حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
نفسی گرفتم، مشخص بود میخواد چی بگه!
+ بله، کاملا درسته! اگه زخمی نمیشدم حتماً بعد از دستگیری کیوان برمیگشتم بازداشتگاه.. الانم به محض ترخیصم این اتفاق میافته، به هر حال طول میکشه تا همهچیز اثبات بشه. طبق قانون باید تا اون موقع توی بازداشت بمونم!
سری تکون داد.
- خیلی خوبه که انقدر منطقی هستید و خودتون همهچیز رو میدونید، با خودم گفتم شاید بهتر باشه بهتون اطلاع بدم. به هر حال امیدوارم خیلی زود سلامتیتون رو بدست بیارید و بیگناهیتون ثابت بشه.
نگاهی به ساعتش انداخت، بلند شد و ادامه داد: من دیگه باید برم، بااجازه!
سر تکون دادم و زمزمه کردم: در پناه حق...
چند دقیقه بعد از رفتنش فرشید اومد داخل، بعد از بستن در کنار تختم ایستاد و پرسید: آقا جسارتاً چی شد؟!
+ چی چی شد؟
- حرفاتون دیگه!
دوباره وسوسه شدم اذیتش کنم که اخم کردم و گفتم: تا جایی که یادمه، اون موقع که هنوز سایت بودم فضول نبودی آقافرشید!
رنگش پرید، آب دهنش رو قورت داد و ترسیده گفت: نه آقا به خدا قصدم فضولی نبود، فقط نگران شدم!
با دقت کردن به چهرهاش، لبخند روی لبام اومد و خندیدم.
+ خیلیخب حالا هول نکن! شوخی کردم باهات..
نفس راحتی کشید و با پشت دست عرق روی پیشونیش رو پاک کرد.
- آقا ما هنوزم که هنوزه فرق شوخی و جدیِ شما رو نمیدونیم. امروز دومینباریه که تا مرز سکته رفتم!
سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم.
+ دور از جونت...
چند لحظه که گذشت صداش به گوشم خورد.
- آقامحمد؟
+ جانم؟
- جانتون سلامت، میگم... نمیگین؟
آروم چشمامو باز کردم و گفتم: فرشید تو مطمئنی توی این مدتی که من نبودم، اتفاقی برات نیفتاده؟
گیج نگاهم کرد، شونهای بالا انداختم.
+ آخه هر چی فکر میکنم یادم نمیاد انقدر کنجکاو بوده باشی، نکنه از اول بودی و رو نمیکردی؟!
خندید و سرش رو پایین انداخت، دستی پشت گردنش کشید و با شرمندگی گفت: ببخشید، واقعاً دست خودم نیست! ذهنم درگیر شده..
دستشو گرفتم و خیره به چشمای خوش رنگش گفتم: نگران نباش، چیزِ مهمی نبود!
لبخندی روی لبش نشست و دیگه حرفی نزد، نزدیکای ظهر فرشید رفت و رسول اومد به جاش...
با یه پلاستیک بزرگ وارد اتاق شد و بعد از سلام و احوالپرسی زیر نگاه متعجبم غذاها رو روی میز چید. چندمدل غذا گرفته بود! میدونست غذای بیمارستان دوست ندارم.
عقب کشید و گفت: بخورید نوش جونتون!
+ رسول چرا انقدر اسراف کردی؟ من که نمیتونم همهٔ اینا رو بخورم!
نگاهم به ظرف کشکبادمجون افتاد و ادامه دادم: بیا غذای موردعلاقهات رو خودت بخور. بقیهی غذاهارو هم بذار یخچال...
رنگ نگاهش عوض شد، ازم رو گرفت و همونطور که میرفت سمت پنجره گفت: نمیخورم.
+ سیری؟
- سیر که نه، ولی میل ندارم!
ابروهام بالا پرید و متعجبتر از قبل گفتم: رسول تو بوی کشکبادمجون بهت بخوره و حتی شده یه لقمه نخوری؟ من تو رو بزرگت کردم آقارسول! چیزی شده؟
چرخید سمتم، حس میکردم نگاهش دلخوره!
+ آقا گفتم که... نمیخورم. اصلا میلم نمیکشه!
نفسی عمیق کشیدم و گفتم: ببین رسول، من نمیخوام به زور غذا بریزم توی حلقت! فقط بگو چی شده؟ شاید بشه حلش کرد.
دست به سینه و جدی گفت: یا با هم غذا میخوریم، یا هیچکدوم!
ابروهام بالا پرید، کمکم گرفتم ماجرا از چه قراره...
با اخم گفتم: رسول بعضی وقتا موقع صحبت باهات واقعاً حس میکنم طرف حسابم یه بچهٔ پنجسالهست!
لبخند ریزی زد که از چشمم دور نموند، دوباره حالت دلخوری به خودش گرفت و گفت: من بچهام، شما که بزرگ مایی چرا با لجبازی به خودت آسیب میزنی؟
لبخند کمرنگی زدم.
+ آسیب چیه؟ اشتها ندارم، نمیتونم به زور بخورم که... تو هم لطفاً دوباره شروع نکن، غذاتو بخور میزو جمع کن.
همونطور دست به سینه چرخید سمتم و بیتوجه به حرفم گفت: آقامحمد کمکم دارم به این نتیجه میرسم که باید از شیوههای دیگهای استفاده کنم!
یه تای ابرومو بالا دادم و پرسیدم: مثلاً چه شیوههایی؟
با لبخند خبیثی جلو اومد و...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
منتظر نظراتتون هستم
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
«⭕️اگر در پیامرسان دیگهای (سروش، روبیکا و...) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌»
لینک کانال⇩
https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_235
#محمد
بالاخره بعد از حدود چهلدقیقه رسیدیم، به محض ورودم به بازداشتگاه امیرحسین سریع اومد طرفم و بعد از سلامِ کوتاهی با احتیاط بغلم کرد.
- ببخشید آقا، بخدا تا همین دیروز درگیر کارای عمل مادرم بودم.
دستمو روی کمرش کشیدم و گفتم: الان حالشون خوبه؟
ازم جدا شد و سر به زیر جواب داد: بله، تا چند روز دیگه مرخص میشه.
+ خب خداروشکر! انشاءالله همیشه سایهشون بالا سرت باشه.
سرش رو بلند کرد و با قدردانی نگاهم کرد.
- ممنون آقا، اگه کمکهای شما نبود...
سریع حرفش رو قطع کردم و لحنم رو جدی.
+ قبلاً هم بهت گفتم، اگه کمکی بهت کردم وظیفهام بوده و بس! روشنه؟
لبخند زد و گفت: چشم، هر چی شما بگید.
