eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
23.9هزار دنبال‌کننده
561 عکس
274 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده👇 @A_Fahimi تبلیغات👇 https://eitaa.com/Jazb_bartar
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ آراد با لبخند توضیح داد: -الناز جانو میرسونم خونه و برمیگردم! مادرش ابرویی بالا انداخت، چهره خشکش ندای خوبی برام نداشت: -وقت برای رفتن زیاده، الان وقت حساب پس دادنه! قلبم تپش گرفت و با اضطراب دسته کیفمو فشردم که آراد خنده ای کرد: -حساب چی مادر من؟ میدونی ساعت چنده؟ مادرش برخلاف آراد اصلا حوصله شوخی نداشت و خیلی جدی سمت مبلمان اشاره کرد: -هر ساعتی باشه مهم نیست، بشینید! همه خدمتکارای عمارت با اشاره منیژه خانم سالنو ترک کردن، آراد اشاره کرد همراهش برم، وای خدایا چیزی تا خلاص شدنم نمونده بود، این دیگه چه بازی ایه؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنهایی ... چه قدر، سخت است! مانند غروب های تلخ "پنج شنبه"! برای دلت، فاتحه میخوانی تنهایی ... چه قدر سنگین است مانند اندوه نبودنت روی چشم هایم! که تو را، با ابری سبک می‌بارند تنهایی ... چه قدر، است.. مانند دردی گوشه ی دلت! که شبانه کنج خلوتی می‌نشانی اش! دست به سرش میکشی تا غم، لبانت را نلرزاند ... ❄♠ @deklamesoti ♠❄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ اشک هایم را در تنهایی اتاقم میریزم تا باز به پریای قبل تبدیل شوم، مسکنی میخورم تا دردم آرام بگیرد. مادر پیشنهاد داده نهار را در دل جنگل بخوریم و همه استقبال کرده اند، نمیتوانم مخالفت کنم پس برای رفتن آماده میشوم. کلافه ام، چندین هزار بار کلافه ام که از صبح هیچ ارتباط حضوری یا تلفنی با شهاب نداشته ام، پس اتفاقات دیشب چی میشود؟ همه کشک؟ عصبی به طبقه پایین میروم، از شهاب توقع داشتم سرسخت تر در مقابل خزعبلات هاله بایستد، به همین خاطر از او دلخور هستم. مادر و خان‌جون لوازم را آماده کرده اند و پدر و پسرها داخل اتومبیل ها جای داده اند. به اصرار پروا و بهار داخل اتومبیل آنها مینشینم، با رسیدن به جنگل از ماشین ها پیاده میشویم.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ میخواهم کمک کنم تا لوازم را از داخل صندوق عقب خارج کنیم که پروا در حالی که پسرش را در آغوش دارد دستم را میگیرد و مرا سمت تنه درختی که آن نزدیکی وجود دارد میکشاند: -پریا جان تو درد داری بشین اینجا دیارو بغلت بگیر من خودم همه کارارو میکنم. بعد دیار را در آغوشم میگذارد و دور میشود، با لبخند دست کوچک دیار را میگیرم که سرش را سمتم میچرخاند و نگاهم میکند، لبخند میزنم: -چطوری آقا دیار؟ برخلاف خواهرش انگار با لبخند آشنایی ندارد، همین نگاه خیره و جدی اش باعث میشود خنده ام بگیرد. به این ترتیب همه کمک میکنند و من مشغول سرگرم کردن دیار میشوم، متوجه نگاه های گاه و بیگاه شهاب به خودم هستم اما دلگیرم و دلخور، قطعا اگر هاله امروز برنگشته بود روز خاطره انگیزی میشد. همراه دیار روی زیرانداز مینشینم، هرازگاهی به کوهیار نگاه میکنم کنجکاو هستم بدانم با شنیدن مزخرفات هاله نظرش درمورد من تغییری کرده یا نه...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ آقایان برای آتش به پا کردن پیش قدم میشوند و ما خانم ها نشسته ایم، البته به غیر از هاله که به دنبال شهاب موس موس میکند، شرایط بدی‌ست با هر بار دیدنشان در کنار هم خونم به جوش می آید... اینکه شهاب هم از این اوضاع رضایتی ندارد برایم مهم نیست، من فقط میخواهم شهاب همانطور که به کسی تعلق ندارد، بماند... توقع نمیرود مدام هاله را به دنبالش ببینم. مادر و خان‌جون بساط پذیرایی و سالاد برای ناهار را حاضر میکنند، پروا مشغول شیر دادن پسرش است و بهار کنار پدرش سرگرم است، موبایلم را بیرون میکشم تا با مهتاب تماس بگیرم بعد از آن تماس نصفه و نیمه دیگر فرصتی برای حرف زدن پیش نیامده بود. کفش میپوشم و گوشی را کنار گوشم میگیرم، قدم زنان از بقیه فاصله میگیرم که صدای شاداب مهتاب به گوشم میرسد: -معلومه کجایی تو پری؟ لبخند میزنم: -چطوری عروس؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با سرخوشی میخندد: -دیشب فرزاد با خانواده اش اومدن، همه چی خوب پیش رفت؛ البته اگه بدخلقی های مادرشو فاکتور بگیرم! ناراحتی خودم را فراموش میکنم و با خوشحالی میگویم: -مبارکه عزیزم، حق بده بهش پسرشو داره میسپاره دست یه خل و چل! و بلند میخندم که مهتاب بعد از گفتن (خیلی بیشعوری) در خندیدن همراهی ام میکند... کلی باهم حرف میزنیم و من متوجه فاصله ام با بقیه نشده ام، از مهتاب خداحافظی میکنم و میخواهم تماس را قطع کنم که زیر پایم خالی میشود، پای راستم پیچ میخورد و با جیغ روی زمین می افتم... درد بدی روی مچ پایم حس میکنم، به چاله کوچکی که پایم داخلش افتاده نگاه میکنم و چشمانم از درد اشکی میشود، تمام تنم با این زمین خوردن درد گرفته و درد ماهانه ام هم قوز بالا قوز است...
پارتای شنبه و یکشنبه تقدیم نگاهتون😍👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💝 که پناه تورو قشنگ تر می‌کنه چه باشی برای کسی، چه کسی برای تو باشه... روزتون بخیر🌸 ‌ 💝@Hamsar_Ostad
💝 آدم های خوب رنج بیشتری میکشند چون از رنج دیگران هم رنج میبرند ‌ 💝@Hamsar_Ostad
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ناچار کنار آراد روی مبل سلطنتی نشستم، مادرش مقابل ما نشست و پا روی پا انداخت، زن خوش پوشی بود و مشخصه خیلی به پوست و اندامش رسیدگی میکنه. آراد آرنج دستاشو روی پاهاش گذاشت: -خب مامان جان میشنویم! منیژه خانم نگاهشو مستقیم به من دوخت: -کی آشنا شدین؟ لبام مثل ماهی به هم خورد، اما صدایی ازم درنیومد که آراد شد زبون من و به دادم رسید: -یه سالی میشه آشنا شدیم! نفس راحتی کشیدم اما نگاه مادرش هنوز به من بود: -بهت نگفته بود که امشب قراره دخترعموش ماریا به عنوان نامزدش به همه معرفی بشه؟ نگاه مرددمو به آراد دوختم که باز جای من جواب داد: -مامان جان من و ماریا عاقل و بالغیم، کدوم نامزدی آخه؟ درمورد این قضیه چندین بار باهم حرف زدیم و من گفته بودم که مخالفم، من و الناز همدیگرو دوست داریم!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ همین موقع صدای کوبیده شدن در عمارت باعث شد از جا بپرم و نگاه ترسون و لرزونم تو چشمای به خون نشسته عماد گره بخوره... جای بدی سررسیده بود و من نمیدونستم با دیدن چهره آشناش دل گرم بشم یا بابت سردی رفتار و بدخلقیش ناراحت و مضطرب... منیژه خانم تا چشمش به عماد افتاد گفت: -کجا بودی عماد؟ فقط خواستی آبروی منو پیش مهمونام ببری؟ شما دوتا چه غلطی دارین میکنین؟ سرخود شدین نه؟ عماد با عصبانیت به مادرش نگاه کرد: -به تموم مهموناتون اعلام میکردین امشب نامزدی پسرتون آراده! نه تولد من! من تولد و این مسخره بازیارو نخوام کیو باید ببینم؟ مادرش از جاش بلند شد و صداشو بالا برد: -من تصمیم میگیرم چکار کنم چکار نکنم، امشب جفتتون آبروی چندین و چند ساله من و پدربزرگتونو بردین!... چشامو با ضعف بستم، خدایا تو چه مخمصه ای افتاده بودم، با سرگیجه به آراد نگاه کردم و آستین کتشو چنگ زدم: -تروخدا منو از اینجا ببر!