هدایت شده از - خـانومِ۲۷۴.
کار دنیا رو میبینی پسرم؟
این موهایی رو که هرروز شونه میکردم، الان داره تو دستای شمر کشیده میشه
اون پیراهنی رو که با دستای شکستم واست دوختم و تمام عشقمو پاش ریختم هم غارت شده.
بمیرم واست، پهلوتم که نیزه خورده؟
میفهممت مادر جان، میفهممت،
تازه وقتی اسبها هم رو تنت تاختن، میفهممت، غریب مادر، منم استخون سینم مثل تو شکست. .
منم مثل تو پسر ۶ ماههمو از دست دادم،
تو با تیر سه شعبه من با لگد. .
من میفهممت پسر عزیزم.
میفهممت.
علی اکبرتو که از دست دادی، یاد خودم افتادم وقتی پدرم رفت.
چقدر علی شبیه بابام بود. .
نگران نباش عزیز دل مادر.
قتیل العبرات من.
پدرم به من وعده عزاداراتو داده،
اونا میان تو هیئتها و روضه های تو و جای من واست عزاداری میکنن. .
الهی دورت بگردم مادر.
الهی دور سرت بگردم.
نگران نباش دلبندم، میوه دلم، من خواهرتو واسه همین روزا تربیت کردم، خواهرت غوغا به پا میکنه عزیز دل مادر، خواهرت یه تنه کاخ و تخت یزیدو به هم میزنه. .
پس راحت و آروم بخواب پسرکم.
آرومِ آروم.
سرتو بذار تو دامن مادر،
آخ یادم رفت، سرتو شمر برید. . .
الهی بمیرم.
عزیز دل مادر.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
فایل از طرف یا زهرا سلام الله عليها
تسلّای قلب داغدارَش صلوات🖤🍃
آنان که ز خرمای علی سیر شدند
کربلا گوشه گودال همه شیر شدند . .
السلامعليالحسين
وعليعليأبنالحسين
وعليأولاالحسين
وعلياصحابالحسين✨
#امام_حسین_من♥️
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_بیستویکم نزدیک اربعین بود... درونم ولوله ای بر پا بود.. یک نیرویی به من میگ
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_بیستودوم
روز سفر فرا رسید..
از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم...
راهی فرودگاه شدیم...
هر چی اطرافم رو نگاه کردم از اون ابلیس خبیث خبری نبود!
گمان کردم دیگر نبینمش اما اشتباه فکر میکردم!
متوجه شده بودم ما انسانها با خواست خودمون این ابلیسها رو به زندگیمون راه میدیم و تا انسان ابلیس صفت باشه رد پای این شیاطین هم هست..!
رسیدیم به شهر نجف..
شهر گوهر و صدف...
شهر اعتبار و شرف..
شهر عشاق و هدف..
شهر ملائک صف به صف...!
نه تنها حال من بلکه حال پدر و مادرم هم قابل گفتن نبود!
لحظه شماری میکردیم برای رسیدن به حرم...
نزدیک اذان ظهر حرکت کردیم به سمت حرم برای زیارت و نماز...
گنبدی طلایی چشمم رو مینواخت..
پا به صحن حرم که گذاشتیم درون غلغله ی جمعیت این چشم بود که شیرین زبانی ها میکرد و این اشک بود که اظهار وجود مینمود!
مهری عجیب بر دلم حس میکردم!
مهری از پدری مهربان بر فرزند گنهکارش!
احساسم قابل گفتن نبود....
گریه کردم برغربت مولایم علی(ع)
بر ظلم هایی که به آل طه شد...
بر غربت مذهبم شیعه..
بر ظلمهایی که توسط خناسان در لباس دین به مذهب سراسر نورم وارد میشود!
گریه کردم برای گناهانم...
وبرای رهایی از دست ناپاکیها....
زیارت و نماز با حالی معنوی به اتمام رسید..
چون نیت کرده بودیم از نجف تا کربلا پیاده برویم باید به همین زیارت کوتاه و دل انگیز بسنده میکردیم....!
قادر به خداحافظی نبودم...
