#مژده #مژده
همراهان کانال #عشق_غیر_مجاز به اطلاعتون میرسونم که از امروز رمان جدیدم در کنار رمان #عشق_غیر_مجاز پارتگذاری میشه😌
نکته👇
۱_ اسم رمان جدیدم #همسر_تقلبی_من هست، همونطور که از اسم رمان پیداست به امید خدا قراره یه رمان خفن داشته باشیم.
رمان کاملا آنلاین هست و نه کانال vip داره در حال حاضر، نه فایل❌ پس به هیچ عنوان سوال نپرسید که چطور میشه فایل کامل رو دریافت کرد🙏
۲_ کانال رسمی من فقط و فقط داخل پیام رسان ایتا موجود هست، پس خواهش میکنم هر جایی رمانای منو دیدین بهم اطلاع بدین🙏
۳_ عکس شخصیتها به مرور زمان انتخاب میشه و براتون داخل کانال زاپاس گذاشته میشه👇
https://eitaa.com/joinchat/2086666245C4fe6085874
۴_ پیشاپیش از همراهی صمیمانه شما نهایت تشکر رو دارم🙏 تا میتونید کانالای منو به دوستانتون معرفی کنید😍❤️👇
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
رمان #همسر_استاد👆
https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3
رمان #عطر_پیراهنت👆 و رمان #عقد_موقتی
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad
رمان #عشق_غیر_مجاز و رمان #همسر_تقلبی_من 😍👆
رمان جذاب و گیرای #همسر_تقلبی_من 😍
خلاصه👇
الناز صفایی به عنوان دانشجوی بورسیه از شهر کوچیکش به مشهد میاد تا ادامه تحصیل بده، تو همون روزای اول با پسری به اسم عماد روبهرو میشه، عماد و الناز طبق اختلاف نظرشون باهم به مشکل میخورن اما این دعوا و کشمکش بین شون کم کم باعث تغییر احساسشون میشه.
طولی نمیکشه که الناز و عماد یه رابطه عاشقانه رو باهم شروع میکنن...
از اونجایی که الناز اوضاع مالی خوبی نداره مجبور میشه برای تولد عماد کاری بکنه که پیش بقیه و همینطور عماد سرخورده نشه، تو همین اوضاع آراد سر راهش ظاهر میشه و در برابر پول هنگفتی از الناز میخواد تا برای چند ساعت نقش #نامزدشو بازی کنه، اما وقتی تو اون مهمونی خونوادگی شرکت میکنن الناز متوجه میشه که جشن تولد برادر کوچیک تر آراد هست... وقتی چشمش به #برادر آراد میفته تموم تنش یخ میزنه، برادر آراد کسی نیست جز... ❌
https://eitaa.com/joinchat/2908684469C980fdc5e37
رمان #جنجالی و #جدید از #نویسنده همسر استاد و عشق غیرمجاز 😍👆
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت1
لباس شب گرون قیمتم رو دستی کشیدم، قلبم تند میکوبید، این برای بار چندم بود که دامن این لباس پر زرق و برق رو با استرس چنگ میزدم، اصلا این لباس کجا و من کجا؟
تقه ای به در کوبیده شد، دلم نمیخواست درو باز کنم، بعدها متوجه شدم باز کردن همین در با تغییر سرنوشتم مساوی بود، نفسمو فوت کردم که صدای آراد به گوشم رسید:
-هنوز کارت تموم نشده دختر؟ من دو ساعته معطل تو ام! مگه تو سالن آرایشگاه چی خوردی که از این سرویس بیرون نمیای؟
لبمو گاز گرفتم، اما خیلی سریع یاد رژلب پررنگم افتادم و فوری برای اینکه ردی از دندونم روش نیفته لبامو به هم مالیدم و در سرویس رو باز کردم.
آراد با کت و شلواری که به تن داشت آراسته به نظر میرسید، قدمی سمتش برداشتم:
-وای آقا آراد خیلی استرس دارم!
-استرس چی آخه؟ همه چیزو بسپار به من و راه بیفت!
چشمامو با ترس روی هم فشار دادم:
-فقط از خدا میخوام این چند ساعت هرچه زودتر بگذره و تموم شه، همین!
-اگه جنابعالی دست بجنبونی تموم میشه، یالا دیر شد!
چاره ای نبود پس سمت اتومبیل مدل بالاش قدم برداشتم، با این پاشنه های ده سانتی چیزی نمونده بود تا نقش زمین بشم، اصلا منو چه به این ریخت و قیافه؟!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت2
روی صندلی ماشینش نشستم، فوری کنارم نشست و ماشینو به حرکت انداخت، اونقدر بین راه استرس کشیده بودم که آخر مجبور شدم با کلی خجالت از آراد بخوام بین راه یه جا توقف کنه تا به سرویس بهداشتی برم...
دستای یخ زدهمو به هم چنگ کردم که صدای پیامک موبایلم به گوشم رسید، از کیفم بیرون کشیدمش و با دیدن اسمش قلبم از حرکت ایستاد و پیامشو باز کردم:
-الناز خیلی دلم میخواد الان صداتو بشنوم، کاش میتونستم، تا الان خونه نرفتم و تو ماشین نشستم بلکه یه خبری ازت بشه، دلم میخواست امشب کنارم باشی... ولی خب اشکالی نداره انگار کار مهم تری داری!
گلوم برهوت شده بود، هر چی سعی کردم آب دهنم رو قورت بدم بی فایده بود، انگشتای لرزونم روی کیبورد به حرکت افتاد:
-عماد جانم بهت قول میدم غیبت امشبو جبران کنم، قول میدم عماد...
پیامکو ارسال کردم و چشم بستم، متاسفم عماد... متاسفم که امشب کنارت نیستم... آه عمیقی کشیدم و چشم به جاده پر تردد دوختم، آراد با تمام سرعت پیش میرفت، انگار بیش از حد داخل سرویس معطلش کرده بودم که اینطور عجله داشت.
به ناخنهای کاشت شدم نگاه کردم، جذاب و فریبنده بود و حسابی برام تازگی داشت، اینو هم به اصرار آراد انجام داده بودم، نفسمو فوت کردم که پرسید:
-اگه پرسیدن خانواده ات کجان چی میگی؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت582 📝
༊────────୨୧────────༊
با لبخند کمرنگی نگاهم میکند و توضیح میدهد:
-وقتی از دور دیدمش خیلی خوب تونستم شخیصش بدم، پیر شده ولی هنوز همون چهره و همون بو رو داشت... بعد این همه وقت دیدنش باعث شده بود یه بغض بزرگ گلومو سفت بچسبه... دلم نمیخواست جلوش گریه کنم، اون منو نخواسته بود چرا باید واسه دلتنگیم پیش چشاش اشک بریزم؟ وقتی منو دید به قد و بالام نگاه میکرد و باورش نمیشد شهاب سیزده ساله اش اینقدر بزرگ شده باشه، وقتی از روی نیمکت بلند شد قدش تا سر شونه هام میرسید، در حالی که آخرین باری که دیده بودمش واسه نگاه کردن بهش سرمو میبردم بالا تا بتونم تماشاش کنم، حالا همه چی برعکس شده بود، اشکاش که روی صورتش ریخت حس کردم دیگه نمیتونم بغضمو کنترل کنم، همین که اجازه دادم اشکام بریزه دستاش دورم قفل شد و بغلم کرد، شونه هاش میلرزید و مدام صدام میزد... نمیخواستم بغلش کنم... حتی نمیخواستم بغلم کنه... ولی نمیدونم چرا دستام دور تن لاغرش پیچید و بو کشیدمش... اون منو نخواسته بود پریا، ولی من قدر دنیا به حضورش نیاز داشتم... پشتم خالی شد وقتی ولم کرد... تو آخرین دیدار بهم اخم کرده بود و دلمو شکسته بود اما من بعد این همه وقت نخواستم دلشو بشکنم... خیلی خوب میتونستم تلافی کنم... اما نخواستم دلش بشکنه، میدونستم دل شکستن چه طعم گسی داره!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت583 📝
༊────────୨୧────────༊
صدایش میلرزد و مشخص است بغض در کمین است، با ناراحتی نگاهش میکنم که ادامه میدهد:
-ازم خواست ببخشمش، خواست بتونه بیشتر منو ببینه، از بابام گفت... که بیماری قلبی داره و مدام گوشه خونه افتاده... از سینا برادرم گفت که هم برای کنکور درس میخونه و هم کار میکنه، از خواهرم فرشته گفت که از سن پونزده سالگی ترک تحصیل کرد و از همون زمان تو یه شرکت مشغول کار کردنه، سینا و فرشته هزینه های مریضی بابا و باقی چیزارو میدن...
با حیرت تماشایش میکنم، پشت به من میایستد تا نم اشک چشمانش را نبینم، کمی نزدیکش میشوم:
-متاسفم شهاب... خیلی ناراحت شدم... انگار خانواده ات روزای خیلی بدی رو پشت سر گذاشتن... اما ناراحت نباش دیگه تو کنارشونی... بهشون کمک میکنی... داداشت با خیال راحت کنکور میده... پدر و مادرت خوشحالن که پسر بزرگشون حواسش بهشون هست، خواهرت دیگه نیاز نیست کار کنه و میتونه درسشو ادامه بده!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت3
گوشه لبمو جویدم:
-پدر و مادرم خارج از کشورن!
کلافه گفت:
-خارج از کشور نه... بگو آلمانن!
دندونامو به هم فشردم:
-باشه آلمانن، بعد ببخشید من اینجا چه غلطی میکنم؟
-تو به خواست خودت ایران موندی، اقوام مادریت آلمانن به خاطر اونا و اصرار مادرت اونجا اقامت دارن، اوکی؟
آه عمیقی کشیدم:
-باشه آقا آراد... باشه!
-اینقدر به من نگو آقا آراد... نمیخوام جلوی بقیه اینجوری صدام بزنی!
-هنوز که نرسیدیم... بعدم من خجالت میکشم!
-خجالت نداره که... دوبار بگی آراد جان سر زبونت میشینه، حالا بگو ببینم!
لبامو با تردید جمع کردم که اجبارم کرد:
-بگو الناز... بگو دیگه!
خدایا چقدر گفتنش سخت بود... با هزار جون کندن نجوا کردم:
-آ... آراد... جان...
-یبار دیگه!
-آراد... جان!
-یبار دیگه!
کلافه صدامو بالا بردم:
-آراد جان!
جوابش خیالمو راحت کرد:
-حالا شد، آفرین دختر خوب.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع