ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
صبرکن...
قشنگ میشه!
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت149 📝
༊────────୨୧────────༊
شب آماده میشویم و همراه مهتاب به منزلشان میرویم، چندان رضایت به حضور در این مراسم را ندارم، تنها به خاطر مهتاب این راه را آمده ام.
مهتاب زنگ در را میفشارد و تلخندی میزند:
-دختر این خونه ام و یه کلید ندارم، خنده دار نیست؟
غمگین نگاهش میکنم که همین موقع صدای مردانه و کلفتی به گوشم میرسد:
-به به ببین کی اینجاس، بیا بالا مهتاب جان!
و بلافاصله در باز میشود؛ چهره مهتاب جمع شده که میپرسم:
-صدای منصور بود؟
حرصی در را هل میدهد:
-آره خود نخاله اش بود!
پشت سرش وارد محوطه میشوم، با آسانسور به طبقه ششم میرویم، همین که در آسانسور باز میشود چهره رنگ پریده اما لبخند به لب مادرش را میبینیم.
از دیدن من شوکه شده اما مهتاب را با خوشحالی بغل میگیرد و نفس راحتی میکشد:
-خوش اومدی مامان...
دسته کیفم را درون مشتم میفشارم و نگاهم را زیر میاندازم، از هم که جدا میشوند مهتاب میگوید:
-من با پریا اومدم، به اصرار من اومد اصلا راضی نمیشد!
نگاهم را بالا میبرم و لبخند میزنم:
-سلام خانم کیانی!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
كربلاء الحسين💔
#محرم
#امام_حسين
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت150 📝
༊────────୨୧────────༊
نسبتا دوستانه جواب میدهد:
-سلام خوش اومدی پریا جان، بیا داخل!
همین که وارد واحدشان میشویم مردی با موهای جوگندمی در حالی که گرمکن شلوار سفیدی به تن دارد نزدیک مان میشود:
-به به مهتاب جان، مشتاق دیدار عزیزم!
با لبخند چندشی سمت مهتاب می آید که مهتاب راه کج میکند و دست مرا هم همراه خودش میکشد به یک سلام خشک و خالی بسنده میکند، من هم سری تکان میدهم.
روی کاناپه مینشینیم منصور که از این رفتار و حرکت مهتاب جا خورده است قهقه ای سر میدهد و روبرویمان می ایستد:
-چه مهمون زیبایی همراه خودت آوردی، معرفی نمیکنی؟
از طرز حرف زدنش اصلا خوشم نمی آید به همین خاطر براق نگاهش میکنم و جدی میگویم:
-پریا هستم دوست و هم خونه مهتاب!
دستانش را بهم میزند، ذاتا شاد و شنگول است:
-اوه خوشوقتم پریا جان... به خونه ما خوش اومدی!
زیرلب تشکر میکنم، مادر مهتاب با سینی شیرقهوه اش مقابل مان مینشیند.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت151 📝
༊────────୨୧────────༊
دست مهتاب میان دستهای مادرش نوازش داده میشود و برای دلگرمی دخترش ارام برایش نجوا میکند.
منصور روی مبلی روبروی ما مینشیند و پا روی پا می اندازد:
-خب پریا جان از خودت بگو بیشتر باهم آشنا بشیم!
نگاه سردی به او میکنم:
-هر چی لازم بود گفتم، چی بگم دیگه!
این مردک به اندازه ای نچسب است که حتی ظاهری هم نمیشود با او خوشبرخورد تا کرد، منصور فنجانی دست میگیرد و میپرسد:
-حتما که مشهد زندگی نمیکنی، آخه گفتی با مهتاب تو خوابگاهی!
دستانم را در هم قفل میکنم:
-اتفاقا خانوادم همینجان، ساکن و متولد مشهدم!
اخم میکند:
-عجیبه، اینجا خونه زندگی داری و تو خوابگاه میمونی؟
لبم را کج میکنم و درون نگاهش چشم میدوزم:
-این که نباید برای شما عجیب باشه، چون مهتابم درست مثل منه، با وجود خونه و خانواده باز خوابگاه زندگی میکنه!
طعنه ای که به او زده ام کارساز است و دست و پایش را کمی جمع میکند، خنده بیخودی میکند:
-مهتاب جان خودش از ما دوری میکنه، وگرنه ما از وجودش تو این خونه لذت میبریم!
نیشخندی میزنم که ادامه میدهد:
-اینطور نیست مهتاب جان؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
گاهی برای خدا کسی را ببخش...
آسمان دلت صاف تر میشود...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت152 📝
༊────────୨୧────────༊
مهتاب از گوشه چشم نگاهش میکند و با کنایه میگوید:
-دقیقا همینطوره؛ اونقدر از وجودم لذت میبری که خوشی از چشات میزنه بیرون!
منصور به این کنایه مهتاب میخندد و اضافه میکند:
-چرا نمیری اتاقت و یه دست لباس مرتب نمیپوشی؟ دوست من الانا دیگه میرسه!
مادرش هم با اصرار میگوید:
-آره عزیزم برو کمی به خودت برس!
دست مهتاب را میگیرد و او را تا اتاقش همراهی میکند، زیرچشمی به منصور نگاه میکنم، متاسفانه او هم نگاهش به من است، نفس کلافه ای میکشم و فنجانم را نزدیک لبم میبرم.
فاصله اش را با من کم میکند و مبل نزدیک تری را برای نشستن انتخاب میکند:
-خب پریا جان ظاهرا با خانواده ات مشکلی داری که خونه نمیری درسته؟
سعی میکنم خونسرد جوابش را بدهم:
-نه مشکل چرا؟ مگه مهتاب با شما مشکلی داره که خوابگاه میمونه؟
لبخند دارد ولی کلافه دستش را به دسته مبل میکوبد:
-شرایط مهتاب و تو شبیه هم که نیست، هوم؟
به چشمانش زل میزنم:
-نخیر آقا من هیچ مشکلی با اعضای خانوادم ندارم، تنها دلیلم اینه که تو خوابگاه برای رفت و آمد و یادگیری دروس راحت ترم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت153 📝
༊────────୨୧────────༊
ابرویی بالا میدهد:
-میتونی منصور صدام بزنی عزیزم!
لبخند کمرنگی میزنم:
-بله آقا منصور شما هم جای پدرم هستید!
جا میخورد و بلند میخندد، تمام خنده هایش با حرص همراه است، این مرد اصلا نمیتواند خوب حفظ ظاهر کند:
-تو خیلی بلایی دختر، فکر میکنی من چند سالمه؟
گوشه لبم را میجوم:
-کاری به سن تون ندارم، اما وقتی پدر مهتاب هستین، یعنی جای پدر منم میتونید باشید!
چشمانش را ریز میکند:
-حتما مهتاب بهت گفته که من ده سال از مادرش کوچکترم!
تعجب میکنم، نه مهتاب در این مورد حرفی به من نزده بود، اما خودم را نمیبازم:
-خب این دلیل خوبی نیست تا از جایگاه پدر بودن برای مهتاب شونه خالی کنید!
سری تکان میدهد میخواهد حرفی بزند که زنگ در به صدا می آید، دست از پرچانگی میکشد و سمت آیفن تصویری میرود، بعد با صدای بلندی میگوید:
-فرزاد رسید!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
اینم ورود اولین کاراکتر از رمان #همسر_استاد
فرزادو شناختین؟😁🙈
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
اینم ورود اولین کاراکتر از رمان #همسر_استاد فرزادو شناختین؟😁🙈
فرزاد مردی بود که عاشق پریناز (خواهر پروا) بود
فراموشکارا یادشون اومد؟😂🙈
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت154 📝
༊────────୨୧────────༊
مهتاب و مادرش از اتاق خارج میشوند، سمت مهتاب میروم و بازویش را میکشم:
-حالت خوبه مهتاب؟
با تردید نگاهم میکند:
-دارم خودمو آماده میکنم که بشم یه آدم نچسب تا به چشمش نیام!
لبخند میزنم:
-فقط کافیه بفهمیم از چه جور شخصیتی خوشش میاد، بعد دیگه کارمون آسون میشه، درست برعکسش رفتار میکنی!
اوهومی میگوید و سر تکان میدهد:
-خیلی خوشحالم که اینجایی پریا، بهم قوت قلب میدی!
با اطمینان لبخندی تحویلش میدهم، فقط امیدوارم نقشه مان بگیرد و سنگ روی یخ نشویم.
منصور در حالی که به دوستش خوشامد میگوید او را به داخل دعوت میکند، انتظار دارم مردی هم سن و سال منصور ببینم، اما فرزاد مرد جوانی است که شک میکنم دوست منصور باشد!
چهره و استایل خوبی دارد، پوست سبزه، قد بلند و هیکلی، با تعجب به مهتاب نگاه میکنم، او هم جا خورده است.
