم بخواهد بگوید خودت
این شرایط را قبول کردي؛ خودت خواستی!اما غم نگاهش بیشتر است و این بیش از
اندازه ناراحتم می کند.
دهان باز می کند تا چیزي بگوید. حتما نمی داند که حرفش را از نگاهش خوانده
ام. با این که ناخواسته نیش زدم اما طاقت ناراحتی اش را ندارم. خب چه کنم دست
خودم نبود. پیش دستی می کنم و سریع می گویم:
_ برو فرید جان. خسته اي عزیزم... من فقط می خوام تو راحت باشی... همین.
کمی نگاهم می کند. باز هم مثل آن روزهاي بهاري. بی حرف سرش را خم می
کند. پیشانی ام را کوتاه و البته با طعم عذرخواهی مهر می کند و از اتاق خارج می
شود.
بی خیال ترجمه هاي دروغین می شوم و روي کاناپه ي لعنتی می نشینم. سرم
درد می کند. سرم را در دست می گیرم و با پنجه شیقیه هایم را ماساژ می دهم. هنوز
هم گاهی نمی دانم اسم تصمیمی که گرفتم را عشق بگذارم یا حماقت!
_ من نمی تونم هما
کلافه و خسته با حالی گرفته روبرویم راه می رفت و فقط هر چند ثانیه یک بار،
موهایش را چنگ می زد. طوري چنگ می زد که حس می کردم گلوي مرا می گیرد. و
اي کاش این کار را می کرد؛ کاش در یکی از این چنگها خفه می شدم و ازحضور
تحمیلی ام در زندگی اش، راحتش می کردم.
#رمان_مذهبی_بر_اساس_واقعیت🌱
🍂
🌱🍂
🍂🌱🍂
🌱🍂🌱🍂
🍂🌱🍂🌱🍂
🌱🍂🌱🍂🌱🍂
《 @Girl_patoq 》
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
🌱🍂🌱🍂🌱
🍂🌱🍂🌱
🌱🍂🌱
🍂🌱
🌱
#پارت_34
#نویسنده_aliium
روي تخت نشسته بودم و حرفی براي گفتن نداشتم. او نمی توانست حس و حال
مرا درك کند. اصلا هیچ کس نمی توانست. طوري با من برخورد می کرد که از داشتن
این حس جنون وار عصبی می شدم. اما به معنی واقعی کلمه در بیرون کردن این حس
ناتوان بودم.
من عاجز از این حس بودم و راه نجاتی برایش نداشتم. به چه زبانی می گفتم. آخ
خدا هیچ کس مرا نمی فهمید. دلم براي خودم می سوخت، من در حس خواستن او
ذوب شده بودم و او تنها کاري که کرده بود، پس زدنم بود و بس. غروري برایم
نمانده بود و راه نجاتی هم نمی یافتم.
با حالی آشفته روبرویم زانو زد. دستهایم را در دست گرفت. چیزي به بارش
ابرهاي نگاهم نمانده بود و او نمی خواست کوتاه بیاید.
این چه زندگی نکبتی بود که من داشتم. هم باید از درد پس زده شدنِ خودم می
سوختم و هم از دردي که فرید از تحمیل شدنم می کشید. با این حال مطمئن بودم که
درد اصلیِ او، درد نداشتن نسترنش است. می سوخت در این داغ و جالب بود که من
هم پا به پایش می سوختم.
با لحنی التماس وار گفت:
_ به بابااتا بگو نمی تونی... بگو خودت نمی خواي... بگو و تمومش کن هما...
تحملم را از دست داده و به گریه افتادم. گریه اي که تا این لحظه به زور
کنترلش کرده بودم و دیگر نمی توانستم. انگار غده ي اشکیِ چشمانم منفجر شده
باشد، فوران اشکها غیر قابل کنترل شده بودفرید... کاري کردي باهام... که حالم از خودم و... احساسم... به هم می خوره.
از گریه ي سیل آساي من دست و پایش را گم کرد. انتظارش را نداشت!
_ من براي خودت میگم... می خوام تو خوشبخت شی... من می دونم که نمی
تونم خوشبختت کنم... من هیچ کس نمی تونم خوشبخت کنم... بفهم اینو.
نمی فهمم من اصلا آدمی کند ذهن هستم. چرا کسی این میان مرا نمی فهمد؟!
