eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24.1هزار دنبال‌کننده
574 عکس
276 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده👇 @A_Fahimi تبلیغات👇 https://eitaa.com/Jazb_bartar
مشاهده در ایتا
دانلود
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ هر چند وقت یک بار آدمهای زندگی‌تان را الک کنید... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
ماشاالله بهتون کلی از پیاماتونو جواب دادم هنوز اینقدرش مونده🙈🙈
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ وقتی خیر طلبیدی نگران شر آن نباش، خدا می‌داند چطور تغییر دهد تا ختم به خیر شود... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
همراهم باشید با رمانای بعدی و که تقریبا ادامه رمان هست ❤️❤️❤️
خبر خوب اینکه شخصیتای رمان داخل رمان خواهند اومد😍😍😍😍😍 میپرسید چه شکلی رو بخونید تا از اومدن پروا و کوروش غافلگیر بشید😍😍😍😍😍
نگران نباشید رمان از کانال حذف نمیشه عزیزای دلم😌
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ به مهتاب نگاه میکنم که تلفنی اطلاع میدهد شب به خانه شان میرود. کتابم را روی میز پرت میکنم و میپرسم: -مگه قرار نبود پسره دیشب بیاد پس چی شد؟ موبایلش را نگاهی میکند و جواب میدهد: -وقتی دیدن من قرار نیس برم کنسلش کردن؛ الانم مامانم باورش نشد قراره برم خونه! -چرا نگفتی منم همراهت میام؟ شانه ای بالا میدهد: -لزومی نداشت، میفهمن دیگه! متعجب نگاهش میکنم، نمیدانم چه در سرش میگذرد! همین موقع موبایلم زنگ میخورد به اسم خاله نگاه میکنم و با تعجب جواب میدهم: -سلام خاله جون! صدای پر انرژی اش گوشم را پر میکند: -سلام عزیز خاله خوبی قربونت برم؟ -خیلی ممنونم شما خوبین؟ -فدات شم عزیزم، پریا جون تماس گرفتم ازت بپرسم شما برای آخر ماه اوکی ای؟ با عاقد و محضردار هماهنگ کنم؟ میانبر پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/13996 میانبر پارت 50 رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/23547 میانبر پارت 100 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/28683
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ اخم میکنم: -کاش فعلا فقط نامزدی بود خاله، عقد محضری در کار نبود! -وا خاله جون میخوای با سهراب بری اونور نباید اسمت تو شناسنامش باشه؟ پربیراه نمیگفت، نفس عمیقی میکشم و به مهتاب که کنجکاوانه تماشایم میکند نگاه میدوزم: -با بابا صحبت کنین خاله... من چی بگم آخه! -ای وای از دست شماها... به مامانتم گفتم باید یه جلسه بذاریم در رابطه با مهریه و تاریخ عقد صحبت کنیم، یا تو خوابگاهی یا سهراب وقت نداره، یا پدرت خستس... پوفی میکشم وقتی هیچ انگیزه ای نباشد همین میشود، همه لنگ در هوا می مانیم! -چی بگم خاله، هر چی بابا گفت، همونه! -باشه خاله، باشه قربونت برم، من با پدرت حرف میزنم، کاری نداری؟ خداحافظی میکنیم و رو به مهتاب میگویم: -تابحال تا این حد یه مراسم خواستگاری و عقدو آشفته حال ندیده بودم! میانبر پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/13996 میانبر پارت 50 رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/23547 میانبر پارت 100 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/28683
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ مهتاب سر کج کرده و نگاهم میکند: -آخه الاغ اگه تو بری، من تو سر و کله کی بزنم؟ من با کی درددل کنم؟ آخه نکبت چطور دلت میاد تنهامون بذاری بری اونور؟ مگه اینجا چشه؟ لبخند غمگینی میزنم: -نمیدونم چرا حس میکنم هر چی از شهاب دورتر باشم برام بهتره، نزدیکش باشم و کنار یکی دیگه ببینمش سخته مهتاب، میدونی هر روز و هر ساعت که جلو چشممه انگار یکی چنگ میندازه دور گردنم و میخواد خفم کنه... نمیتونم ببینم مال یکی دیگه اس و هیچ کاری ازم برنمیاد... بی اراده بغض میکنم و ادامه میدهم: -منم دلم نمیخواد با سهراب برم، اما باید دور شم تا فراموشش کنم... میدونی مهتاب کاش از اول عشقش تو دلم نمی‌افتاد که نخوام اینقدر دردسر بکشم... نفس عمیقی میکشد و نزدیکم میشود: -همیشه اون جوری که میخوایم پیش نمیره! بغلم میگیرد و من اشکم میچکد، از حالا دلم برای شهاب پر میزند... چطور ندیدنش را تاب بیاورم؟ لعنت به عشقت شهاب... میانبر پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/13996 میانبر پارت 50 رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/23547 میانبر پارت 100 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/28683
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ صبرکن... قشنگ میشه! 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ شب آماده میشویم و همراه مهتاب به منزل‌شان میرویم، چندان رضایت به حضور در این مراسم را ندارم، تنها به خاطر مهتاب این راه را آمده ام. مهتاب زنگ در را میفشارد و تلخندی میزند: -دختر این خونه ام و یه کلید ندارم، خنده دار نیست؟ غمگین نگاهش میکنم که همین موقع صدای مردانه و کلفتی به گوشم میرسد: -به به ببین کی اینجاس، بیا بالا مهتاب جان! و بلافاصله در باز میشود؛ چهره مهتاب جمع شده که میپرسم: -صدای منصور بود؟ حرصی در را هل میدهد: -آره خود نخاله اش بود! پشت سرش وارد محوطه میشوم، با آسانسور به طبقه ششم میرویم، همین که در آسانسور باز میشود چهره رنگ پریده اما لبخند به لب مادرش را میبینیم. از دیدن من شوکه شده اما مهتاب را با خوشحالی بغل میگیرد و نفس راحتی میکشد: -خوش اومدی مامان... دسته کیفم را درون مشتم میفشارم و نگاهم را زیر می‌اندازم، از هم که جدا میشوند مهتاب میگوید: -من با پریا اومدم، به اصرار من اومد اصلا راضی نمیشد! نگاهم را بالا میبرم و لبخند میزنم: -سلام خانم کیانی!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ نسبتا دوستانه جواب میدهد: -سلام خوش اومدی پریا جان، بیا داخل! همین که وارد واحدشان میشویم مردی با موهای جوگندمی در حالی که گرمکن شلوار سفیدی به تن دارد نزدیک مان میشود: -به به مهتاب جان، مشتاق دیدار عزیزم! با لبخند چندشی سمت مهتاب می آید که مهتاب راه کج میکند و دست مرا هم همراه خودش میکشد به یک سلام خشک و خالی بسنده میکند، من هم سری تکان میدهم. روی کاناپه مینشینیم منصور که از این رفتار و حرکت مهتاب جا خورده است قهقه ای سر میدهد و روبرویمان می ایستد: -چه مهمون زیبایی همراه خودت آوردی، معرفی نمیکنی؟ از طرز حرف زدنش اصلا خوشم نمی آید به همین خاطر براق نگاهش میکنم و جدی میگویم: -پریا هستم دوست و هم خونه مهتاب! دستانش را بهم میزند، ذاتا شاد و شنگول است: -اوه خوشوقتم پریا جان... به خونه ما خوش اومدی! زیرلب تشکر میکنم، مادر مهتاب با سینی شیرقهوه اش مقابل مان مینشیند.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ دست مهتاب میان دستهای مادرش نوازش داده میشود و برای دلگرمی دخترش ارام برایش نجوا میکند. منصور روی مبلی روبروی ما مینشیند و پا روی پا می اندازد: -خب پریا جان از خودت بگو بیشتر باهم آشنا بشیم! نگاه سردی به او میکنم: -هر چی لازم بود گفتم، چی بگم دیگه! این مردک به اندازه ای نچسب است که حتی ظاهری هم نمیشود با او خوش‌برخورد تا کرد، منصور فنجانی دست میگیرد و میپرسد: -حتما که مشهد زندگی نمیکنی، آخه گفتی با مهتاب تو خوابگاهی! دستانم را در هم قفل میکنم: -اتفاقا خانوادم همین‌جان، ساکن و متولد مشهدم! اخم میکند: -عجیبه، اینجا خونه زندگی داری و تو خوابگاه میمونی؟ لبم را کج میکنم و درون نگاهش چشم میدوزم: -این که نباید برای شما عجیب باشه، چون مهتابم درست مثل منه، با وجود خونه و خانواده باز خوابگاه زندگی میکنه! طعنه ای که به او زده ام کارساز است و دست و پایش را کمی جمع میکند، خنده بیخودی میکند: -مهتاب جان خودش از ما دوری میکنه، وگرنه ما از وجودش تو این خونه لذت میبریم! نیشخندی میزنم که ادامه میدهد: -اینطور نیست مهتاب جان؟
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ گاهی برای خدا کسی را ببخش... آسمان دلت صاف تر می‌شود... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ مهتاب از گوشه چشم‌ نگاهش میکند و با کنایه میگوید: -دقیقا همین‌طوره؛ اونقدر از وجودم لذت میبری که خوشی از چشات میزنه بیرون! منصور به این کنایه مهتاب میخندد و اضافه میکند: -چرا نمیری اتاقت و یه دست لباس مرتب نمیپوشی؟ دوست من الانا دیگه میرسه! مادرش هم با اصرار میگوید: -آره عزیزم برو کمی به خودت برس! دست مهتاب را میگیرد و او را تا اتاقش همراهی میکند، زیرچشمی به منصور نگاه میکنم، متاسفانه او هم نگاهش به من است، نفس کلافه ای میکشم و فنجانم را نزدیک لبم میبرم. فاصله اش را با من کم میکند و مبل نزدیک تری را برای نشستن انتخاب میکند: -خب پریا جان ظاهرا با خانواده ات مشکلی داری که خونه نمیری درسته؟ سعی میکنم خونسرد جوابش را بدهم: -نه مشکل چرا؟ مگه مهتاب با شما مشکلی داره که خوابگاه میمونه؟ لبخند دارد ولی کلافه دستش را به دسته مبل میکوبد: -شرایط مهتاب و تو شبیه هم که نیست، هوم؟ به چشمانش زل میزنم: -نخیر آقا من هیچ مشکلی با اعضای خانوادم ندارم، تنها دلیلم اینه که تو خوابگاه برای رفت و آمد و یادگیری دروس راحت ترم!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ ابرویی بالا میدهد: -میتونی منصور صدام بزنی عزیزم! لبخند کمرنگی میزنم: -بله آقا منصور شما هم جای پدرم هستید! جا میخورد و بلند میخندد، تمام خنده هایش با حرص همراه است، این مرد اصلا نمیتواند خوب حفظ ظاهر کند: -تو خیلی بلایی دختر، فکر میکنی من چند سالمه؟ گوشه لبم را میجوم: -کاری به سن تون ندارم، اما وقتی پدر مهتاب هستین، یعنی جای پدر منم میتونید باشید! چشمانش را ریز میکند: -حتما مهتاب بهت گفته که من ده سال از مادرش کوچکترم! تعجب میکنم، نه مهتاب در این مورد حرفی به من نزده بود، اما خودم را نمیبازم: -خب این دلیل خوبی نیست تا از جایگاه پدر بودن برای مهتاب شونه خالی کنید! سری تکان میدهد میخواهد حرفی بزند که زنگ در به صدا می آید، دست از پرچانگی میکشد و سمت آیفن تصویری میرود، بعد با صدای بلندی میگوید: -فرزاد رسید!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ مهتاب و مادرش از اتاق خارج میشوند، سمت مهتاب میروم و بازویش را میکشم: -حالت خوبه مهتاب؟ با تردید نگاهم میکند: -دارم خودمو آماده میکنم که بشم یه آدم نچسب تا به چشمش نیام! لبخند میزنم: -فقط کافیه بفهمیم از چه جور شخصیتی خوشش میاد، بعد دیگه کارمون آسون میشه، درست برعکسش رفتار میکنی! اوهومی میگوید و سر تکان میدهد: -خیلی خوشحالم که اینجایی پریا، بهم قوت قلب میدی! با اطمینان لبخندی تحویلش میدهم، فقط امیدوارم نقشه مان بگیرد و سنگ روی یخ نشویم. منصور در حالی که به دوستش خوش‌امد میگوید او را به داخل دعوت میکند، انتظار دارم مردی هم سن و سال منصور ببینم، اما فرزاد مرد جوانی است که شک میکنم دوست منصور باشد! چهره و استایل خوبی دارد، پوست سبزه، قد بلند و هیکلی، با تعجب به مهتاب نگاه میکنم، او هم جا خورده است. مادر مهتاب زودتر از ما جلو میرود و مشغول خوش و بش میشود، منتظر میمانیم تا سمت پذیرایی بیایند، فرزاد در حالی که سبد گلی در دست دارد جلو می‌آید، به هر دوی ما نگاه میکند، انگار نمیداند کدام‌مان دخترخوانده منصور هستیم. نگاهش مردد است که منصور سمت مهتاب می ایستد: -اینم از مهتاب خانم ما! فرزاد فوری نگاهش را به مهتاب میدهد و حین دادن سبد گل سلام میکند. میانبر پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/13996 میانبر پارت 50 رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/23547 میانبر پارت 100 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/28683
https://eitaa.com/zapas_ostad برای دیدن عکس شخصیتای رمان و کلیپای مخصوص رمان تو کانال زاپاس عضو باشید که همو گم نکنیم😌👆
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ مهتاب لبخند گشادی میزند که به شدت چهره اش را مزحک جلوه میدهد، دستم را مقابل دهانم میگیرم تا زیر خنده نزنم. منصور و فرزاد هر دو با تعجب به مهتاب نگاه میکنند، خب برای شروع بد نیست! همه داخل پذیرایی مینشینیم، مادر مهتاب به داخل آشپزخانه اشاره میکند: -مهتاب جان برای مهمون مون یه فنجون از اون شیرقهوه بیار! مهتاب بیشتر داخل مبل فرو میرود و چینی به بینی اش میدهد: -من حوصله ندارم مامان، تازه رسیدما، خستم! گوشه لبم را دندان میگیرم، مهتاب خیلی خوب بلد بود نقش بازی کند، مادرش با چشم هایی گرد شده نگاهش میکند، انگار حیرت انگیزترین موجود تاریخ روبرویش نشسته است. نگاه زیرچشمی فرزاد به مهتاب است، کاش میشد بلند زیر خنده بزنم، وقتی مادر مهتاب به اشپزخانه میرود تا جور دخترش را بکشد، منصور مجلس را دست میگیرد. اولش از هر دری صحبت میکند تا فرزاد را به حرف بگیرد ولی بعد کم کم درمورد مهتاب نطق میکند. شرح حال درس و دانشگاه مهتاب!