عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت740 📝
༊────────୨୧────────༊
به خودم که می آیم با یک چمدان کوچک مقابل منزل خانجون ایستاده ام، چشمه اشکم میجوشد و دست لرزانم به در میکوبد.
آقاجون در را باز میکند و نگاهش با حیرت روی صورتم میخ میشود، هق میزنم، دسته چمدان را رها میکنم و از گردنش آویزان میشوم، نمیدانم چقدر از آخرین باری که به این خانه آمده بودم گذشته است، فقط این را میدانم که دلم قدر دنیا شکسته...
وقتی ساعتی پیش را به یاد می آورم قلبم هزار تکه میشود، وقتی در اتاقم را باز کرده بودم تا به سرویس بروم؛ پدر با دیدنم گفته بود چرا هنور اینجا مانده ام و به مادر گفت چمدانم را ببندد و راهی ام کند، اشک ریخته بودم و التماس کرده بودم کوتاه بیایند... نیامدند... نمیدانم چه بلایی سر احساساتشان آمده که تا این حد بی رحم شده اند...
مادر با چشمان اشکی و عصبانی چمدانم را چیده بود و پدر مچ دستم را گرفت و تا مقابل در همراهی ام کرده بود، بعد که مرا به بیرون خانه هدایت کرد بی هیچ حرفی در را بسته بود و ...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت741 📝
༊────────୨୧────────༊
حالا من اینجا بی پناه تر از همیشه ایستاده ام... میان بازوهای لاغر آقاجون هق میزنم که خانجون سراسیمه و لنگ زنان جلو می آید:
-خدا منو مرگ بده، چه بلایی سر بچم اومده؟
سعی میکنم خودم را کنترل کنم، از آقاجون جدا میشوم و آهسته میگویم:
-تهدید کردم اگه کوتاه نیان از پیششون میرم، بابا و مامان هم از خونه بیرونم کردن!
شانه ای بالا میدهم و با بغض ادامه میدهم:
-به همین سادگی پشتمو خالی کردن!
آقاجون دست روی شانه ام میگذارد:
-مگه شهر هرته بابا؟ بیا تو... بیا تو فردا پشیمون میشن میان دنبالت!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت742 📝
༊────────୨୧────────༊
مرا به خانجون میسپارد و خودش چمدانم را داخل می آورد، خانجون قربان صدقه ام میرود و مرا روی مبلی مینشاند:
-مگه من مرده باشم که تو پشتت خالی شده باشه مادر!
کنارم مینشیند که مانند کودکی در آغوشش گم میشوم، میان گریه لب میزنم:
-دور از جونت.
کمی در آغوش مهربانش گریه میکنم و همینطور از دلتنگی ام کم میکنم، خانجون رو به آقاجون میکند:
-گوشی مو بیار به شهاب زنگ بزنم، باید خبردار بشه، خیلی نگران بود بچم!
نگاهم را بالا میبرم و اشکم را میگیرم:
-چرا خانجون؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت743 📝
༊────────୨୧────────༊
-آخه مادر نگرانت شده بود، میگفت برید ازش سر بزنید، خودش نتونست بمونه، مادرش زنگ زد که حال باباش خوش نیست اونم مجبور شد بره، اما گفت اگه خبری شد حتما در جریان بذاریمش.
سر تکان میدهم:
-آره لابد نگران شده، چون خودم بهش گفتم باید یه کاری کنم تا بابا کوتاه بیاد!
ناگهان خانجون انگار که چیزی یادش آمده باشد فوری رو به من میگوید:
-همین خود شهریار زمانی که میخواست مادرتو خواستگاری کنه، من اصلا دلم رضا نبود، پاشو کرد تو یه کفش الا و بلا فقط ناهید، وقتی دیدم اینقدر علاقه اش زیاده از خر شیطون پایین اومدم و رفتم براش خواستگاری... حالا انگار از اون روزا فراموش کرده که برای دخترش داره سختگیری میکنه! انگار شهاب من دور از جونش دزد و جانیه!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت745 📝
༊────────୨୧────────༊
گوشه لبم را میجوم و بی حوصله میگویم:
-من سرم خیلی درد میکنه خانجون، میرم بخوابم، دیگه نمیدونم چه کاری درسته چه کاری غلط!
آقاجون گوشی خانجون را به دستش میدهد و میگوید:
-برو تو اتاق راحت بخواب بابا، راحت باش روی تخت بخواب.