هر چه به صورتم دست می کشیدم هرچه چشم ها را باز و بسته می کردم، سیل
تمام نمی شد.
درهم و ناراحت بلند شد. دستمالی از روي میز برداشت و به سمتم گرفت.
دستش را با حرص و ناراحتی پس زدم:
_ فکر کردي باور میکنه... برم بگم دیگه دلم نمی خواد با فرید ازدواج کنم؟ برم
بگم دیگه دوستش ندارم؟ آره؟... باور نمیکنه فرید... مگه قبل از این من بهش گفتم
که دوست دارم؟ خودش فهمید. خودش خواست... به جون... به جون خودت من ازش
نخواستم بیاد به تو بگه با هم عروسی کنیم... باور کن فرید ... منم خسته شدم... یکم
ول کن اون دنیاي مرده ها رو ... یکم منو ببین!
داغ کرده بودم. شاید نباید این حرف ها گفته می شد، اما دست خودم نبود.
خواستم بلند شوم تا از این اتاق فرار کنم و در گوشه اي با خیال راحت زار بزنم، که
مانعم شد. صورتش سخت و جدي بود اما، صدایش پر از سوز و غم.
#رمان_مذهبی_بر_اساس_واقعیت🌱
🍂
🌱🍂
🍂🌱🍂
🌱🍂🌱🍂
🍂🌱🍂🌱🍂
🌱🍂🌱🍂🌱🍂
《 @Girl_patoq 》
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
🌱🍂🌱🍂🌱
🍂🌱🍂🌱
🌱🍂🌱
🍂🌱
🌱
#پارت_35
#نویسنده_aliium
من به خاطر خودت میگم... زندگی با من سخته... به قول خودت من تو دنیاي
مرده هام...
لعنت به من. لعنت به حرفی که زدم تا صدایش را این طور بلرزاند. سوز صدایش
دلِ دیوانه ام را آتش می زد. من اگر تا کنون از درد خودم نمرده ام، بی شک از درد او
خواهم مرد! دویانه وار پشیمان شدم از گفته ام.
_ من منظوري نداشتم. من... یعنی... ببین...
_ من نمی تونم برات یه شوهر خوب و کامل باشم... نمی تونم همه ي...
کلافه تر شد و موهایش را محکم تر کشید
_ اَه لعنتی! من نمی تونم همه ي... همه ي نیازاتو برآورده کنم... نمی خوام عذاب
بکشی...
شرم زده نگاه از چشمانش گرفتم. لعنت به من! دلم می خواست فرار کنم.
_ می تونی با این شرایط کنار بیاي... می تونی مثل همین الان باشیم با هم... انگار
نه انگار که زن و شوهریم... هما جان... منطقی باش... من نمی دونم تا کی حال و روزم
اینجورِ... اما هیچ قولی هم نمی تونم بهت بدم... می تونی فقط با یه اسم تو شناسنامت
و یه سایه کنارت زندگی کنی... نمی تونی عزیز من ... سخته هما... قبول کن... نمی
خوام با گفتنش عذابت بدم ... اما ... اما من نمی تونم هیچ کس رو جاي نسترن ببینم...هر کاري می کنم، نمی تونم فراموشش کنم... همیشه سایش تو زندگیمونه... بینمون
فاصله میندازه ... چون من هرجا رو که نگاه می کنم اونو می بینم...
نمی دانم چهره ام چه شکلی شده بود که عصبی دست در موهایش کشید و ادامه
ي به آتش کشیدن دلم را کمی به تاخیر انداخت. آرام تر ادامه داد:
_ نمی دونم تا کی... باور کن نمیدونم. اما، می دونم که به این زودي هم نمی
تونم بی خیالش بشم... من تا ابد درگیرشم... می دونم گفتنش نامردیه ... اما فکر می
کنم درکم کنی...
درك می کردم. صد در صد درك می کردم. مگر من می توانستم کسی را جاي
فرید تصور کنم. آخ خدا خوش به حال نسترن که مرده اش هم از من خوش اقبال تر
بود.
_ هما، به روح نستـ....
با حالتی پشیمان چشم از نگاهم دزدید و گفت:
_ به روح مامانم نمی خوام با ازدواج با من بدبخت بشی... تو حقت بهترین
هاست.
قاب عکس بابا اتا را از روي میز برمی دارم و چهره ي مهربانش را نوازش می
کنم.