رفتیم طرف سلول، امیرحسین در رو باز کرد و بعد از داخل شدنم همونطور خجالت زده با ببخشیدی در رو بست و قفل کرد.
نفس عمیقی کشیدم و همونطور که به طرف تخت میرفتم آروم کاپشنم رو درآوردم.
به پهلو روی تخت دراز کشیدم، کاپشن رو روی خودم کشیدم و چشمامو بستم.
اثر داروها هنوز از بین نرفته بود که خیلی زود به خواب رفتم...
یک هفته بعد
#سعید
تمام مدارک بررسی شده بود و نتیجهگیری های لازم هم انجام شده بود.
با اعترافات کیوان که شامل استفاده از ماسک سیلیکونی و جا زدن خودش به جای آقامحمد، جاسوسی، ارسال اطلاعات مهم و محرمانه به خارج از کشور و... میشد کارا زودتر پیش رفت.
خوشبختانه یه سری مدارک که نشون میداد چه جرمهایی مرتکب شده رو روی یه فلش ذخیره کرده بود. از جمله چتهاش با کیانی و فایلهای صوتی از قرار ملاقاتهاشون..
همهٔ اینها در کنار هم برای اثبات گناهکار بودنش کافی بود.
امروز جلسهٔ آخر دادگاه بود و اعلام رأی، انگار واقعاً دیگه چیزی تا تموم شدن این کابوس نمونده بود!
#محمد
نشستم روی صندلی، نگاهم به کیوان افتاد. با شرمندگی سرش رو پایین انداخت.
لبخندی تلخ زدم و نگاهم رو ازش گرفتم، با صدای دادیار حواسم به صحبتهاش جمع شد.
- طبق بررسیهای انجام شده و مدارک موجود، جناب آقای محمد حسنی بیگناه بوده، و همهی پست و سمتهای ایشان به اون باز خواهد گشت!
لبخند عمیقی روی لبم نشست و از ته دلم خداروشکر کردم، حال بچهها شاید حتی از منم بهتر بود! دادیار ادامه داد: آقای کیوان معادی به جرم جاسوسی و همکاری با متهم ردیف اول پرونده امنیتی و همچنین ارسال اطلاعات مهم و فوق سری برای سرویسهای جاسوسی بیگانه، به حبس ابد محکوم خواهد شد! حکم نهایی بوده و قابل اعتراض نیست. ختم جلسه...
نفس عمیقی کشیدم، دستامو توی هم قفل کردم و خم شدم سمت پایین.. باورم نمیشد همه چیز تموم شده باشه!
- آقامحمد؟
با صدای پر ذوق داوود به خودم اومدم، سرم رو بلند کردم و لبخندی به روش زدم.
با اومدن آقایعبدی به احترامشون ایستادم و همدیگه رو بغل کردیم.
آروم کنار گوشم لب زدن: گر نگهدار من آن است که من میدانم...
لبخند زدم و با بغض، همزمان باهاشون ادامه دادم: شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد!
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن: میشود سختترین مسأله آسان باشد🌝📜!
پشت ِ هر کوچهٔ بنبست، خیابان باشد(:🪐✨
منتظر نظراتتون هستم
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
«⭕️اگر در پیامرسان دیگهای (سروش، روبیکا و...) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌»
لینک کانال⇩
https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_236
#محمد
درد توی قفسهٔسینهام پیچید که باعث شد چهرهام جمع بشه و از آقایعبدی جدا بشم.
آروم روی صندلی نشستم و با کف دست محلی که بیشتر درد داشت رو ماساژ دادم.
بچهها دورم رو گرفته بودن و با نگرانی جویای حالم میشدن، ولی واقعاً نمیتوانستم جوابی بدم.
با حس گرمی دستی روی شونهام سرم رو بلند کردم، آقایعبدی لب زدن: خوبی محمد؟
لحنشون مثل چهرهشون نگران بود، سر تکون دادم که رسول گفت: آقا قرار شد بعد از تموم شدن این ماجرا برید دکتر، الان تموم شد دیگه! بلند شید بریم.
خواستم مخالفت کنم، اما با اصرار بچهها و آقایعبدی روبهرو شدم و نتونستم حرفی بزنم.
رسول آروم بازوم رو گرفت، بلند شدم و بیرون رفتیم. به اصرارم فقط رسول همراهم اومد!
توی ماشین نشستیم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم.
رسول با بسمالله استارت زد و حرکت کرد، کمی که دور شدیم گفتم: دور بزن!
چند لحظه چرخید طرفم و بعد متعجب گفت: چی؟
نیم نگاهی بهش انداختم.
+ دور بزن، میخوام برم خونهمون!
صداش گرفته شد.
- آخه...
اخم کردم و عصبی چرخیدم طرفش.
+ رسول لطفاً دور بزن!
نفسش رو کلافه بیرون داد و زیرلب چشمی گفت...
دستمو به دیوار گرفته بودم و آروم قدم برمیداشتم، رسول بازوی راستم رو گرفته بود و مدام ازم میخواست مراقب باشم. خیلی حساس شده بود..
بالاخره رسیدیم به خونه!
نفس عمیقی کشیدم و با لبخند رو به رسول گفتم: دستت درد نکنه، زحمت کشیدی.
مثل خودم لبخند زد و جواب داد: وظیفهست، سلام برسونید.
ابرویی بالا دادم و گفتم: راستی چون گفتی میخوای بری خونه تعارف نمیکنما! البته نمیدونم خودمم راه میدن یا نه..
خندید و گفت: این چه حرفیه؟ از شما به ما رسیده...
خندهاش رو به لبخندی محو خلاصه کرد و ادامه داد: فقط... توروخدا مراقب خودتون باشید، فردا میام دنبالتون بریم پیش متخصص.. کاری هم بود حتماً خبرم کنید. باشه؟!
سر تکون دادم و بعد از خداحافظی رفت طرف ماشین، نشست پشت فرمون و کمکم دور شد.
کلید رو از جیب کاپشنم بیرون آوردم و در رو آروم باز کردم.
بعد از ورود، در رو به همون آرومی بستم و حیاط رو از نظر گذروندم.
لبخند از لبام کنار نمیرفت، واقعاً راسته که میگن هیچجا خونهٔ خودِ آدم نمیشه!
نفس راحتی کشیدم و از پلهها پایین رفتم، جلو در اتاق عزیز ایستادم و بعد از در زدن بلند گفتم: عزیز؟ خونهای؟ گل پسرت برگشته!
همون لحظه در باز شد و قامت عزیز نمایان، برق چشماش و لبخندی که روی لباش بود انرژی زیادی بهم داد!
با ذوق گفت: سلام قربونت برم، رسیدن بخیر مادر!
بعد از این حرف، دستشو دور گردنم حلقه کرد و منو کشید توی بغلش..
سعی کردم دردی که توی کتفام پیچید رو با گاز گرفتنِ نامحسوس لبم و بستن چشمام پنهان کنم و پسش بزنم.
دستام دور کمرش حلقه شد و بوسهای روی شونهاش کاشتم، عطر تنش آرومم کرد.
از خودش که جدام کرد، متوجه حلقه اشک توی چشماش شدم.
+ عه عزیز! گریه چرا دورت بگردم؟
با گوشه روسریش اشک گوشه چشمشو پاک کرد و زیرلب خدانکنهای گفت.
نگاهش رو به صورتم دوخت و با صدای لرزون ادامه داد: کجا بودی پسرم؟ دلتنگ بودیم..
بغض صداش دلمو خون کرد!
به سختی گفتم: ببخشید عزیز، شرمندهام..
لبخند محوی زد و گفت: دشمن مولا شرمنده باشه، عیب نداره! مهم اینه الان اینجایی...
با محبت نگاهش کردم و چند لحظه بعد پرسیدم: عطیه کجاست؟
- یه سر رفت ادارهشون، کار فوری پیش اومده بود. ولی گفت زود برمیگرده!
هنوز حرف عزیز تموم نشده بود که صدای گریه نوزادی توی خونه پیچید..
قلبم به تپش افتاد، زهرای من... صدای دختر کوچولوی من بود!
نگاهم رو به طبقه بالا دادم و عزیز گفت: بیدار شد بچه، اومدم یه سر به غذا بزنم سریع برگردم بالا که تو اومدی! برم پیشش آرومش کنم.
سریع گفتم: نه عزیز! شما بمونید من میرم..
- باشه مادر، شیشه شیرش کنار گهوارشه! اگه آروم نشد بگو خودم بیام.
سر تکون دادم و پلهها رو دوتا یکی بالا رفتم، اون لحظه اصلا به یاد حرفای دکتر نبودم که گفته بود نباید به خودم فشار بیارم و فقط ذوق دیدن دخترکمو داشتم.
کفشامو درآوردم و وارد اتاق شدم، به سرعت خودم رو به بهش رسوندم.
چشمم که به گهوارهاش افتاد، ناخودآگاه لبام به خنده کش اومد!
چشمای قشنگش باز بودن و دست و پا میزد.
با همون لبخند رفتم طرفش و کنار گهوارهاش زانو زدم.
دستامو که واسه بغل کردنش باز کردم، متوجهم شد. سرشو آروم چرخوند طرفم و لبخند ریزی زد.
حس کردم فهمید میخوام بغلش کنم که دست و پا زدناش بیشتر شد و دلمو لرزوند، به آرومی بغلش کردم و به خودم نزدیکش کردم.
چشمامو بستم، عطرِ خوشِ تنش رو به ریههام فرستادم و آروم زمزمه کردم: بابا فدات بشه دختر قشنگم(:
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
منتظر نظراتتون هستم
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_237
#عطیه
ماشین رو پارک کردم و بعد از برداشتن کیفم پیاده شدم.
کلید رو از جیب مانتوم درآوردم و در رو باز کردم. دلم پرپر میزد واسه دیدن دخترکم، وارد شدم و در رو بستم.
آروم آروم از پلهها پایین رفتم و صدا زدم: عزیز، عزیز من اومدم!
جلو در اتاق که رسیدم عزیز اومد بیرون، سلام کردم و با محبت جوابم رو داد.
+ ببخشید توروخدا، اذیت شدید! اگه مهم نبود نمیرفتم.
لبخند زد و جواب داد: این چه حرفیه مادر! ماشاءالله نوهام انقدر آرومه، اصلا اذیتی نداره.
یهو انگار که چیزی یادش افتاده باشه لبخندش عمیقتر شد و چشماش پر از ذوق!
با خوشحالی گفت: چشمت روشن عطیهجان، محمدم برگشته!
دستام شل شدن و کش چادر رو رها کردم که باعث شد از روی سرم سر بخوره و بیافته روی شونههام!
سریع خودمو جمع و جور کردم و پلهها رو دوتایکی بالا رفتم.
قلبم توی دهنم میزد، نگران بودم نکنه دوباره موقت اومده باشه و بخواد برگرده!
اگه اینطور بود، نمیخواستم حتی یکلحظه کنارش بودن رو از دست بدم.
دستم که روی دستگیره رفت، با نفس عمیقی و ذکر بسمالله بازش کردم.
چشمم چرخید دور خونه و بالاخره یه جا ثابت شد.
روی پدری که عاشقانه کنار دخترش دراز کشیده بود و دخترکوچولویی که یه دستش توی دهنش و دست دیگهاش دور گردن باباش چفت شده بود و خوابیده بود.
با صدای در، محمد آروم خودش رو از حصار دست زهرا بیرون کشید و بعد از بوسهای که روی دستش نشوند چرخید سمتم..
راه نفسم از شدت بغضی که هر لحظه ممکنه بود بشکنه سد شده بود!
پلک کوچکی که زدم تلنگری به چشمام بود تا اشکی که درونش حلقه زده بود بریزه روی گونهام و بغضم با فشار خودش رو به سمت چشمام راهی کنه.
نمیدونم چقدر گذشت، حالا درست روبهروم بود! دستش بالا اومد و سعی کرد اشکام رو پاک کنه.
لبخندی زد و گفت: نکن عطیه، گریه نکن خانوم..
همین که صدای بم و مردونهاش رو شنیدم، سرم روی شونهاش نشست و صدای هقهقام بالا گرفت!
- عطیه قلبم تحمل ندارهها، تو رو به مرگ محمد گریه نکن.
ازش جدا شدم و سریع اشکامو پاک کردم، هرچند تأثیری نداشت.
رفت طرف آشپزخونه و با لیوان آب برگشت. لبخند مهربونی زد و لیوان رو نزدیکتر کرد، جرعهای نوشیدم.
نگاهم روی صورت خستهاش نشست، چقدر برای این چشمها دلتنگ بودم.
سرش رو پایین انداخت و با صدایی که از ته چاه درمیومد لب زد: عطیه من واقعاً...
پریدم وسط حرفش!
+ دوباره میخوای برگردی؟
سرش رو بلند کرد و لبخندی که زد، تا حدودی خیالم رو راحت کرد که میمونه.
- نه قربونت برم، برنمیگردم. از الان میشم همون محمدِ سابق!
کیلو کیلو قند توی دلم آب شد، بالاخره لبهام کش اومد و لبخند کوچکی روی صورتم نشست.
- پس حرفت رو کامل نکن، نمیخوام راجعبهش حرف بزنیم! دوست ندارم توضیح بدی. محمدِ من الان باید فقط به فکر دختر کوچولوش باشه..
چشماش درخشید.