روکردم به گنبد طلایی مولا و با زبان بی زبانی گفتم:
"حال بچه ای دارم که به زور از پدرش جدایش میکنند..!مولای عزیزم به جان مادرم زهرا(س) قسمت میدهم مرا بار دیگر به این مکان فراخوان......!"
اشک در چشم سفر عشق رو شروع کردیم....
به به چه سفری بود و چه حلاوتی بر وجودمان مستولی شده بود...!
اینجا فقط عشق بود و عشق بود و عشق...
اینجا مردمانش همه ی دار و ندارشان را فدایی خون خدا میکردن!
یکی با لیوانی آب...
یکی با ماهیهایی که از شط صید کرده بود...
یکی با گوشت گوسفندان گله اش..
یکی با حلوایی که از تنها درخت نخل خانه اش درست کرده بود و....
پیرمردی رو دیدم که از مال دنیا بهره ای نداشت اما سوزن به دست با کوک بر کفشهای زائران حسین(ع)توشه ی آخرت جمع میکرد...!
پیرزنی تنها اتاق زندگیش را میهمان خانه ی زوار کرده بود تا دمی در آن بیاسایند و از این میهمان خانه آسایش عقبا را برای خود میخرید...!
هر چه میدیدی عشق بود و عشق بود....
از هر طرف نوای لبیک یاحسین بر آسمان بلند میشد...!
پدرم هر از گاهی بر من نگاهی می افکند تا ببیند از هرم عشق این عشاق زبان الکن من باز شده یا نه...
پدرم با اعتقادی محکم میگفت:
"هما من تو رو از حسین(ع)دارم و مطمئنم شفایت هم از ارباب میگیرم!"
سفر عشق به اخرین قدمهایش میرسید...
نزدیکی های کربلا بودم که صدای خنده ی کریه آن ابلیس در گوشم پیچید!
به اطراف نگاه کردم...
وااای خدای من!
در نقطه ای دورتر جمع ابلیسان جمع بود...
میخواستم ببینم اونجا چه خبره؟!
دست مادر رو رها کردم و با سرعت به اون طرف حرکت کردم..!
پدر و مادرم دوان دوان پشت سرم می اومدند...
رسیدم به اون هاله ی سیاه رنگ...
دو تا زن محجبه بودند!
دستشان کاغذی بود برای تبلیغ چیزی!
اطرافشان مملو از شیاطین کریه المنظر!
روی کاغذ رو خوندم...
واااای خدای من تبلیغ برای کلاسهای عرفان حلقه.....!
تو پیاده روی اربعین؟!
چقد اینها شیاطین انسان نمای کثیفی هستند!
ازاعتقادات پاک ومذهبی مردم سواستفاده میکنن!
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_بیستودوم روز سفر فرا رسید.. از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم... راهی فرودگ
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_بیستوسوم
این نامردها از احساسات پاک و دینی مردم سوءاستفاده میکنن و به اسم عرفان و خداشناسی مردم ساده رو به اوج شیطان پرستی آلوده میکنن!
خونم به جوش اومد...
اختیار از کف دادم و به طرف یکی از مبلغین حمله کردم...
زدم و زدم...
با تمام توانم ضربه میزدم..!
پدر و مادرم به خیال اینکه باز جنی و دیوانه شده ام دست هام رو گرفتن و از داخل جمعیتی که دورمون رو گرفته بودن بیرونم کشیدن!
با اشاره به طرف اون دو تا زن صداهای نامفهومی از گلوم خارج میشد اما نمیتونستم منظورم رو به اطرافیانم بگم!
تا خود کربلا پدر و مادرم دو طرفم رو گرفته بودن!
رسیدیم به وادی نینوا!
به آن دشت بلا..
به مأمن شهدا..
به عطری آشنا..
به آرزوی عاشقا..
به شهر گریه و دعا..
به سرزمین پاک کربلا....!
چشمم به گنبد آقا افتاد...
بابا زد تو سرش گفت:
"ارباب گدا اوردم گدا...دختری مجنون اوردم برای شفا...!"
یک لحظه محو گنبد شدم..
نوری عجیب بر بدنم نشست..
دستم رو گذاشتم رو سینه ام و گفتم:
"السلام علیک یا ثارالله..
السلام علیک یا مظلوم..
السلام علیک یا غریب...
