🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
°•○●﷽●○•°
•°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•°
رمان : #قدیس
قسمت 0⃣3⃣
هر سہ مردانے میانسال بودند و شباهت چندانے با پدرانشان نداشتند. آن پدران، #قرص و محڪم و #استوار و این پسران، #متزلزل و آشفتہ، شہر و دیار خود را ترڪ ڪرده و بہ #دامــان معاویــہ آویختہ بودند.
معاویہ بساط #شراب را برچیده بود و نمے خواست پیش جوانانــے ڪہ اندڪ #اعتقاداتے داشتند، شراب بنوشد.
مےخواستم از زیر زبانشان، دلیل آمدنشان را بہ شام بدانم و این ڪہ از آن ها چہ سودے بہ ما خواهد
رسید.
عبیدالله بن عمر بزرگتر از آن دو بود و موقعیتش بہ عنوان پسر خلیفہ ے دوم، بالاتر. معاویہ از او خواست حال ڪہ از دست علــے ڪہ قصد جانش را داشته گریختہ در #مسجــد جامع ڪبیر بہ منبر برود و از جنایات علــے پرده بردارد. اما عبیدالله تردید داشت، گفت:
هنوز شـڪ دارم ڪہ علــے در قتل عثمان دست داشتہ باشد. اگر او بہ قصاص قتل «هرمزان» و آن دو تن قصد جان مرا نمےڪرد مدینہ را ترڪ نمےڪردم.
یادم مےآید آن روزها من در مدینه بودم؛ وقتے «ابولؤلؤه عمر را بہ قتل رساند، همین عبیدالله بہ #انتقــام خون پدر، دختر خردسال ابولؤلؤ را شقہ شقہ ڪرد. هرمزان را نیز ڪہ غلام مسلمان بود، بہ جرم دوستے با ابولؤلؤ ڪشت. یڪ نفر دیگر هم بہ دست او بہ قتل رسید.
اگر جلویش را نمےگرفتند، بسیارے از مردم بے گناه را بہ قتل مےرساند. همہ فڪر مےڪردند عبیدالله بہ جرم قتل افراد بےگناه، قصاص خواهد شد اما عثمان او را بخشید.
این ڪار عثمان براے علے گران آمد. او خواهان قصاص عبیدالله بود، اما عثمان بہ این دلیل ڪہ او فرزند خلیفہ ے مقتول است رهایش ڪرده و آن روز علــے خشمگین از اجرا نشدن حڪم الہـے، تہدید ڪرد که اگر روزے بہ قدرت برسد، حڪم خدا را درباره ے عبیدالله اجرا خواهد ڪرد.
و چنین شد ڪہ او بہ دامان معاویہ آویخت و معاویہ ڪوشید از او #ابزارے براے اهدافش بسازد.
هرچند عبیدالله مقاومت مےڪرد، اما این مقاومت پایدار نبود.
💠💠💠@Heiyat_Majazi💠💠💠
از عبیدالله پرسیدم:
چرا بہ درخواست معاویہ گوش نمےسپارے؟
اگر دست علــے بہ تـو برسد، در ڪشتنت درنگ نخواهد ڪرد. پس ڪمڪ ڪن تا علــے ڪشتہ شود و خود از مـرگ #نجات یابــے.
عبیدالله بہ فڪر فرو رفت. معاویہ براے این ڪہ او را تحت فشار نگذارد و مجال اندیشیدن بہ او بدهد رو به عمر بن سعد گفت:
عمر!
تو بگو چرا بہ نزد من آمدے؟
عمر بن سعد به من نگاه کرد و گفت:
با به حکپڪومت رسیدن علــے، انتظار داشتم ڪہ بہ نان و نوایے برسم اما نہ تنہا چنین نشد، بلڪہ بخشے از اموال خود را نیز از دست دادم.
دیدم با آن ڪارے ڪہ علــے با برادرش ڪرد، پس ما نمےتوانیم نزد او جایے داشتہ باشیم.
پرسیدم:
مگر علے با برادرش چہ ڪرد؟
گفت:
مےگویند عقیــل #بــرادر نابیناے علــے ڪہ مردے فقیـر است، روزے ب٦ نزد برادرش رفت.
