eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
596 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
سرش رو آروم بالا آورد، از چشماش خوندم پشیمونه.. ولی افسوس که پشیمونیش هیچ فرقی به حال هیچ‌کس نداشت. سرشو کج کرد و مظلومانه پرسید: خوبید؟ لبخندی تلخ زدم. + فرقی به حالت می‌کنه؟ - آقامحمد... من... شرمنده‌ام! + شرمندگی‌ات اون همه درد و عذاب رو جبران می‌کنه؟ اون عمری که از من هدر شد چی؟ اون اعتمادی که نسبت به من خدشه‌دار شد، برمی‌گرده؟ صداش می‌لرزید. - آقامحمد مجبور بودم، به خدا مجبور بودم! + به کدوم خدا؟ چرا مجبور بودی؟ چی باعث می‌شد به جای اینکه بیای و ازم کمک بخوای این‌طوری همه رو به بازی بگیری؟ مگه بار اوله کسایی مثل تو رو تهدید می‌کنن؟ مگه اولین نفری که نمی‌دونستی باید توی اولین فرصت با من صحبت کنی؟ چشماشو محکم روی هم فشرد و سرش رو پایین انداخت. - آقا‌محمد توروخدااااا سرزنشم نکن. من... من فقط می‌خوام... حلالم کنی! نفسی عمیق کشیدم و آروم لب زدم: خیلی وقته حلالت کردم! سخت بود، خیلی سخت بود.. حتی غیرمنطقی هم بود. ولی دلم، منطقمو راضی کرد به بخشیدن و حلال کردنت.. درد دستمو سمت کتفم برد، لبم رو به دندون گرفتم و کمی بعد ادامه دادم: پشیمونیت اینجا بی‌فایده‌ست، ولی حتماً اون دنیا از گناهت کم میشه. البته اگه واقعاً از ته دلت پشیمون باشی و توبه کنی! سرش رو بلند کرد، اشک توی چشماش جمع شده بود. - به جون مادرم که می‌خوام دنیاش نباشه، پشیمونم! لبخند زدم و گفتم: خوبه، خوشحالم از این بابت... بلند شدم و رفتم طرف در که صدام زد: آقا‌محمد؟ چرخیدم سمتش و منتظر نگاهش کردم. - میشه... هوای مادر و خواهرام رو داشته باشی؟ اونا توی این دنیا جز من کسی رو ندارن! سر به زیر و شرمنده ادامه داد: اون روز که زدمت، قبلش... بهم گفتی هوای من و خانواده‌ام رو داری! من که آب از سرم گذشته، ولی اونا... ادامه نداد! دوباره برگشتم کنار میز، با لحن قاطع و مطمئنی گفتم: من سر حرفم هستم، مراقب‌شون هستیم! قرار نیست بخاطر کارهایی که تو انجام دادی اونا مجازات بشن! پس خیالت از بابت‌شون راحت باشه. لبخند کم‌جونی زد و سری تکون داد. - ممنونم، خیلی مردی! آروم‌تر لب زد: برعکسِ من... کمی این پا اون پا کرد و بالاخره گفت: میشه... بغلت کنم؟ متعجب بهش نگاه کردم، آروم از پشت میز بلند شد. جلوتر اومد و سرش روی شونه‌ام نشست. درسته که مقصر خیلی چیزا بود، ولی پشیمون بود و این پشیمونی علی‌رغم بی‌فایده بودنش برام ارزشمند بود! هوا رو به شدت بلعیدم و دستام دور کمرش حلقه شد... نگاهی به نیم‌رخ گرفته‌اش انداختم. + خوبی رسول؟ نیم نگاهی بهم انداخت و با اخم سر تکون داد. پوزخند ریزی زدم. + نمردیم و معنیِ خوب بودنو فهمیدیم! همون‌طور که حدس می‌زدم طاقت نیاورد و دلخور گفت: آقا‌محمد یه جوری باهاش حرف زدید، انگار شما بودید که بهش تهمت زدید! شما بودید که... ادامهٔ حرفش رو خورد، نفسی گرفت و حرصی‌تر ادامه داد: اصلا چرا بخشیدینش؟ توی این مدت کم عذاب کشیدید؟ کم غصه خوردید؟ کم از خانواده‌تون دور بودید؟ من جای شما بودم، حتماً ازش شکایت می‌کردم که حساب‌کار دستش بیاد! دستامو دور فنجون قهوه حلقه کردم و همون‌طور که به بخارش نگاه می‌کردم گفتم: بدی رو با بدی جواب نمیدن رسول! آره... اشتباهِ کیوان باعث شد عذاب بکشم، غصه بخورم، از خانواده‌ام دور بمونم. اما عوضش بهم یاد داد هیچ‌وقت امیدم رو از دست ندم! بهم یاد داد اون بالاسری اگه برات بخواد میشه. اگرم نخواد زمین و زمان رو که بهم بدوزی نمیشه! یاد گرفتم اگه از ته دلت بهش توکل کنی و تسلیم خواسته‌اش بشی و بگی هر چی تو بخوای، یه جوری برات می‌خواد و درستش می‌کنه که اصلا فکرشم نمی‌کنی! لبخند محوی زدم و ادامه دادم: بهم یادآوری کرد میزهای سازمان به هیچ‌کس وفا نکرده و نمی‌کنه! خدایی که تو رو به عرش می‌رسونه، می‌تونه خیلی راحت برت گردونه به فرش... همین خدا توی کتابش گفته ببخشید تا بخشیده بشید. گفته من بخشنده‌ام، شما هم بخشنده باشید! وقتی اون بالایی ازم خواسته ببخشم، بگم نه؟! به نظرت دلم میاد رو حرف خالقم حرف بزنم؟ نگاهم رو به چهرهٔ متفکرش دوختم. + درضمن، کیوان پشیمونه.. اومد چیزی بگه که با بالا آوردن دستم مانعش شدم. + پشیمونیش نه فرصت‌های از دست رفتهٔ منو برمی‌گردونه، نه جوونیش رو که قراره پشت میله‌های زندان تلف بشه! اما این خیلی مهمه که پشیمونه رسول... اینکه عذاب‌وجدان داره و توبه کرده خیلی ارزشمنده، حداقل برای من! سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت، انگار داشت فکر می‌کرد... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی پ.ن: وَ لْیعْفُوا وَ لْیصْفَحُوا أَ لا تُحِبُّونَ أَنْ یغْفِرَ اللَّهُ لَکمْوَ لْیعْفُوا وَ لْیصْفَحُوا أَ لا تُحِبُّونَ أَنْ یغْفِرَ اللَّهُ لَکمْ(: «با مردم، عفو و گذشت را پیشه کنند و از بدی‌ها درگذرند. آیا دوست نمی‌دارید که خدا هم در حق شما آمرزش و احسان نماید؟!» سورهٔ نور - آیهٔ ۲۲ منتظر نظرات‌تون هستم
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" بالاخره بعد از چند دقیقه، نفس عمیقی کشید و گفت: حق با شماست آقا‌محمد، ولی... ولی درک حرفاتون و عمل بهش خیلی سخته! + سخته، ولی نشدنی نیست. نیم‌نگاهی به ساعتم انداختم و ادامه دادم: بلند شو بریم دیگه، نزدیک ظهره! منو رسوندی برو خونه‌تون استراحت کن. یه جرعه از قهوه‌اش رو نوشید و فنجون رو روی میز گذاشت. - فعلا بریم بیرون، صحبت می‌کنیم راجبش! بلند شدیم و بعد از خداحافظی از ساختمون بیرون زدیم. هنوز خیلی به ماشین نزدیک نشده بودیم که رسول گفت: دیروز آدرس یه متخصص خیلی‌خوب رو از خواهرم گرفتم. خداروشکر واسه امروز وقت دادن، یک‌ساعت دیگه هم نوبت شماست! اول میریم اونجا، دکتر یه معاینه بکنه. بعد شما رو می‌ذارم خونه‌تون، خودمم میرم استراحت! متعجب ایستادم و بهش نگاه کردم، چند قدم رفت و وقتی دید وایسادم اونم ایستاد و چرخید سمتم.. - چی شد آقا؟ اخم کم‌رنگی کردم و گفتم: همین‌طوری نشستی واسه خودت بریدی و دوختی؟ نباید قبل از اینکه وقت بگیری، با من هماهنگ کنی؟ لبخندی محو زد و اومد کنارم.. - آخه قرار نیست اتفاق خاصی بی‌افته که، باور کنید فقط یه معاینهٔ ساده‌ست! البته اینکه نگفتم یه دلیل دیگه هم داشت. سوالی نگاهش کردم که ادامه داد: چون می‌دونستم به احتمال نوددرصد مخالفت می‌کنید، گذاشتم دقیقه نود گفتم که توی عمل انجام شده قرار بگیرید و موافقت کنید! لبخند زدم و گفتم: ولی من همچنان مخالفم استاد.. چهره‌اش تغییر حالت داد و با لب و لوچهٔ آویزون گفت: آقا خواهش می‌کنم! + من حالم خوبه، اصلا می‌خوای از اینجا تا پیشِ ماشین مسابقه دو بدیم؟ رنگش پرید و تا خواست مخالفت کنه آروم شمردم: یک، دو، سه! سریع دویدم سمت ماشین، اما تیر کشیدن کتفم باعث شد ناخواسته بایستم. دستمو سمت محلِ زخم بردم و کمی خم شدم، نفسم گرفته بود! چند لحظه بعد، صاف ایستادم که تازه متوجه رسول شدم. اخم کم‌رنگی بین ابروهاش بود و نگاهش دلخور... دستشو دور بازوم حلقه کرد و بی‌حرف، آروم کشوندم طرف ماشین که گفتم: خودم می‌تونم بیام آقا‌رسول! بازوم رو به آرومی از توی دستش بیرون کشیدم، خیلی عادی و با قدم‌هایی آهسته باقیه مسیر رو رفتم و سوار ماشین شدم. چند لحظه بعد، رسول هم نشست و حرکت کرد. نیم‌ساعتی گذشته بود، درد داشت امونم رو می‌برید! حس می‌کردم پیراهنم خیس شده. پیشونیم خیسِ عرق بود و نفسام نامنظم.. نگاهم به بیرون بود، اما سنگینی نگاه رسول رو روی خودم حس می‌کردم. دوباره دستمو سمت کتفم بردم و کمی ماساژ دادم. حس می‌کردم کمربند بیشتر بهم فشار میاره، اومدم بازش کنم که یهو رسول ترمز گرفت! خدا رحم کرد قبل از باز کردن کمربند ماشین ایستاد، وگرنه.... راننده‌های دیگه بوق‌زنان و عصبی رد می‌شدن. با بهت برگشتم طرف رسول.. + چرا... چرا این‌جوری کردی؟ سرش رو آروم چرخوند طرفم، چشماش سرخ بودن و نفساش کشدار! تا حالا فقط چندبار این‌جوری عصبی دیده بودمش. کمربندشو باز کرد و خم شد سمتم که به در چسبیدم و با تعجب و کمی عصبی گفتم: چیکار می‌کنی رسول؟ بی‌توجه بهم کاپشنم رو کنار زد و بعد دکمه‌های بالایی پیراهنم رو باز کرد. نمی‌دونستم دلیل این کارا چیه و چی باید بهش بگم! دستش که روی کتف و بخیه‌هام نشست، چهره‌ام از درد در هم شد و چشمامو بستم. - خونریزی کرده! باید بریم بیمارستان.. با شنیدن صدای گرفته و لرزون اما نگرانش، آروم پلک زدم و نگاهی به لباس خونیم انداختم. به اولین دوربرگردون که رسیدیم، سریع دور زد و سرعتش رو بیشتر کرد! نفس پر حرصی کشیدم و با ابروهای گره کرده بهش خیره شدم. + چرا دور زدی؟ کجا می‌خوای بری؟ همون‌طور که با اخم غلیظی به جلو نگاه می‌کرد و گاز می‌داد گفت: عرض کردم، میریم بیمارستان! گره ابروهام کورتر شد و حرصم بیشتر! + این کارا یعنی چی رسول؟ چشماشو محکم بست و دوباره باز کرد و گفت: آقا‌محمد لطفاً بذارید همین یک‌بار حرف حرف من باشه! دیگه نمی‌تونستم مقاومتی بکنم، خوب می‌شناختمش. وقتی اینجوری می‌شد، دیگه حرف حرفِ خودش بود و چه مخالف بودی و چه موافق، کار خودش رو می‌کرد. حتی اگه مثل الان من طرف حسابش بودم! از طرفی هم هر چی می‌گذشت دردم بیشتر می‌شد. تا برسیم سکوت بود و سکوت و فقط گه‌گاهی ناله‌های آروم من توی ماشین می‌پیچید و رسول با نگرانی و عصبانیت بهم چشم می‌دوخت... به بیمارستان که رسیدیم، خون‌ریزی زخمش بیشتر شده بود. کمکش کردم پیاده بشه و رفتیم پذیرش، با راهنمایی‌شون وارد اتاقی شدیم و آروم روی تخت نشست، دستشو رها کردم و پرده رو کشیدم تا راحت‌تر باشه. سرش پایین بود و با همون اخم و جذبهٔ همیشگی به زمین نگاه می‌کرد، عجیب بود که با اینکه از دستم ناراحت و عصبی بود، سکوت کرده بود و هیچی نمی‌گفت.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
نه دعوا و نه هیچ چیز دیگه‌ای، هر چند این سکوتش از هر چیزی بدتر بود و من یکی رو دیوونه می‌کرد! حتماً خودشم اینو می‌دونست و می‌خواست این‌طوری تنبیهم کنه. در هر صورت، مطمئن بودم خودسری امروزم رو بی‌جواب نمی‌ذاره! لبام رو تَر کردم و خواستم چیزی بگم که از شانسم همون لحظه دکتر سر رسید! کمی عقب رفتم، بعد از معاینه و پانسمان زخمش گفت: خداروشکر چیز مهمی نیست، فقط از این به بعد قبل از اینکه خونریزی کنه پانسمانش رو عوض کنید! یه سرم هم براتون می‌زنم، ظاهراً استراحت کافی نداشتید! بیشتر مراعات کنید. بی‌حرف فقط سر تکون داد و آروم دراز کشید. دکتر بعد از اینکه سرم رو وصل کرد رو به من گفت: تموم که شد مرخصن.. تشکری کردم و رفت، دوباره رفتم کنار تختش... ساعدش رو روی پیشونیش گذاشته بود و چشماش بسته بود، مثل همیشه حتی توی خواب هم جدی بود! لبم رو گاز گرفتم و دست لرزونم رو روی دستش گذاشتم، پلکش لرزید ولی واکنش خاصی نشون نداد. فقط اخمش بیشتر شد و نفس عمیقی کشید. خب، دست گذاشته بود روی نقطه‌ضعفم.. یه جورایی باهام قهر کرده بود! ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی منتظر نظرات‌تون هستم کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ «⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌» لینک کانال⇩ https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" زیرچشمی و نامحسوس نگاهش می‌کردم. نشست لبهٔ تخت، گرمی دستش روی کتفم نشست. - بمیرم، خیلی درد کشیدی؟ مظلومیت صداش مانع از تنبیهش نمی‌شد، برای همین با لحن جدی گفتم: دستتو بردار آقا‌رسول! سریع دستشو کشید و بلند شد. - وای ببخشید! دردت گرفت؟ آروم لب زدم: چیزی نیست. نفسش رو سنگین بیرون داد. - تا کی قراره این‌جوری تنبیه بشم؟ بی‌حوصله، به پهلو چرخیدم طرف مخالفش و گفتم: رسول خسته‌ام، می‌خوام یکم بخوابم.. صدایی ازش نیومد، آروم چشمامو باز کردم و سرم رو چرخوندم طرف در، رفته بود! نفس عمیقی کشیدم و دوباره صاف خوابیدم. شاید خیلی تند رفتم، ولی... صدای زنگ موبایلم رشتهٔ افکارم رو پاره کرد. دستی که سرم بهش وصل بود رو سمت کاپشنم دراز کردم که روی پاتختی بود، از توی جیب کاپشن موبایلم رو برداشتم. با دیدن شمارهٔ خونه لبخند زدم و تماس رو وصل کردم. + جانم عزیز؟ - محمد کجایی؟ نگرانی صداش من رو هم مضطرب کرد، سریع نشستم و با استرس گفتم: چی شده؟ - عطیه حالش بد شده، اومدیم بیمارستان! دستم رو به سرم گرفتم و زیرلب یا‌حسینی گفتم. + چ‍..چرا حالش بد شده؟ - نمی‌دونم منم، دکتر داره معاینه‌اش می‌کنه! ولی شاید... ادامه نداد، ملتمس گفتم: شاید چی عزیز؟ با بغض گفت: این مدت... خیلی فشار روش بود! حالِ بد زهرا، حرفای بقیه، تنهایی خودش... با شنیدن حرفاش، حس کردم قلبم خورد شد! یعنی عطیه انقدر تحت‌فشار بوده؟ دستی به صورتم کشیدم و با صدایی که از ته چاه درمیومد به زور لب زدم: آدرس بیمارستان رو بدید، همین الان خودمو می‌رسونم. بعد از گرفتن آدرس، گوشی رو قطع کردم. سرم رو محکم از دستم کشیدم، چهره‌ام از درد درهم شد! بی‌توجه به خونریزی ضعیف دستم از تخت پایین اومدم، کاپشنم رو برداشتم و زدم بیرون.. با دیدن رسول که روی نیمکت نشسته بود و سر به زیر با گوشیش ور می‌رفت سرعت قدم‌هام رو بیشتر کردم. سرش رو بلند کرد و با دیدنم متعجب بلند شد. - عه آقا‌محمد! نذاشتم ادامه بده و گفتم: همسرم حالش بد شده باید برم بیمارستان، می‌تونی برسونیم؟ چند لحظه فقط نگاهم کرد، بالاخره به خودش اومد و گفت: آ..آره آقا حتماً، بریم! رفتیم طرف ماشین و سوار شدیم، رسول سریع استارت زد و حرکت کرد. جعبهٔ دستمال کاغذی رو از روی داشبورد برداشتم و خونِ دستم رو پاک کردم. زیرلب صلوات می‌فرستادم تا شاید دلم آروم بگیره، بالاخره رسیدیم. با کلی اصرار رسول رو فرستادم خونه‌شون و وارد بیمارستان شدم. حیاط رو طی کردم و رفتم توی سالن، نگاهی به اطراف انداختم. با دیدن عزیز که روی صندلی نشسته بود و تسبیحش توی دستش می‌چرخید، دویدم طرفش و سلام کردم. سرش رو بلند کرد و جوابم رو داد، سریع پرسیدم: حالش خوبه الان؟ سر تکون داد، نفس راحتی کشیدم. به صندلی کنارش اشاره کرد و گفت: بشین مادر، خودتم رنگ به رو نداری دورت بگردم! با اینکه می‌خواستم هر چه زودتر عطیه رو ببینم، دلم نیومد مخالفت کنم و کنارش نشستم. سرم رو به دیوار تکیه دادم و آروم پرسیدم: چرا اینجوری شد عزیز؟ صبح که حالش خوب بود! لبخند تلخی زد. - فکر کردی فقط خودت بلدی حفظ ظاهر کنی؟ متعجب چرخیدم طرفش، آهی کشید و ادامه داد: عطیه این مدت خیلی عذاب کشید محمد، ولی حتی یه‌بارم گله نکرد! خودش رو خوب نشون داد و حرف نزد، گریه‌ها و غصه‌هاش رو گذاشت واسه تنهایی‌هاش.. به جز یه‌بار که راحیل اومد خونه‌مون، بچه‌ام انقدر بهم ریخته بود های‌های توی بغل راحیل گریه کرد! بغض به معنای واقعی داشت خفه‌ام می‌کرد، دستی توی موهام کشیدم و سرمو آروم به دیوار کوبیدم. + همش تقصیر منه، اگه من کنارش بودم این‌طوری نمی‌شد. عزیز لبخند زد و مادرانه نگاهم کرد. - خودخوری نکن مادر، عوضش الان که هستی پیشش باش.. مثل پروانه دورش بگرد، جبران کن براش! حرفش که تموم شد دکتر از اتاق بیرون اومد، عزیز بلند شد و منم به تبعیت ازش ایستادم. - حالش چطوره خانم‌دکتر؟ دکتر نگاهی به من انداخت، قدمی جلو رفتم و گفتم: من همسرشم! نفس عمیقی کشید. ~ فشار عصبی بوده، یه سرم براش زدم استراحت کنه خوب میشه. فقط سعی کنید از استرس و این چیزا دورش کنید. معلومه خیلی تحت‌فشار بوده که یهو این‌طوری شده! از سر شرمندگی سرم پایین رفت، لبم رو گاز گرفتم و آروم گفتم: می‌تونم... ببینمش؟ ~ بله، ولی زیاد خسته‌اش نکنید. با‌اجازه! از کنارمون رد شد و رفت، خواستم وارد بشم اما با یادآوری دخترمون رو به عزیز گفتم: راستی! هدیه‌زهرا کجاست؟ عزیز که معلوم بود تعجب کرده پرسید: هدیه‌زهرا؟
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
لبخند محوی زدم. + نوه‌تون! چشماش درخشید. - قربون نوه‌ام برم که اسمش انقدر قشنگه، فاطمه پیششه.. تو برو پیش عطیه، منم میرم نمازخونه، یه دو رکعت نماز می‌خونم میام! سر تکون دادم و با قدم‌های آروم وارد اتاق شدم. روی صندلی کنار تختش نشستم و دستم رو روی دستش گذاشتم. آروم لب زدم: عطیه‌جانم، صدامو می‌شنوی؟ پلکش لرزید، آروم چشمای قشنگشو باز کرد... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی منتظر نظرات‌تون هستم کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ «⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌» لینک کانال⇩ https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" با صدای نجواگونهٔ محمد، آروم چشمامو باز کردم. چند ثانیه طول کشید تا یادم بیاد چه اتفاقی افتاده، مهتابی بالای سرم نشون می‌داد بیمارستانم! فشرده شدن دستم نگاهم رو به سمت راستم چرخوند، با دیدن محمد ناخودآگاه لبخند زدم... دستش رو آروم فشار دادم، سرش رو به طرفم چرخوند و لبخند زد. از سر شرمندگی سرم رو پایین انداختم، بغض بدی به گلوم چنگ می‌انداخت. + من... خیلی شرمندتم عطیه، خیلی زیاد.. اون‌قدر که حتی نمی‌دونم چی باید بگم، من خیلی بی‌معرفت بودم، خیلی وقتا درست وقتی که نباید تنهات گذاشتم! لرزون شدن یکبارهٔ صدام، به معنیِ آشکار شدن بغضم بود. + ولی... ولی تو همیشه تحمل کردی و حتی به روم نیاوردی چقدر بهت سخت می‌گذره! خودت تنها بودی، ولی نمی‌ذاشتی من تنها بمونم. می‌دونم که هیچ‌وقت نمی‌تونم برات جبران کنم... پرید وسط حرفم! - محمد نگام کن.. سرم بیشتر به پایین خم شد، دلم نمی‌خواست اشکی که توی چشمام جمع شده بود و هر لحظه امکان داشت بریزه رو ببینه. - محمد جونِ هدیه‌زهرا نگام کن! طاقت نیاوردم و سرم رو بالا گرفتم، با غصه گفت: اگه دلت گرفته و می‌خوای گریه کنی گریه کن! اصلا... اصلا کی گفته مرد نباید گریه کنه؟ همهٔ آدما احساس دارن. مکث کرد و آروم‌تر ادامه داد: بعضی وقتا فقط گریه کردن می‌تونه کمی آرومت کنه! حتماً توی این مدت خیلی اشک ریخته بود که حالا این حرف رو می‌زد، دستم رو که مطمئن بودم یخ زده توی دستش گرفت و گفت: گریه کن ولی این حرفا رو نزن، به خودت صفتِ بی‌معرفت نده مردِ بامعرفتِ من! تو بهترین رفیق و همراهِ منی.. مهم دله محمدم، حتی وقتی جسمت کنارم نیست دلت باهامه! مگه نه؟ لبخندی تلخ روی لبم نقش بست، هم‌زمان با تکون دادن سرم پلکی زدم که باعث شد اولین قطرهٔ اشک روی گونه‌ام بریزه. صدای عطیه هم کم‌کم داشت لرزون می‌شد، ولی با این حال هنوز لبخند به لب داشت. - واسه منم مهم دلته، تنهات نمی‌ذاشتم و نمی‌ذارم چون دوست دارم! عشق سخته، تلخه، بالا و پایین زیاد داره، ولی در عوضِ همهٔ اینا قشنگه! قشنگه که یه نفر عاشقت بشه و عاشقش بشی، قشنگه که حاضر باشی جونتو براش بدی و حاضر باشه برات بمیره، خیلی قشنگه محمد.. خیلی! اون‌قدر قشنگه که حتی اگه عجول‌ترین آدمِ روی زمین باشی، بخاطرش صبور میشی تا بتونی سختی‌هاش رو تحمل کنی. تحمل کردن این سختی‌ها خودش خیلی سخته و کار هر کسی نیست، ولی وقتی به این فکر می‌کنی که سختی ثمرهٔ عشقه برات قابل تحمل و حتی شیرین میشه. قبول داری؟ دوباره سر تکون دادم و دومین قطره هم چکید، دستش نوازش‌وار روی دستم کشیده شد، لبخندی چال گونه‌اش رو نمایان کرد و اشکش اونو خیس.. صدای رعد و برق آسمون نگاه هر دومون رو سمت پنجرهٔ اتاق کشوند، پنجره‌ای که کم‌کم از نمِ بارون خیس می‌شد، مثل صورت‌های ما... لبخند عطیه رنگ تلخی گرفت و بعد از سرازیر شدن قطرهٔ دوم، آروم زمزمه کرد: با من امشب زیر باران گریه کن! ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی منتظر نظرات‌تون هستم کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ «⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌» لینک کانال⇩ https://eitaa.com/gandoomy
Homayoun Shajaryan - Gerye Kon (320).mp3
7.4M
- با من امشب زیر ِ باران گریه کن (:♥️
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" ماگ نسکافه رو برداشتم، به میز داوود نزدیک شدم و لبخند به لب دست روی شونه‌اش گذاشتم. + آقا‌داوودِ ما چطوره؟ نیم‌نگاهِ با اخمی بهم انداخت، نفسی پر حرص و عمیق کشید و چیزی نگفت. «صبور باش فرشید، صبور! هر چی به محمد گفتی، صبوری به خرج داد و تحمل کرد. حالا نوبت توعه که صبور باشی!» نفسی گرفتم و لبخندم رو عمیق‌تر کردم، ماگ رو روی میزش گذاشتم و فشارِ دستی که روی شونه‌اش بود رو بیشتر کردم. + دیدم چندبار خمیازه کشیدی، گفتم شاید خسته باشی. اینو آوردم بخوری سرحال بشی! پوزخندِ ریزی زد و دوباره همون نیم‌نگاه رو بهم انداخت، طوری که فقط خودم و خودش بشنویم لب زد: خودت بخور جون بگیری، راحت‌تر قضاوت کنی! لبخندم محو شد و بغض به گلوم هجوم آورد، بیشتر از اون چیزی که فکر می‌کردم ازم دل‌چرکین بود. به سختی خودم رو کنترل کردم و لب زدم: من... من باید چیکار کنم که تو باور کنی پشیمونم؟ سرش رو چرخوند طرفم و زل زد توی چشمام.. - استعفا بده، از اینجا برو! فقط در این صورتِ که باورم میشه واقعاً پشیمونی.. حس کردم قلبم از تپش افتاد. به من گفت برم؟ فقط در حد چند ثانیه به حرفش فکر کردم، خب... شاید واقعاً حق با داوود باشه! یه لحظه خودم از حرفی که زدم هنگ کردم، مغزم قفل کرد! فرشید مات و مبهوت بهم نگاه می‌کرد، بالاخره بعد از چند ثانیه با صدای آروم و لرزون گفت: باشه، میرم! تا اومدم حرفی بزنم رفت، از روی صندلیم بلند شدم و خواستم برم دنبالش که چشمم افتاد به خانم‌امینی! خیلی وقت بود باهاشون حرف نزده بودم و به نظرم حالا که خیالم از بابت آقا‌محمد راحت شده بود، می‌تونستم حرف دلمو بزنم تا شاید از این بلاتکلیفی در بیام. ولی فرشید..؟ نگاه سرگردون و درمونده‌ام بین‌شون جابه‌جا می‌شد، آخر دلم به عقلم فرمان داد که ناخودآگاه قدم‌هام به طرف میز خانم‌امینی کج شد. لحظه‌ای که بهشون رسیدم بلند شدن! آروم صدا زدم: خانم‌امینی؟ بعد از خاموش کردن سیستم، چادرم رو مرتب کردم و بلند شدم که صدایی از پشت سر به گوشم رسید! - خانم‌امینی؟ صدای آقای‌رضایی بود، مردد چرخیدم عقب و نیم‌نگاهی بهشون انداختم. آروم سلام کردن و جواب‌شون رو دادم، قدمی جلو اومدن و خیلی آروم گفتن: می‌خواستم اگه میشه، بریم توی محوطه... باهاتون صحبت کنم! + آخه... سریع حرفم رو قطع کردن. - قول میدم خیلی طول نکشه.. مکث کردم که با لحن ملتمسانه‌ای گفتن: خواهش می‌کنم! نفس عمیقی کشیدم و همون‌طور سر به زیر گفتم: بسیارخب... با فاصله روی نیمکت نشستیم، چند لحظه که گذشت گفتن: می‌خوام بدونم... نظرتون راجع‌به من چیه؟ متعجب از سوال یهویی و غیرمنتظرشون سر بلند کردم و گیج لب زدم: چی؟ دست‌هاشون رو توی هم قفل کردن و نگاه‌شون رو به زمین دوختن. - ببینید، من از بلاتکلیفی متنفرم! این مدت هم بخاطر اتفاقاتی که افتاد نتونستم باهاتون صحبت کنم، وگرنه زودتر از اینا صبرم تموم می‌شد! می‌خوام... می‌خوام از این سرگردونی نجات پیدا کنم! می‌خوام بدونم... نسبت به من... چه حسی دارین؟ صورتم داغ شد و ضربان قلبم بالا رفت، چادرم رو توی مشتم فشار می‌دادم. سرم رو پایین انداختم، چی باید می‌گفتم؟ بعد از چند لحظه، چشمامو بستم و نفسی گرفتم. بالاخره گفتم: من... من همهٔ این مدت... داشتم فکر می‌کردم! اینو میگم که یه وقت فکر نکنید بی‌خیال بودم و... احساسِ شما برام اهمیتی نداشته.. نه! من فقط... فقط می‌خواستم تصمیمی که می‌گیرم، آینده خودم و شما رو... تباه نکنه! به هر حال... بحث یک عمر زندگیه! مکث کردم تا اگه حرفی دارن بزنن، ولی هر چی منتظر موندم چیزی نگفتن. آروم سر بلند کردم و... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی منتظر نظرات‌تون هستم کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ «⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌» لینک کانال⇩ https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" چشمم به سرم افتاد، دیگه داشت تموم می‌شد. - تا جایی که یادمه، انقدر سرمایی نبودی! با صدای عطیه، نگاهم رو از سرم گرفتم و به صورتش دوختم. نگاهش مشکوک بود، با چشم اشاره‌ای به زیپ کاپشنم کرد که تا آخر بالا کشیده بودمش. خیر سرم این کار رو کردم که پیراهنِ خونیم رو پنهان کنم و حالا انگار بدتر شک کرده بود. لبخند تصنعی زدم و برای اینکه دروغ نگفته باشم گفتم: لباسم کثیف بود، نرسیدم عوض کنم. سر تکون داد و برخلاف تصورم دیگه پیگیر نشد. و چقدر خوشحال شدم از اینکه باور کرد، یا حداقل این‌طور وانمود کرد. دکتر بعد از معاینهٔ دوباره و یه سری توصیه و تجویز دارو، سرم عطیه رو جدا کرد و برگه ترخیص رو امضا.. عزیز هم رسید، چادر عطیه رو برداشت و بهش کمک کرد سرش کنه. چون هنوز کمی سرگیجه داشت، دستش رو گرفتم و آروم از تخت پایین اومد. از بیمارستان بیرون اومدیم، بوی خاک بارون خورده همه‌جا پیچیده بود. تاکسی گرفتیم و رفتیم خونه، به محض اینکه رسیدیم سلام و احوال‌پرسی مختصری با فاطمه کردم و سریع رفتم توی اتاق! لباسام رو عوض کردم، لباس خونی رو جایی دور از چشم عطیه قایم کردم و رفتم پیش بقیه! با صدای گریهٔ هدیه‌زهرا بیدار شدم، بهش شیر دادم و کم‌کم خوابش گرفت. احساس تشنگی می‌کردم، بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. چشمم به محمد افتاد که به دیوار تکیه داده بود و دستش روی قفسهٔ‌سینه‌اش بود. حس کردم رنگ از رخم پرید، نکنه بیماریش.... سریع به طرفش دویدم و کنارش نشستم. چشماش بسته بود! استرس و ترسم چندبرابر شد، بازوش رو گرفتم و آروم صدا زدم: محمد، محمدجان خوبی؟ چشماشو باز کرد و سرش رو به طرفم چرخوند، لبخندی زد و چشماشو به نشونهٔ تأیید روی هم فشرد. اخم کردم و نفس عمیقی کشیدم، انگار متوجه شد باور نکردم و دلخور شدم که با مظلومیت گفت: خب عوارضه بیماریه، اینکه دیگه تقصیرِ من نیست عطیه! + درسته، ولی اگه داروهاتو سروقت بخوری عوارضش کمتر میشه دیگه.. نه؟! سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد. - فردا با هم میریم پیش متخصص! سریع سرشو بلند کرد و گفت: نه! گره ابروهام رو کورتر کردم، با لحن آرومی ادامه داد: نمیگم نمیرم، میرم. ولی با رسول میرم! این مدت به اندازه کافی بخاطر من اذیت شدی، نمی‌خوام بیشتر از این خسته بشی! لبخندی که روی لبم نشست، اخم ابروهام رو محو کرد. + قربون دلِ مهربونت برم♡ زیر لب خدانکنه‌ای گفت و این‌بار کنجکاو پرسیدم: الان... کجات درد می‌کنه؟ - دردی حس نمی‌کنم، فقط ضعف و تنگی نفس دارم. اشک توی چشمام جمع شد و غم به دلم سرازیر، آروم لب زدم: بمیرم الهی! اخم کرد و دور از جونی گفت، نگاهی به ساعت انداخت و دوباره رو کرد به من.. - دیر وقته‌ها بانو، نمی‌خوای بخوابی؟ دستی به چشمام کشیدم و گفتم: اومدم آب بخورم، تو رو اینجوری دیدم ترسیدم یه وقت خدایی نکرده حالت بد شده باشه! حالت فکر کردن به خودش گرفت. + آممم... خب از اونجایی که من مقصر ترسیدنت بودم، به عنوان تنبیه خودم برات آب میارم! ریز خندیدم و در جواب گفتم: اوه اوه، چه تنبیه سختی! با خنده بلند شد و رفت توی آشپزخونه، چند لحظه بعد با یه لیوان آب برگشت. لیوان رو ازش گرفتم، چند جرعه خوردم و یا‌حسینی زمزمه کردم. بعد از گفتنِ شب‌بخیری به اتاق برگشتم و آروم کنار هدیه‌زهرا دراز کشیدم. موهای قشنگش رو نوازش کردم و با لبخند و عشقی مادرانه که وصف‌ناشدنی بود، بوسه‌ای روی لطافت دستش کاشتم. آروم چشمامو بستم، خیلی زود به خواب رفتم... سنگینی نگاه‌شون رو حس کردم، نفسم رو آهسته بیرون دادم و گفتم: بله، حق با شماست! ولی... به نظرِ خودتون یه ذره زیاد طول نکشیده؟ ببینید من اصولاً آدمِ صبوریم، ولی باور کنید صبر توی این موردِ استثنا واقعاً برام سخته.. - درک‌تون می‌کنم، انتظار همیشه سخته! سرمو کمی بلند کردم و مردد پرسیدم: خب حالا... تکلیفِ من چیه؟ اجازه دارم... تلفنی با خانواده‌تون صحبت کنم و... اجازهٔ.... انگار فهمیدن گفتنش برام سخته و خودشون هم خجالت کشیدن که بلند شدن، سریع ایستادم. حس کردم لبخند زدن، حق داشتن؛ دستپاچگیم واقعاً خنده‌دار بود. لبخند کم‌رنگی روی لبام نقش بست و گفتم: پس... تماس می‌گیریم! متعجب سر بلند کردن، حدس زدم تعجب‌شون از چیه که گفتم: پدرم از دوستای خیلی قدیمی پدرتون هستن. ولی خب ارتباط‌شون طوری بوده که من و شما خبر نداشتیم، البته فاصله هم در این مورد بی‌تأثیر نبوده! خودمم همین چند روز پیش خیلی اتفاقی این موضوع رو فهمیدم. مونده بودم چطور خواستمو بیان کنم، خدا به دادم رسید که بابا متوجه شد و... ادامه ندادم و مصمم‌تر گفتم: اجازه هست... تماس بگیریم؟ سرشون رو پایین انداختن و منم نگاهم رو به زمین دوختم، کمی بعد بالاخره با صدای آرومی گفتن: می‌تونید... تماس بگیرید! با‌اجازه.. منتظر جوابم نموندن و سریع دور شدن!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" ظرف‌های شام رو شستم و از آشپزخونه بیرون رفتم، آروم نشستم کنار سارا.. + همسر من چطوره؟ لبخند مهربونی زد و جواب داد: شکر! مکث کرد و آروم صدام زد: رسول؟ + جان رسول؟ - میگم... وقت داری فردا... با هم بریم یه جایی؟ چینی به پیشونیم دادم و پرسیدم: کجا؟ سرش رو پایین انداخت و آروم لب زد: مطب دکتر! منتظر موندم ادامهٔ حرفش رو بگه، بالاخره گفت: اگه... اگه این آزمایش و معاینه هم... بگه که قلب بچه... مشکل داره، یعنی... یعنی واقعاً مشکل داره رسول! صداش می‌لرزید، مثل مردمک چشماش که سعی داشت ازم پنهون‌شون کنه. دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم: ساراجان، این بچه سالمه! خودت گفتی دیشب خواب دیدی، گفتی به دلت افتاده بچه‌مون سالم و سلامته و هیچ مشکلی نداره! لبخندی چاشنی ادامهٔ حرفم کردم. + گفتی یه پسر کاکل به سره، یادته؟ استخاره هم کردیم خوب اومد، پس چرا انقدر خودتو اذیت می‌کنی عزیزم؟ با همون صدای لرزون گفت: دست خودم نیست، همش دلشوره دارم. دستشو فشردم و گفتم: ما همه‌چیز رو سپردیم به خدا، اون که بد ما رو نمی‌خواد! می‌خواد؟ سرش رو به نشونهٔ تأیید حرفم تکون داد، با لحنی مهربون‌تر ادامه دادم: خب دیگه، پس دلشوره نداشته باش. با لبخند چشماشو باز و بسته کرد. کمی دیگه با هم صحبت کردیم و بعد بخاطر اینکه صبح زود باید بیدار می‌شدیم خوابیدیم. - رسول، رسول‌جان بلند شو دیر میشه ها! با صدای سارا آروم پلک زدم، بالا سرم ایستاده بود. لبخند خسته‌ای زدم و نشستم سر جام، کش و قوسی به بدنم دادم و خمیازه‌ای کشیدم که سارا با اخم تصنعی گفت: حالا انگار کل شب رو نخوابیده! خندیدم و لبخند زد، سریع دست و صورتم رو شستم و بعد از صبحانه رفتیم آزمایشگاه.. خداروشکر به موقع رسیدیم، سلام و احوال‌پرسی مختصری کردیم و دکتر سارا رو سمت تخت معاینه راهنمایی کرد. نشستم روی صندلی و منتظر شدم. بعد از چند دقیقه دکتر صدا زد: آقای‌حسینی تشریف بیارید لطفاً! با ترس بلند شدم و کمی جلو رفتم، صورت سارا خیس از اشک بود. ترس و استرسم چند برابر شد. دکتر چرخید طرفم و با لبخند گفت: بچه‌تون کاملا سالمه، یه پسر کوچولوی سالم و شیطون! ناخودآگاه لبخند زدم و زمزمه کردم: خدایا شکرت... دکتر نفس عمیقی کشید و ادامه داد: این واقعاً یه معجزه‌ست، تبریک میگم بهتون.. خدا خیلی دوست‌تون داشته که الان هم بچه و هم مادر هر دو سالمن! با لبخند سر تکون دادم و سارا با صدای گرفته گفت: میشه... صدای قلبشو بشنویم؟ دکتر لبخند زد و جواب داد: حتماً! چند دقیقه بعد، با شنیدن تپش‌هایی که تندتند بود لبخندم عمیق‌تر شد و چشمام تَر و تار.. صدای ضربان قلب کوچولوش اون‌قدر برام آرامش‌بخش بود، که دلم می‌خواست هیچ‌وقت قطع نشه و تا همیشه بتونم بهش گوش بدم... گوشیم رو برداشتم تا با رسول تماس بگیرم، می‌دونستم این موقع صبح حتماً بیداره! بوق سوم رو که خورد صدای سرحالش توی گوشم پیچید. - سلام آقا، صبح بخیر! + سلااام آقا‌رسول، صبح شما هم بخیر.. خوبی؟ - شکر، شما حال‌تون خوبه؟ + الحمدالله، ببخشید این وقت صبح مزاحمت شدم. می‌خواستم بگم اگه سرت خلوته و وقت داری..... - آقا میونِ کلام‌تون، من همین الان براتون نوبت گرفتم. از همون دکتری که گفتم همسرم معرفی کرده، اتفاقاً خودمم می‌خواستم باهاتون تماس بگیرم بهتون اطلاع بدم. خوب شد خودتون زنگ زدید! بعد از چند ثانیه که حرفاش رو تحلیل کردم، متعجب لب زدم: رسول تو ذهن‌خونی بلدی؟ خندید و جواب داد: نه والا، چطور مگه؟ نفسی گرفتم و گفتم: هیچی، فقط... کِی می‌رسی؟ - حدوداً نیم‌ساعت دیگه! + دمت گرم، پس منتظرم. فعلا خداحافظ.. - یاعلی.. سریع آماده شدم و بعد از اینکه یه دل سیر هدیه‌زهرا رو بغل کردم و بوسیدم، گذاشتمش توی گهواره‌اش.. گهواره رو آروم تکون می‌دادم و با لبخند باهاش حرف می‌زدم. + عسلِ من، دختر خوشگلِ من! تو ماهِ منی عروسکم♡ با هر حرفم می‌خندید و دست و پا می‌زد، از ذوق کردنش خنده‌ام گرفته بود و همین باعث می‌شد بیشتر ذوق کنه و بخنده. - خوبه دیگه، پدر دختری خوب با هم خلوت کردید! مامانم که هیچی اصلا.. سرم رو به طرف عطیه چرخوندم که دست به سینه نگاه‌مون می‌کرد، خندیدم و گفتم: حسودی نداشتیما خانوم‌خانوما، اگه ایشون ماهِ شما آسمونی! پشت چشمی نازک کرد و لبخند کم‌رنگی زد. صدای زنگ موبایلم بلند شد، از جیبم درآوردم و با دیدن شمارهٔ رسول رو به عطیه گفتم: من میرم دیگه، کاری نداری؟ با لبخند جلو اومد و یقهٔ لباسم رو مرتب کرد. - به سلامت، مراقب خودت باش! لبخند زدم و گفتم: چشم، شما هم مراقب خودتون باشید.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
نگاهی به هدیه‌زهرا انداختم و آروم‌تر ادامه دادم: خداحافظ دخترِبابا♥️ از عطیه هم خداحافظی کردم و از خونه بیرون زدم، با دیدن ماشین رسول که سر کوچه پارک بود سرعت قدم‌هام رو بیشتر کردم. نشستم توی ماشین و سلام کردم که رسول با خوشرویی جوابم رو داد و پرسید: حال‌تون خوبه؟ زخم‌تون که اذیت نمی‌کنه؟ لبخندی به نگرانی صداش زدم. + خوبم شکر، تو چطوری؟ استارت زد و با بسم‌الله حرکت کرد، توی همون حال جواب داد: از وقتی فهمیدم بچه‌ام سالمه و پسر، عالیه‌ام! با خوشحالی چرخیدم طرفش.. + به به مبارکه! شیرینیش کو آقای‌پدر؟ نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: آقا شما هم؟! هر دو خندیدیم و در جواب گفتم: شاید من بیخیال بشم، ولی عمراً بچه‌ها وِلِت کنن! مخصوصاً دایی و شوهرعمهٔ بچه‌ات.. دوباره صدای خنده‌مون توی ماشین پیچید، پشت چراغ قرمز توقف کرد و کنجکاو پرسیدم: اسم براش انتخاب کردید؟ نفس عمیقی کشید. + والا من از همون اول گفتم اگه پسر شد بذاریم محمد، سارا میگه یزدان! ابروهام بالا پرید و لب زدم: محمد؟ احیاناً بخاطر من نیست؟ لبخند زد و جواب داد: هم بخاطر شماست، هم بخاطر علاقه‌ام به این اسم.. یادمه از بچگی اسم محمدو خیلی دوست داشتم، حتی چندبار به مامان و بابام اعتراض کردم که چرا اسم منو نذاشتید محمد یا حداقل محمدرسول؟ لبخندی روی لبام نشست، چراغ سبز شد و رسول حرکت کرد. کمی فکر کردم و گفتم: می‌تونید اسمشو بذارید محمدیزدان، نه سیخ می‌سوزه نه کباب! بعد از چند ثانیه فکر کردن، یهو با ذوق لب زد: خودشه، یادمه سعید یه بار بهم گفت سارا خیلی اسم‌های دوتایی رو دوست داره. مطمئنم خوشش میاد! زیرلب ان‌شاءاللهی گفتم و ادامه داد: ممنون آقا‌محمد، واقعاً فکرم درگیر شده بود. می‌ترسیدم با هم به اختلاف‌نظرِ بدی برسیم! لبخند زدم و چیزی نگفتم. چهل دقیقه بعد جلوی مطب بودیم، هر دو از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل.. ده دقیقه‌ای طول کشید تا نوبتم بشه، رسول با کلی اصرار همراهم اومد توی اتاق.. بعد از سلام و احوال‌پرسی کوتاهی، به خواست دکتر روی تخت دراز کشیدم و شروع به معاینه کرد. کارش که تموم شد آروم نشستم و پرسید: دردم داری؟ + یه وقتایی قفسه‌سینه‌ام درد می‌گیره، ضربان قلبمم نامنظم میشه. سر تکون داد و رفت طرف میزش، از تخت پایین اومدم و همراه رسول به طرف میز دکتر قدم برداشتیم و نشستیم روی صندلی‌ها.. دکتر عینکش رو روی چشماش تنظیم کرد و آزمایشاتی که توی مشهد ازم گرفته بودن رو بررسی کرد. بعد از چند دقیقه، همون‌طور که چیزی روی کاغذ می‌نوشت گفت: فعلا فقط دوز داروها رو می‌برم بالا، یک‌ماه دیگه دوباره آزمایش بدید و تشریف بیارید برای معاینهٔ مجدد.. اگر داروها تأثیری نذاشته باشن، میریم سراغ راه‌دوم! رسول کنجکاو و نگران پرسید: راه‌دوم چیه؟ ~ دیالیز! ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی منتظر نظرات‌تون هستم کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ «⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌» لینک کانال⇩ https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" با یادآوری فرشید، لبخندم محو شد. سریع دویدم طرف سالن و وارد شدم، امیر که تازه برگشته بود با لبخند برام دست تکون داد که برم پیشش ولی نتونستم. باید اول فرشید رو می‌دیدم! از پله‌ها بالا رفتم که یهو به یه نفر برخورد کردم، سرشو که بلند کرد خون توی رگام یخ بست! فرشید بود.. استعفانامه رو نوشتم و زیرش رو امضا کردم، توی پاکت گذاشتمش و رفتم اتاق آقای‌عبدی.. در زدم و بعد از شنیدن بفرماییدشون وارد شدم. سر به زیر سلامی کردم و جوابم رو دادن، جلوتر رفتم و پاکت رو روی میزشون گذاشتم. سر بلند کردن و پرسیدن: این چیه؟ نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم هم جدی باشم و هم مسلط به خودم.. + استعفانامه‌ست! لحن‌شون مثل حالت صورت‌شون متعجب شد. - چی؟ سرم بیشتر به پایین خم شد. + من... دیگه نمی‌تونم اینجا کار کنم، می‌خوام برم شهر خودمون! بلند شدن و پرسیدن: چی باعث شده همچین تصمیمی بگیری؟ حرفای داوود دوباره یادآوری شد برام، بغضم رو به سختی قورت دادم و حرفی نزدم که این‌بار بعد از نفسی عمیق پرسیدن: محمد می‌دونه؟ با صدایی که از ته چاه درمیومد جواب دادم: نه، هنوز بهش نگفتم. اگه میشه... خودتون بهش بگید! با‌اجازه.. منتظر جواب‌شون نموندم و از اتاق بیرون اومدم، سرم پایین بود و آروم راه می‌رفتم که یهو به یه نفر برخورد کردم، داوود بود که با چشم‌هایی ترسیده و نگران بهم نگاه می‌کرد. لبخند تلخی زدم، خواست بغلم کنه که قدمی عقب رفتم و گفتم: درخواستت... انجام شد... داداش‌کوچیکه! از کنارش رد شدم و رفتم پایین... چشمامو محکم روی هم فشردم و سرم رو پایین انداختم. امیدوار بودم زودتر تموم بشه، ولی با این حساب تازه داشت شروع می‌شد! رسول با اینکه سعی داشت خودش رو آروم نشون بده، اما استرس از حرفا و صداش می‌بارید. بعد از توصیه‌های دکتر از مطب زدیم بیرون، داروها رو از داروخانه‌ای که همون نزدیکی بود گرفتیم و سوار ماشین شدیم که صدای زنگ گوشیم بلند شد! بی‌حوصله از جیب کاپشنم درش آوردم و بدون اینکه به شماره نگاه کنم جواب دادم. + بله؟ - سلام آقا.. صدای داوود بود، لبخند کم‌رنگی زدم و با لحنی که سعی می‌کردم سرحال باشه گفتم: سلام داوودجان، خوبی؟ - ممنون، شما خوبین؟ + شکرخدا، کاری داشتی؟ مکث کرد، با لحن مشکوکی گفتم: چیزی شده؟ بالاخره بعد از چند ثانیه جواب داد: آقا لطفاً بیاین سایت، خیلی واجبه! منتظرتونم... تا اومدم حرفی بزنم قطع کرد! یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ نکنه باز با فرشید بحثش شده؟ - آقا خوبین؟ با صدای رسول به خودم اومدم، نفسی گرفتم و گفتم: رسول برو سایت! چشماش گرد شد. - الان؟ چرا؟ چشم غره‌ای بهش رفتم که نفسش رو با حرص بیرون داد و چشمی زیر لب زمزمه کرد. بالاخره بعد از چهل‌دقیقه رسیدیم، رسول ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و پیاده شدیم. با ورودمون، بچه‌ها اومدن طرف‌مون و خیلی گرم و ذوق‌زده سلام و احوال‌پرسی کردن. همه به جز فرشید! داوود هم خیلی سرحال نبود. کناری کشیدمش و گفتم: فرشید کجاست؟ نگاه غمگینی بهم انداخت و با بغض گفت: آقا من یه غلطی کردم، یه حرفی زدم که نباید می‌زدم. + باز بحث کردین با هم؟ جوابی نداد، با کلافگی دستی لای موهام کشیدم و گفتم: از اول برام تعریف کن! سرش رو پایین انداخت و با همون بغض شروع کرد به حرف زدن... هر چی بیشتر می‌گفت، کمتر باور می‌کردم! حرفاش که تموم شد سرش رو بلند کرد و بدون اینکه مستقیم به چشمام نگاه کنه لب زد: آقا مرگِ داوود نذارید بره، من واقعاً پشیمونم.. دیروز حالم بد بود نفهمیدم چی گفتم. توروخدا! با صدایی که سعی می‌کردم آروم باشه پرسیدم: الان فرشید کجاست؟ - اتاق آقای‌عبدی، داره پیگیر کاراش میشه. با اخمی که بین ابروهام نشسته بود، سر تکون دادم و رفتم بالا.. مقابل اتاق آقای‌عبدی که رسیدم، نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم! تقه‌ای به در زدم، صداشون به گوشم رسید. - بیا تو! در رو باز کردم و وارد شدم، بعد از بستن در جلو رفتم و سلام کردم. آقای‌عبدی با خوشرویی جوابم رو دادن و فرشید هم آروم سلام کرد. بعدم بااجازه‌ای گفت و سریع از اتاق بیرون رفت. - بشین محمد.. بخاطر سرگیجه و دردی که دوباره داشت شروع می‌شد بدون مخالفت روی نزدیک‌ترین صندلی به میزشون نشستم و گفتم: آقا راسته که فرشید می‌خواد استعفا بده؟ ابرویی بالا دادن و پرسیدن: تو از کجا می‌دونی؟ + داوود بهم گفت، راسته؟ نفسی گرفتن و سر تکون دادن، ضربان قلبم بالا رفت! چشمامو محکم باز و بسته کردم و گفتم: با درخواستش موافقت شده؟