eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
26.1هزار دنبال‌کننده
697 عکس
290 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از رمان‌های این نویسنده پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/2234974399Ce3607f2322
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ من عشقو از کسی یاد گرفتم که... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ رو به دریا می ایستم و خطاب به شهاب میپرسم: -کوهیار کجاست چرا نیومد؟ -میاد؛ رفت دوش بگیره! سری تکان میدهم، صدای سرفه آقاجون را از پشت سر میشنویم، با تعجب سمت صدا برمیگردم، آقاجون همراه عصایش آرام آرام نزدیک میشود: -چطورید جوونا؟ لبخند میزنم: -خوبیم آقاجون! شهاب نزدیکش میرود تا دستش را بگیرد و کمک کند که آقاجون رو به من میگوید: -پریا بابا میشه یکم مارو تنها بذاری؟ لبخند روی لبانم می‌ماسد و با تعجب نگاهم را بین شان رد و بدل میکنم، نگاه شهاب هم کنجکاو شده، سمت ویلا قدم برمیدارم و جواب میدهم: -البته که میشه! همانطور که دور میشوم صدای شهاب را میشنوم که میگوید: -خیر باشه آقاجون چیزی شده؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ به ویلا که میرسم وارد حیاط میشوم، پدر هنوز روی صندلی های مقابل در نشسته و حالا آفتاب فقط روی پاهایش است، نزدیکش میشوم: -بابا طوری شده؟ پدر با کنجکاوی نگاهم میکند: -نه، چی شده مگه؟ کنارش مینشینم: -آخه آقاجون خواست تنها با شهاب حرف بزنه، فکر کردم چیزی شده! -نه بابا لابد درمورد ازدواج و آینده شهابه! شانه ای بالا میدهم: -نمیدونم شاید، خیال کردم شما چیزی میدونی! -موبایل آقاجون زنگ خورد بعدم بلند شد رفت، منم چیزی نفهمیدم! -هاله چی؟ اون چرا رفت؟ -مثل اینکه یه فک و فامیلی اینجا داره! ظاهرا پدر همان‌قدر میداند که من میدانم.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ نفس عمیقی میکشم که میگوید: -بیخیال این حرفا، بگو ببینم خوش میگذره؟ لبخند کمرنگی میزنم: -دریا خیلی آرامش داره، دوسش دارم، راستی بابا، دوستامونم قراره بیان، میشناسین‌شون، پروا و آقا کوروش! پدر سر تکان میدهد: -کار خوبی میکنن بابا، از تنهایی درمیاین، پس بریم یکم خرید کنیم. -آره، میشه منم بیام؟ -باشه بریم، اصلا همه با هم میریم. لبخند رضایت بخشی میزنم که کوهیار از ویلا خارج میشود و کنار ما می ایستد: -قراره کجا بریم؟ با لبخند نگاهش میکنم: -قراره بریم خرید استاد، چون‌که دوست جون جونیتون همراه خانوادش میاد اینجا!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ ابروهایش بالا میرود: -کوروش؟ سر تکان میدهم که آرام میخندد: -به به چه شود! -بله شمام باید قول بدی برامون گیتار بزنی و بخونی! اونم شب کنار دریا و آتیش! هنوز این لحظه نرسیده ذوق زده ام و این حتی از نگاهم پیداست، کوهیار موافقت میکند و سراغ شهاب را میگیرد که توضیح میدهم ساحل است. برای خرید همراه پدر و کوهیار راهی بازار میشویم، بقیه همراهمان نیامدند، با کمک هم کلی خرید میکنیم و به ویلا برمیگردیم. پدر اتومبیل را داخل حیاط پارک میکند، مقداری از خریدهارا دست میگیرم و از ماشین خارج میشوم، شهاب با چهره ای گرفته روی صندلی مقابل در ورودی نشسته، آنقدر ناراحت است که حتی متوجه آمدنمان نشده... با تعجب جلو میروم، امروز داخل این ویلا چخبر است؟
۴ تا پارت تقدیم نگاه تون من حواسم به پارتا هست دخترا اگه یه روز پارت نتونم بنویسم حتما روزای بعدی جبران میکنم پس لطفا اینقدر پی وی گله نکنید🤕 حالم خوش نیس این روزا🙂 بابت تاخیر متاسفم🥺
‌ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ برای کسی دل به دریا بزن که همسفر بخواد... نه قایق! 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