سلام اقای خوبیها!اقا با این همه عاشق مثل پدر بزرگوارتان علی(ع)هنوز غریبید!
اقا اسلام غریب شده!اقا مذهب شیعه که به خاطرش خونتان را فداکردید غریب شده!
آقا پیغمبر غریب شده!
آقا به خداااا...خدا غریب شده و غربت مهر حک شده ایست بر جبین شیعه و تا ظهور منتقم کربلا..مولای دنیا...حامی ضعفا...مهدی زهرا(س) باقیست!"
پدر و مادرم از شیرین زبانی دخترک لالشان متعجب شده بودند و ناگاه هر دو به سجده ی شکر افتاند...!
دو سال از زمانی که گرفتار عرفان حلقه شدم و سپس خود را آزاد نمودم میگذرد....!
شکر خدا قدرت تکلم خودم رو به دست آوردم و ترم بعد از اون موضوع سر درس و دانشگاه برگشتم..
ولی به خاطر اتفاقات گذشته یک جور حساسیت به دیدن خون پیدا کرده بودم!
پس رشته ی تحصیلی ام و حتی دانشگاهم رو عوض کردم!
چون رتبه ی تک رقمی کنکور رو آورده بودم در تغییر رشته کمی آزادتر بودم!
پس رشته ی شیمی هسته ای رو انتخاب نمودم.!
در طول این دو سال قران رو به طور کامل حفظ کردم و نیروی روحی خودم رو تقویت نمودم!
آقای موسوی که خیلی از موفقیت هام رو در این زمینه مدیون او هستم بسیار تعریف و تمجید میکند و میگوید:
"در زمینه ی مسایل معنوی برای خودت استادی شدی دخترم...!"
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_بیستوسوم این نامردها از احساسات پاک و دینی مردم سوءاستفاده میکنن و به اسم
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_بیستوچهارم
بعد از برگشتن از سفر معنوی و پر برکت کربلا..
اقای محمدی باهام تماس گرفت و قرار حضوری گذاشتیم.!
اقای محمدی گفت روز عاشورا به محل اجتماع مسترها حمله میکنن تعدادی فرار و تعدادی به دام میافتن!
بیژن سلمانی هم جز دستگیر شدگان بوده..
مثل اینکه از مسترهای اصلی این حلقه میباشد و فریبهای برنامه ریزی شده رو که برا انجمنشان مهم قلمداد میشده توسط این ادم ابلیس صفت صورت میگرفته!
و کارهای ساده تر رو مسترهای نوپا انجام میدادن!
اقای محمدی گفت:
"هرچی درباره ی سر رشته ی انجمنشان سوال میکردیم جواب نمیدادن..جلسه ی دوم بازجویی که قراربود بازپرس زبده ی پلیس از سلمانی بازجویی کنه متاسفانه قبل از بازجویی خودش رو حلقه اویز میکنه و به درک واصل میشه و این نشون دهنده ی این هستش که سلمانی اطلاعات مهمی داشته که برای لو نرفتن اون دست به خودکشی زده...!"
اقای محمدی به من تاکید کرد:
"چون شما از طرف انجمنشان انتخاب شدید احتمالا دوباره به سراغتان خواهند آمد!"
و سفارش کرد:
"به محض اینکه احساس کردی کسی مشکوک است به ما اطلاع دهید..!"
تا الان که هیچ برخورد مشکوکی با کسی نداشتم!
امیدوارم بعد از این هم نداشته باشم..!
امروز دوتا فرمول جدید که بوسیله ی اون میشه دو تا داروی شیمیایی و مورد نیاز بیماران رو تولید کرد تمام نمودم!
مدتها بود روی این دو فرمول کار میکردم..
امروز میخوام به یکی از اساتید به نام ابراهیمی ارائه بدم...!
دل تو دلم نیست
امیدوارم زحمتهام مثمر ثمر باشه...!
فرمولها رو بردم اتاق استاد ابراهیمی...
+سلام استاد...
وااای خدای من این کیه دیگه؟!
استاد ابراهیمی نبود!
در همین حین از پشت سرم صدای استاد امد:
"سلام خانم سعادت..بفرمایید!"
گفتم:
"استاد این فرمولها..خیلی روشون زحمت کشیدم!"