#رمان_مذهبی_بر_اساس_واقعیت🌱
🍂
🌱🍂
🍂🌱🍂
🌱🍂🌱🍂
🍂🌱🍂🌱🍂
🌱🍂🌱🍂🌱🍂
《 @Girl_patoq 》
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
🌱🍂🌱🍂🌱
🍂🌱🍂🌱
🌱🍂🌱
🍂🌱
🌱
#پارت_36
#نویسنده_aliium
نمی دونم الان می دونی یا هنوز بی خبري از وضع زندگیمون... دیگه کم کم
داره چهار ماه میشه... باور میکنی بابا اتا، من به همینم راضیم...
دلم می خواهد مثل همان روزهاي شیرینِ بودنش، برایش حرف بزنم، درد و دل
کنم.
_ هیچ کس نمی دونه بابا اتا... هیچ کس... دو روز بعد از اینکه باهام اتمام حجت
کرد، رفتم سراغش و همه چیز رو قبول کردم... اون دو روز رو هم فقط براي اینکه باز
بهم نگه احساسی تصمیم گرفتی صبر کردم... چون اصلا حتی یک لحظه هم به
نداشتنش فکر نمی کردم... نمی تونستم... به نظرت حماقت کردم؟
منتظر جواب نگاهش می کنم او اما هنوز لبخند می زند. اشکی از گوشه ي چشمم
می چکد و روي چشمش می افتد.
_ بهش قول دادم هیچ وقت گله نکنم. قول دادم پشیمون نشم. بهش گفتم همه
ي شرطا قبول ... تو فقط براي من باش...
اشک ها سرعت می گیرند و شیشه ي قاب خیس می شود. حالا که فکرش را می
کنم، می بینم خودم هم از تصمیمی که گرفتم متعجب بودم. اما انگار در من، منی
دیگر زندگی می کرد و می کند، که هیچ تسلطی بر آن نداشتم و ندارم. خودش
تصمیم می گرفت و می گیرد، خودش هم اجرا می کرد و می کند.
بی اراده می خندم...می دونی بابا اتا هنوزم باورم نمیشه همه چیز انقدر سریع اتفاق افتاد... اینکه ده
روز بعدش ما عروسی کنیم و تو هم یک هفته بعد ترکمون کنی ... تو به خواستَت
رسیدي... هم من به عشقم رسیدم، هم فریدت سرو سامون گرفت... همینُ می
خواستی دیگه؟
باز هم فقط با لبخند نگاهم می کند. من هم سعی میکنم میان اشکها لبخند بزنم.
_ راحت بخواب اتابک خان... تو کامل به آرزوت رسیدي... منم رسیدم... نصفه و
نیمه ... با درد ... با حسرت... اما فرید هنوز نرسیده.
قاب را روي میز رها می کنم.خودم را روي کاناپه ي محبوب فرید می اندازم و
هق هقم را در آغوشش خفه می کنم.
هر چه در مرداب عشق جنون وارم به فرید، بیشتر براي نجات دست و پا می
زنم، بیشتر هم فرو می روم و هلاك می شوم.
خسته از استرس هایی که این مدت تحمل کرده ام، وسط سالن خانه ام روي
زمین ولو می شوم. کمرم را به مبل دونفره ي پشت سر تکیه می دهم و دستم را دور
زانو ها حلقه میکنم. یک ساعتی می شود که فرید خانه را ترك کرده. آنقدر دلم از
ترس فهمیدنش مثل سیرو سرکه جوشیده که دیگر چیزي از آن باقی نمانده.
گفته بود می خواهد این سه روز را بخوابد، اما فقط همان روز اول در خانه ماند و
استراحت کرد. یک ساعت پیش خانه را به مقصد آتلیه ي عکاسی مازیار ترك کرد و
تمام آرامش ظاهري مرا هم با خود برد. دیگر ناامید ناامید هستم. امکان ندارد مازیار
چیزي بداند و سکوت کند. امکان ندارد و من دلم می خواهد براي یک بار هم که شده
#رمان_مذهبی_بر_اساس_واقعیت🌱
🍂
🌱🍂
🍂🌱🍂
🌱🍂🌱🍂
🍂🌱🍂🌱🍂
🌱🍂🌱🍂🌱🍂
《 @Girl_patoq 》
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
🌱🍂🌱🍂🌱
🍂🌱🍂🌱
🌱🍂🌱
🍂🌱
🌱
#پارت_37
#نویسنده_aliium
آن چیزي که من می خواهم بشود. مدام به خودم می گویم بالاخره که می فهمید.
