eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24.5هزار دنبال‌کننده
589 عکس
274 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
6.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ عاشقت شدم عمیقه حس بین مون... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ ژله ها را با احتیاط از قالب جدا میکنم، مادر حرف میزند و من بی حواسم، کنارم می ایستد و تعریفم را میکند که چه منظم ژله را برگردانده ام، از کنارش میگذرم که بازویم را میگیرد. -پریا چرا اخم کردی؟ چقدر ماشاالله ناز شدی، دیدی گفتم زرد خیلی بهت میاد! سر تکان میدهم. -آره مامان بهم میاد، خاله اینا اومدن صدام بزن. بازویم را از درون دستش کنار میکشم و سمت اتاقم میروم، اما همین لحظه زنگ در به صدا می آید. -پریا خاله‌ت رسیدن! کلافه؛ از رفتن به اتاقم سر باز میزنم و شانه به شانه مادر کنار در ورودی می ایستم، خاله نسترن درحالی که با لبخند گنده ای وارد میشود، میگوید: -وای پریا روز به روز قشنگ تر میشی خاله! لبخند میزنم و روی یکدیگر را میبوسیم، سهراب در حالی که سبد گل کوچکی به دست دارد مقابلم می ایستد، نگاهش زیر افتاده، خیلی وقت است ندیدمش، چهره اش مردانه‌تر شده، ناخوداگاه نیشخند میزنم و گل را از دستش میگیرم. -خیلی ممنون پسرخاله، ولی به چه مناسبته؟ خاله و مادر نگاه معناداری به هم میکنند که سهراب میگوید: -راستش خودمم نمیدونم! خاله چشم غره ای میرود. -که نمیدونی آره؟ حالا بریم داخل حرف میزنیم. مادر تعارف میکند تا داخل شوند، جلوتر از سهراب راه می افتم و طوری که فقط او بشنود میگویم: -خوبه که اینقدر رو داری سهراب! سمتش برمیگردم و نگاه به چشمان قهوه‌ای‌اش میدوزم. -اینکه روت شده بیای اینجا رو میگم! با حرص تماشایم میکند که نیشخندی تحویل میدهم. داخل پذیرایی مینشینیم، مادر به غذایش سری میزند و بعد با چای و شیرینی می آید، کنار خاله می نشیند و آهسته حرف میزنند، وقتی سرشان را گرم میبینم موبایلم را برمیدارم و برای مهتاب پیام میدهم: -اوضاع مرتبه مهتاب؟ طولی نمیکشد که جواب میدهد: -مامان و منصور یه دعوای جانانه کردن واسه خاطر من، منصور زد از خونه بیرون، منم جمع کردم برم خوابگاه اما مامان اجازه نداد. پوست لبم را با حرص میجوم. -دردش چیه این مردک؟ -دردش منم، منو میبینه انگار عزرائیلو دیده، تو چکار کردی با خواستگار جانت؟ تک خنده ای میکنم که سهراب نگاهش سمتم جلب میشود. -فعلا به مرحله خاصی نرسیدیم، تازه رسیدن! -پس چرا با من چت میکنی تو؟ برو به خواستگار جانت برس! -من راحتم! -من ناراحتم، برو بعد بیا تعریف کن. -اوکی! موبایلم را کنار میگذارم که خاله رو به من میگوید: -پریا جان برنامه‌ات واسه آینده چیه خاله؟
دوستای عزیزم رمان همسر استاد پی دی اف نداره و کاملا آنلاینه. چرا اینقدر میگید پی دی افشو بفرس🧐🤕😐 اگه رمان کامل بود که الان گوگل پر بود ازش😐😐 و مورد دوم اگه پی دی افش موجود بود که من نمی اومدم روزی یکی دو پارت بذارم ازش😑🤕 مطمئن باشید تا رمانی کامل بشه دوستانی هستن که به سرعت نور پی دی افش میکنن و میذارن تو سایت و کانالای مختلف و اسم این افراد نخود هر آش هست😌😒 کسانی که از کیسه خلیفه میبخشن😕 کاش میفهمیدن چقدر کارشون زشته که زحمات یه نفر دیگه رو اینجوری از بین میبرن😞😕😒
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ حالمان داشت خوب میشد؛که باز کسی را 『 باور 』 کردیم.... •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ شانه ای بالا میدهم. -چطور مگه؟ خاله نگاهی به سهراب که خودش را سرگرم موبایلش کرده، میکند. -سهراب قراره بره اونور درس شو ادامه بده، دوست داری تو هم باهاش بری؟ لبخند کجی میزنم. -از خدامه! هر سه با بُهت نگاهم میکنند که ادامه میدهم: -بابت بخش اول جمله تون گفتم، وگرنه من همینجام میتونم درسمو ادامه بدم! خاله آرام میخندد. -خوشحال شدم خیال کردم دلت میخواد همراه سهراب بری! لبخند زورکی ای میزنم. -چرا دلم بخواد خاله؟ سهراب مامانمه یا بابام؟ -هیچ کدوم، ولی اگه قبول کنی شاید قسمت شد و همسرت شد! ابرویی بالا میدهم و به سهراب نگاه میکنم. -پس موضوع اون سبد گل این بود؟ سهراب کلافه به نظر میرسد و نگاه میگیرد که ادامه میدهم: -من اصلا خبر نداشتم شما واسه سهراب اومدین خواستگاری، آخه مامان گفت سهراب قراره بیاد برای خداحافظی! خاله بلند میشود و کنارم جای میگیرد. -اگه بره معلوم نیست کی برگرده خاله، چرا بذارم عروس فرنگی برام بیاره وقتی یه تیکه جواهر تو خونه خواهرمه؟ سر کج کرده و به خاله نسترن خیره ام، مادر با اضطراب تماشایم میکند، قطعا از اینکه جواب دندان شکنی بدهم اضطراب دارد. نفس عمیقی میکشم و نگاهم را به سهراب میدهم. -والا اصلا به سهراب نمیاد که با حرفای شما موافق باشه، انگاری دلش همون عروس فرنگی رو میخواد! سهراب بی حوصله نگاهم میکند و به مادرش میگوید: -گفته بودم پریا جوابش منفیه! ابرویی بالا میدهم. -چرا حرف تو دهنم میذاری؟ متعجب تماشایم میکند که خاله با خوشحالی صورتم را محکم میبوسد، دستم را مقابل خاله میگیرم و شمرده میگویم: -عجله نکن خاله، من فقط وقت میخوام تا فکر کنم! چشمان سهراب گرد شده و خاله از خوشحالی در پوست خود نمیگنجد، لبخند کمرنگی به صورت حیرت زده مادر میزنم و از جایم بلند میشوم. -مامان میرم میزو آماده کنم، هر وقت بابا اومد شام بخوریم! و از آن جمعِ متعجب دور میشوم، داخل آشپزخانه پشت میز جای میگیرم و سرم را با کلافگی درون دستانم میفشارم، تمام اینها به خاطر تو بود شهاب لعنتی!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⬛️سالروز ضربت خوردن اَوَّلُ مـَظْلُوم عالم، امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام تسلیت باد ╭── 🖤🖤🖤🖤🖤 ╰────────── A.F التماس دعا...
7.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سیاه پوش شدن حرم مولا امیرالمومنین در آستانه ی شبهای قدر 🖤 ╭── 🖤🖤🖤🖤🖤 ╰──────────
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ نرو بمون نذار یتیم بشه زینبت... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
7.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با آمدن پدر شام را دور هم میخوریم، خاله نسترن مجددا با پدر حرف میزند، در نگاه پدر به راحتی میتوانم مخالفتش را ببینم، با آرامش تماشایش میکنم که میگوید: -نظر خودت چیه پریا؟ میخواهم چیزی بگویم که خاله پیشدستی میکند: -پریا جان قراره فکر کنه، آقا شهریار هر چی شما و پریا بگید همونه! پدر هیچ جوابی نمیدهد، انگار به همینکه من قرار است فکر کنم بسنده میکند. مهمانی سرد و بی روح امشب هم به پایان میرسد، درواقع تنها مادر و خاله از این دورهمی لذت برده اند! خسته میز شام را به همان شکل رها میکنم و به اتاقم میروم، فقط خدا میداند چه حال مزخرفی دارم، باور نمیکنم قرار است به آدمی چون سهراب فکر کنم، بی اینکه به ماجرای امشب حتی یک صدم ثانیه فکر کنم، فکرم به فردا شب پرت میشود، من توانایی این را دارم که شهاب را کنار دختری ببینم؟ این بار شهاب زرنگی کرده و حتی نگفته خانواده ما برای خواستگاری پیش قدم شوند، قطعا خواستگاری های قبل درس عبرتش شده، چون هر بار من بودم که گند میزدم به آبرویش، اما چرا این بار تلاش نمیکنم تا این نامزدی کذایی به هم بخورد؟ خسته شده ام یا عشقم نسبت به شهاب کمرنگ شده؟ همچون دونده ای شده‌ام که هر چه سمت خط پایان میدود نمیرسد، من هم از این که هر بار غرورم را مقابل شهاب خرد کنم خسته ام. چشمان سوزناکم را روی یکدیگر میفشارم، یعنی کابوس فرداشب کِی به اتمام میرسد؟ *** با بدنی کوفته روی تخت مینشینم و به سپیده صبح زل میزنم، چشمانم میسوزد و اندازه یک قرن خسته ام، اما تمام طول شب چشمانم، خواب را پذیرا نشد، گلویم همچو وزنه ای سنگین شده است، بغض دارد خفه ام میکند، اما حق گریه کردن را به خودم نمیدهم، دلم از گرسنگی ضعف میرود و حتی از دیشب لباسم را تعویض نکرده ام، در اتاق آرام باز میشود و مادر سرک میکشد، چشمانش پوف دارد و میگوید: -پریا بلند شو صبحونه تو بخور برو خونه خان‌جون کمک دستش باش! بی حوصله میگویم: -خواهش میکنم خودت برو مامان! -چطور برم وقتی خونه خودم از مهمونی دیشب بهم ریخته، میز شام هنوز سرجاشه! پوفی میکشم و سر تکان میدهم: -باشه، یکم دیگه میرم. مادر لبخند رضایتی تحویلم میدهد و یکباره میپرسد: -دیشب با همین لباس خوابیدی؟ کاش میتوانستم بگویم کدام خواب؟ خواب با چشمانم قهر است، اما آرام میگویم: -اونقدر خسته بودم نفهمیدم کی خوابم برد!
12.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 دعای روز بیستم ماه مبارک رمضان 💢 اللهمّ افْتَحْ لی فیهِ أبوابَ الجِنانِ واغْلِقْ عَنّی فیهِ أبوابَ النّیرانِ وَوَفّقْنی فیهِ لِتِلاوَةِ القرآنِ یا مُنَزّلِ السّکینةِ فی قُلوبِ المؤمِنین . 📎 📎