تشکر میکنم و به اتاق میروم، روی تخت دراز میکشم و چشمان سوزناکم را روی هم میگذارم، صدای خانجون می آید، انگار با شهاب تماس گرفته است:
-الو مادر، چی شد؟ پدرت حالش چطوره؟... خب الحمدالله، نگران بنده خدا بودیم... میگم... شهاب جان، مادر، اگه تونستی یه توک پا تا اینجا بیا... نه نگران نشو مادر...
صدایش را آهسته میکند:
-پریا خونهی ماست!...
بالش را روی صورتم میگذارم و فشار میدهم، دلم نمیخواهد بیشتر بشنوم... از همه چیز خسته ام و احساس حقارت و خفت مرا تا مرز خفگی میرساند...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت86
دیگه از آراد ناامید شده بودم که یهو به حرف اومد:
-نه مامان موضوع الناز با بقیه فرق داره، الناز همون دختریه که میخوام تا آخر عمر کنارش باشم!
با چشمهای گرد شده به نیم رخش نگاه کردم که پدربزرگش خیلی جدی گفت:
-باشه پس تاریخ عقدو مشخص کنیم و به خانواده اش خبر بدیم بیان!
با وحشت نگاهم روی صورت تک تک شون چرخید، عماد با نیشخند نگاهم میکرد و این از همه بیشتر منو میترسوند، آراد با خونسردی گفت:
-باشه تاریخو تعیین میکنیم!
پدربزرگ پا روی پا انداخت:
-تو نه! من معین میکنم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت87
این بار آراد برگشت و نگاهم کردم، انگار ترسو از چشام خوند، کمی تو جاش جابهجا شد:
-باشه پدربزرگ... حتما... شما تعیین کنید!
پدربزرگ سری تکان داد و به خدمه گفت تقویمو براش بیارن، قلبم داشت محکم خودشو به س,ینه میکوبید، اینجا چه خبر بود؟ جدی جدی داشتن تاریخ عقد برای من و آراد انتخاب میکردن؟
خدمتکار تقویمو دست پدربزرگ داد، کمی بعد غرق فکر در جواب آراد گفت:
-آخر همین ماه خوبه!
چیزی نمونده بود تا چشام از حدقه بیرون بزنه که عمه سمیه رو به پدرش لب به شکایت باز کرد:
-چی میگید بابا؟ شما واقعا با این ازدواج موافقید؟ این دختر لایق خانوادهی ماست؟ اصلا مشخص نیست خانوادهاش کیان و چیان... بعد شما دارید تاریخ عقد مشخص میکنید؟ اونم برای دو هفته دیگه؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صائب_تبریزی چقد قشنگ جواب اونی که رفته و برمیگرده رو میده:
«دل رُبایانه دگر بر سرِ ناز آمدهای
از دلِ ما چه به جا مانده که باز آمدهای؟!
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با فنجان چای هم میشه مست شد
اگر اونی که باید باشد ،باشد...
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت88
چی؟ دو هفته؟ وای که با شنیدن این حرف سرم گیج رفت و بی توجه به صحبتهایی که میشد سرمو به پشتی مبل تکیه دادم و چشم بستم.
نمیدونم چقدر گذشته بود و من تو هپروت خودم سیر میکردم که لیوان آبی مقابلم گرفته شد، نگاهمو بالا گرفتم و با تعجب به عماد نگاه کردم، فوری صاف نشستم، هیچکس حواسش به ما نبود و همهمه شده بود، نگاهمو به لیوان دوختم و زیرلب گفتم:
-ممنون، میل ندارم!
کنار گوشم خم شد و بوی ادکلنش هوش از سرم پروند، چقدر دلتنگ این بوی خوش بودم!
-فکر میکنی چجوری از این عمارت میندازنت بیرون؟ وقتی بفهمن کل زندگیت یه مشت دروغ بوده!
فکش منقبض شد و ادامه داد:
-تو کی هستی؟ از جون خانواده من چی میخوای؟ من کم بودم برات که اومدی سراغ برادرم؟ اما خوب گوش کن... نمیذارم به خواسته ات برسی!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت89
اینو گفت و رفت... انگار که از اول نیومده بود... خدایا چرا زندگیم به اینجا کشیده شد؟ کل این آدما چشم دیدنمو ندارن... حتی برای عمادم سوتفاهم پیش اومده! اون خیال میکنه من با نقشه بهشون نزدیک شدم... اما موضوع کلا چیز دیگه است...