- آخ قربون دختر کوچولوم برم، عطیه هر چی این مدت سختی کشیده بودم تا زهرا رو دیدم یهباره همهاش پرید و رفت!
+ آره مشخص بود، همچین چسبیده بود بهت انگار میخواستی فرار کنی!
خندید...
خندیدم...
و ای کاش این خندهها هیچوقت به آخر نرسه!
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن: عاشقے را چهـ نیاز است به توجیه و دلیل؟!
کهـ تو اِ؎ عشق، همآن پرسش ِ بیزیرایے!(:♥️
- قیصر امینپور
«ممنونم از رفیق عزیزم که توی آماده کردن این پارت خیلی بهم کمک کرد🌿!»
منتظر نظراتتون هستم
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
«⭕️اگر در پیامرسان دیگهای (سروش، روبیکا و...) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌»
لینک کانال⇩
https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_238
#محمد
ناهارِ خوشمزهٔ عزیز رو دور هم خوردیم و برگشتیم بالا، همین که نشستیم عطیه گفت: راستی، کادوهات به دستم رسید!
چند لحظه طول کشید تا متوجه منظورش بشم، لبخند زدم و گفتم: پس چرا ننداختی گردنت؟ نکنه دوسش نداشتی؟
سریع سرش رو بلند کرد و با هول گفت: نه خیلی هم قشنگه، فقط...
+ فقط چی؟
- خواستم خودت بندازی گردنم!
لبخندم عمیقتر شد.
+ خب... نمیخوای بیاریش؟
سر تکون داد و ریز خندید، با خندهاش لپش چال افتاد. چقدر خوشحال بودم که زهرا اینو از مامانش به ارث برده بود!
آروم بلند شد و رفت توی اتاق، چند دقیقه بعد با کیسهٔ زیبا و قشنگی برگشت.
کنارم نشست و دوتا جمعه از کیسه بیرون آورد، خاطرات اون روز دوباره برام تداعی شد. چقدر موقع خریدشون ذوق داشتم!
عطیه در جعبه گردنبند رو باز کرد و به طرفم گرفت، ازش گرفتم و گردنبند رو از جعبه بیرون آوردم.
+ بچرخ..
کاری که خواستم رو انجام داد، گردنبند رو آروم انداختم گردنش و قفلش رو بستم. سرم رو به گوشش نزدیک کردم و آروم لب زدم: مبارکت باشه جانِدلم!
دوباره به سمتم برگشت و لبخند زد، لبخندش همیشه مرهم خستگیا و دردام بود.
دستی به پلاک گردنبند کشید و قدرشناسانه نگاهم کرد.
- محمد خیلی دوسش دارم!
ابرویی بالا دادم و جدی گفتم: از من بیشتر؟!
خندید و ضربهٔ آرومی به بازوم زد.
لبخند شیطنتآمیزی زدم و آروم زمزمه کردم: این یعنی حرف اضافه موقوف! مگه نه؟
پشت چشمی نازک کرد که خندهام گرفت، لبخندی زد و جعبهٔ دوم رو که کوچکتر از اولی بود باز کرد، سنجاقسینهٔ کوچک رو ازش بیرون آورد و توی دستم گذاشت.
- خب پس اینم خودت به لباس دخترمون بزن!
نگاهم کشیده شد سمت دخترکوچولوم، لبخندی روی لبام نقش بست.
چهار دست و پا رفتم طرفش و سنجاق رو به گوشهٔ لباسش زدم. دستش رو بوسیدم و صورتش رو نوازش کردم. لبخند کوچکی که زد حالم رو بهتر کرد.
عطیه صدام زد: محمد؟
+ جانم؟
اومد کنارم و گفت: اون موقع که زهرا بیمارستان بود، خیلی نذر و نیاز کردم تا حالش خوب بشه. ولی بیشتر از همه امیدم به حضرتزهراۜ بود! محمد من... من مطمئنم دخترمون هدیهٔ دوبارهٔ خودِ خانومه! میخوام اگه راضی باشی، اسمش رو بذاریم هدیهزهرا..
چرخیدم طرفش، حرفاش دقیقاً حرفای دل من بود.
+ منم همین حس رو دارم عطیه، هدیه پیشوند خیلی قشنگیه! مخصوصاً اگه در کنار اسم خانوم بیاد.
نگاهی به دخترکم انداختم و ادامه دادم: هدیهزهرایِ من!
با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم، بلند شدم و از روی طاقچه برداشتمش.
با دیدن شمارهٔ رسول، لبخند زدم و تماس رو وصل کردم.
+ جانم رسول؟
- سلام آقا...
صداش عصبی و کلافه بود، چینی به پیشونیم دادم و گفتم: سلام، خوبی؟
بیتوجه بهم با همون کلافگی بیمقدمه گفت: کیوان میخواد شما رو ببینه!
چشمام گرد شد و ضربان قلبم بالا رفت.
+ چی؟
- آقا من واقعاً نمیدونم با چه رویی این درخواست رو کرده، ولی...
ناخودآگاه لب زدم: میبینمش!
- جان؟
بلندیِ ناگهانیِ صداش باعث شد گوشی رو کمی از گوشم فاصله بدم، میتونستم چهرهاش رو تصور کنم که از فرط تعجب چه شکلی شده!
نفسم رو پر صدا بیرون دادم، نمیدونستم کارم درسته یا غلط.. اما یه حسی ته دلم میگفت باید ببینمش!
+ میخوام ببینمش..
- ولی آخه...
+ هماهنگ کن، زمانش رو بهم اطلاع بده!
هیچی نمیگفت، اینبار کمی کوبنده گفتم: شنیدی چی گفتم رسول؟
با صدای تحلیل رفتهای جواب داد: چشم آقا..
+ یاعلی!
گوشی رو قطع کردم و برگشتم پیش عطیه و هدیهزهرا...
چند ساعتی که گذشت رسول تماس گرفت و گفت برای فردا صبح قرار ملاقات دادن، قرار شد خودش بیاد دنبالم...
بعد از شام رفتیم بیرون و کمی توی شهر چرخیدیم، وقتی برگشتیم خونه اونقدر خسته بودم که تا سرم رو روی بالش گذاشتم خوابم برد...
با صدای اذان آروم پلک زدم، بلند شدم و عطیه رو هم بیدار کردم. بعد از نماز و خوردن صبحانه کمکم آماده شدم. ساعت حدوداً هشت بود که رسول اومد دنبالم.. تا برسیم و مراحل اداریش طی بشه، ساعت نه شد! رسول رفت طرف اتاق کنترل و منم رفتم اتاق بازجویی..
سرباز در رو باز کرد، با قدمهای آروم وارد شدم و نشستم رو به روش...
کتفم تیر میکشید، مطمئناً یادآوری بلایی که سرم آورده بود توی شروع شدن دردم بیتأثیر نبود!
وقتی سرش رو بالا گرفت و چهرهاش رو دیدم، تمام اون روزایِ کذایی و سخت از جلوی چشمام رد شد!
سرم رو پایین انداختم و نفس پر دردی کشیدم.
چشمام رو محکم باز و بسته کردم و سرم رو بالا گرفتم.
سر به زیر و با آرومترین صدای ممکن گفت: س..سلام...
سر تکون دادم و گفتم: گفته بودی میخوای منو ببینی!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
سرش رو آروم بالا آورد، از چشماش خوندم پشیمونه.. ولی افسوس که پشیمونیش هیچ فرقی به حال هیچکس نداشت.
سرشو کج کرد و مظلومانه پرسید: خوبید؟
لبخندی تلخ زدم.
+ فرقی به حالت میکنه؟
- آقامحمد... من... شرمندهام!
+ شرمندگیات اون همه درد و عذاب رو جبران میکنه؟ اون عمری که از من هدر شد چی؟ اون اعتمادی که نسبت به من خدشهدار شد، برمیگرده؟
صداش میلرزید.
- آقامحمد مجبور بودم، به خدا مجبور بودم!
+ به کدوم خدا؟ چرا مجبور بودی؟ چی باعث میشد به جای اینکه بیای و ازم کمک بخوای اینطوری همه رو به بازی بگیری؟ مگه بار اوله کسایی مثل تو رو تهدید میکنن؟ مگه اولین نفری که نمیدونستی باید توی اولین فرصت با من صحبت کنی؟
چشماشو محکم روی هم فشرد و سرش رو پایین انداخت.
- آقامحمد توروخدااااا سرزنشم نکن. من... من فقط میخوام... حلالم کنی!
نفسی عمیق کشیدم و آروم لب زدم: خیلی وقته حلالت کردم! سخت بود، خیلی سخت بود.. حتی غیرمنطقی هم بود. ولی دلم، منطقمو راضی کرد به بخشیدن و حلال کردنت..
درد دستمو سمت کتفم برد، لبم رو به دندون گرفتم و کمی بعد ادامه دادم: پشیمونیت اینجا بیفایدهست، ولی حتماً اون دنیا از گناهت کم میشه. البته اگه واقعاً از ته دلت پشیمون باشی و توبه کنی!
سرش رو بلند کرد، اشک توی چشماش جمع شده بود.
- به جون مادرم که میخوام دنیاش نباشه، پشیمونم!
لبخند زدم و گفتم: خوبه، خوشحالم از این بابت...
بلند شدم و رفتم طرف در که صدام زد: آقامحمد؟
چرخیدم سمتش و منتظر نگاهش کردم.
- میشه... هوای مادر و خواهرام رو داشته باشی؟ اونا توی این دنیا جز من کسی رو ندارن!
سر به زیر و شرمنده ادامه داد: اون روز که زدمت، قبلش... بهم گفتی هوای من و خانوادهام رو داری! من که آب از سرم گذشته، ولی اونا...
ادامه نداد!
دوباره برگشتم کنار میز، با لحن قاطع و مطمئنی گفتم: من سر حرفم هستم، مراقبشون هستیم! قرار نیست بخاطر کارهایی که تو انجام دادی اونا مجازات بشن! پس خیالت از بابتشون راحت باشه.
لبخند کمجونی زد و سری تکون داد.
- ممنونم، خیلی مردی!
آرومتر لب زد: برعکسِ من...
کمی این پا اون پا کرد و بالاخره گفت: میشه... بغلت کنم؟
متعجب بهش نگاه کردم، آروم از پشت میز بلند شد. جلوتر اومد و سرش روی شونهام نشست.
درسته که مقصر خیلی چیزا بود، ولی پشیمون بود و این پشیمونی علیرغم بیفایده بودنش برام ارزشمند بود!
هوا رو به شدت بلعیدم و دستام دور کمرش حلقه شد...
نگاهی به نیمرخ گرفتهاش انداختم.
+ خوبی رسول؟
نیم نگاهی بهم انداخت و با اخم سر تکون داد.
پوزخند ریزی زدم.
+ نمردیم و معنیِ خوب بودنو فهمیدیم!
همونطور که حدس میزدم طاقت نیاورد و دلخور گفت: آقامحمد یه جوری باهاش حرف زدید، انگار شما بودید که بهش تهمت زدید! شما بودید که...
ادامهٔ حرفش رو خورد، نفسی گرفت و حرصیتر ادامه داد: اصلا چرا بخشیدینش؟ توی این مدت کم عذاب کشیدید؟ کم غصه خوردید؟ کم از خانوادهتون دور بودید؟ من جای شما بودم، حتماً ازش شکایت میکردم که حسابکار دستش بیاد!
دستامو دور فنجون قهوه حلقه کردم و همونطور که به بخارش نگاه میکردم گفتم: بدی رو با بدی جواب نمیدن رسول! آره... اشتباهِ کیوان باعث شد عذاب بکشم، غصه بخورم، از خانوادهام دور بمونم. اما عوضش بهم یاد داد هیچوقت امیدم رو از دست ندم! بهم یاد داد اون بالاسری اگه برات بخواد میشه. اگرم نخواد زمین و زمان رو که بهم بدوزی نمیشه! یاد گرفتم اگه از ته دلت بهش توکل کنی و تسلیم خواستهاش بشی و بگی هر چی تو بخوای، یه جوری برات میخواد و درستش میکنه که اصلا فکرشم نمیکنی!
لبخند محوی زدم و ادامه دادم: بهم یادآوری کرد میزهای سازمان به هیچکس وفا نکرده و نمیکنه! خدایی که تو رو به عرش میرسونه، میتونه خیلی راحت برت گردونه به فرش... همین خدا توی کتابش گفته ببخشید تا بخشیده بشید. گفته من بخشندهام، شما هم بخشنده باشید! وقتی اون بالایی ازم خواسته ببخشم، بگم نه؟! به نظرت دلم میاد رو حرف خالقم حرف بزنم؟
نگاهم رو به چهرهٔ متفکرش دوختم.
+ درضمن، کیوان پشیمونه..
اومد چیزی بگه که با بالا آوردن دستم مانعش شدم.
+ پشیمونیش نه فرصتهای از دست رفتهٔ منو برمیگردونه، نه جوونیش رو که قراره پشت میلههای زندان تلف بشه! اما این خیلی مهمه که پشیمونه رسول... اینکه عذابوجدان داره و توبه کرده خیلی ارزشمنده، حداقل برای من!
سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت، انگار داشت فکر میکرد...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن: وَ لْیعْفُوا وَ لْیصْفَحُوا أَ لا تُحِبُّونَ أَنْ یغْفِرَ اللَّهُ لَکمْوَ لْیعْفُوا وَ لْیصْفَحُوا أَ لا تُحِبُّونَ أَنْ یغْفِرَ اللَّهُ لَکمْ(:
«با مردم، عفو و گذشت را پیشه کنند و از بدیها درگذرند. آیا دوست نمیدارید که خدا هم در حق شما آمرزش و احسان نماید؟!»
سورهٔ نور - آیهٔ ۲۲
منتظر نظراتتون هستم
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_239
#محمد
بالاخره بعد از چند دقیقه، نفس عمیقی کشید و گفت: حق با شماست آقامحمد، ولی... ولی درک حرفاتون و عمل بهش خیلی سخته!
+ سخته، ولی نشدنی نیست.
نیمنگاهی به ساعتم انداختم و ادامه دادم: بلند شو بریم دیگه، نزدیک ظهره! منو رسوندی برو خونهتون استراحت کن.
یه جرعه از قهوهاش رو نوشید و فنجون رو روی میز گذاشت.
- فعلا بریم بیرون، صحبت میکنیم راجبش!
بلند شدیم و بعد از خداحافظی از ساختمون بیرون زدیم.
هنوز خیلی به ماشین نزدیک نشده بودیم که رسول گفت: دیروز آدرس یه متخصص خیلیخوب رو از خواهرم گرفتم. خداروشکر واسه امروز وقت دادن، یکساعت دیگه هم نوبت شماست! اول میریم اونجا، دکتر یه معاینه بکنه. بعد شما رو میذارم خونهتون، خودمم میرم استراحت!
متعجب ایستادم و بهش نگاه کردم، چند قدم رفت و وقتی دید وایسادم اونم ایستاد و چرخید سمتم..
- چی شد آقا؟
اخم کمرنگی کردم و گفتم: همینطوری نشستی واسه خودت بریدی و دوختی؟ نباید قبل از اینکه وقت بگیری، با من هماهنگ کنی؟
لبخندی محو زد و اومد کنارم..
- آخه قرار نیست اتفاق خاصی بیافته که، باور کنید فقط یه معاینهٔ سادهست! البته اینکه نگفتم یه دلیل دیگه هم داشت.
سوالی نگاهش کردم که ادامه داد: چون میدونستم به احتمال نوددرصد مخالفت میکنید، گذاشتم دقیقه نود گفتم که توی عمل انجام شده قرار بگیرید و موافقت کنید!
لبخند زدم و گفتم: ولی من همچنان مخالفم استاد..
چهرهاش تغییر حالت داد و با لب و لوچهٔ آویزون گفت: آقا خواهش میکنم!
+ من حالم خوبه، اصلا میخوای از اینجا تا پیشِ ماشین مسابقه دو بدیم؟
رنگش پرید و تا خواست مخالفت کنه آروم شمردم: یک، دو، سه!
سریع دویدم سمت ماشین، اما تیر کشیدن کتفم باعث شد ناخواسته بایستم.
دستمو سمت محلِ زخم بردم و کمی خم شدم، نفسم گرفته بود!
چند لحظه بعد، صاف ایستادم که تازه متوجه رسول شدم.
اخم کمرنگی بین ابروهاش بود و نگاهش دلخور...
دستشو دور بازوم حلقه کرد و بیحرف، آروم کشوندم طرف ماشین که گفتم: خودم میتونم بیام آقارسول!
بازوم رو به آرومی از توی دستش بیرون کشیدم، خیلی عادی و با قدمهایی آهسته باقیه مسیر رو رفتم و سوار ماشین شدم.
چند لحظه بعد، رسول هم نشست و حرکت کرد.
نیمساعتی گذشته بود، درد داشت امونم رو میبرید!
حس میکردم پیراهنم خیس شده.
پیشونیم خیسِ عرق بود و نفسام نامنظم..
نگاهم به بیرون بود، اما سنگینی نگاه رسول رو روی خودم حس میکردم.
دوباره دستمو سمت کتفم بردم و کمی ماساژ دادم.
حس میکردم کمربند بیشتر بهم فشار میاره، اومدم بازش کنم که یهو رسول ترمز گرفت!
خدا رحم کرد قبل از باز کردن کمربند ماشین ایستاد، وگرنه....
رانندههای دیگه بوقزنان و عصبی رد میشدن.
با بهت برگشتم طرف رسول..
+ چرا... چرا اینجوری کردی؟
سرش رو آروم چرخوند طرفم، چشماش سرخ بودن و نفساش کشدار!
تا حالا فقط چندبار اینجوری عصبی دیده بودمش.
کمربندشو باز کرد و خم شد سمتم که به در چسبیدم و با تعجب و کمی عصبی گفتم: چیکار میکنی رسول؟
بیتوجه بهم کاپشنم رو کنار زد و بعد دکمههای بالایی پیراهنم رو باز کرد.
نمیدونستم دلیل این کارا چیه و چی باید بهش بگم!
دستش که روی کتف و بخیههام نشست، چهرهام از درد در هم شد و چشمامو بستم.
- خونریزی کرده! باید بریم بیمارستان..
با شنیدن صدای گرفته و لرزون اما نگرانش، آروم پلک زدم و نگاهی به لباس خونیم انداختم.
به اولین دوربرگردون که رسیدیم، سریع دور زد و سرعتش رو بیشتر کرد!
نفس پر حرصی کشیدم و با ابروهای گره کرده بهش خیره شدم.
+ چرا دور زدی؟ کجا میخوای بری؟
همونطور که با اخم غلیظی به جلو نگاه میکرد و گاز میداد گفت: عرض کردم، میریم بیمارستان!
گره ابروهام کورتر شد و حرصم بیشتر!
+ این کارا یعنی چی رسول؟
چشماشو محکم بست و دوباره باز کرد و گفت: آقامحمد لطفاً بذارید همین یکبار حرف حرف من باشه!
دیگه نمیتونستم مقاومتی بکنم، خوب میشناختمش.
وقتی اینجوری میشد، دیگه حرف حرفِ خودش بود و چه مخالف بودی و چه موافق، کار خودش رو میکرد. حتی اگه مثل الان من طرف حسابش بودم!
از طرفی هم هر چی میگذشت دردم بیشتر میشد.
تا برسیم سکوت بود و سکوت و فقط گهگاهی نالههای آروم من توی ماشین میپیچید و رسول با نگرانی و عصبانیت بهم چشم میدوخت...
#رسول
به بیمارستان که رسیدیم، خونریزی زخمش بیشتر شده بود.
کمکش کردم پیاده بشه و رفتیم پذیرش، با راهنماییشون وارد اتاقی شدیم و آروم روی تخت نشست، دستشو رها کردم و پرده رو کشیدم تا راحتتر باشه.
