『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_بیست_و_نه #رها به غیر از دو نفری که اونجا بودن.. من
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_سی
#رسول
وقتی خبر رو از دهن محمد شنیدم..
دیگه حتی ۱دقیقه هم دلم میخواست سایت باشم🙂💔
عصر طبق قولی که به محمد داده بودم برگشتم خونه...
.......................................
€ رسول.. در میزنن.. برو دم در..
تعجب کردم..
چرا من..
معمولا از هیچکس درخواست نمیکرد کار خودش رو انجام بدن...
تا در رو باز کردم ..
با دیدن چهره اش..
سرم رو انداختم پایین..
عین یه مرد جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم..
دستش رو گذاشت رو شونم..
¤ بیا .. بیا بغلم😔🙂
دیگه نتونستم...
شروع کردم به زجه زدن...
با تمام قدرت بغلش کردم..
باورم نمیشد...
صورتم رو گذاشت رو سرش...
🙂!... چقدر جای رها اینجا خالی بود...تا با خنده بگه...
برادرانه های رسول و علی😂.. اه اه.. جمع کنین خودتون ... ایش.. دوتا آدم پلاس ...
🙂به رها که فکر میکردم..
قلبم درد می گرفت..
پاره تنم بود!!
نگاهم افتاد به نازگل...
متعجب شدم🙂..
چرا علی و نازی تنها؟؟!!!
به داخل راهنمایی شون کردم...
€ به به به.. علی آقای گل..
¤ سلام آقا..
از جیبش شکلات در اورد..
€ تقدیم نازگل خانم😘😄!!
رسول.. من دارم میرم.. اینم کلید خونه..
اگه خواستید برید بیرون..
$ شما که شیفت نیستید..
€ ن دیگه.. این چند روز کم کاری داشتم..
میرم که شما هم راحت تر باشید..
کاش محمد نمی رفت..
چون من دیگه اون رسول قبلی نبودم!
دیگه شوخی که..
چه عرض کنم..
حتی نمی تونستم تو صورت علی نگاه کنم...
🙂امانت دار خوبی نبودم...
بدون هیچ مقدمه ای گفتم..
$ باور کن من تمام تلاشم رو کردم!...
¤ رسول... من اگه بهت اعتماد نداشتم ۱ ثانیه هم رها رو تنها نمیزاشتم...
اگه رها خواهر منه..
آبجی تو هم هست...
من مث چشمام بهت اعتماد دارم..
محمد همه چی رو برام توضیح داد..
$ چرا نازگل رو تنها آوردی..
¤ گفتم بیارم... یکم پیشت باشه.. روحیت عوض بشه..
° سلام.. عمو
سرش رو چسبوندم به گردنم🙂..
بوی رها رو میداد...
خیلی دوستش داشتم..
چقدر دوست داشت ۱کلمه بگه عمه...
هیچ وقت نشنید ازش🙂 ..
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_سی #رسول وقتی خبر رو از دهن محمد شنیدم.. دیگه حتی ۱دق
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_سی_و_یک
#داوود
& آا.. آه...
تنها روزنه نوری.. که از گوشه شکسته شیشه بهم خورد ..چشمام رو باز کردم...
پنکه ای بالای سرم بود..
سرم باند پیچی شده بود..
یه لیوان آب و یه ظرف غذا هم جلوم بود..
بعد از چند دقیقه .. صدایی به گوشم خورد..
♡ بیدار شدی؟؟
♡ گفتم یه آرام بخش برات بیارن...
درد که نداری..
& رها کجاست..
♡ به تو ر.... هوف.. فعلا به صلاح که از هم جدا باشید...
با لگد زدم زیر میز جلوم..
آب و ظرف غذا افتاد رو زمین..
& از جون من و زنم چی میخوایید؟؟؟
♡ ببین آقا داوود..
& اسم منو رو زبونت نیار!!!
بگو دشمن.. بگو ... هرچی میگی بگو..
فقط اسم منو صدا نکن..
♡ مثل اینکه تو .... ببین پسر خوب...
ما با تو کار نداریم!
فقط کافیه به ما قول بدی که برای همیشه بیخیال ها میشی...
اون وقت ما میتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم...
& من عادت ندارم حرفم رو تکرار کنم...
رها رو ولش کنید...
هرچی بخواید من بهتون میگم..
کاغذی رو به طرفم گرفت ..
♡ اسمت... شغلت... اسم تمام اعضای خانواده خودت و رها .... و هرچیزی که راجب خونوادش میدونی برام بنویس...
& چیز دیگه ای نمیخوای ...
چرا من باید اینا رو بهت بگم ...؟!
چشمش افتاد به ضد گلوله...
جلو اومد...
♡ تو .. تو چیکاره ای!!!!؟؟؟؟؟؟
مگه.. مگه تو نامزدش نیستی..
پس .. پس این چیییه...
یعنی واقعا نمیدونستم من و رسول همکاریم..!
خندم گرفت...
بلندم کردن...
انداختنم توی همون جایی که رها بود...
از روی زمین بلند شدم...
این دفعه کسی داخل نبود..
دستاش رو باز کردم...
همینطور دهنش رو..
٪ کجا بودی تا الان.. خوبی... دستت چی شده..
& چیزی نیست.. خوبم..
٪ ببینم.. تو نمی فهمی این سینا چجور ادمیه..
برای چی باهاش درگیر شدی...
تو فکر مادرت رو نکردی..
اگه یه بلائی سرت میومد...
& توقع داشتی هرچی دلش میخواست میگفت..
منم هیچی نمی گفتم..
عین یه آدم بی رگ و غیرت ..
لبخندی زد..
لبخند تبدیل به خنده شد..
اما من کاملا جدی بودم...
&من رو این قضیه اصلا شوخی ندارم هااا..
٪ اووو😅😢.. چه جدی🙂
ن .. ولی .. در کل تو دلم کلی ذوقت رو کردم آقا داوود😍😂 ..
یادم باشه فداکاری هاتو😜
هعی.. خیلی وقت بود نخندیده بودم..
& رها... آروم و رمزی حرف بزن..
٪ چی...
& هیشش!
٪ چی میگی تو..
& اهم...
با صدای بلند گفتم...
& رها... خدا رو شکر اسم واقعی من رو نمیدونن..
آروم گفتم..
& محسن..
٪ محسن.. میخوای چی کار کنیم..
& نمیدونم .. این جور که معلومه... جاره ای جز ..
گفتن حقایق نداریم...
٪ هوم؟!
& مقاومت کن..
٪ چی میگی تو... یعنی میگی رسول رو بفروشم..
& الان رسول برات مهم تر از جون خودته؟؟؟
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم..
خندم گرفته بود..
مگه میشه..
تو شرائط ما کسی بخنده...
حالم چندان خوب نبود..
اما همین که کنار رها بودم..
خودش خیلی بود..
همینکه دیگه میتونم مواظبش باشم...
تا هر نامردی نتونه بهش نگاه چپ کنه...
در باز شد...
شهرزاد.. با چهره خیلی عصبانی .
پسره عوضی سینا...
د و تا مرد.. و دوتا زن به طرفمون اومدن ..
سینا منو از موهام بلند کرد...
یقه مو گرفت و پرت کرد به سمت اون دو تا مرد..
بعد به طرف رها رفت..
& ولش کنننن ...
تفنگ رو روی سرش گرفت...
& چی کار میکنی عوضی...
♧ پاشو.. زود باش...
رها گریه میکردم...
با سر اسلحه به کمرش ضربه میزد که بره جلو...
پلاستیک مشکی پارچه ای رو سرم اومد...
دست و پام رو بستن..
صدای جیغ داد رها میومد...
پرت شدم توی صندوق عقب یه ماشین...
پ.ن 🙂.. !!...!!
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
میخوام اعتراف کنم!!...
یه کارگاه بزرگ متروکه...
به نام سینا بود.. البته.. الان به نام شهرام...
چفیه رهاست!!!!! اینجا بودن....
خدایا شکرت....
السلام علیکم و رحمت الله و برکاته...
بارون... چقدر دوسش داشت...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_سی_و_یک #داوود & آا.. آه... تنها روزنه نوری.. که از
https://harfeto.timefriend.net/16343647164182
🙈❤️اعتراف کنه مثلا..
پیدا بشن مثلاااااا😍✨
بیخود دلتونو صابون نزنید😂..
صدای جیغ رها؟؟؟😔💔
شما بگید... چه خبره؟؟؟؟😄🌹
سلام. خسته نباشین. رمان پرواز تا امنیت عالیه. فقط اگه میشه، شخصیت ها رو هم بزارین. ممنون.
----------------------------------------------------------------
😄🌹 من تو ذهن خودم واسه همه شون شخصیت ساختم... نویسنده نفرستاده... شاید خودم یه فکری کردم!
سلام عالی هستی میشه چند تا پی دی اف کتاب رمان نوجوان هم بزاری؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❤️
سلام عزیزید❤️😍
اگه چیز مناسبی پیدا کردم چشم🌱
#خط_شکن
یعنے یه روزے مام از این مامانا میشیم کہ
دستشونو تا آرنج میکنن تو ماهیتابہ روغن داغ
و هیچیشون نمیشہ؟:/😐🤷🏽♀
#ریــحانہ
#شهیدانہ
مےگفت:
بہجاۍاینڪھعڪسخودتونو بزارید
پروفایلتابقیہبادیدنشبہگناھبیفتن؛
یہتلنگرقشنگبزاریدڪہبادیدنش
بہخودشونبیان..!👌🏻
#شہیدابومہدےالمہندس
#خط_شکن
『حـَلـٓیڣؖ❥』
#شهیدانہ مےگفت: بہجاۍاینڪھعڪسخودتونو بزارید پروفایلتابقیہبادیدنشبہگناھبیفتن؛ یہتلنگر
😒🍒اون وقت یسری معلم از خدا بیخبر.... کلید کردم اسم و عکس خودتونو بزارید پروف😒
واقعا این سیستم اموزشی و فرهنگی کشور ما؟!
#به_کجا_چنین_شتابان /:
『حـَلـٓیڣؖ❥』
یعنے یه روزے مام از این مامانا میشیم کہ دستشونو تا آرنج میکنن تو ماهیتابہ روغن داغ و هیچیشون نمیشہ؟:
😑😂دقیق ... یعنی من از چهار متری گاز رد شم.. روغن میپاشه😐😐😐😐😐
بعد مامانم اگ صورتشو ببره جلو ماهیتابه چیزیش نمیشه😂😑..
ر بلایی خواستید سر رها و داوود اتفاقا داوودم خیلییییی زیاد زجر بکشه نه با زدن خودش اینطوری بعد اینکه پیداشون کردن بد میشه الان رهارو جلو چشاش زجر بدن و داوود نتونه کاری کنه 😁✨ اینجوری هم داوود داغون می شه هم رها ولیییییییییی ولییییییییییییییی ولییییییییییییییییییییییییییی دست به رسول نزنین ❌😎😁😂😂
--------------------------------------------------------
😑😂 من فرمانده نیستم اگه رسول شهید نشه!
من فکر میکنم رها رو پیدا میکنند اما داوود و نه نمیدونم چرا ته دلم میگه آخر این قصه خوشه
-----------------------------------------------------
کاملا اشتباه میکنی گلم😂😂😂
طرف رها ندو ولی هرکاری میخوای با داوود بکن
'------------------------------------
😂🖤حمله به رهاااااا
سلام.آقا این بحث رها و داوود دیگه خیلی داره عاشقانه میشه...😕بحث گروگان و ایناهم خیلی تکراریه دیگه😕نصف پارتا سر این قضیه رفت. ولی در کل عاااالیه رمان.ممنون.
------------------
چشم 😂...
من نمیفهمم به نویسنده بگم به کدوم ساز شما برقصه😑..
یکی میگه عاشقانه..
یکی میگه اصلا...
یکی میگه ترور..
یکی میگه گروگان😑😑😑
واییییییییییی
سلام میشه بعد از تموم شدن رمان پرواز تا امنیت پی دی اف کاملشو داخل کانال قرار بدین دوست دارم ی دفعه بدون هیچ انتظارو دقدقه ای بشینم بخونم کشیدن😍🙏🌱 ممنون
------------------------------------
چشم
آقا چرا انقد این مامور امنیتیارو دست و پا چلفتی نشون میدین؟😑😂 کتک خوردنشون ک ملسه بلدم نیستن ک با سنجاق در قفل شده رو باز کنن🙄 دو تا فَن هم نمیتونن بزنن حداقل فقط کتک نخورن بابا با ارنج حداقل میتونس دماغ یارو رو ک بشکونه داوود. دستاشم ک باز بود تورو خدا یخرده اینا رو باهوش و با نقشه نشون بدین🤣🤣 نکه پاشو بره اطراف اونجا ول بچرخه بعدم زودی پیداش کنن تازه تو نگاه اولم سینا حدس بزنه نامزدشه😑 با شعور مخاطب این کارو نکنید😂😂 یخرده ورود داوود رو با برنامه نشون بدید. نقشه داشته و فلان هماهنگ شده بوده و اینا نکه بره اونجا زود عصبی بشه و بعدم انقد کتک بخوره ک قورچش دربیاد بابا این مامور امنیتیامون خیلی خفنن چرا انقد تو داستان ضعیف نشونشون میدید با آرمان های امام این کارو نکنید🤣😂
-----------------------------
اون اخرش رو اگه به شوخی گفتی.. که هیچ.. اما اگه جدی بودی بدون زیاد جالب نبود..
و ...
اولادشما نمیدونین تو پارت های بعدی چه اتفاقی میوفته😉🌿
دوما داداش تو باشی 4 تا ادم گنده لات بریزن سرت😑...
دیگه فوق فوق فوقش بتونه دوتا حرکت بزنی...
بعدشم داوود با سینا دست به یقه شد😑😂!!!
سوما😑 همون اولا و دوما پاسخ کاملی بود😂!!
و یه نکته مهم..
زنده بگیرینش .. میخوامش😈😂
چرا پیام هامو نمی زاری #استاد رسول
------------------------------------------------------
بعضی مواقع گم میشن😅!
پارت گنگی بود... حرفی ندارم.😊😂😶 #عاشق_خدا
--------------------------------------------------------
هرچه نخواست دل تنگت نگو😂!
متفاوت باشیم رو از من یاد بگیرین😎😂
🌿💖♥️السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین♥️💖🌿
سلام. صبحتون به خیر🖤❤️
#فرمانده
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_نود_نهم
#فرشید
بدو بدو رفتم داخل آشپز خونه که دیدم یه سوسک گنده هست وسطش 😐😂
فرشید:چرا جیغ میزنی اخه !
مریم:خوب ترسیدم !
فرشید:ترس نداره آخه !
مریم:ببرش بیرون !
فرشید:بیا آه .
بعد با یه دستمال بلندش کردم و بردم نزدیک مریم که مریم گفت
مریم:فرشیییییییدددد بببرش اونوررررررر!!!!!!!!!!
منم از خنده قش کرده بودم !
از پنجره پرتش کردم بیرون وقتی برگشتم با اخم مریم مواجه شدم !
همین شد که بهمون ناهار نداد و گشنه و تشنه سوار ماشین شدیم تا ببریمش خونه خواهرش .
وقتی رسیدیم در خونه گفتم
فرشید:مریممممم؟
مریم:هم؟
فرشید:ببخشید دیگه!
مریم:بخشیدم 😜
فرشید: خوب یادت نره برام زنگ بزنی ها !
مریم:باشه ، میشه منم بیام فرودگاه ؟
فرشید:نه ، خودم میام باهاتون خدا حافظی میکنم 😊
مریم:باشه!
بعد از اینکه رفت منم گاز ماشین رو گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم .
حال!
#سعید
کنار زینب نشسته بودم ، تازه هواپیما بلند شده بود که نرجس خانم بدو کرد سمت دستشویی !
زینب رفت سمت دستشویی و پشت سرش نرگس خانم رفت .
همه برگشته بودن سمت دستشویی !
بعد چند دقیقه اومدن بیرون.
نرجس خانوم با بی حالی رفت نشست روی صندلی خودش و زینب هم برگشت سر جاش .
مهمان دار برای نرجس خانوم آبمیوه آورد .
سعید: چش شد یهو؟
زینب: میگه وقتی زیاد سوار هواپیماو ماشین میشه حالش بد میشه .
سعید: اره اون سری هم سوار اتوبوس بودیم حالش بد شد 😶
بعد خودمو با کتاب مشغول کردم تا به مقصد برسیم .
#نرگس
اصلا حالش خوب نبود .
صبحانه هم نخورده بود !
بالا اورده بود و ضعف کرده بود !
بهش آبمیوه میدادم نمیخورد !
نرگس:نرجس خوبی؟😳
نرجس:آ..آره آره ... خوبم .
نرگس:معلومه اصلا 😒
بعد نشستم سر جام .
تا وقتی رسیدیم مقصد چشماش رو بست.
از هواپیما پیاده شدیم .
پ.ن: پارت بعد نرجس رو شهید کنم خوبه؟😐
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
از داخل چمدون یه لباس خوب در اورد و داد بهم.
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م