شقیقه هام تیر کشید که خدمه خبر داد میز شام آماده اس، نفس راحتی کشیدم و به تک تک شون که سمت دیگه سالن میرفتن نگاه کردم، آراد هم بلند شد بره که گفتم:
-بشینین آقا آراد!
نشست و نگاهم کرد، بدون اینکه نگاش کنم لب باز کردم:
-من دیگه نیستم آقا آراد، زمان عقدمونم مشخص شده هنوزم نمیخواین کاری کنین؟ اصلا پولم نخواستم فقط منو خلاص کنید از این مخمصه همین! تا الانم خریت کردم اگه قبول کردم نقش بازی کنم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باید خریدارم شوی ...
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
Fardad Ansari - Kenaram Bash.mp3
2.99M
ߊܣࡅ߭ܭَ 🎶
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
و اما حکایت 63سالگی.... ❤️🩹
#سید_حسن_نصرالله
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت746 📝
༊────────୨୧────────༊
تازه خوابم برده است که در اتاق باز میشود، چشمانم را آرام باز میکنم و با دیدن شهاب شالم را روی سرم میکشم و صاف مینشینم، با ناراحتی جلو می آید و پایین تخت مینشیند:
-این چه کاری بود کردی پریا جان؟ به خاطر من تو روشون ایستادی خب معلومه که اونام تردت میکنن... کاش صبر کرده بودی تا کوتاه بیان!
زانوهایم را به بغل میکشم:
-تا کی صبر میکردم؟ تا سی سالگیم؟ یا چهل سالگیم شهاب؟ تا کی صبر میکردم که بابام از این لجبازیش دست برداره؟ تو دیگه چرا شهاب؟ نکنه از اینکه بین مون قرار گرفتن و اجازه نمیدن به هم برسیم راضیای؟
نگاهش شوکه و متعجب بین چشمانم به گردش می افتد و بعد با عصبانیت میگوید:
-باور کنم این تویی که همچین حرفایی میزنی؟ پریا من این همه خودمو به آب و آتیش نزدم تا از زبون تو این چیزارو بشنوم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت747 📝
༊────────୨୧────────༊
لبم را گاز میگیرم و به حرکات آشفته اش نگاه میکنم، کمی بی انصافی کرده ام، اما به قدری از برخورد پدر و مادر ناراحتم که حرفهایم اصلا دست خودم نیست!
سرم را روی زانوهایم میفشارم که شهاب بلند میشود، وسط اتاق می ایستد و با ناراحتی ادامه میدهد:
-اگه میخواستم عقد و ازدواجمون با کینه و ناراحتی پیش بره همون روز اول قید همه چیزو میزدم و دستتو میگرفتم میوشندمت پای سفره عقد!
صدایش کمی بالا رفته، نگاهش میکنم و از روی تخت پایین می آیم، در اتاق را روی هم میگذارم تا خانجون و آقاجون متوجه صدای شهاب نشوند، بعد سمت شهاب میروم و نگاهم را بالا میگیرم تا به چشمانش برسم:
-باشه شهاب... آروم... من خیلی اعصابم خرده، حق بده چرت و پرت بگم!
نگاهش را پایین میآورد و به چشمانم میدوزد، نفس نفس میزند، کمی آرام شده:
-حق میدم... حق میدم دورت بگردم... اما توقع نداشتم همچین حرفی ازت بشنوم... منم عصبی ام... منم دلخور و ناراحتم، کلافه ام... از اون ور اوضاع خونه و بابام... از این ور تو و سرسختی شهریار!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت748 📝
༊────────୨୧────────༊
میخواهم برای تغییر حال و هوایش مزه بریزم تا از این حال بیرون بیاید، دستانم را سمت یقه اش میبرم و حین مرتب کردنش آرام میگویم:
-میگم یه وقت زشت نباشه اسم کوچیک پدرخانومتو اینجوری صدا میزنی!
با خجالت تماشایش میکنم، لبش به یک سمت مایل میشود و اخم بامزه ای میکند:
-تو که خجالت میکشی آخه مگه مجبوری از این مزه ها بریزی فرشته کوچولوم؟
لبم را میگزم و کمی فاصله میگیرم، آخر حالت نگاه و اخمهایش چیزی نمانده تا مدهوشم کند، لعنتی ترین چشمهای عالم را دارد...
پشت به او سمت تخت میروم، اما انگار او هم دلش هوایی شده که پشت سرم میآید:
-نفهمیدم، فرار کردی الان؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت749 📝
༊────────୨୧────────༊
صدای آرامی از حنجره ام بیرون میپرد:
-اوهوم!