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ مهتاب نگاهم میکند، اشاره میکنم دارد خوب پیش میرود، بعد کنار گوشش لب میزنم: -فقط سعی کن منصور و مامانت متوجه نقشه ات نشن! ناگهان چنان بلند زیر خنده میزند که میترسم، دستش را به دسته مبل میکوبد و دهانش یک متر باز است، خب این هم یکی دیگر از چشمه هایش است. منصور و فرزاد با حیرت به اوضاع مهتاب چشم میدوزند، بیچاره فرزاد لابد خیال میکند دوست عزیزش (منصور) قرار است دخترک دیوانه اش را به او غالب کند! همینکه مادرش با سینی پذیرایی می آید مهتاب با صدای بلندی رو به فرزاد میگوید: -زود بخور چون میخوام تنهایی حرف بزنیم! مادرش چشم غره می آید اما مهتاب مثل یک دختربچه پنج ساله با هیجان به فرزاد خیره شده، فرزاد لبخند هولی میزند: -باشه حتما! مهتاب دستانش را به هم میکوبد، این بار منصور نگاهش میکند و حرصی میگوید: -مهتاب جان خیلی موقر و خانمه، منتها نمیدونم امشب چش شده! مهتاب از جایش بلند میشود و میگوید: -آره من هم موقرم، هم خانم، راستی فرزاد تو دلت میخواد من همینجوری باشم؟ یا شر و شیطون و کلک؟ فرزاد نفس عمیقی میکشد: -شما هر طور که باشی دختر شایسته ای هستی! مهتاب میخندد و دستانش را به هم میکوبد: -وای تو خیلی شوهر خوبی میشی! انگشتم را گاز میگیرم؛ دیدن مهتاب در این موقعیت حتی برای من هم حیرت انگیز است چه برسد به بقیه!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ افسانه؛ مادر مهتاب میز شام را میچیند، مهتاب و فرزاد داخل تراس هستند و من و منصور داخل پذیرایی مانده ایم. همینکه نگاه منصور را روی خودم میبینم بلند میشوم میگویم: -بهتره منم برم به افسانه جون کمک کنم! و فوری سمت آشپزخانه میروم تا فرصت صحبت به او ندهم: -افسانه جون کمک میخواین؟ کلافه نگاهم میکند: -آره لطفا... جلو میروم که عصبی میگوید: -مهتاب چش شده؟ زده به سرش؟ اصلا مهتاب همیشگی نیست! شانه ای بالا میدهم: -چی بگم والا! هر چه میخواهد زیر زبانم را بکشد نم پس نمیدهم، دور میز مینشینیم، افسانه به تراس میرود تا صدایشان بزند که منصور میگوید: -بذار برات بکشم پریا جان! -نه نه بذارید بقیه بیان بعد... دستانش را در هم قفل میکند: -اوهوم باشه، میگم پریا جان تو میدونی مهتاب اگه آبروی منو پیش این پسره فرزاد ببره، من از چشم تو میبینم؟ از حرف ناگهانی‌اش شوکه میشوم، بی اینکه منظورش را درک کنم جواب میدهم: -چرا از چشم من؟ درون چشمانم زل میزند و نجوا میکند: -چون مهتاب مال این حرفا نیس، مشخصه که یه نفر بهش مشاوره های چرت و پرت داده! یکی که زیادی میخواد ادای آدم زرنگا رو دربیاره! متعجب به او زل میزنم و آب دهانم را قورت میدهم... میانبر پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/13996 میانبر پارت 50 رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/23547 میانبر پارت 100 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/28683 میانبر پارت 150 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/35557
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 تاسـوعا آغـاز عطشنـاک 🥀 نهضـت حسینـی اسـت 🖤 و خـط سـرخ عاشـورا 🥀 بـا واژه‌هـای تاسـوعا 🖤 بہ حقیقـت پیـوست دو دست بریده اش کافیست برای گرفتن دست تمام عالمیان امیـدوارم در این شـب معنـوی باب الحـوائج دستتـون را بگیـره فـرا رسیـدن شـب تـاسوعـای حـسینی تسلیـت بـاد🏴 🖤🖤