‌ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ گاهی وقت‌ها سکوت بهترین حرف و نبودن بهترین حضور است... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
‌ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ همه‌ روزایی که میتونستی بیای و نیومدی من منتظرت بودم... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ آرام نزدیکش میشوم و اجزای صورتش را تماشا میکنم: -شهاب؟ نگاهش بالا می آید، مقابلش می ایستم: -چیزی شده؟ سر تکان میدهد: -نه، کی اومدین؟ -همین الان، اما انگار تو خودتی! از جایش بلند میشود: -میخوام تنها باشم پریا، ببخشید! از کنارم رد میشود، به رفتنش نگاه میکنم که کوهیار میگوید: -شهاب بیا کمک پسر! اما شهاب بی هیچ توجهی از حیاط ویلا خارج میشود و باز سمت ساحل قدم برمیدارد، متعجب و نگران به رفتنش نگاه میکنم که کوهیار کنارم می ایستد: -چش بود این؟ شانه ای بالا میدهم: -خیلی دمغه! ببینم با هاله مشکلی دارن؟ کوهیار نگاهم میکند و انگار که چیزی میداند و از گفتنش سر باز میزند، تنها میگوید: -خریدارو بذارم داخل؛ میرم پیشش! و داخل ویلا میشود.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ نفسم را با کلافگی فوت میکنم، یکراست سمت آشپزخانه میروم و خرید ها را روی کانتر جای میدهم: -مامان؛ آقاجونو ندیدی؟ مادر در حالی که خرید هارا وارسی میکند جواب میدهد: -سلام به روی ماهت دخترم، تو هم خسته نباشی! خنده ام میگیرد و سر تکان میدهم: -ببخشید سلام! خسته هم نباشی مامان خوشگلم! لبخندی تحویل میدهد: -قربونت برم، آقاجونت تو اتاقه! به خان‌جون نگاه میکنم که عینکش را به چشم زده و قرآن میخواند، سمت اتاق‌شان میروم و تقه ای به در میزنم، در نیمه باز است و من هلش میدهم: -آقاجون؟ -بله بابا... بیا تو! داخل اتاق میشوم با رادیوی کوچکش مشغول است، به در تکیه میزنم و میپرسم: -آقاجون چی شده؟ شهاب چرا اینقدر ناراحته؟ واسه خاطر حرفای دو نفره تونه؟ نفس عمیقی میکشد و نگاهش‌را بالا میگیرد: -خوب میشه... سر به سرش نذارید تا به خودش بیاد! -مگه چی شده؟ خیلی نگران شدم! -طوری نیست بابا، یه موضوعیه که مربوط به‌خودشه!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ جلو میروم و کنارش روی تخت مینشینم: -تروخدا بگو آقاجون... دارین نگرانم میکنین! جدی به چشمانم زل میزند: -خودش صلاح بدونه میگه بهتون! ابروهایم بالا میپرد، نخیر آقاجون قصد ندارد حرف بزند، کلافه بلند میشوم و از اتاق خارج میشوم، سمت در ورودی میروم، صندل هایم را میپوشم و سمت ساحل میروم، از دور کوهیار را میبینم که کنار شهاب روی شن های ساحل نشسته اند، نمیدانم سراغشان بروم یا نه... تنها به در آهنی ویلا تکیه میزنم و با غم تماشایشان میکنم، فکر اینکه چه چیزی چشمانش را غمگین کرده دیوانه ام میکند... و این کنجکاوی داشت مرا به مرز جنون میرساند... مادر برای ناهار صدایمان میزند، موبایلم را از جیب شلوارم بیرون میکشم و شماره شهاب را لمس میکنم، میبینم که شهاب موبایلش را دست میگیرد و کمی به اسمم روی صفحه نگاه میکند، بعد جواب میدهد: -جانم؟ حتی در عین ناراحتی اش مهربان است! لبخند غمگینی میزنم: -بیاید ناهار حاضره! -باشه الان میایم. تماس را قطع میکنم و برای کمک به مادر داخل ویلا میشوم، میز را میچینم و همه برای خوردن خورشت کرفس مادر دور میز جمع میشویم. مدام به شهاب نگاه میکنم که با بی میلی با غذایش بازی میکند، حالا دیگر همه متوجه حال او شده اند، خانجون که کنارش جای دارد رو به او میپرسد: -چت شده مادر؟ لبخند مصنوعی ای تحویل میدهد: -خوبم خان‌جون، صبحونه زیاد خوردم، میل ندارم! ببخشید. این را میگوید و از سر میز بلند میشود.