-از چی اونوقت؟
بی مهابا لب بازمیکنم:
-از چشات...
و سمتش میچرخم که از این همه نزدیکی شوکه میشوم، به دیوار تکیه میزنم و او هم یک دستش را به آن تکیه میدهد، نزدیک صورتم لب میزند:
-چشای خودتو ندیدی پس! هوش از سرم برده این دوتا تیلهی عسلیت!
قلبم تند میکوبد و چشم در چشم هم هستیم:
-مگه چشام عسلیه؟
-هست... هم عسل داره هم سیاهی شبو داره... هم کلی دلبری!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت750 📝
༊────────୨୧────────༊
نفس عمیقی میکشم و وای از بوی ادکلنش... سعی میکنم بحث را به بیراهه بکشانم:
-بابات چش شده بود؟ حالش چطوره؟
چشمانش را ریز میکند انگار دارد به من میفهماند متوجه کارم شده:
-خوبه، چیز مهمی نبود، گفت به عروسشم سلام برسونم... عروسشم که خوب بلده پیچ و تاب بخوره تو کوچهی علیچپ!
لبم را گاز میگیرم تا خنده ام نگیرد:
-کوچه علی چپ چیه؟ یهو یاد بابات افتادم آخه!
-باشه هی چرخ چرخ بزن تو این کوچه ها... ولی بعد عقد نمیتونی اینجوری قسر در بری گفته باشم!
این را میگوید و چشمک دلبرانه ای نثارم میکند، دستش را از دیوار کنارم برمیدارد و سمت در میرود:
-بیا خانجون چای دم کرده!
دستم را روی قلبم میگذارم و سر تکان میدهم، لبخند میزند و میرود، سِر شده ام و روی تخت فرود می آیم، چند بار نفس عمیق میکشم و وقتی به خودم مسلط میشوم از اتاق بیرون میروم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت751 📝
༊────────୨୧────────༊
در اتاق را باز میکنم و جمع سه نفرهشان را میبینم، پنکه سقفی روشن است و نسیم ملایمی میوزد.
کنارشان مینشینم، خانجون فنجانی چای مقابلم میگذارد و میگوید:
-غصه نخور مادر، صبح با شهاب برید در خونهتون، شاید دلشون رحم اومد از خر شیطون اومدن پایین!
من تنها نگاه میکنم اما شهاب میگوید:
-بنظرم بهتره اجازه بدیم چند روز بگذره، اینجوری زمان بیشتری دارن برای فکر کردن، شاید دلتنگ بشن و این مورد لااقل پشیمونشون کنه!
نفس عمیقی میکشم:
-شهاب درست میگه خانجون، دو سه روزی بگذره بعد میرم، اونا نباید منو ول کنن به امون خدا... مگه میشه اصلا؟ من تنها بچهشونم! چطور دلشون میاد آخه؟
بغض میکنم و این از نگاه شهاب دور نمیماند، آقاجون میگوید:
-شهریار یه رگ لجبازی داره که هر چند سال یکبار عود میکنه... اگه پسر منه که میگم سر عقدم نمیاد!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت752 📝
༊────────୨୧────────༊
با تعجب و بغض نگاهشان میکنم که خانجون فوری به پای آقاجون میکوبد:
-نفوس بد نزن مرد! زبونتو گاز بگیر آخه... بچهام زهرهاش ترکید!
بعد فوری مرا در آغوش میگیرد:
-نگران نشو مادر، نبینم گریهاتو دور سرت بگردم... همه چی درست میشه.
اشکم میچکد که شهاب میگوید:
-پریا با گریه کردن هیچی حل نمیشه، مگه الکیه آخه، به قول خودت تنها بچهشونی، مگه میشه لجبازی کنن سر تو؟
از روی شانه خانجون لب میزنم:
-تا الان مگه دست برداشتن؟ مگه گوشهگیری و تنهاییمو ندیدن؟ دیدن شهاب ولی به روی خودشون نیاوردن و عادی شد براشون... آقاجون راست میگه... بابا کوتاه نمیاد، اگه قرار بود دلش رحم بیاد امشب منو از خونه بیرون نمیکرد...
این را که میگویم طاقت نمیآورم و چنان هق میزنم که انگار عزیزی را از دست داده ام... طوری که هیچکدام نمیتوانند آرامم کنند، انگار تازه به عمق فاجعه پی برده ام... انگار تازه متوجه جدا شدنم از پدر و مادر شده ام!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع