eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_هفتاد_و_سه #رسول ₩من کار دارم با ایشون..😈 $ 😅باز شروع شد
به نام خدا تمام شب رو به فردا فکر کردم... اگه ازم پرسید چرا پات شکسته چی بگم! اگه بهم گفت چرا ظرف دکور روی میز نیست چی بگم... اگه گفت این چند وقت چه اتفاقاتی افتاده... به تمام اینا فک کردم... نماز صبح رو که خوندیم خوابیدم ... نمیدونم دریا داشت به چی فکر میکرد... احساس میکردم از عصر دیروز که اومده بود... میخواد یه چیزی بگه... اما نمیگفت... ترجیح دادم هر موقع خودش گفت شنوا باشم... تا اینکه اصرار کنم... اما .. حس میکردم به من .. یا به زندگی من ربطی داره... به هر حال نگفت... ............................... صبح شد... * رها جون... من دیگه برم... ٪ کجا... وایسا صبحانه بخور.. * نه دیگه... مامان تنهاست.. ‌ بهتره .‌ منم برم.. ٪ خیلی خب... دریا... * بله... ٪ چیزی شده؟؟ * ن... چطور.. ٪ آخه از دیروز یه جوری شدی... 😅 کم حرف میزنی... زیر زیرکی میخندی.... از زندگی و آینده میگی😂 چه خبره؟؟؟ چیزی هست .. بگو.. * راستش.... چجوری بگم.. خیلی وقت بود که.. یعنی چند وقت که .. میخوام .. یه چیزی رو .. بهت بگم.. اما... نمیدونم .. چجوری... شاید .. هنوز وقتش نباشه.. ٪ بگو... * حالا... الان بیخیال شو... بعدا😅 ٪ باشه.. من اصراری ندارم... به هرحال.. من سرا پاگوشم.. * با من کاری نداری.. ٪ مراقب خودت باش... فعلا! * خداحافظ... دریا رفت.... صبحانه خوردم.. پانسمان پام رو عوض کردم... خونه رو جمع و جور کردم.. رو تختم دراز کشیدم... صدای زنگ خونه اومد... ٪ بله؟؟ $ منم .. رابط قضایی😂 ٪ بیا داخل رسول... از در اومد داخل... مستقیم اومد به طرفم ... $ پات چی شده؟؟؟😐 ٪ هیچی... چیزی نیست.. شیشه رفته.. $ چرا همونجا بهم نگفتی؟؟؟؟؟ ٪ چیزی نیست بابا... شلوغش نکن.... ادامه دارد...
✨🐰✨🐰✨🐰✨🐰✨🐰✨ فعلا تقدیم!!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
واسه تبادل @khadem13 تا ساعت ۱۰بیشتر تب نمیزنم
هدایت شده از گانــدو↫ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ
استوری آقا جواد افشار @Goondoo
هدایت شده از 𝓶𝓪𝓳𝓲𝓭 𝓷𝓸𝓻𝓸𝔃𝓲💖
هدایت شده از ارزان سرای آرایشی🌹
ما‌همیشه‌هستیم :))♥️🌱 『 @javanan_gandoo|جوانـٰان‌گاندو 』
هدایت شده از ارزان سرای آرایشی🌹
فرق‌ ‌ها‌با‌ ‌ها 💣:)✌️🏻!@javanan_gandoo|جوانـٰان‌گاندو 』
هدایت شده از کانال شبکه شاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکسیناسیون زیر ۱۸ ساله‌ها از هفته آینده وزیر بهداشت: از هفته آینده واکسیناسیون دانش‌آموزانی که سال آخر تحصیلی را می‌گذرانند و برای کنکور آماده می‌شوند را آغاز می‌کنیم 👇👇 ✅کانال شبکه شاد https://eitaa.com/joinchat/2866413606C7757ce9eeb ☝️☝️
😇🌿لطفا دلیل ترک هاتون رو بفرمایید!@ کمبود فعالیت؟! فعالیت زیاد؟! ..... لطفا دلیلش رو بگید که ما اصلاح کنیم😃🖤💙
✨آغاز پارت گذاری ✨
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ داشتم از پله ها پایین میومدم که یه دفع پام سُر خورد و نزدیک بود بیوفتم که... ریحانه داشت از پله ها بالا میومد و یه سری کاغذ دستش بود ‌. پام سر خورد نزدیک بود بیوفتم که ریحانه دستمو گرفت ولی قهوه ام ریخت روی کاغذ هاش !!! نرگس:این چه کوفتی بود!!! ریحانه:عیب نداره ،بفرمائید همشون خراب شد !!! نرگس: آخ شرمندم !!! به خدا پام سر خورد!!! ریحانه :عیب نداره ، دوباره مینویسم . همون موقع آقا علی (سایبری)اومد و گفت علی:سلام، ببخشید اینجا آب ریخته ، شرمندم ، تا رفتم دستمال آوردم طول کشید . نرگس:عیب نداره. با ریحانه رفتن و دوباره برا خودم قهوه ریختم و بعد به ریحانه کمک کردم تا دوباره کاراش رو انجام بده. ساعت ۳ ظهر بود که برگشتم خونه . وقتی داخل شدم دیدم که عمو عماد و زن عمو هستن خونمون. از خوشحالی نمیدونستم چی کار کنم،بدو بدو رفتم و پریدم بغل عمو بعدش هم زن عمو !!! پ.ن:خدمتتون 😉 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: نیما راست میگی ؟؟؟ ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ امروز به عمو و زن عمو گفته بودم بیان خونمون . مطمئنا نرگس خوشحال میشد ، البته خودم هم یه کاری داشتم باهاشون. زن عمو رو صدا کردم تو اتاقم. زن عمو: جانم نیما جان کاری داشتی پسرم؟ نیما:زن عمو سحر ببین ، شما جای مادر منی خوب ؟ ز.ع.سحر:خوب پسرم! نیما:من یه حرفی داشتم با شما ، راستش یه دختر پیدا کردم فکر میکنم دختر خوبی باشه ! ز.ع.سحر:نیما راست میگی؟خوب این مثلا چی بود ؟یه روز مشخص میکنیم میریم خواستگاری !!! نیما:نه ، شما گوش کن ، چند تا مشکل هست! ز.ع.سحر: چی ؟ نیما:اینکه من تا نرگس و نرجس ازدواج نکنن که نمیتونم ازدواج کنم!بعد اینکه اون شخص مورد نظرم دختر ارشد نرگس ایناس ! ز.ع.سحر: خوب یکم سخت شد ! اینکه دختر کیه مهم نیست پس اون رو ول کن ، بعد تو چی کار با خواهر هات داری ؟ تو از اونا بزرگ تری و حق ازدواج داری ! نیما:هنوز بهشون نگفتم ،چی کار کنم ؟ ز.ع.سحر: خوب بهشون بگو !!! نیما:آخه... ز.ع.سحر: آخه نداره !امروز که نرگس هم اومد بهشون بگو . همون موقع نرجس صدامون کرد و گفت که نرجس:نیما جان!!!زن عمو!!!بیاید میوه بخورید . ز.ع.سحر: بریم نیما. وقتی رفتیم بیرون بعد چند دقیقه نرگس هم از سر کار اومد . پ.ن:نیما کیس پیدا کرده 😜 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: آره چطور ؟؟ ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
✨پایان پارت گذاری ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا