eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
خروج از "بازی ایرانی ضحاک" https://play.google.com/store/apps/details?id=air.zahak
『حـَلـٓیڣؖ❥』
خروج از "بازی ایرانی ضحاک" https://play.google.com/store/apps/details?id=air.zahak
بچه ها... این بازی سردار سلیمانی رو وارد کرده😡🙂😔... همون کاری که گفتم رو برای این هم بکنید
😞پَست های بیشعور... خیلی بیشعوری..
سلام چقدر عضو ها زیاد شدن 🤩🌿🌸 □□□□□□□□□□□ وااااااییییییی پس امروز 2 پارت رمان میزارم با اینکه جمعس 🙃🖇❤️ صبحتون به خیر تمامی قوم های ایران ! 💕سلااااااممممم زندگییییییی💕 (همیشه اول صبح به خدا و زندگی سلام بدید)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨آغاز پارت گذاری ✨
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ همه به سمتش رفتیم . داوود: دکتر چی شد !؟ دکتر: حالش خوبه ،نگران نباشید ، فقط خون زیادی ازش رفته ، کههه... نرجس: که چی ؟ دکتر: ممکنه یکم خطرناک باشه، ولی خدا کمک میکنه ، نگران نباشید ! محمد: دکتر برای انتقالش به ایران چی ؟ دکتر: هماهنگ کنید بعد از اینکه به هوش اومد و کمی حالش بهتر شر با هواپیما خصوصی انتقال بدید . محمد: ممنون خوشحالی به وضوح در چهره همه دیده میشد . خصوصا نرجس خانم . به جای من و اقا محمد ، فرشید و سعید اومدن بیمارستان و از خانم ها هم فقط زینب خانم و نرجس خانم وایسادن . ساعت ۱۷ تلفنم زنگ خورد . رسول بود 😍 جواب دادم که صدای غریبه تو گوشی پیچید . رها: الو داداش رسول ! کجایی فدات شم ! مامان اینا از مشهد برگشتن ! داوود: سلام ، شما خواهر آقا رسول هستید ؟ رها: س..سلام بله ! شما ؟ داوود: من از همکاران ایشون هستم ، میخواستم بهتون بگم که ... رها: چیزی شده ؟ داوود: آقا رسول داخل عملیات تیر خوردن و در حال حاضر حالشون خوبه ! نگران نباشی و اگه میشه به خانواده نگید . رها: خدای من ! کی میاد ایران !؟ داوود: به محض اینکه به هوش بیا انتقالش میدیم به ایران . رها: م..ممنون ! داوود: مواظب خودتون باشید ، بازم تاکید میکنم به خانواده نگید . رها: چشم داوود: یاعلی تلفن رو که قط کرد اول روی صندلی نشستم و زدم زیر خنده ، باز این بچه کار دست خودش داد 😐 هرکی جای من بود گریه میکرد ولی من همیشه بعد مثبت رو در نظر میگرفتم و با خودم گفتم که حالا که زندس پس گریه برا چی ؟ روی صندلی نشسته بودم و داشتم با قرآن تو جیبی آقا رسول قرآن میخوندم ! هنوز از حرفی که زده بود تو شک بودم ! از نظر من پسر خوبی بود ! چی بهتر از اینکه همکار خودمه و از کار سختم خبر داره !؟ سوره ال عمران تموم شد در همین لحظه پرستار ها به سمت اتاق آقا رسول دویدن.....💔 پ.ن: چی شد یعنی؟؟؟ ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: متاسفم ...💔😔 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
✨پایان پارت گذاری ✨
『حـَلـٓیڣؖ❥』
سلام چقدر عضو ها زیاد شدن 🤩🌿🌸 □□□□□□□□□□□ وااااااییییییی پس امروز 2 پارت رمان میزارم با اینکه جمعس
بله... 😉❤️خیر مقدم رفقا.... 😉❤️یه سورپرایز خوشگل به مناسبت زیاد شدنمون خواهم گذاشت😊❤️
🥀🍃 حـــــــاجــــی کجا؟🤨 حاجی فدات شه؛مقصدم شهادتـــهـ...😎✌️ از کدوم جــاده میری حاجی؟ 🚙 جادهٔ رفـیـــق شهیـدمون♡ منم میام😁 بپر بالا سیّد ــــــ 🚗ـــــ👇 https://eitaa.com/joinchat/3421765759Cd6f46e477f
عکس بالا رو ببین😳👆 باورت میشه این عکس مال یه مدافع حرم باشه؟ 😱🤔 اینستا پر شده از عکسای این شهید _ معرف به شهید لاکچری، زیباترین شهید وخوشتیپ ترین شهید 😳 اگه میخوای از زندگی این شهید بدونی زود عضو شو🤭👇 https://eitaa.com/joinchat/3421765759Cd6f46e477f
کانالشون خیلی قشنگه😉♥️ پیشنهادی...
@Gisoo_6 کانال ادمین شینا جونییییی😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍✨
😎✨سلام رفقا... فرمانده اومد😄🌹
شات✨😎🦋 اونم از فصل یک🕊🌷 اونم از امیر و سعید و داش رسول😎🕊 💖💝•°♡ 💖💝°•♡ به ما بپیوندید👑❤️👑 @GandoNottostop
😢ناشناس که نداریم... برم واسه تایپ رمان😉🖤🕊
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_چهل_و_چهار #رسول € منطقه عملیات رو به ۳ موقعیت تقسیم
به نام خدا جاده سنگلاخی... ناهموار .. رسیدن به منطقه عملیات رو سخت کرده بود... گرما به همه فشار آورده بود... اما بالاخره رسیدیم.. نمیدونم چرا امروز آنقدر گرم... آخه... چند روز پیش هوا بارونی بود... شاید حکمت خداست!! حدود ۲ کیلومتر راه رو باید پیاده میرفتیم... بچه های ناجا به ما پیوستن... اسلحه به دست شدیم... محمد قبل از عملیات ما رو کنار زد... € بچه ها... دو تا نکته خیلی خیلی مهم... راجب ما به اینا خیلی خیلی چیزای وحشتناکی تعریف کردن که صحیح هم نیست.. هیچ بعید نیست که بعد از تسلیم شدن دست به خود کشی بزنن!! پس خوب حواستون رو جمع کنید... فقط در صورتی تیر اندازی به شخص انجام میگیره که جون خودتون یا دیگران در خطر باشه... منابع اطلاعات دشمن الان اینجاس... جونشون برام مهمه.. چون ممکنه اطلاعاتشون سرنوشت ساز باشه!! مفهوم؟؟؟ یاعلی... رسول..رضا .. عرفان.. دنبال من بیایین... بچه ها.. اعلام آغاز عملیات... یاعلی... نگهبان های دم در رو با فن خاص بیهوش کردیم... در باز شد... تیراندازی شروع شد.... بچه ها بدون هیچ ترسی جلو میرفتن... استرس من کم تر شد... سالن تقریبا بزرگی بود... سعید بهم چشمک زد... اروم بهش نزدیک شدم... ¥ به محمد بگو ما اینجا رو داریم.... اما منطقه ۲ دوتا زخمی داریم... منطقه ۲ نیرو لازمه.... به طرف محمد دویدم... صدای تیراندازی انقدر بلند بود که کل فضا رو پر کرده بود.... $ محمد.... منطقه ۲ دوتا زخمی داشتیم... € من و رضا هستیم... تو و عرفان برید... $ عرفان... بیا... از پشت بچه های خط یک به سمت راست رفتیم... خانم افشار و مصطفی زخمی شده بودن.... سریع عقب کشیدیمشون و به سمت جلو حرکت کردیم... تعجب کردم... شهراام؟؟؟؟ اینجا چی کار میکنه!!!؟؟؟؟ مگه .. با خودم شرط کردم خودم این خواهر و برادر رئوف رو گیر بندازم... دور تا دور ساختمان... و محل عملیات پر بود از بچه های ما... گارد ۳ لایه ای که امکان نداشت کسی در بره!!! به شهرام رسیدم... پشت یه ستون ایستاده بود.... از دور سعید رو هدف گرفته بود که... تیری زدم به دستش... اسلحه از دستش افتاد ... خواست فرار کنه که رسیدم بهش... تا منو دید قرصی گذاشت دهنش... محکم زدم تو دهنش که قرص از دهنش افتاد.. $ تا تسویه حساب نکنیم اجازه مردن هم بهت نمیدم... دستبند زدم و فرستادمش عقب.. کارشون تموم بود... دیگه خسته شده بودن... یکی یکی دستگیر میشدن و انتقال میشدن به عقب... کل منطقه رو پاک سازی کردیم... € بچه ها... اعلام موقعیت کنین... کسی X و y رو پیدا نکرد... $ موقعیت دو پاک سازی شده!! کسی اینجا نیست...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_چهل_و_پنج #رسول جاده سنگلاخی... ناهموار .. رسیدن به
به نام خدا € بچه ها... خوب همه جا رو بگردید... نقطه ردیاب همینجا رو نشون میده.... دقیقا همینجا که ما ایستادیم... یه در خیلی کوچیک دیدم... $ شاید اونجان... دویدم... تند تر از همیشه... یعنی میشه... اون دریچه .. منو به رها .. به رفیقم داوود برسونه؟! اونجا... $ قفله... آهان... ایناهاش.. چسبوندمش به دستگیره .. فاصله گرفتم... ۵ ثانیه بعد منفجر شد... صدای سرفه ای اومد... در رو باز کردم.... الهام رحیمی افتاده بود روی زمین... از بین دود و آلودگی های اونجا.. جلو تر رفتم... رها تکیه به دیوار... با صورت کبود .. لب و دماغ خونی... چشم های بسته... داوود با پای باند پیچی .. روی زمین افتاد... اون لحظه حس میکردم .. دنیا ثانیه های آخرش رو طی میکنه.... $ رهااااااااااااااااا......... دویدم به طرفشون سر رها افتاد روی پام... بی جون گفت.. ٪ دیر رسیدی... خیلی وقته.. منتظرتم... $ یه آمبولانس منطقه عملیاتی ۲..... محمددددد... محمد در رو کنار زد... € داوود... داوود پاشو... نصف بچه ها برای انتقال متهم ها رفته بودن... من و محمد... سعید و فرشید... خانم قطبی.. امیر... و چند تا دیگه از بچه ها... $ رها... رها چشماتو باز نگه دار... الان امبولانس میرسههه... یکم دیگه تحمل کن... ٪ رسووول🙂... خسته ام... خوابم میاد.... تشنمه... میدونی چند روز آب نخوردم.... دیگه تحمل ندارم..... $ ساکت باش.... امبولانس اومد... داوود رو بلند کردم... $ میتونی بیای رها؟؟؟؟ وقتی بلند شد... خورد زمین... منتقل شدن به بیمارستان... 🙂 این پایان کابوس ؟؟؟ باهاش رفتم بیمارستان... داوود رو برای در آوردن گلوله اتاق عمل بردن... رها هم زیر اکسیژن بود... پانسمان دستش که تموم شد... از شیشه نگاهش کردم.... 🙂کاش میمردم اونجوری نمیدیدمت.... چیکار کردن باهات... € رسول... $ بله.. € علی خبر دادی... $ نمیتونم.... دیگه نمیتونم... بهش خبر بدم... که بیا روی تخت بیمارستان‌... خواهرت آش و لاش رو تخت افتاده ببینش؟؟؟؟؟؟ نمیتونم... دیگه نمیتووونممم.. دیگه نمیتونم... دیگه اشک کار ساز نبود... من داد میزدم... منی که ادعام میشد اشکم در نمیاد... تو با من چی کار کردی .... € اروم باش رسول... اروم.. سعید.. آب بیار... نشستم رو صندلی... محمد به علی زنگ زد... مثل اینکه رفته بوده مامان و بابا رو بیاره..... کاش زمین دهن وا می‌کرد... تا برای همیشه برم توش... پاشدم.. € کجا رسول؟@ $ میخوام برم پیش رها.... پ.ن 😍ایول‌... پیدا شدن😁 ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ منو ببخش.... تو تمام اون لحظه ها... داشتم فک میکردم.... بهم بگو داداش... داوود چطوره؟؟؟؟؟ بدنم درد میکنه..... بچم رهااااااا.... چرا نگفتیددد شرمنده!...
سلام مجدد خدمت دوستان گل گلاب 😁 اومدم با پارت دوم 😉🖇❤️
✨آغاز پارت گذاری ✨
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ بلند شدم و روبه روی اتاق وایسادم و با شک به اتاق نگاه میکردم ، پرده هارو کشیدن . آقا سعید و آقا فرشید اومدن طرف در اتاق و با هر کسی که بیرون میومد حرف میزدن . برای یه لحظه دیدم که آقا فرشید دستشو گرفت رو صورتش و با لرزش شونه هاش ‌....... دنیا رو سرم خراب شد. زینب به زور روی صندلی نشوندم و من هنوز با دهن باز داشتم به در اتاقش نگاه میکردم . زینب: خوبی نرجس؟ نرجس: وقتی که خودشو جلوی من انداخت و تیر خورد....اون موقع که روی زمین افتاده بود....همون موقع بود که بهم گفت....عاشقمه !!! زینب: چی !!!! نرجس: بنظرت بهش بله رو بدم ؟ بعد مثل دیوونه ها زدم زیر خنده و در نهایت خندم به گریه تبدیل شد . نمیدونم چم بود ! بعد چند دقیقه با چشمای به خون نشسته شاهد بودم که دکتر گفت دکتر: متاسفم....حالشون یه دفع بد شده و سطح هوشیاری پایین اومده ، امکان زنده موندنش ۱۰% هستش.‌‌....نمی خواستم بگم ولی.....بهتره دوستا و رفقاش باهاش وداع آخر رو بکنن ، چون میشنوه ، ولی داره میمیره 😔💔 هیچ کس هیچ واکنشی نشون نداد ! همه با بهت در حال نگاه کردن به دکتر ! آقا فرشید بالاخره خودش رو از جمع جدا کرد و به بهانه زنگ زدن به آقا محمد اینا رفت بیرون بیمارستان . زینب به آقا سعید گفته بود که رسول بهم چی گفته و آقا سعید گفت سعید: نرجس خانم شما اول برید داخل . با قدم های سست به داخل اتاق رفتم و به رسولی که خنده از روی لبش کنار نمیرفت نگاه میکردم .... پ.ن: یعنی میمیره !؟ ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: خدای من ، نههههههههههه ✨با ما همراه باشید✨ نویسنده: آ.م
✨پایان پارت گذاری ✨