عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت635 📝
༊────────୨୧────────༊
شهاب در حالی که رگ گردنش متورم شده فریاد میزند:
-برو گورتو گم کن از زندگیم، اصلا بین خانواده من چه غلطی میکنی؟ مگه صنمی باهام داری که عین کنه چسبیدی به من و زندگیم؟ گفتی باهاتون میام شمال که دخترمو ببینم... خب دیدیش دیگه... پس اینجا چه غلطی میکنی؟ اصلا چکاره منی که تهدیدم میکنی؟
مات به شهاب نگاه میکنم تا به حال تا اینحد عصبی ندیده بودمش؛ تا حدی که همه حقیقت را روی دایره بریزد! دهانم باز مانده که هاله فریاد میزند:
-بهت گفته بودم توجهت به پریا مثل توجه یه عمو و برادرزاده نیست، بلکه یه چیزی فراتر از اونه!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت636 📝
༊────────୨୧────────༊
بعد با گریه سمت ما برمیگردد:
-دخترتون شوهر منو از راه به در کرده، بعد ازش طرفداری میکنید؟ هنوز نفهمیدین با شهاب سر و سِرّی دارن؟ هنوز نفهمیدین اون یک ماهی که باهم تو هلند تنها بودن به خاطر چی بوده؟ چرا پریا غیر از شهاب به هیچکدوم از اعضای خانوادش اهمیت نداده و از شهاب درخواست کمک کرده، چون خواسته خودشو برای شهاب مظلوم و تنها جلوه بده، خواسته بگه زخم خورده و دل شکسته اس، تا شهاب بشه حامی و پشتیبانش، تا شهاب دلش به حال و روزش بسوزه، درست بعد از اون ماجرا شهاب دیگه شهاب قبل نشد و مدام با من سرد رفتار میکرد! حالا بازم حرفای من چرت و پرته ناهید جون؟ خودم مچشونو تو حیاط تون گرفتم که پریا از گردن شهاب آویزون شده بود، حتی به افشین شوهرخواهر منم رحم نکرده بود، شب عیدی تو خونه تون دیدمشون، ازشون پرسیدم اینجا چخبره و افشین همه چیزو گفت، گفت که پریا بهش ایما و اشاره کرده تا باهم تنها باشن...
صدایش درجا خفه میشود چون دست سنگین شهاب روی لبهایش فرود آمده...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
.#طلاق_ناگهانی🤫🔞🔥
🍃زنی با اصرار از شوهرش میخواد که طلاقش بده. مرد میگه:"چرا ماکه زندگی خوبی داریم.»از زن اصرار و از مرد انکار. در نهایت شرطی میذاره برای اینکه زنشو طلاق بده، زن مشتاقانه میگه شرطت چیه، مرد میگه: «تمامِ۱۳۷۳سکه مهریهات رو ببخش.»زن با کمال میل میپذیره. داخل محضر مرد رو به زن میکنه و میگه«حالا که جدا شدیم فقط به یک سوالم جواب بده، چی باعث شد اصرار به جدایی داشته باشی و به خاطر اون حاضر بشی قید مهریهات رو بزنی؟» زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد«طاقت شنیدنشو داری؟» مرد به آرومی گفت: «آره» زن گفت😱🔥...👇🏽👇🏽
https://eitaa.com/joinchat/98697257C3c45126927
ادامشو اینجا بخون👆🏽😳🤯
💝
زندگی هیچی نمی گوید
نشانت می دهد ....
صبحتون بخیر🌸
💝@Hamsar_Ostad
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
یه روزی برمیگردی که دیگه خیلـــی
دیـــره...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت39
با رفتن منیژه خانم به آراد چشم دوختم:
-آقا آراد مامانت چی میگه؟ خودتون میدونین چه بدبختی ای برام درست کردین؟
آراد با کلافگی تو سالن راه رفت و موهای کوتاهشو هی چنگ زد، سکوتش عصبیم کرد و جلو رفتم:
-حالا باید چه گِلی به سرم بگیرم؟ فکر میکنین من به این راحتی اینجا میمونم؟ مگه دست شماهاس؟
کیفمو برداشتم و با عصبانیت سمت در خروجی رفتم، دستگیره رو پایین کشیدم اما در باز نشد، با بیچارگی به آراد نگاه کردم:
-بیا درو باز کن آقا آراد، تا مامانتون نیست باید برم!
درمونده نگام کرد:
-کسی جز مامان نمیتونه اون درو باز کنه!
-منظورتون چیه؟
-جز مامان کسی کاری ازش ساخته نیست!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت40
تازه داشت حرف ماریا بهم ثابت میشد که گفته بود پسرای خانواده پاشا اختیاری از خودشون ندارن!
سرمو تو دستام گرفتم و زانوهام سست شد، کنار در ورودی روی پارکتهای سرد عمارت فرود اومدم.
شقیقه هام نبض میزد، دلم میخواست با دستای خودم آرادو خفه کنم و بعد اونقدر خودمو بزنم تا از هوش برم... آراد نزدیکم شد:
-فعلا پاشو برو بخواب، فردا یه کاریش میکنیم، پاشو!
عصبی بلند شدم و همراهش به طبقه بالا رفتم، در اتاقشو باز کرد و اشاره کرد وارد بشم، داخل اتاقش شدم که خودشم اومد و درو بست!
با طلبکاری نگاش کردم:
-یعنی عمارت به این بزرگی یه اتاق دیگه نداره که من برم داخلش کپه مرگمو بذارم؟
شونه ای بالا انداخت:
-داره الناز ولی در اتاقا قفله، بیا باهم کنار میایم!
با تعجب نگاش کردم:
-یعنی چی باهم کنار میایم؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
💝
رسول ادهمی میگه:
شیرین تر از همیشه بخند
این زندگی چای تلخی ست که کنارش قند نگذاشتند…
روزتون بخیر🌸
💝@Hamsar_Ostad
💝
کسی که امید داره
فقیر نیست همه چیز داره
💝@Hamsar_Ostad
💝
خدایا آنچه را طاقت آن نداریم،
بر دوش ما مگذار...
💝@Hamsar_Ostad