علــے او را بہ گرمے در آغوش گرفت و از دیدن برادر نابینایش خوشحال شد.
عقيل از او خواست تا از پول بیت المال مقدار بیشترے بہ او بدهد. گفت ڪہ پیر و ناتوان است و در فقر دست و پا می زند. دل علــے بہ حال او سوخت، اما گفت:
بــرادرم نمےتوانم از پول حڪومت آن چہ بیشتر از حق توست بہ تو بدهم. خودم نیز فعلا پس اندازے ندارم. مدتے پیش من باش، شاید #گشایشے در روزے من پیش بیاید و بتوانم از پول #خــــود بہ تو ڪمڪ ڪنم.
عقیل نالید ڪہ:
تو خلیفہ ے مسلمینے، همہ ے ثروت سرزمین هاے حجاز و ایران و مصر در #دســت هاے توست، آن وقت نمےخواهے اندڪے از آن را بہ من بدهے؟!
علــے باز تڪرار ڪرد:
آنچہ نزد #مــن است، از آن #مـــن نیست، پــول #مــردم است.
#ادامھ_دارد🍃
بھ قلم✍: #ابراهیم_حسن_بیگے
🌸کپے با ذڪر منبع
و نام نویسنده بلامانع است ...🍃
این رمان فوق العاده☝️
هرشب ساعت 21:00 از این ڪانال👇
📚| @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
°•○●﷽●○•°
•°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•°
رمان : #قدیس
قسمت 2⃣3⃣
عبدالله پرسید:
پدرجــان!
پس #حــق و #حقیقـت چہ مےشود؟
گفتم:
این خود عیــن حــق و حقیقــت است.
هر چیــزے غیــر از این گفتــہ شود #دور از عقـــل اسـت و هر چہ دور از عقـــل باشد، #دروغ و #باطــل اسـت.
عبــدالله گفت:
مــن با این ڪہ حرفــت را #قبــول نـدارم اما با تــو موافقـــم پــدر.
گفتم:
بہ همیـن دلیــل اسـت ڪہ مےگویم بایــد معاویــہ را همراهــے ڪنید؛ تـا از #نعمـت هاے دنیــا ڪہ یڪــے از آن ها قـــدرت و حکــومت است بہرمند شوید.
بہ علــے بنگریــد ڪہ با آن همہ سابقــہ اش در اســلام و خویشاونـــدے با محمــد و آن همہ شجاعـــت و تدبیـــر و اندیشـــہ، پس از ۲۰ سال برڪنـــارے از خلافـــت، حــالا ڪہ بہ قدرت رسیده قــادر نیســت معاویــہ را ڪہ از زیر دستــان حڪـومت اوســت از ڪــار برڪنـار ڪنـد.
محمــد گفت:
هم تو میدانے و هم علــے ڪہ معاویــہ دست از حڪومت شــام نخواهــد برداشت و از سوے دیگر، علــے براے جنگ با معاویــہ مــردم را بہ زور و حتــے بہ تزویــر وارد ڪـارزار نخواهد ڪرد.
سپس براے این ڪہ بہ این بحث خاتمہ بدهـم گفتم:
برویم نزدیڪتـــر تا بشنویــم مـــردمے ڪہ در ڪنار پیراهــن عثمـــان جمع شده اند چہ مے گویند.
هنـوز چنــد قدمــے جلوتــر نرفتہ بودیم ڪــہ #پیرمــردے خمیــده قــامـــت و لاغـــر عبــا و عمامــہ ے سبــزے پوشیــده بود جلویمــان ایستاد و گفت:
آهــــــــــــــای!
تـــو عمــروعــــاص نیستــے؟
ما بہ ناچــار ایستادیـــم.
گفتم:
بلــہ، مــن عمــروعــاص هستــم.
💠💠💠@Heiyat_Majazi💠💠💠
با دقــت نگاهــش ڪردم؛
او را نشناختــم، پرسیدم:
توڪیستـــے؟
#نگاهـــش آشنـــا و صدایــش #دوستانـــہ نبود.
گفت:
تـــو مــرا بـــہ خاطـــر نخواهے آورد عمــروعــاص،
اما مــن تــو را خــوب مےشناســم؛
از وقتــے ڪــہ #ادعــاے مسلمانــے ڪردے تا وقتے ڪہ امیر سرزمین مصــر شدے خبرت را داشتم.
گفتم:
نمےفہمم چہ مےگویــے #بـــرادر اگر بایــد بشناسمتــان نشانے بدهید تا بہ خاطــر بیـاورم.
گفت:
ما آن روزها هر دو در مڪہ مےزیستیم.
دیــن محمـــد هنــوز نوپــا بــود و ڪسانــے ڪہ بــا پیامبــر خــدا بیعت ڪرده بودند، توسط سران بت پرست مڪہ در فشــار و آزار بودنــد.
من یڪے از آن هایــے بــودم ڪہ بہ دستــور پیامبــر خـدا، بہ سرزمیــن #حبشـــہ هجــرت ڪردیم.
تــو را خـــوب بــہ خاطــر دارم ڪہ بہ اتفــاق خالــد بن ولیــد، بــہ حبشــہ آمدید تا مــا را باز گردانید.
پیرمــرد پوزخندے زد؛ سرش را تڪـــان داد و گفت:
نمے خواهے آن وقایـــع را ڪــذب بدانـــے؟
نمےخواهے ڪہ بگویــے رو در روے پیامبــر اســلام نایستـــاده اے و بـا او مقاتلــہ و جنــگ نڪرده اے؟
#ادامھ_دارد🍃
بھ قلم✍: #ابراهیم_حسن_بیگے
🌸کپے با ذڪر منبع
و نام نویسنده بلامانع است ...🍃
این رمـان فوق العاده☝️
هرشب ساعت 21:00 از این ڪانال👇
📚| @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
°•○●﷽●○•°
•°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•°
رمان : #قدیس
قسمت 7⃣3⃣
برای #دروغ گفتن تجربه ی کافی داشتم، لذا مصمم و محکم پاسخ دادم:
بله، خبر رسیده که در بین یاران على اختلاف زیادی وجود دارد.
برخی از قبایل عرب با این که با علی بیعت کرده اند، اما از جنگ با شامیان سر باز می زنند و این جنگ را #برادر کشی می دانند.
علی برای جلب رضایت مردم و شرکت دادن آن ها در جنگ، سخت در مضیغه است.
با این وجود، با اندک سپاهیان کوفه را ترک نموده است.
برق شادی در نگاه معاویه درخشید.
ٱریب نگاهم کرد و آهسته در گوشم گفت:
تو این حرف ها را به راستی گفتی یا ...
دستم را روی دستش گذاشتم، سرم را به گوشش نزدیک کردم و گفتم:
بگذار به فرماندهانت روحیه بدهم.
سپس به فرماندهان گفتم:
ما دو روز دیگر شام را ترک خواهیم کرد باید جنگ ما با علی در بیرون از شهر باشد.
💠💠💠@Heiyat_Majazi💠💠💠
وقتی صحبت هایم با فرماندهان تمام شد، او آنها را ...
***
کشیش آخرین برگ از کاغذ پاپیروس را روی اوراق دیگر گذاشت.
چند ورق بعدی، ورق های پوستی بودند که با خطی زیباتر از خط عمروعاص نوشته شده بود.
فکر کرد او ادامه ی مطالبش را روی پوست نوشته است، اما با مطالعه ی چند سطر از نوشته ها، پی برد که نویسنده ی آن ها شخص دیگری است.
به اوراق دیگر کتاب هم نگاه کرد تا شاید ادامه نوشته های عمروعاص را پیدا کند، اما با ناامیدی عینکش را برداشت و کمرش را راست کرد.
به ساعت دیواری چشم دوخت.
احساس خستگی و خواب آلودگی می کرد.
فکر کرد به پایان رسیدن نوشته های عمروعاص شاید به دلیل آغاز جنگی باشد که از آن سخن می گفت.
خمیازهای کشید و از جا برخاست.
کشیش ماشینش را جلوی کلیسا، همان جای همیشگی در فرورفتگی حاشیه خیابان پارک کرد.
ساعت ۱۱ صبح بود.
هوا ابری بود و سوز شدید هوا، خبر از بارش زود هنگام برف میداد.
کشیش با قدم های آهسته به طرف در ورودی کلیسا حرکت کرد.
هنوز گرمای داخل ماشین زیر پوستش بود و اجازه نمی داد او در مسیر کوتاه ماشین و کلیسا، سرما را حس کند تا مجبور شود شال گردن سبزی را که ایرینا روی شانه اش انداخته بود، تا بالای گردن و بناگوش بالا بکشد.
#ادامھ_دارد🍃
بھ قلم✍: #ابراهیم_حسن_بیگے
🌸کپے با ذڪر منبع
و نام نویسنده بلامانع است ...🍃
رمـان فوق العاده☝️
هرشب ساعت 21:00 از این ڪانال👇
📚| @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
°•○●﷽●○•°
•°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•°
رمان : #قدیس
قسمت 1⃣6⃣
جــرج گفت:
جنــگ صفیــن یڪے از عجیــب تریـن #محاربــه های تاریــخ است.
حتما وقایعــش را خوانده اے؛ میدانــے علــے اگر همان روز اول حملــه را آغاز مےڪرد، پیروزی اش قطعــے بود، اما علــے پیروزے واقعــے را نــه حفـــظ قــدرت و برترے، بلڪــه در نجــات مردم از گمراهــے و ضلالــت مے دانست.
حتـے وقتــے در دو قدمــے پیروزے قرار گرفت، در مقابــل آن دسته از یارانـش ڪه اصرار به قبــول حڪمیت دروغین داشتنـد، با شدت عمـل نڪرد.
او مے توانست تعدادے از فتنه گران داخل سپاهـش را بڪشد و غائله را ختـــم ڪند.
☪☪ @Heiyat_Majazi☪☪
چیزے ڪه علــے را از سایــر رهبــران دینــے و سیاســے جدا مےڪند، همین خصلت اوست ڪه اهل بگیـــر و ببند و ڪشت و ڪشتار نیست؛ که همه ے حاڪمان دیروز و امروز، اقتــدار و دوام حکپڪومت خود را در ڪشتن و زندانــے ڪردن مخالفان خـود مےدانند.
بعـد بدون ایـن ڪه از جا بلند شـود، دست دراز کپڪرد و ڪتاب هایــے ڪه در ڪنارش چیده شده بود، ڪتابی برداشت و در حالے ڪ آن را ورق مے زد، گفت:
این ڪتاب نهـج البلاغـه اسـت.
من آنقـدر خوانده ام ڪه بیشتر مطالبش را از حفظـم.
من این ڪتاب را به تو هدیــه مے دهم تا تحقیق درباره ے علــے را با مطالعـه ے این ڪتاب شروع ڪنے...
بلــه این جاست؛ او در نامـه اے به یڪے از یارانــش ڪه او را به فرماندارے مصــر منسوب ڪرده، مطالبــے مے نویسد ڪه در واقع منشور حڪومت اوسـت این جا را بشنو...
سرش را بلنــد ڪرد، عینڪش را به چشم زد و از بالاے عینڪ به ڪشیش نگاه ڪرد و گفت:
این نامــه زمانــے نوشته شده ڪه دنیاے مسیحیــت و یهودیــت، در بربریــت ڪامل بودند.
سپـس سـرش را روے ڪتاب خم کرد و گفت:
نامه اش بسیــار طولانــي است، من فقطط چند فرازش را مے خوانم:
اے مالڪ، مهربانــے با مردم را پوشش دل خویـش قرار ده و با همـه دوست و مهـربان بـاش. مبادا همچون حیــوان شڪارے باشــے ڪه خوردن آنان را غنیمـت دانــے؛ زیرا مــردم دو دستــه اند؛ دسته اے #بـــرادر دینــے تو و دستــه یےدیگر همانند تو در #آفرینــش یڪسانند.
اگر گناهــے از آنــان سر مےزند و یا علــت هایـے بر آنـان عـارض مےشود یا خواستـه و ناخواسته، اشتباهــے مرتڪب مے گردند، آنــان را ببخشـاے و بر آنـان #آسـان گیـر، آن گونه ڪه دوست دارے خـــدا تورا ببخشاید و بر تو آســان گیــرد.
بر بخشش دیگــران پشیمــان مباش و از ڪیفر ڪردن متخلفان شادے مڪن و از خشمــے ڪه مے توانــے از آن رها گردے شتاب نداشتـه باش.
به مردم نگــو به من #فرمـان داده اند و من نیز فرمــان مےدهم ڪه این گونه خودبزرگ بینــے، دل را #فاســــد و دیـن را پژمرده و موجــب زوال نعمت هاست و اگر با مقــام و قدرتــے ڪه دارے، دچــار تڪبر یا خود بزرگ بینــے شدے به بزرگے حڪومـت پروردگارت ڪه برتر از توست بنگر ڪه تو را از سرڪشے نجــات مے دهد و تند روے تو را فرو مے نشاند و عقل و اندیشــه ات را به جایگــاه اصلــے باز مےگرداند.
#ادامھ_دارد🍃
بھ قلم✍: #ابراهیم_حسن_بیگے
🌸کپے با ذڪر منبع
و نام نویسنده بلامانع است ...🍃
منبــــع👇
❣ @chaharrah_majazi
رمان فوق العاده☝️
هرشب ساعت21:00 از این ڪانال👇
📚| @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
°•○●﷽●○•°
•°| #قصه_دلبرے(2) 📚 |•°
رمان : #قدیس
قسمت1⃣4⃣1⃣
به خــدا سوگنــد تو نیــز مےدانــے ڪه علــے ڪســے است ڪه از هیــچ شمشیرے هــراس ندارد.
سپــس به نـزد عایشــه رفتــم.
#پیغــام علـــے را به او رساندم.
به او گفتــه براے علــے فضیلت و سوابقے در اسلام است و تو نیــز خـوب مےدانــے علــے ڪیست.
💟💟💟 @Heiyat_Majazi
از تو بعیـــد است ڪه دم از #جنگ با علــے بزنــے!
چگونه مےخواهــے با مردے بجنگــے ڪه پیامبر آن همه سفارشش را نموده است؟
ولــے او بر ادامه ے جنگ #اصــرار داشت.
از نزد او بــدون اتخــاذ نتیجــه اے بیرون آمدم و به نزد زبیــر رفتم.
علــے به من سفارش ڪرده بود ڪه با زبیــر به تنهایــے ملاقات ڪنم و فرزندش عبدالله در آنجا نباشد.
من از او خواستم در طول ملاقات ڪســے به ما نزدیڪ نشود و او به غلامش گفت ڪه احدے اجازه ندارد وارد اتاق شود.
من رشته ے سخنــے را به دست گرفتم.
او داشت به تدریج متقاعــد مےشد و مےفهمید ڪه اشتباه ڪرده است و نباید از مڪه خارج مےشد و به سوے بصــره مے آمد، اما ناگهان پســرش عبدالله وارد شد و بناے ناسازگارے را با من گذاشت.
زبیــر در مقابل او سڪوت ڪرد.
عبدالله را جوانــے پرخاشگــر و عصبــے دیدم و به ناچار از منزل زبیــــر خارج شدم؛ در حالــے ڪه مےدانستم صبــر و بردبارے علــے براے توقف جنگ نتیجــه نخواهد داد.
دو سپاه روے در روی هم ایستادند.
علــے صبــر و بردبارے را بر آغاز جنگ ترجیــح داد.
او سوار بر اسبــش به سوے طلحــه و زبیــر حرڪت ڪرد ڪه پیشاپیــش سپاه خود بر اسب هایشان نشسته بودند.
به آن ها نزدیڪ شد، به زبیر نگاه ڪرد و گفت:
آیا من #بـــرادر شما نبودم؟
آیا آن روزها در ڪنار پیامبر اسلام با ڪفار مےجنگیدیم و در یڪ صف بودیــم او را فرامــوش ڪرده ایـد؟
#ادامھ_دارد🍃
بھ قلمـ✍: #ابراهیم_حسن_بیگے
🌸کپے با ذڪر منبع
و نام نویسنده بلامانع است ...🍃
منـــبع📥
📩 @chaharrah_majazi
رمــان فوق العاده👏☝️
هرشب ســاعت🕘 از ایــن ڪانال👇😍
📚 @Heiyat_Majazi
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