فرقی نمی کرد حالا یا چند روز دیگر، چند ماه دیگر، چند سال دیگر، مهم این است
که بالاخره می فهمید. اما دلم آرام نمی گیرد. نمی توانم بپذیرم. نمی توانم!
با اینکه همین مدت پنهان کاري هم به من ثابت کرده بود که توانایی بر دوش
کشیدن این راز را ندارم و خودم تنها کسی هستم که زیر بارش له خواهم شد، باز هم
دلم راضی نمی شود. دیوانگی ست اما باز هم دلم می خواهد زیر این بار له شوم و
فرید چیزي نفهمد. با اینکه می دانم خودم بیشتر ازهمه این وسط ضربه خواهم خورد.
همیشه در همه ي خواست و آرزوها و هدف هایم، فرید نقش اصلی را داشته.
همیشه او، اول صف بوده و خودم آخر. اما اینبار دلم می خواهد کمی خودخواه باشم.
با شادي تماس گرفته ام. با اینکه نمی خواهم او را در ماه هاي اول بارداریش
نگران کنم، اما واقعا دیگر نمی توانم تنهایی فکر کنم.
تنهایی روبرو شدن با این معضل برایم سخت است. شادي یار و غمخوار
همیشگی ام بوده و هست و تنها کسی ست که می توانم با خیال راحت این بار را با او
تقسیم کنم. مغز من که از کار افتاده امیدوارم او بتواند جوابی براي سوالهایم داشته
باشد.
اي کاش فقط مازیار چیزي نگوید. اي کاش ...
_ مگه میشه همچین چیزي حتما اشتباه دیدي؟!!!
بهت و تعجبش دقیقا مثل روز اول من است. آخر چه کسی همچین چیزي را باور
می کند.
#رمان_مذهبی_بر_اساس_واقعیت🌱
🍂
🌱🍂
🍂🌱🍂
🌱🍂🌱🍂
🍂🌱🍂🌱🍂
🌱🍂🌱🍂🌱🍂
《 @Girl_patoq 》
🍂🌱🍂🌱🍂🌱
🌱🍂🌱🍂🌱
🍂🌱🍂🌱
🌱🍂🌱
🍂🌱
🌱
#پارت_38
#نویسنده_aliium
ناامید سرم را تکان می دهم. قبل از آمدن فرید با حقیقت روبرو شدم و هیچ
شکی به آن ندارم، فقط چرایی اش را نمی دانم. دلیلش را نمی فهمم. از همان بار اولی
که دیدمش و چیزي به سنکوب کردنم نمانده بود و تا روزي که یقین پیدا کردم
خواب نمی بینم و این کابوس مخصوص بیداري ست، سوالها یک لحظه رهایم نکرده
اند، پشت هم در مغزم ردیف می شوند و چون جوابی برایشان ندارم همان جا می
ماندند و اعصابم را به بازي می گیرند.
چند بار دهانش را باز و بسته می کند می خواهد چیزي بگوید اما آنقدر ناباوري
در حالاتش وجود دارد که جاي حرفی که از دهانش خارج نمی شود را می گیرد. از ته
دل آه میکشم. در هر صورت اصل، حضور"او"ست و این بودن شاید چیزي شبیه
معجزه باشد. البته نه براي من؛ براي من بیشتر شبیه بلاي آسمانی ست. دیگر فرقی
نمی کند، هر چقدر هم که باورش سخت باشد، هر چقدر غیر ممکن، به هر حال انکار
ناپذیرست!
نگران شادي می شوم. شوك این خبر بی نهایت بالاست. حتی براي غریبه اي از
همه جا بی خبر، چه رسد به او که همیشه همپاي من بوده.
_ ببخش شادي نمی خواستم با این وضعی که داري درگیرت کنم.
با چشمهایی گشاد شده به اندازه ي نعلبکی نگاهم می کند اما انگار در این عالم
نیست.
_ دیوونه شدي هما... اصلا مگه میشه همچین چیزي!
#رمان_مذهبی_بر_اساس_واقعیت🌱
🍂
🌱🍂
🍂🌱🍂
🌱🍂🌱🍂
🍂🌱🍂🌱🍂
🌱🍂🌱🍂🌱🍂
《 @Girl_patoq 》