استاد یک نگاهی به من و یک نگاه به برگه کرد و گفت:
"خانم سعادت...احسنتم نشان دادی که از تبار ابن سینایی!"
و ادامه داد:
"من اینا رو بررسی میکنم..!"
(به طرف اون اقاهه که داخل اتاقش بود اشاره کرد)
_درضمن آقای معینی تازه از خارج تشریف اوردند و در اینجور موارد مهارت خاصی دارند!
نگاهم افتاد سمت اقای معینی...
وااای بلا به دور!
تو چشماش آتیش دیدم!
درست مثل دو سال پیش زمانی که سلمانی رو دیدم!
ناخوداگاه زیر لبم شروع کردم به خوندن ایت الکرسی...!
چهره ی معینی در هم و در هم میشد...!
امد نزدیکم و گفت:
"علیک سلام خانم سعادت!!!"
من سلام نکرده بودم..
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
"ببخشید یه کم هل شدم!سلام استاد.."
معینی اومد نزدیکتر و گفت:
"امیدوارم کشفیاتتون مثل خودتون دافعه نداشته باشه!"
خدااای من یعنی واقعا اینم حس کرده قران خوندن من رو؟!
دیگه مطمئن شدم اینم یه جورایی به شیطان پرستان ربط داره!
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
بریم واسه پارت جدید✨
لطفا قبل از خوندن پارت، ۱۰ صلوات برای سلامتی سربازان گمنام آقا امامزمان«عج» و سلامتی و ظهور مولامون، حضرتولیعصر«عج» بفرستین🙃
#سردار_دلها
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_260
#رسول
به محض رسیدنمون بچهها دورمون جمع شدن و با نگرانی حالم رو پرسیدن، کمکم خیالشون راحت شد که بخیر گذشته..
محمد بعد از چک کردن دوربینها و اطمینانِ دوباره از غیرعمد بودن تصادف و پاک بودن راننده، اَزمون خداحافظی کرد و بعدِ کلی توصیه رفت خونه..
بعد از رفتنش بچهها کاراشون رو تموم کردن و همه توی نمازخونه جمع شدیم. با سارا هم تماس گرفتم و بهش خبر دادم که نمیتونم برم خونه.. خداروشکر خیلی پیگیر نشد که مجبور بشم دروغ بگم!
با صدای فرشید، نگاهم رو از استکان چای گرفتم.
× کادو چی شد؟
پیشنهادم رو مطرح کردم و موافقت کردن، قرار شد فردا صبح با داوود بریم خرید..
اینبار سعید پرسید: کیک چی پس؟
+ سفارش دادم! فردا صبح حاضره..
متعجب بهم دیگه نگاه کردن.
+ چیه؟
داوود با تأسف سر تکون داد.
- همهٔ کارا رو خودت کردی خودشیرین؟
با خنده گفتم: ما اینیم دیگه! برین خداروشکر کنین بهتون گفتم که شما هم یه سهمی داشته باشین، وگرنه میتونستم خودم تنهایی ببرمش بیرون و غافلگیرش کنم!
فرشید خندید و گفت: حتماً هم آقامحمد بهت افتخار میداد و باهات میومد!
سعید و داوود هم زدن زیر خنده، با اخمِ ساختگی ضربهای به بازوی فرشید زدم.
+ کوفت! مگه من چمه؟
~ چه خبره بچهها؟
با صدای آقایعبدی شوکه چرخیدیم عقب، تا خواستیم بلند بشیم دستشون رو بلند کردن و گفتن: راحت باشین!
نشستن کنار سعید و پرسیدن: چیزی شده؟
تکسرفهای کردم و لبام رو تر که نگاهشون چرخید سمتم..
+ راستش آقا... فردا تولده محمده! تصمیم گرفتیم همینجا غافلگیرش کنیم.
لبخند کمرنگی زدن و با نگاهی تحسینبرانگیز همهمون رو از نظر گذروندن.
~ آفرین، خوشحالم که انقدر با هم صمیمی هستین! فقط امیدوارم بلایی سرش نیارین.
با تعجب بهم دیگه نگاه کردیم، داشتم فکر میکردم چی بگم که آقایعبدی خندیدن و گفتن: شوخی کردم، خبر کردنش با من! اینجوری کمتر شک میکنه و حتماً میاد.
با خوشحالی ازشون تشکر کردیم و رفتن، بچهها کمی استراحت کردن و رفتن تا باقیه کاراشون رو انجام بدن.
گوشهای دراز کشیدم، بخاطر خستگی و خوابآلودگی که تأثیر مسکنها بود خیلی زود به خواب رفتم.
صبح با صدای اذان بیدار شدم، خیلی خوابیده بودم!
نمازم رو خوندم و یه سری از کارام رو انجام دادم، نزدیکای ساعت ده به همراه داوود رفتیم تا هم کادو بخریم و هم کیک رو تحویل بگیریم.
نزدیکای شیرینیفروشی یه فروشگاه بود که تسبیح موردنظرمون رو اونجا پیدا کردیم، بعد از تحویل کیک و خرید یه سری لوازم تزئینی برگشتیم سایت... البته اجازه ندادم داوود کیک رو ببینه!
سریع رفتیم توی اتاق محمد و وسایل رو گذاشتیم روی میز، آقایعبدی هم بهمون ملحق شدن و با محمد تماس گرفتن و ازش خواستن خیلی زود خودش رو برسونه سایت...
کیک رو وسط میز گذاشتم و به اصرار بچهها درش رو برداشتم که خنده روی لبهاشون ماسید! نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر خنده... سعید با حرص گفت: این چیه رسول؟ مگه برای بچه دبیرستانی کیک سفارش دادی؟
وسط خنده گفتم: به این خوشگلی؛ تازه برای تولد شماها هم هر کدوم یه کیک انتخاب کردم!
فرشید آروم و متعجب جواب داد: ما همسن و سالتیم رسول، رفیقتیم.. آقامحمد مافوقته آیکیو! کدوم آدم عاقلی همچین کیکی برای مافوقش سفارش میده؟
اَبرویی بالا دادم و جدی شدم.
+ عاقلی به کارم نمیاد، همینه که هست! خیلیم خوشگل و مناسبه...
تازه نگاهم به آقایعبدی افتاد که بخاطر مقاومت در برابر خندیدن صورتشون سرخ شده بود و داشت از چشمهاشون اشک میومد. با دیدنشون دوباره زدم زیر خنده و محمد رو در حالی که این کیک جلو روش بود تصور کردم! کمکم بچهها هم با حقیقت کنار اومدن و آروم خندیدن.
به سرم زد اذیتشون کنم، برای همین کلاهبوقیهایی که دور از چشم داوود خریده بودم رو از توی کیسه درآوردم و همونطور که سعی داشتم خندهام رو کنترل کنم گفتم: خب، حالا بیاین کلاههاتون رو بذارین و فشفشههاتون رو بگیرین دستتون!
بچهها اول چند ثانیه به کلاههای توی دستم خیره شدن و اینبار از خنده منفجر شدن، آقایعبدی با خندههای کوتاه و آرومشون فقط سر تکون میدادن.
داوود به سختی میون خنده گفت: رسول... بچهات چندماه دیگه... به دنیا میاد. اشتباه گرفتی!
خودمم خندیدم و با گفتن یه «بیلیاقتها» کلاهها رو برگردوندم توی کیسه، یه ذره به سلیقهٔ بچهها دور میز رو تزئین کردیم و کمکم به ورود آقامحمد نزدیک میشدیم.
با ناراحتی رو به داوود گفتم: ولی حیف شد اون ریسهها رو نگرفتیم!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
داوود لبش رو گاز گرفت و با حرص رو به بچهها گفت: رفته ریسهٔ باباسفنجی برداشته میگه حتما باید اینارو بخریم! پسره کم داره به قرآن...
جلوی خندهام رو گرفتم و گفتم: خیلیم خوبه، باباسفنجی به اون قشنگی!
حرف من و خندههای بچهها با ورود علیسایبری نیمهکاره موند که گفت: بچهها آقامحمد پایین پلههاست!
شمعها رو روشن کردیم و برف شادی و بمبشادیها رو برداشتیم. چون پنجرههای بزرگ توی اتاق آقامحمد بود، به سختی قایم شدیم و فقط آقایعبدی روی صندلی نشستن.