سرش پایین بود و با همون اخم و جذبهٔ همیشگی به زمین نگاه میکرد، عجیب بود که با اینکه از دستم ناراحت و عصبی بود، سکوت کرده بود و هیچی نمیگفت.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
نه دعوا و نه هیچ چیز دیگهای، هر چند این سکوتش از هر چیزی بدتر بود و من یکی رو دیوونه میکرد! حتماً خودشم اینو میدونست و میخواست اینطوری تنبیهم کنه. در هر صورت، مطمئن بودم خودسری امروزم رو بیجواب نمیذاره!
لبام رو تَر کردم و خواستم چیزی بگم که از شانسم همون لحظه دکتر سر رسید!
کمی عقب رفتم، بعد از معاینه و پانسمان زخمش گفت: خداروشکر چیز مهمی نیست، فقط از این به بعد قبل از اینکه خونریزی کنه پانسمانش رو عوض کنید! یه سرم هم براتون میزنم، ظاهراً استراحت کافی نداشتید! بیشتر مراعات کنید.
بیحرف فقط سر تکون داد و آروم دراز کشید.
دکتر بعد از اینکه سرم رو وصل کرد رو به من گفت: تموم که شد مرخصن..
تشکری کردم و رفت، دوباره رفتم کنار تختش...
ساعدش رو روی پیشونیش گذاشته بود و چشماش بسته بود، مثل همیشه حتی توی خواب هم جدی بود!
لبم رو گاز گرفتم و دست لرزونم رو روی دستش گذاشتم، پلکش لرزید ولی واکنش خاصی نشون نداد. فقط اخمش بیشتر شد و نفس عمیقی کشید.
خب، دست گذاشته بود روی نقطهضعفم.. یه جورایی باهام قهر کرده بود!
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
منتظر نظراتتون هستم
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
«⭕️اگر در پیامرسان دیگهای (سروش، روبیکا و...) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌»
لینک کانال⇩
https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_240
#محمد
زیرچشمی و نامحسوس نگاهش میکردم. نشست لبهٔ تخت، گرمی دستش روی کتفم نشست.
- بمیرم، خیلی درد کشیدی؟
مظلومیت صداش مانع از تنبیهش نمیشد، برای همین با لحن جدی گفتم: دستتو بردار آقارسول!
سریع دستشو کشید و بلند شد.
- وای ببخشید! دردت گرفت؟
آروم لب زدم: چیزی نیست.
نفسش رو سنگین بیرون داد.
- تا کی قراره اینجوری تنبیه بشم؟
بیحوصله، به پهلو چرخیدم طرف مخالفش و گفتم: رسول خستهام، میخوام یکم بخوابم..
صدایی ازش نیومد، آروم چشمامو باز کردم و سرم رو چرخوندم طرف در، رفته بود!
نفس عمیقی کشیدم و دوباره صاف خوابیدم.
شاید خیلی تند رفتم، ولی...
صدای زنگ موبایلم رشتهٔ افکارم رو پاره کرد.
دستی که سرم بهش وصل بود رو سمت کاپشنم دراز کردم که روی پاتختی بود، از توی جیب کاپشن موبایلم رو برداشتم. با دیدن شمارهٔ خونه لبخند زدم و تماس رو وصل کردم.
+ جانم عزیز؟
- محمد کجایی؟
نگرانی صداش من رو هم مضطرب کرد، سریع نشستم و با استرس گفتم: چی شده؟
- عطیه حالش بد شده، اومدیم بیمارستان!
دستم رو به سرم گرفتم و زیرلب یاحسینی گفتم.
+ چ..چرا حالش بد شده؟
- نمیدونم منم، دکتر داره معاینهاش میکنه! ولی شاید...
ادامه نداد، ملتمس گفتم: شاید چی عزیز؟
با بغض گفت: این مدت... خیلی فشار روش بود! حالِ بد زهرا، حرفای بقیه، تنهایی خودش...
با شنیدن حرفاش، حس کردم قلبم خورد شد!
یعنی عطیه انقدر تحتفشار بوده؟
دستی به صورتم کشیدم و با صدایی که از ته چاه درمیومد به زور لب زدم: آدرس بیمارستان رو بدید، همین الان خودمو میرسونم.
بعد از گرفتن آدرس، گوشی رو قطع کردم. سرم رو محکم از دستم کشیدم، چهرهام از درد درهم شد!
بیتوجه به خونریزی ضعیف دستم از تخت پایین اومدم، کاپشنم رو برداشتم و زدم بیرون..
با دیدن رسول که روی نیمکت نشسته بود و سر به زیر با گوشیش ور میرفت سرعت قدمهام رو بیشتر کردم.
سرش رو بلند کرد و با دیدنم متعجب بلند شد.
- عه آقامحمد!
نذاشتم ادامه بده و گفتم: همسرم حالش بد شده باید برم بیمارستان، میتونی برسونیم؟
چند لحظه فقط نگاهم کرد، بالاخره به خودش اومد و گفت: آ..آره آقا حتماً، بریم!
رفتیم طرف ماشین و سوار شدیم، رسول سریع استارت زد و حرکت کرد. جعبهٔ دستمال کاغذی رو از روی داشبورد برداشتم و خونِ دستم رو پاک کردم.
زیرلب صلوات میفرستادم تا شاید دلم آروم بگیره، بالاخره رسیدیم.
با کلی اصرار رسول رو فرستادم خونهشون و وارد بیمارستان شدم.
حیاط رو طی کردم و رفتم توی سالن، نگاهی به اطراف انداختم. با دیدن عزیز که روی صندلی نشسته بود و تسبیحش توی دستش میچرخید، دویدم طرفش و سلام کردم.
سرش رو بلند کرد و جوابم رو داد، سریع پرسیدم: حالش خوبه الان؟
سر تکون داد، نفس راحتی کشیدم.
به صندلی کنارش اشاره کرد و گفت: بشین مادر، خودتم رنگ به رو نداری دورت بگردم!
با اینکه میخواستم هر چه زودتر عطیه رو ببینم، دلم نیومد مخالفت کنم و کنارش نشستم.
سرم رو به دیوار تکیه دادم و آروم پرسیدم: چرا اینجوری شد عزیز؟ صبح که حالش خوب بود!
لبخند تلخی زد.
- فکر کردی فقط خودت بلدی حفظ ظاهر کنی؟
متعجب چرخیدم طرفش، آهی کشید و ادامه داد: عطیه این مدت خیلی عذاب کشید محمد، ولی حتی یهبارم گله نکرد! خودش رو خوب نشون داد و حرف نزد، گریهها و غصههاش رو گذاشت واسه تنهاییهاش.. به جز یهبار که راحیل اومد خونهمون، بچهام انقدر بهم ریخته بود هایهای توی بغل راحیل گریه کرد!
