eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
😂❤️
😐😂
😂❤️
😂❤️ یکم بیخود😐
😄🦋 بچه ها اگر دوست داشته باشید میتونم خودم از اینا بسازم🤩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕به وقت رمان 💕 پارت نهم در قلب خطر به دنبال امنیت 👇
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی✨ 🖇🌻 نیماااا! غیر قابل باور بود . رفتم پریدم بغلش بغض کرده بودم ، نرگس مثل گچ سفید شده بود . حدودا ۱۱ ماه پیش نیما به یه ماموریت رفت و بعد ۳ ماه قرار بود که برگرده . ولی ... گفتن موقع دستگیری یه سری داعشی پاتک خوردن و خودشون اسیر شدن. خبری ازشون نبود تا ۱ ماه بعد گفتن که دیگه امیدی نیست . باورم نمیشد ، این همون پسر بود ؟ محکم بغلش کرده بودم و گریه میکردم . اونم سر من رو بوسید و گفت نیما:رسیدن به خیر نرگس:نیما خودتی ؟ نیما:نه ، روحمه نرجس:ن...ن...نیما نرگس:نرجس خوبی ؟ نیما:عه نرجس ...نرجسسسسسس. نرجس از حال رفت با نیما سوار ماشینش کردیم و بردیم بیمارستان. خیلی تو شک بودم . نرجس حق داشت از هوش بره ! منم شکه شدم . خیلی دلتنگش بودم . فردا قرار بود چطور بریم سر کار ، من اخلاق نرجس رو میدونم ، تا ۵ روز از پیش نیما جم نمیخوره . میدونستم که یه ماموریت سخت در راهه و آقا محمد نهایت ۱ روز مرخصی بده . نیما توی فکر بود . گفتم نرگس:نیما چرا نگفتی اومدی ؟کجا بودی تا حالا ، مارو باش برات مجلس ختم هم گرفتیم :/ نیما:خواستم غافل گیر بشید ، واقعا ببخشید ، نمیخواستم اینطوری بشه ، پس منو مرده حساب کردید ؟ نرگس:عیب نداره ، وقتی که گفتن امیدی به برگشتنت نیست نرجس مریض شد ، تا همین چند وقت پیش افسردگی داشت ، بعدش داخل اداره اطلاعات استخدام شدیم و حالش بهتر شد ، این چند وقت دیگه یادش رفته بود .خیلی این روزگار سخت گذشت . نیما:میدونم بهم وابستس . نرگس:خوب تعریف کن ببینم ، چرا انقدر دیر برگشتی؟ کجا بودی حاجی ؟ نیما:برای آزادسازی یه منطقه رفته بودیم ، محاصره شدیم و افتادیم دست داعشی ها ، سر خیلی هارو جلو چشامون بریدن ، خیلی هارو تکه تکه کردن و برا خانواده هاشون فرستادن . ولی مارو نه ، انگار خدا رحمش به شما دوتا اومده بود . از اون ۲۶ نفر فقط ۵ نفر مونده بودیم ، شب صدای گلوله و داد از خواب بیدارمون کرد ، یه نفر در اتاقی که توش بودیم رو باز کرد و مارو برد بیرون. سوار ماشین کرد و نصف شبی به سمت ناکجا آباد حرکت کرد ، ۳ نفر نگهبان بینمون گذاشته بود . بالاخره ماشین وایساد ، صبح شده بود ، وقتی در ماشین رو باز کرد ... حاجی ...حاجی جلو در ماشین بود ... پریدم بغل حاجی ، ما آزاد شده بودیم ، خوب که به چهره اون مردی که نجاتمون داده بود نگاه کردم متوجه شدم یکی از هم دانشگاهی هام بود . حال روحی و جسمی خوبی نداشتیم ، برای همین ۱ ماه اونجا موندیم بعد اومدیم ایران ، میخواستن قبلش به شما خبر بدن ولی ما خودمون نخواستیم . نرگس:فدای داداش گلم ، آزادیت مبارک ، چقدر لاغر شدی ، خدا بشکنه دست کسی که روی تو دست بلند کرد .