محمد با دیدن آقایعبدی سرعتش رو بیشتر کرد و با باز کردن در اومد توی اتاق که همزمان تولدت مبارک گفتیم و سرتاپاش رو از برفشادی سفید کردیم!
اول کمی مات موند و بعد لبخند پر محبتی صورتش رو پر کرد.
هنوز شوکه بود که جلو رفتم و محکم بغلش کردم، بوسهای روی شونهاش کاشتم و آروم کنار گوشش لب زدم: تولدت خیلی مبارک باشه داداش، انشاءالله صدوبیستساله بشی!
دستش رو روی کمرم کشید و آروم تشکر کرد، ازش جدا شدم و بقیهٔ بچهها هم بغلش کردن و بهش تبریک گفتن و در آخر هم آقایعبدی...
دست محمدو کشیدم و ازش خواستم پشت میز بشینه، همین که نشست چشمش به کیکِ روی میز افتاد!
چند لحظه اول فقط متعجب خیره به کیک بود، کمکم به خودش اومد و با خنده بهم نگاه کرد.
- کار توعه استاد، نه؟!
چشمام تا آخرین حد ممکن باز شد و لبم رو گاز گرفتم.
+ آقا از کجا فهمیدین؟
خندهاش رو به لبخندی خلاصه کرد و جواب داد: از اونجایی که سلیقهات خاصه!
با نیمنگاهی به بچهها دوباره رو به محمد گفتم: آقا اول آرزو کنین، بعد فوت کنین!
نفس عمیقی کشید و با لبخند لب زد: خدایا یه سال پیرتر شدم، ولی شهید نشدم! اگه لیاقت داشتم، ۳۶سالگی رو سال شهادتم قرار بده.
تا اومدیم اعتراض کنیم شمعها رو فوت کرد!
نگاهمون دلخور بود، انگار متوجه شد که لبخندش رو پررنگتر کرد و گفت: خیر سرم تولدمه، اگه میخواین زانویغم بغل بگیرین پاشم برم. شما میمونین و این کیکِ زیبا بدون صاحب مجلس!
ناخواسته خندیدم و کمکم بقیه هم به حالت اول برگشتن، کادوش رو از توی کیسه برداشتم و مقابلش روی میز گذاشتم.
+ این از طرف من و بچههاست، دیگه شرمنده اگه موردپسندتون نیست!
سعید با خنده گفت: آره آقا، آخه سلیقهٔ خودشه...
با حرص بهش نگاه کردم و همه خندیدن، محمد جعبهٔ تسبیح رو برداشت و کاغذکادوش رو باز کرد.
در جعبه رو که باز کرد، لبخندِ روی صورتش عمیقتر شد و چشماش درخشید.
تسبیح رو برداشت و با خوشحالی گفت: خیلی قشنگه بچهها، دستتون درد نکنه!
چشمکی به سعید زدم و آروم زمزمه کردم: سلیقهٔ منه دیگه..
برخلاف انتظارم سعید شنید که گفت: نه خیر، داوودم باهات بود! مطمئناً سلیقهٔ اونه..
دوباره همه خندیدیم، آقایعبدی قرآن کوچکی از جیبشون درآوردن و بعد از بوسیدنش به دست محمد دادن.
~ این قرآن یادگار پدرته، همیشه دنبال یه فرصت مناسب بودم که بهت بدمش! به نظرم الان وقتش بود.
حس کردم حالِ محمد تغییر کرد. بلند شد، قرآن رو بوسید و روی قلبش گذاشت. آروم لب زد: ممنونم آقا...
آقایعبدی با لبخند پیشونیش رو بوسیدن، بغلش کردن و چندتا ضربهٔ آروم به کمرش زدن.
~ تولدت مبارک محمدجان! یادگار رفیق بامعرفت ِ من(:
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن:
" تو با؏ـث ِ آرامش ِ روح ِ مَنے #ࢪفیق🫂'🫀 "
منتظر نظراتتون هستم
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
«⭕️اگر در پیامرسان دیگهای (سروش، روبیکا و...) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌»
لینک کانال⇩
https://eitaa.com/Modafa_Eshgh