بغض به معنای واقعی داشت خفهام میکرد، دستی توی موهام کشیدم و سرمو آروم به دیوار کوبیدم.
+ همش تقصیر منه، اگه من کنارش بودم اینطوری نمیشد.
عزیز لبخند زد و مادرانه نگاهم کرد.
- خودخوری نکن مادر، عوضش الان که هستی پیشش باش.. مثل پروانه دورش بگرد، جبران کن براش!
حرفش که تموم شد دکتر از اتاق بیرون اومد، عزیز بلند شد و منم به تبعیت ازش ایستادم.
- حالش چطوره خانمدکتر؟
دکتر نگاهی به من انداخت، قدمی جلو رفتم و گفتم: من همسرشم!
نفس عمیقی کشید.
~ فشار عصبی بوده، یه سرم براش زدم استراحت کنه خوب میشه. فقط سعی کنید از استرس و این چیزا دورش کنید. معلومه خیلی تحتفشار بوده که یهو اینطوری شده!
از سر شرمندگی سرم پایین رفت، لبم رو گاز گرفتم و آروم گفتم: میتونم... ببینمش؟
~ بله، ولی زیاد خستهاش نکنید. بااجازه!
از کنارمون رد شد و رفت، خواستم وارد بشم اما با یادآوری دخترمون رو به عزیز گفتم: راستی! هدیهزهرا کجاست؟
عزیز که معلوم بود تعجب کرده پرسید: هدیهزهرا؟
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
لبخند محوی زدم.
+ نوهتون!
چشماش درخشید.
- قربون نوهام برم که اسمش انقدر قشنگه، فاطمه پیششه.. تو برو پیش عطیه، منم میرم نمازخونه، یه دو رکعت نماز میخونم میام!
سر تکون دادم و با قدمهای آروم وارد اتاق شدم.
روی صندلی کنار تختش نشستم و دستم رو روی دستش گذاشتم.
آروم لب زدم: عطیهجانم، صدامو میشنوی؟
پلکش لرزید، آروم چشمای قشنگشو باز کرد...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
منتظر نظراتتون هستم
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
«⭕️اگر در پیامرسان دیگهای (سروش، روبیکا و...) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌»
لینک کانال⇩
https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_241
#عطیه
با صدای نجواگونهٔ محمد، آروم چشمامو باز کردم.
چند ثانیه طول کشید تا یادم بیاد چه اتفاقی افتاده، مهتابی بالای سرم نشون میداد بیمارستانم!
فشرده شدن دستم نگاهم رو به سمت راستم چرخوند، با دیدن محمد ناخودآگاه لبخند زدم...
#محمد
دستش رو آروم فشار دادم، سرش رو به طرفم چرخوند و لبخند زد.
از سر شرمندگی سرم رو پایین انداختم، بغض بدی به گلوم چنگ میانداخت.
+ من... خیلی شرمندتم عطیه، خیلی زیاد.. اونقدر که حتی نمیدونم چی باید بگم، من خیلی بیمعرفت بودم، خیلی وقتا درست وقتی که نباید تنهات گذاشتم!
لرزون شدن یکبارهٔ صدام، به معنیِ آشکار شدن بغضم بود.
+ ولی... ولی تو همیشه تحمل کردی و حتی به روم نیاوردی چقدر بهت سخت میگذره! خودت تنها بودی، ولی نمیذاشتی من تنها بمونم. میدونم که هیچوقت نمیتونم برات جبران کنم...
پرید وسط حرفم!
- محمد نگام کن..
سرم بیشتر به پایین خم شد، دلم نمیخواست اشکی که توی چشمام جمع شده بود و هر لحظه امکان داشت بریزه رو ببینه.
- محمد جونِ هدیهزهرا نگام کن!
طاقت نیاوردم و سرم رو بالا گرفتم، با غصه گفت: اگه دلت گرفته و میخوای گریه کنی گریه کن! اصلا... اصلا کی گفته مرد نباید گریه کنه؟ همهٔ آدما احساس دارن.
مکث کرد و آرومتر ادامه داد: بعضی وقتا فقط گریه کردن میتونه کمی آرومت کنه!
حتماً توی این مدت خیلی اشک ریخته بود که حالا این حرف رو میزد، دستم رو که مطمئن بودم یخ زده توی دستش گرفت و گفت: گریه کن ولی این حرفا رو نزن، به خودت صفتِ بیمعرفت نده مردِ بامعرفتِ من! تو بهترین رفیق و همراهِ منی.. مهم دله محمدم، حتی وقتی جسمت کنارم نیست دلت باهامه! مگه نه؟
لبخندی تلخ روی لبم نقش بست، همزمان با تکون دادن سرم پلکی زدم که باعث شد اولین قطرهٔ اشک روی گونهام بریزه. صدای عطیه هم کمکم داشت لرزون میشد، ولی با این حال هنوز لبخند به لب داشت.
- واسه منم مهم دلته، تنهات نمیذاشتم و نمیذارم چون دوست دارم! عشق سخته، تلخه، بالا و پایین زیاد داره، ولی در عوضِ همهٔ اینا قشنگه! قشنگه که یه نفر عاشقت بشه و عاشقش بشی، قشنگه که حاضر باشی جونتو براش بدی و حاضر باشه برات بمیره، خیلی قشنگه محمد.. خیلی! اونقدر قشنگه که حتی اگه عجولترین آدمِ روی زمین باشی، بخاطرش صبور میشی تا بتونی سختیهاش رو تحمل کنی. تحمل کردن این سختیها خودش خیلی سخته و کار هر کسی نیست، ولی وقتی به این فکر میکنی که سختی ثمرهٔ عشقه برات قابل تحمل و حتی شیرین میشه. قبول داری؟
دوباره سر تکون دادم و دومین قطره هم چکید، دستش نوازشوار روی دستم کشیده شد، لبخندی چال گونهاش رو نمایان کرد و اشکش اونو خیس..
صدای رعد و برق آسمون نگاه هر دومون رو سمت پنجرهٔ اتاق کشوند، پنجرهای که کمکم از نمِ بارون خیس میشد، مثل صورتهای ما...
لبخند عطیه رنگ تلخی گرفت و بعد از سرازیر شدن قطرهٔ دوم، آروم زمزمه کرد: با من امشب زیر باران گریه کن!
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
منتظر نظراتتون هستم
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
«⭕️اگر در پیامرسان دیگهای (سروش، روبیکا و...) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌»
لینک کانال⇩
https://eitaa.com/gandoomy
Homayoun Shajaryan - Gerye Kon (320).mp3
7.4M
#موسیقی_پارت
- با من امشب زیر ِ باران گریه کن (:♥️