فدای اون چشات بشم من . نیما:خیلی سخت بود ، کثافت ها رحم نمیکردن ، روزی ۱ ساعت برنامه کشت و کشتار داشتن ، مارو میبردن بیرون و جلوی چشامون دوستامون رو میکشتن. هرکی هم حرفی میزد میریختن روش تا میخورد میزدن . من خودم انقدر کتک خوردم که برام عادی شده . نرگس:خدا لعنتشون کنه . نیما:راستی میشه فردا بریم سر خاک مامان و بابا؟ دلم براشون تنگ شده . نرگس:باشه بزار اول تکلیفمون با نرجس مشخص بشه . همون لحظه دکتر بیرون اومد و گفت که به هوش اومده . اول من رفتم داخل برای اینکه شکه نشه یکم باهاش حرف زدم . بعد نیما اومد داخل ، نرجس خیلی خوشحال بود . ۲ ساعت با هم حرف زدن ، سُرُم نرجس تموم شد و رفتیم خونه . (فردای آن روز) ساعت ۶ بود و بعد نماز صبحانه خوردیم . نرجس دلش نبود بیاد اداره .ولی مجبور بودیم ، رفتیم اداره . نیما هم رفته بود سر مزار مامان و بابا . از در که داخل رفتیم دیدیم همه دور میز رسول جمع شدن ، رفتیم جلو و سلام کردیم ، آقا محمد گفت محمد:سلام بر خواهران میرزایی ، سریع آماده بشید که امروز کارامون زیاده . من و نرجس:چشم . وسایلمو رو گرفتیم سر میزامون و رفتیم اتاق آقا محمد که گفت همه رو صدا کنیم رفتیم به بقیه هم گفتیم و قرار بود جلسه درباره پرونده جدید باشه . پ.ن:تازه داستان شروع شده😎 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: در پرونده شما نقش کارگر جدید ساختمان رو داری . ما دوتا؟! ✨با ما همراه باشید✨ نویسنده:آ.م
پارت بعدی؟
💕👇پارت دهم 👇💕
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی✨ 🖇🌻 وقتی رفتم خونه خیلی خسته بودم ، اول رفتم حمام و بعد شام ، چند دقیقه نگاه تلوزیون کردم که حوسلم سر رفت ، انگار به اداره عادت کرده بودم ، گفتم استراحت کنم که فردا خسته نباشم ، رفتم پیش مادر و گفتم که میخواهم بخوابم بعد رفتم تو اتاقم. اتاقم خیلی ساده بود ، علاقه ای به وسایل زیاد نداشتم ، فقط یه میز و صندلی و کمد دیواری ، همراه با کتاب و چراغ مطالعه و تختم . فقط و فقط . خودمو پرت کردم رو تخت ، گوشیم و در آوردم و چک کردم بعد در فکر اتفاقات امروز بودم ، نرگس خانم خیلی زرنگ بود ! با اینکه از من ۲ سال کوچیک تره ولی خوب کار میکنه ، خواهرش هم اگه رفتارش رو درست کنه خوب میشه ! نمی تونستم از فکرش در بیام ، بالاخره خوابم برد . ساعت ۴:۱۵بود که با آلارم گوشیم بیدار شدم ، عادت داشتم قبل اذان بیدار باشم . تا وضو گرفتم اذان دادن و نمازم رو با مامان و بابا خوندم و ساعت ۶ بود که صبحانه خوردیم . حاضر شدم و رفتم اداره . همون لحظه نرگس خانم اومد سمتم و گفت که آقا محمد جلسه بر پا کرده . ساعت ۸:۳۰بود که همه جمع بودیم. محمد:خوب ، سلام بر همه ، صبحتون به خیر . همه:سلام ، ممنون . همون لحظه گوشی نرجس خانم زنگ خورد ، آقا محمد عصبی گفت محمد:مگه من نگفتم که صدای گوشی ها قط باشه ؟ نرجس:ببخشید آقا ، دلیل دارم برای کارم ، میشه جواب بدم ؟ محمد:بفرمایید ، فقط سریع لطفا . نرجس:چشم ... الو سلام داداش جان ، خوبی ؟ سلامت باشی چه خبر ؟برگشتی ؟ما هم خوبیم ، همه سلام دارن، بد موقع زنگ زدی گفتم اگه قبل ساعت ۸ برگشتی خونه بهم خبر بده ، الان سر جلسه بودم ، نه بابا ، نهایت ۱ روز اضافه کار ، نه ، نه ، فدای چشات بشم من ، نیماااااا ، یادت نره زیر غذا رو خاموش کنی !خدا حافظ . محمد:نیما ! نرگس:آقا فعلا جلسه رو برگزار کنیم بعدا براتون توضیح میدم . محمد:خوب داشتم میگفتم ، همه که با کیس های جدید آشنا هستید ، به لطف داوود جان و نرگس خانوم اطلاعات خوبی به دست آوردیم، از همین الان بگم یه ماموریت سخت داریم ، همه باید آماده باشید، همون طور که می دونیم بلیک پاتاکی الان داخل یه ساختمان ۵ طبقه در محله چیتگر تهران مستقر هست . طی این چند وقت بیشتر اوقات اونجا بوده ، ما باید سعی کنیم نیرو هامون رو به اون نزدیک کنیم ، بهترین راه هم از طریق کار کنان ساختمان هست . قراره یک نفر از شما به عنوان کارگر جدید ساختمان و ۲ نفر از شما با نقش زن و شوهر در همسایگی اون باشید . تا اینجا سوالی نیست ؟ همه:نه داوود:ببخشید آقا ، اون ۳ نفر کیا هستن ؟ محمد:الان میگم ، صبر داشته باش ، داوود خود تو به دلیل انعطاف بدنی خوبی که داری قراره که با نرگس خانوم در نقش زن و شوهر باشید . داوود و نرگس :ما دوتا؟! محمد :بله شما دوتا داوود:آقا این چه ربطی به من داره ، من برای ماموریت های دستگیری اینجور آدم ها خوبم ، نه جاسوسی ! محمد:برای همین تورو انتخاب کردم ، چون قراره از راه دریچه های کولر که به هم متصل هست برامون اطلاعات بیشتری جمع کنی، این کار خودته ، هرکی دیگه باشه وقتی ۴ ساعت در یک جا بمونه بدنش کوفته میشه ، ولی تو نه . داوود:درسته :/ محمد:و اما فرشید جان در پرونده شما نقش کارگر جدید ساختمان و داری . فرشید:چشم آقا . محمد:سوالی نیست ؟ نرگس:من یه سوال دارم ، این چیزایی که گفتید کافی نیست ، باید بیشتر بدونیم درباره این موضوع ،مثلا بقیه چی کاره هستن ؟ محمد:این هنوز مرحله اول آمادگی برای عملیات هست ، چند مرحله دیگه هم جلسه داریم ، در اون جلسه ها بقیه موارد ذکر میشه ، فعلا فکر میکنم برای امروز بس باشه ، فردا همین ساعت در اتاق حاضر باشید برای جلسه دوم . همه:چشم . خوب جلسه به پایان رسید . محمد:اول شما دوتا توضیح بدید برای من که قضیه نیما جان چیه ؟ نرجس:آقااا شاید باورتون نشه ولی نیما زندس ! نرگس:دیشب که رفتیم خونه نیما خونه بود ! نرجس از ترس قش کرد !! نرجس:آقا خیلی ترسیدم ، وقتی به هوش اومدم بیماستان بودم . رسول:الان حالتون خوبه؟ نرجس :الحمدالله نرگس:میگفت دست داعشی ها اسیر بوده. محمد:واقعا؟ نرجس:آره آقا محمد:غیر قابل باوره ، ولی اتفاق افتاده ، الحمدالله که زندس و با بودنش دلتون رو شاد کرده ،خوب بچه ها مرخصیت. همه رفتیم بیرون نرجس خانوم صدام کرد و گفت نرجس:ببخشید آقا داوود من میخواستم یه چیزی بگم . داوود:بفرمائید نرجس:میخواستم ... ام ... بابت اون دعوایی که سر یه موضوع بی اهمیت باهاتون کردم معذرت خواهی کنم ، میدونید، من پشیمونم ! داوود: عیب نداره ، هرکس ممکنه گاهی وقت ها عصبانی بشه ، فقط اگه با دماغ میخوردم زمین الان دماغ نداشتم ، بد جور صندلی رو از زیر دستم بیرون کشیدی هاااا . پ.ن:تقدیم به شما 😘 ادامه دارد ...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: زنگ تفریحه دیگه ! ✨با ما همراه باشید✨ نویسنده:آ.م
و اما پارت بعد؟
『حـَلـٓیڣؖ❥』
و اما پارت بعد؟
فقط ۲ پارت دیگه ذخیره دارم 😅 این دیگه آخریشه ها😉
💕👇پارت یازدهم 👇💕
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی✨ 🖇🌻 بدجور صندلی رو از زیر دستم بیرون کشیدی هاااا . نرجس:ترو خدا حلال کنید. داوود:شوخی میکنم ، این چه حرفیه شما حلال کنید . نرجس:سلامت باشی ، با اجازه ، خدا حافظ . سریع خدا حافظی کرد و دور شد . نشسته بودم که یه دفه حس کردم یه نفر هست پیشم ، برگشتم و با نرجس خانوم روبه رو شدم ، بلند شدم و سلام کردم و جوابمو داد و سر میزش نشست . قرار بود بخاطر این ماموریت با هم کار کنیم و تا پایان ماموریت روی میز کناری من می شست . ۲ ساعت بعد کل این دو ساعت رو هرکی مشغول جمع آوری اطلاعات بیشتر درباره بلیک و احسان و امیر ارسلان بود . با اطلاعات بیشتر به راحتی می تونستیم دستگیرشون کنیم . با صدای خش خش به خودم اومدم . نگاه کردم دیدم نرجس خانوم داره کیک میخوره :/ گفتم رسول:نوش جان . نرجس: ها...بله؟ رسول:اون چیه؟ نرجس:زنگ تفریحه دیگه ! رسول: اینجا ممنوعه ، باید برید داخل خوابگاه بخورید . نرجس:بخاطر یه کیک تا اونجا برم ! رسول:قانون اینجاس نرجس:شما خودت هیچی نمی خوری ؟ رسول:نههههه نرجس:پس اون همه قهوه که میخوری چیه ؟ رسول:اول که اون قهوه خالی نیست ، با شیر و شکره ! دوم اینکه قهوه برای بدن من مثل آبه نباشه میمیرم ، باید بگم واقعا ضروری وگرنه اونم نمی خوردم ، شما بدون آب زنده میمونی ؟ نرجس: اینم برای من ضروری ، اصلا سرت به کار خودت باشه . رسول:اه ، داری میز رو کثیف میکنی! ببر اون طرف دستت رو ، آقا محمد رو صدا میکنما !! نرجس:میز خودمه به تو چه ! عین بچه ها میخواهد باباشو بیاره سرم . رسول:اول که میز ماله ادارس نه توو، دوم اگه یه کاری کنی شاید نگم . نرجس:چی کار ؟ رسول:ما از صبح چیزی نخوردیما ، هوا مارو داشته باش . نرجس:خوب از اول بگو کیک میخواهی ، بیا . رسول:حالا شد ، دستت درد نکنه . نرجس:ایشششش ، پررو (بسیار آهسته) رسول:شنیدما! نرجس:به درک دوباره مشغول کارم شدم وقتی به خودم اومدم ساعت ۱۳ بود و وقت ناهار بود . رفتم سر میز نرگس که کنار داوود بود با هم رفتیم تا ناهار بخوریم . وقتی وارد خوابگاه شدم حس قریبه بودن بهم دست داد . همه با هم حرف میزدن ولی من کسی رو نداشتم . از اولش عادتم بود با مردم کم حرف بزنم ، در عوضش نرگس سریع رفت پیش دوستاش ! داشتم تنهایی غذا میخوردم که دستی روی شونم نشست ، اولش ترسیدم و سرم رو بلند کردم تا ببینم کیه که با چهره مهربون یه خانوم خوشگل روبه رو شدم . گفت ریحانه:میتونم بشینم؟ نرجس:بله بفرمایید ریحانه:من ریحانه هستم ، چرا تنهایی ؟ نرجس:منم نرجس هستم ، خواهرم که پیش دوستاشه ،منم دوستی ندارم پس تنهام . ریحانه:منم فقط با چند نفر آشنام ، با هم دوست بشیم ؟ نرجس:با کمال میل. ریحانه:من تازه اینجا استخدام شدم ، شما چی؟ نرجس:من و خواهرم ۱ ماهی میشه . ریحانه:اها ، موفق باشید. نرجس:همچنین . ریحانه:تو داخل گروه آقا محمدی؟ نرجس:آره ریحانه:منم قراره پیش شما باشم ،اولش گفتن که توی گروه آقای جمالی هستم ولی، بعدش آقا محمد گفته بود که به من نیاز داره داخل گروهش . نرجس:آها ، خوشبختم ، اسم خواهرم هم نرگس هست ، ما دوقلو هستیم . ریحانه:بله معلومه . در ادامه غذا مون رو داخل سکوت خوردیم و با هم از خوابگاه خارج شدیم ، گفتم نرجس:میزت کجاست ؟ ریحانه:کنار اون مرده نرجس:آها ، اون مرده اسمش سعیده ، آقا سعید ، خیلی حرفه ای، امیدوارم چیزای زیادی ازش یاد بگیری . ریحانه:آها ، ممنون ، من دیگه برم سر کارم . نرجس:باشه عزیزم از دیدنت خوشحال شدم، خدا حافظ. ریحانه:همچنین ، خدا حافظ . پ.ن:در چند پارت آینده ماموریت و جر و بحث داریم 😉😂 ادامه دارد ...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: رفتم نزدیک و دیدم خوابه ، سریع ازش فیلم گرفتم ! میدونستم اگه بیوفته دست سعید آبروش رو برده . ✨با ما همراه باشید✨ نویسنده:آ.م
شونصد بار گفتم کنار پیاماتون # بزنید😂 مخاطبین بفهمن کی به کیه😂😂😂 پ.ن شوخی بودا😅😘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا😇 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_هجدهم #رئوف ♤ حهه.. حهه... بیا خونه... بیا خونه .. ◇ چ
به نام خدا🙂🍒🌿 امروز واقعا دلم به حال سینا سوخت... خیلی حالش بد بود... همش تقصیر خودشه... جسور بودن کار دستش میده.. بهش گفتم دلبری کن .. کرد... اما زد تو گوش دختره... اون یه احمق... یه احمق واقعی... از مردایی که فک میکنن خانما از پس خودشون برنمیان.. از اونایی که غیرتین.. حالم بهم میخورد... تاحالا نشده بود یه مرد اینجوری بشناسم و زندش بزارم.. زنگ زدم به جونیفر... ماموریت جدیدم نزدیک شدن به خود رسول بود... گفته بود اول پیشنهاد.. بعد تحدید... تاکید داشت که با دنده اروم برم جلو... این وسط ویشکا هم افتاده بود دنبال رفیق بازی .. اسم دختره نازنین بود.. عین ویشکا عاشق نقاشی... حوصله شلوغ بازی های ویشکا رو نداشتم... اگه دست خودم بود در اولین فرصت حذفش میکردم.. خسته و کوفته رسیدم خونه که جونیفر تصویری گرفت باز باید جواب پس بدم... رد تماس کردم.. گوشی رو پرت کردم سمت مبل.. افتاد زمین تبدیل به هزار تیکه شد.. این ماموریت دیگه داشت زیاد از حد طول میکشید ... باید زودتر جمعش میکردم... نمیدونستم چه جوابی باید به راکس بدم... حتی تصورش رو هم نمیکردم که اون مامور امنیتی به خاطر خواهرش همچین ریسکی بکنه... باید دوربینای خونه سینا رو چک میکردم تا به چهره برادر بزرگ ترشون برسم...
به نام خدا💖 یک روز بعد... € تمام دوربینای این مغازه رو ساعت به ساعتش رو میخوام.. رسول خیلی مهمه... دقت کن... تمرکزت رو بزار روی این قضیه که دارم بهت میگم .. امروز خانم مهرابی برای دادن گزارش توی فروشگاه لوازم خونگی با من قرار داره .. تمام دوربین های فروشگاه و بیرون فروشگاه رو چک کن کسی دنبالش نباشه.. اگه سفید بود بهم خبر بده ... اگه کسی دنبالش بود از طریق اپراتور بگو مشغول خرید وسیله ای چیزی بشه... حواست رو جمع کن حتما خبر بدی .. $ چشم آقا... اگر مشکلی بود در جریان قرار میدم... € خوبه ... مشغول شو... گزارش کارت رو تنظیم کن بفرستم برای معاونت.. $ چشم .. رمزنگاری فروشگاه های معتبر و مطرح کار اسونی نبود... معمولا برای امنیت دوربین هاشون از خودمون کمک میگرفتن... با کمک بچه های حقوقی تونستم به تمام دوربین های اون دور و اطراف و خیابون ها دسترسی پیدا کنم... پیامک زدم به داوود.. $کجایی ... کارت دارم.. & سلام داداش... تو راهم .. $ وقت دنیا رو میگیرین با این دیر کردناتون... & داااارممممم میام😑 دوربین دوتا مغازه و یه فروشگاه لوازم خانگی رو هک کردم .. دوربین بعدی خونه سینا راد رو نشون میداد... از خونه زد بیرون .. سر باندپیچی شدش نشون از عمق کتک کاری علی بود😂 توی دلم از خنده قش رفتم ... ولی نمیخواستم سوژه بچه هابشم.. برای همین سعی کردم خندم رو مخفی کنم.. گزارش رو اماده کردم ... داوود رسید... سوالم رو ازش پرسیدم.. گزارش که کامل شد بردم اتاق اقا محمد.. اقای عبدی داخل اتاق بود " سلام آقا رسول.. € رسول جان گزارش بده به آقای عبدی $ سلام آقا... چشم .. بفرمایید.. امری نیست؟؟ € کجا؟؟ بشین کار دارم.. $ چشم.. € رسول ... داوود دیشب که شنود های روی تماس رئوف با جونیفر رو چک میکرد متوجه شد که میخوان بیان سراغت.. $ سراغ من؟؟ € بله ... برای گرفتن اطلاعات.. البته اول با سازش بعد .. تحدید خانوادت... ظاهرا با سهل انگاری هاتون علی رو هم شناسایی کردن.. $ باید چه کنم؟؟ € هیچی... احتمالا این چند روز یه جوری غیر مستقیم بهت میفهمونن که یه جایی باهات قرار دارن.. اگه هر پیغام.. برای خودت یا خانوادت اومد حتما من رو در جریان بزار $ چشم آقا.. " آقا رسول ... سلامت خانوادت برای ما اهمیت داره... اینو گفتم که بدونی ما هوات رو داریم $ ممنون... € اها .. رسول .. به علی بگو خیلی حواسش رو جمع کنه .. احتمالا تو کمینش هستن.. $ 😂علی که مثل سایه است... من خودمم یه وقتایی گمش میکنم.. از بچگی خیلی فرز.. € خوبه ... به بچه ها بگو همه روی کیس هاشون تمرکز کنن... موردی بود خبر بدن.. خودت هم با خانم مهرابی هماهنگ باش... چیزی از دستت در نره.. $چشم آقا...
به نام خدا☺️ ساعت دقیقا 2 ظهر بود... $ خانم مهرابی... چند لحظه صبر کنید .. اگه سفید بود خبرتون میکنم.. < منتظرم... هیج فرد مشکوکی به نظر نمیرسید... سفیده.. میتونید وارد شید < بسیار خوب... چند لحظه ای گذشت که ... ادامه دارد😁
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا☺️ #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_بیست #رسول ساعت دقیقا 2 ظهر بود... $ خانم مهرابی...
بچه ها از این به بعد نویسنده گفته تیکه های کوچک اول یه پارت اخر رو در دسترسم به عنوان انجه خواهید دید قرار میده😁
هدایت شده از گانــدۅ|ɢᴀɴᴅᴏ:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞تیزر قسمت چهاردهم سریال گاندو ۲ امشب ساعت ۲۰:۴۸ شبکه سه سیما *تا وقتی فوروارد هست چرا کپی؟😢 *فقط و فقط فوروارد✅ 🐊 ❣️ 🏴 @ggaannddo
جالب بود... البته فقط بعضی قسمتاش😐😂
🔴آغاز پخش قسمت‌های جدید «گاندو» از امشب 🔹با پخش قسمت‌های قبلی فصل دوم سریال «گاندو»، پخش قسمت‌های جدید این سریال از امشب آغاز خواهد شد. قسمت های جدید این سریال به گونه ای آغاز میشوند که پیش از این ،، مورد هجمه و توقیف از طرف دولت پیشین قرار گرفته بودند و حالا هم زمان با روز های آغازین دولت جدید روی انتن قرار میگیرند @GandoNottostop