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ پنجه دستم روی مچ پایم چنگ شده و از درد چشم بسته ام و ناله میکنم. همین که چشم باز میکنم سایه ای روی خودم حس میکنم، نگاهم را بالا میگیرم؛ مرد جوانی ایستاده و تماشایم میکند: -چی شدی؟ لهجه خاصی دارد، در حالی که چهره ام از درد جمع شده توضیح میدهم: -پام افتاد تو این چاله؛ فکر کنم بدجوری پام پیچ خورده! کنارم روی پاهایش مینشیند: -میتونی بلند شی یا خیلی درد داری؟ دستانم را روی زمین میگذارم و کمک میگیرم تا بلند شوم که مرد جوان بدون اینکه اجازه ای از من بگیرد، بازویم را میگیرد و با یک حرکت بلندم میکند، معذب نگاهش میکنم که درون صورتم لبخند میزند: -انگار خوبی!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ میخواهم خودم را عقب بکشم، بوی عجیبی به دماغم میخورد، انگار این پسر زهرماری خورده، ذهنم بی اراده به اتفاقات تلخ هلند پرواز میکند، دست آزادم را به سینه اش میزنم تا کنار برود: -کمک لازم ندارم! مرد جوان لبخند زنان سوتی میزند، انگار با این کار میخواهد به کسی اطلاع بدهد، مرا سمت خودش میکشد: -بیا ببرمت پیش بچه ها، یکی شون دکتره میتونه پاتو نگاه بندازه، ببینم تنهایی؟ با ترس دستم را میکشم، اما زور بازویش بیشتر از من است، دردها فراموشم شده اند، تنها رعشه و ترس سراغم آمده: -گفتم به کمک نیازی ندارم، ولم کن! خنده های عجیبش برایم ترسناک شده اند، چند قدم مرا به دنبالش میکشد و حالا من از دور جمعی را میبینم که پای بساط قلیان و زهرماری نشسته اند... آب گلویم خشک شده، خاطرات هلند مغزم را رها نمیکند، تنم میلرزد، دلم میخواهد جیغ بزنم، احساس میکنم فکم قفل شده، با وحشت به چند مرد جوان مقابلم نگاه میکنم، دیگر دست و پا نمیزنم فقط صدای پسری که بازویم را سفت چسبیده میشنوم که خطاب به دوستانش میگوید: -نگفتم اینجا بهشته؟ بیا اینم حوریش!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💝 زندگیت پر از آدمهایی میشه که تو برای دیگران بودی... ‌ روزت قشنگ😍 💝@Hamsar_Ostad
💝 چرا بی تابی ؟؟ هیچ چیز ابدی نیست باور کن... ‌ 💝@Hamsar_Ostad
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ نگاهم درون چشمان پدرم قفل میشود که با نگرانی تماشایم میکند، نگاهم را میچرخانم همه دور من جمع شده اند، درست جایی هستم که آن اراذل بوده اند... با وحشت به تک تک آشناهایم نگاه میکنم شهاب کنار پدر زانو زده و نگرانی از نگاهش میبارد، نگاهم روی پدر زوم میشود... احساس امنیت در بند بند وجودم لانه میکند و با گریه دستانم را دور گردن پدر حلقه میکنم و زار میزنم، صدای گریه مادر همراهی ام میکند و همه نگرانند... کوروش از آن پسرهای جوان مزاحم با عصبانیت حرف میزند و شهاب هنوز کنار من و پدر نشسته و نگران است... دستهای امن پدر پشتم را نوازش میدهد و نجوا میکند: -تموم شد بابا... حسابشونو رسیدیم... آروم باش... تموم شد بابا...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💝 خدا جونم هر وقت بودی همه چی قشنگ شد... ‌ 💝@Hamsar_Ostad
💝 هر چقدر هم سخت باشه من خودم رو میرسونم به اونجایی که میخوام ‌ 💝@Hamsar_Ostad
💝 که تو را به هیچ اتفاق بهتری نخواهم داد... ‌ 💝@Hamsar_Ostad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ کلافه نگام کرد و پاشد، منم ایستادم که مادرش سمتمون چرخید و انگشت اشاره شو سمتمون نشونه گرفت: -هنوز کارم با شما دو نفر تموم نشده! لبمو گاز گرفتم که آراد گفت: -مامان بذار النازو برسونم خونه اش، بعد که برگشتم تا خود صبح درخدمتتم! مادرش داد کشید: -لازم نکرده بشین سرجات! دستمو روی سرم گذاشتم چیزی نمونده بود تا از شدت این همه استرس پخش زمین بشم، عماد که مشخص بود حوصله ما سه نفرو نداره سمت راه پله رفت که مادرش گفت: -هیچ‌جا نمیری عماد!