مادر مهتاب زودتر از ما جلو میرود و مشغول خوش و بش میشود، منتظر میمانیم تا سمت پذیرایی بیایند، فرزاد در حالی که سبد گلی در دست دارد جلو میآید، به هر دوی ما نگاه میکند، انگار نمیداند کداممان دخترخوانده منصور هستیم.
نگاهش مردد است که منصور سمت مهتاب می ایستد:
-اینم از مهتاب خانم ما!
فرزاد فوری نگاهش را به مهتاب میدهد و حین دادن سبد گل سلام میکند.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
میانبر پارت اول رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/11906399/13996
میانبر پارت 50 رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/11906399/23547
میانبر پارت 100 رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/28683
https://eitaa.com/zapas_ostad
برای دیدن عکس شخصیتای رمان و کلیپای مخصوص رمان
تو کانال زاپاس عضو باشید
که همو گم نکنیم😌👆
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت155 📝
༊────────୨୧────────༊
مهتاب لبخند گشادی میزند که به شدت چهره اش را مزحک جلوه میدهد، دستم را مقابل دهانم میگیرم تا زیر خنده نزنم.
منصور و فرزاد هر دو با تعجب به مهتاب نگاه میکنند، خب برای شروع بد نیست!
همه داخل پذیرایی مینشینیم، مادر مهتاب به داخل آشپزخانه اشاره میکند:
-مهتاب جان برای مهمون مون یه فنجون از اون شیرقهوه بیار!
مهتاب بیشتر داخل مبل فرو میرود و چینی به بینی اش میدهد:
-من حوصله ندارم مامان، تازه رسیدما، خستم!
گوشه لبم را دندان میگیرم، مهتاب خیلی خوب بلد بود نقش بازی کند، مادرش با چشم هایی گرد شده نگاهش میکند، انگار حیرت انگیزترین موجود تاریخ روبرویش نشسته است.
نگاه زیرچشمی فرزاد به مهتاب است، کاش میشد بلند زیر خنده بزنم، وقتی مادر مهتاب به اشپزخانه میرود تا جور دخترش را بکشد، منصور مجلس را دست میگیرد.
اولش از هر دری صحبت میکند تا فرزاد را به حرف بگیرد ولی بعد کم کم درمورد مهتاب نطق میکند.
شرح حال درس و دانشگاه مهتاب!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت156 📝
༊────────୨୧────────༊
مهتاب نگاهم میکند، اشاره میکنم دارد خوب پیش میرود، بعد کنار گوشش لب میزنم:
-فقط سعی کن منصور و مامانت متوجه نقشه ات نشن!
ناگهان چنان بلند زیر خنده میزند که میترسم، دستش را به دسته مبل میکوبد و دهانش یک متر باز است، خب این هم یکی دیگر از چشمه هایش است.
منصور و فرزاد با حیرت به اوضاع مهتاب چشم میدوزند، بیچاره فرزاد لابد خیال میکند دوست عزیزش (منصور) قرار است دخترک دیوانه اش را به او غالب کند!
همینکه مادرش با سینی پذیرایی می آید مهتاب با صدای بلندی رو به فرزاد میگوید:
-زود بخور چون میخوام تنهایی حرف بزنیم!
مادرش چشم غره می آید اما مهتاب مثل یک دختربچه پنج ساله با هیجان به فرزاد خیره شده، فرزاد لبخند هولی میزند:
-باشه حتما!
مهتاب دستانش را به هم میکوبد، این بار منصور نگاهش میکند و حرصی میگوید:
-مهتاب جان خیلی موقر و خانمه، منتها نمیدونم امشب چش شده!
مهتاب از جایش بلند میشود و میگوید:
-آره من هم موقرم، هم خانم، راستی فرزاد تو دلت میخواد من همینجوری باشم؟ یا شر و شیطون و کلک؟
فرزاد نفس عمیقی میکشد:
-شما هر طور که باشی دختر شایسته ای هستی!
مهتاب میخندد و دستانش را به هم میکوبد:
-وای تو خیلی شوهر خوبی میشی!
انگشتم را گاز میگیرم؛ دیدن مهتاب در این موقعیت حتی برای من هم حیرت انگیز است چه برسد به بقیه!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت157 📝
༊────────୨୧────────༊
افسانه؛ مادر مهتاب میز شام را میچیند، مهتاب و فرزاد داخل تراس هستند و من و منصور داخل پذیرایی مانده ایم.
همینکه نگاه منصور را روی خودم میبینم بلند میشوم میگویم:
-بهتره منم برم به افسانه جون کمک کنم!
و فوری سمت آشپزخانه میروم تا فرصت صحبت به او ندهم:
-افسانه جون کمک میخواین؟
کلافه نگاهم میکند:
-آره لطفا...
جلو میروم که عصبی میگوید:
-مهتاب چش شده؟ زده به سرش؟ اصلا مهتاب همیشگی نیست!
شانه ای بالا میدهم:
-چی بگم والا!
هر چه میخواهد زیر زبانم را بکشد نم پس نمیدهم، دور میز مینشینیم، افسانه به تراس میرود تا صدایشان بزند که منصور میگوید:
-بذار برات بکشم پریا جان!
-نه نه بذارید بقیه بیان بعد...
دستانش را در هم قفل میکند:
-اوهوم باشه، میگم پریا جان تو میدونی مهتاب اگه آبروی منو پیش این پسره فرزاد ببره، من از چشم تو میبینم؟
از حرف ناگهانیاش شوکه میشوم، بی اینکه منظورش را درک کنم جواب میدهم:
-چرا از چشم من؟
درون چشمانم زل میزند و نجوا میکند:
-چون مهتاب مال این حرفا نیس، مشخصه که یه نفر بهش مشاوره های چرت و پرت داده! یکی که زیادی میخواد ادای آدم زرنگا رو دربیاره!
متعجب به او زل میزنم و آب دهانم را قورت میدهم...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
میانبر پارت اول رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/11906399/13996
میانبر پارت 50 رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/11906399/23547
میانبر پارت 100 رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/28683
میانبر پارت 150 رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/35557
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 تاسـوعا آغـاز عطشنـاک
🥀 نهضـت حسینـی اسـت
🖤 و خـط سـرخ عاشـورا
🥀 بـا واژههـای تاسـوعا
🖤 بہ حقیقـت پیـوست
دو دست بریده اش کافیست
برای گرفتن دست تمام عالمیان
امیـدوارم در این شـب معنـوی
باب الحـوائج دستتـون را بگیـره
فـرا رسیـدن شـب
تـاسوعـای حـسینی تسلیـت بـاد🏴
🖤🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🏴 دودمه ویژه شب تاسوعا
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد
علمدار نیامد
سقای حسین سید و سالار نیامد
علمدار نیامد
•┈┈••✾••✾••┈┈•
🖤 #تاسوعای_حسینی_تسلیت 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رگهایِ خاکِ کربلا چه یعقوبوار
خون تو را در آغوش گرفتند،
علمدار حسین!
#عاشورای_حسینی_تسلیت🖤
#التماس_دعا🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#الله_اکبر
🔺 برای نخستین بار در دنیا
✅ اجرای دقیق و مو به موی تمام وقایع جنگی #روز_عاشورا در کشور #عراق که هر مسلمانی آرزوی دیدنش را دارد! این صحنه آرایی باشکوه و خارق العاده روز عاشورا ، توسط هزاران هنرمندان زن و مرد عرب، طی شش ماه تمرین مداوم و سخت، در #خاک_کربلا به تصویر کشیده شده است!
🔴حتما تماشا کنید و برای تمام عاشقان حضرت ارسال کنید...🙏
🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴
#عاشورای_حسینی_تسلیت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرم مال اباالفضلِ
دلِ تنگم دنبال اباالفضلِ♥️
💜⃟
سلام به مخاطبای نازنین و دوست داشتنیم😍
میدونم این دو روز پارت نداشتیم و حسابی منتظرید
خب چون رمان آنلاینه و در حال تایپ باید بنویسم بعد براتون بذارم
پس من امروز جای پارتها و ساعت آپ شدن شونو میذارم که همون ساعت بیاید و پارتارو بخونید و انتظار نکشید🙈
عزاداریهاتون قبول
التماس دعای فراوون🙈❤️
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت158 📝
༊────────୨୧────────༊
نگاه منصور ترسناک است و ناخوداگاه اضطراب به جانم میاندازد، تا آمدن بقیه این فضای سنگین را تحمل میکنم.
چهره عصبی مهتاب متعجبم میکند، فرزاد لبخند به لب پشت میز مینشیند.
شام تقریبا در سکوت خورده میشود، حین جمع کردن میز میبینم مهتاب هم کمک میدهد، تعجب میکنم چرا دیگر نقش بازی نمیکند!
همینطور که ظرف ها را داخل ماشین ظرفشویی میچینیم آهسته میپرسم:
-چی شد؟ چرا تغییر رویه دادی؟
نیشخندی میزند:
-منصور جلب بهش پیام داده بود که من فقط دارم ادا در میارم و اصلا چنین شخصیتی ندارم!
با تعجب نگاهش میکنم:
-اوهوم فهمیده، منو هم تهدید کرد!
ابروهایش بالا میدود:
-چی گفت؟
-گفت از چشم من میبینه این رفتار تو رو، نمیدونم چرا از منصور ترسیدم!
با حیرت تماشایم میکند:
-تو؟ تو ترسیدی؟ چه عجب تو از یه نفر ترسیدی!
شانه ای بالا میدهم:
-آره، فضای خونتون زیادی بار منفی داره، زود تمومش کن بریم خوابگاه! نمیدونم چرا استرس دارم!
اخم میکند و با تعجب میپرسد:
-چت شد یهو؟!
سر تکان میدهم:
-فقط میخوام از این خونه برم، همین!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
میانبر پارت اول رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/11906399/13996
میانبر پارت 50 رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/11906399/23547
میانبر پارت 100 رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/28683
میانبر پارت 150 رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/35557
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت159 📝
༊────────୨୧────────༊
با تمام شدن کارمان کیفم را برمیدارم:
-مهتاب اگه تو نمیای من برم!
-نه صبر کن باهم میریم!
مهتاب داخل پذیرایی میشود:
-مامان؛ من و پریا داریم برمیگردیم خوابگاه.
منصور به من نگاه میکند که دورتر ایستاده ام:
-شبو اینجا بمونید پریا جان!
از نگاهش فرار میکنم و در جوابش کوتاه میگویم:
-ممنون!
افسانه بلند میشود:
-باشه عزیزم صبر کن از غذای امشب براتون بذارم فردا ناهار بخورید.
و سمت آشپزخانه میرود که فرزاد بلند میشود و رو به منصور میگوید:
ا-گه اشکالی نداره من خانمارو برسونم!
منصور از این پیشنهاد فرزاد خوشحال هم میشود، برای من که فرقی ندارد به نظر نمیرسد فرزاد مرد بدی باشد، اما میدانم که مهتاب از این پیشنهاد حرصی میشود.
هر دو صندلی عقب اتومبیل فرزاد مینشینیم، کنار گوش مهتاب پچ میزنم:
-باور کن این یارو از سهراب پسرخالهی من خیلی بهتره، به نظرم روش جدی تر فکر کن!
با آرنجش به پهلویم میکوبد:
-خفه لطفا! همین مونده لقمه ای که منصور برام گرفته رو انتخاب کنم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
میانبر پارت اول رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/11906399/13996
میانبر پارت 50 رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/11906399/23547
میانبر پارت 100 رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/28683
میانبر پارت 150 رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/35557
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
از مرگ نمی ترســـم
از آن میترسم که روزی زنده باشم
و او دست دیگری رابگیرد...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت160 📝
༊────────୨୧────────༊
کمی از مسیر گذشته که فرزاد میپرسد:
-منصور خان میگفت شما به خاطر دوستتون خوابگاه میمونید؛ درسته؟
ابرویی بالا میدهم و به مهتاب زل میزنم که نیشخندی میزند:
-عه؟ اینجوری به شما گفته؟
-بله، مگه غیر از اینه؟
سر تکان میدهم، امان از این منصور، مهتاب توضیح میدهد:
-چه فرقی میکنه؟ ببینید آقای فرزاد من هیچ قصد و نیتی برای ازدواج ندارم، میدونم اگه مادرم و منصور بفهمن قشرق راه میندازن، به همین خاطر میخوام یکم مردونگی به خرج بدی بهشون بگی خودت نپسندیدی و نمیخوای!
چشمان سیاه فرزاد از داخل آینه نمایان میشود و خونسردانه میگوید:
-مشکل تون چیه؟ به کسی علاقه مندید؟
گوشه لبم را میجوم و منتظرم مهتاب به حرف بیاید، سرش را به شانه ام تکیه میدهد:
- آره خب من یه عاشقم!
آرام میخندم، هر که نداند من که خوب میدانم در زندگی مهتاب هیچ جنس مذکری وجود ندارد، فرزاد سکوت میکند، عجیب است که عکس العملی نشان نمیدهد، کنار گوش مهتاب پچ میزنم:
-جوووون؛ حالا اسم عشقت چی هس خانم؟
سرش را بلند میکند و حین دیدن چشمانم میگوید:
-تویی دیگه خره!
خنده ام دست خودم نیست و میخندم، طوری که فرزاد توجهش سمتم جلب میشود و میپرسد:
-چی شد یهو؟
چشمانم را ریز میکنم و میگویم:
-هیچی تازه فهمیدم اسم عشق دوستم مهتاب چیه!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
میانبر پارت اول رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/11906399/13996
میانبر پارت 50 رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/11906399/23547
میانبر پارت 100 رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/28683
میانبر پارت 150 رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/35557
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت161 📝
༊────────୨୧────────༊
فرزاد میپرسد:
-خب اسمش چیه؟
میخندم و نجوا میکنم:
-پریا!
مهتاب به بازویم میکوبد:
-نگو دیگه، چرا بهش میگی؟ خیلی خری پریا...
بلندتر از قبل میخندم، درون لحن فرزاد هم خنده موج میزند:
-یعنی عاشق شماس؟ ببینم نکنه شما دو نفر...
از فکری که کرده بیشتر خنده ام میگیرد، اما مهتاب حسابی جبهه میگیرد:
-نخیر آقای محترم! اون چیزی که شما فکر میکنین نیست!
فرزاد میخندد، اشک چشمانم را میگیرم و میگویم:
-نه آقا فرزاد، نترس، از اونجایی که چند روز دیگه نامزدی منه، مهتاب یکم دلگیره، واسه همین احساساتش فوران کرده، وگرنه هیچوقت رو نکرده بود تا این حد به من علاقه داره!
فرزاد سرعتش را آهسته میکند:
-عه تبریک میگم خانم؛ خوشبخت بشید!
لبخندم محو میشود، یعنی من و سهراب خوشبخت میشویم؟ اصلا این بشر برایش مهم نیست من الان کجای این شهر پرسه میزنم، حتی یک پیام برای جویا شدن از حالم نمیدهد، واقعا قرار است آخر ماه به عقد این مردک یخی در بیایم؟
با ناراحتی تشکر میکنم، دلم میگیرد از اینکه من بروم و مهتاب تنها بماند، دلم میخواست با فرزاد جور میشد، شاید اینطور دوری از من برایش چندان سخت نمیشد.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
میانبر پارت اول رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/11906399/13996
میانبر پارت 50 رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/11906399/23547
میانبر پارت 100 رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/28683
میانبر پارت 150 رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/35557
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت162 📝
༊────────୨୧────────༊
آه میکشم که اتومبیل فرزاد مقابل خوابگاه توقف میکند، از او تشکر میکنم و زودتر از مهتاب پیاده میشوم.
مهتاب همین که میخواهد پیاده شود فرزاد سمتش برمیگردد و حرفی میزند، کمی از ماشین فاصله میگیرم و قدم زنان طول خیابان را میروم تا مهتاب بیاید، بعد از دقایقی کوتاه کنارم قدم برمیدارد، سوالی تماشایش میکنم که میگوید:
-گفت شما دختر موجهی هستین و تمایل دارم بیشتر باهم آشنا بشیم، منم گفتم برو عامو، من حوصله این کارا رو ندارم و اینم اضافه کردم که من خریت پریارو ندارم که واسه خلاصی از تنهایی پناه ببرم به آدمی که هیچجوره ازش خوشم نمیاد.
دست به س,ینه میشوم:
-چرا خوشت نمیاد ازش؟
چشمانش را گرد میکند:
-پریا میفهمی چی میگی؟ اون دوست منصورِ، چرا باید به خواسته منصور حتی یه لحظه هم فکر کنم؟
-فقط چون دوست منصورِ؟ یعنی اگه اینطور نبود روش فکر میکردی؟
مردد تماشایم میکند و از حرف هایم حیرت زده است که به شانه اش میزنم:
-عدو شود سبب خیر مهتاب خانم اگر خدا خواهد، روش فکر کن شاید چندان هم به منصور ربطی نداشت!
-منظورت چیه پریا؟ مخت تاب برداشته؟
-نه فقط دارم میگم فرزاد مرد موجهی به نظر میرسه، ازش شناخت پیدا کنی بد نیست!
بعد سمت خوابگاه میروم و اجازه میدهم همان وسط کوچه در شوک حرفهایم بماند.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع