eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
292 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان ✨امنیتی ✨ از زیر پای ریحانه یه بیشکون گرفتم و شروع کردم به خوردن . با کسی هم کاری نداشتم . نمیدونم چی شد که خوابم برد ، وقتی بیدار شدم اولین تابلویی که دیدم نوشته بود به کرمانشاه خوش آمدید. سعی کردم با کسی حرف نزنم و توی افکار خودم غرق شده بودم. یه دفع حالم به هم خورد و بدو بدو رفتم سمت در ون . ماشین وایساد و پریم پایین و یه گوشه...😅 آره دیگه ... یه گوشه ... ریحانه و نرگس و معصومه اومدن پایین و دورم جمع شدن . بعد چند دقیقه که بهتر شدم فقط نرگس موند پیشم ، آقا محمد اومد پایین و یه بطری آب بهم داد . ازش تشکر کردم که گفت محمد:چی شد یه دفع؟ نرجس:حالم به هم خورد. محمد:خوب ، ما منتظریم زود بیاید باید حرکت کنیم . پشت سر آقا محمد رفتیم سوار شدیم و به طرف مقصد حرکت کردیم . 《۷ساعت بعد 》 معصومه:ما در موقعیت هستیم . محمد:تا نگفتم وارد نشید ، اول بزارید تعداد افراد مشخص بشه . بعد ۵ دقیقه آقا محمد بیسیم زد . محمد:۱۲ نفر داخل خونه هستن ، درسته یکم زیاده ولی باید از پسش بر بیاید ، نیرو لازم دارید؟ معصومه:نه ، مشکلی نیست‌. محمد:وارد بشید ، آغاز عملیات . اول آقا سعید و داوود از در جلویی رفتن داخل و پشت سر اونا آقا رسول و میثم و فرشید . ما هم از در پشت رفتیم داخل . از همون اول تیر اندازی شروع شد ولی قرار بود ما خانم ها زیاد درگیر نشیم . یه کارخانه متروکه بود که ۱۲ نفر آدم خلافکار داخل بودن ! درست مثل این فیلم ها 😜 از فکر خودم خندم گرفت ! از گوشه دیوار به داخل نگاه کردم که دیدم ازپشت سر ما ۴ نفر دیگه دارن میان داخل کارخانه . سریع بیسیم زدم:اقا محمد شدن ۱۶ نفر ! محمد:درخواست نیرو کمکی کردم ، تا چند دقیقه دیگه میرسن . با ریحانه رفتیم پشت در و شروع کردیم تیر اندازی به سمت اون ۴ تا آدم قریبه. ۲ تاشون رو کشته بودیم که آقا داوود داد زد داوود:کمک لازم داریم . معصومه و نرگس رفتم اون طرف کمک آقایون . کار اون ۲ نفر دیگه رو هم ساختیم که یه دفع ... پ.ن:یه دفع.........بمانید در خماری 😜😂 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند : تو...... نرگس.....!!!!!!! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ هرچی گشتم بلیک نبود . از اون ۱۶ نفر ، فقط ۴ نفر مونده بودن که ۳ نفر اونا رو هم گرفتیم . الان فقط بلیک مونده بود ، هرچی نگاه کردم نبود! یه دفع از پشت دیوار اومد بیرون و از پشت به شون من شلیک کرد ! تا برگشتم از در رفت بیرون و فرار کرد . با همون دست زخمی شروع کردم دنبالش دویدن . بعد کلی تلاش گرفتمش از پشت و ریحانه رسید و بهش دست بند زد . نرجس کمکم کرد تا برم پیش ماشین ها . مشغول بستن دستم بودیم که ریحانه و معصومه بلیک رو اوردن وقتی که چهره منو دید با لکنت گفت: بلیک: ت...تو...نرگس....چطور نرگس:فکرشم نمیکردی نه؟خیلی خنگی !تمام مدت با دوربین هایی که کار گرفتم داخل خونت زیر نظرت داشتیم ! بلیک:باید تیر رو یکم بالاتر میزدم تا مغزت بره رو هوا ! دیگه بهش محل نزاشتم و به ریحانه گفتم نرگس:میشه زود تر بریم پیش،آقا محمد اینا ؟ دستم خونریزی شدید داره! ریحانه:اینجا که بیمارستان نیست ! باید بریم قصر شیرین! تا اونجا هم خیلی راهه ! میتونی تحمل کنی؟ نرگس:بریم پیش آقا محمد حالا یه کاری میکنیم ! باشه ای گفت و سوار ماشین شدیم. معصومه و نرجس پشت کنار بلیک بودن. من و ریحانه هم جلو . زود تر از مرد ها رفتیم پیش اقا محمد و بعد از تحویل بلیک به نیرو ها اقا محمد گفت محمد:خوش چطور پیش رفت؟کشته ؟زخمی ؟ ریحانه:نرگس یه تیر خورده به کتفش ولی کس دیگه ای نیست! محمد:الان کجاست؟ ریحانه:داخل ماشین ، منتظره ببینه شما چی میگید ؟ محمد:با بالگرد ببریتش قصر شیرین، اونجا بیمارستان صحرایی بچه های سپاه هست ، تا تیر رو در میارن بعد اون هم منتقل بشه به تهران . ریحانه:باشه محمد:همراهش فقط نرجس خانوم باشه، بقیه برای محافظ بلیک تا انتقالش میدن تهران . نرجس:چشم رفتم سمت ماشین . در رو باز کردم و به نرگس کمک کردم که اومد بیرون . خیلی خون ازش رفته بود و به زور راه میرفت . سوار بالگرد شدیم و به سمت قصر شیرین حرکت کردیم . بعد چند دقیقه فرود اومدیم و به سرعت نرگس رو به بیمارستان منتقل کردیم . پ.ن:تموم😂😐 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: بهتره؟ از اولش هم خوب بودن ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ توی این مدت که نرگس بیمارستان بود رفتم بازار و چند تا سوغاتی خریدم. ۲ساعت بعد نرجس:آقای دکتر بهتره؟ دکتر:از اولش هم خوب بودن ، فقط کم خونی دارن که اون هم الان زیاد مهم نیست ، مهم اینه که حالشون خوبه . نرجس: ممنونم ، میتونم ببینمش ؟ دکتر:آره ، ولی اول باید بهم بگی که چطور تیر خورده ؟ نرجس:آقا دعوا شد بعد تیر خورد . دکتر:خوب دعوا به شما چه ربطی داشته؟ نرجس:شما همیشه تو کار مریض هاتون دخالت میکنید؟ دکتر: ملاقات نداره! نرجس:من باید ببینمش ! دکتر:همین که گفتم . رفت! چه پر رو ! خوب شاید نخواهم بگم ! زنگ زدم آقا محمد محمد:بله؟ نرجس:سلام اقا محمد:سلام نرجس:آقا کار انجام شده . محمد:حالشون خوبه؟ نرجس:آره ، ولی من ندیدمش . محمد:چرا؟ نرجس:دکتر نمیزاره میگه باید بگم چطور تیر خورده . محمد:بهش نگو ! الان فرشید و رسول میرسن درستش میکنن. نرجس:دارن میان اینجا ؟ محمد:آره ، شما که تنها نمیشه بیاید تهران . نرجس:باشه ، خدا حافظ محمد:یا علی . بعد ۲۰ دقیقه آقا فرشید و آقا رسول اومدن ، همونطور که اقا محمد گفته بود ، اقا رسول رفت و با دکتر حرف زد و بعدش اجازه ملاقات گرفتیم. وارد اتاق شدم ، انگار خواب بود . رفتم نزدیک ، چشماش بسته بود ، رفتم نزدیک تر تا به کنار تخت رسیدم. دستش که سُرُم توش بود رو گرفتم . کبود شده بود ، بخاطر سُرُم :) چشماش رو باز کرد و نگاهم کرد . نرگس:سلام نرجس:سلام چطوری؟ نرگس:عالی ، کی مرخص میشم؟ نرجس:نمی دونم نپرسیدم. نرگس:میشه بپرسی؟ نرجس:باشه بعد چند دقیقه حرف زدن دکتر اومد داخل و ازش پرسیدم نرجس:کی مرخص میشه؟ دکتر:امشب میتونید برید . نرجس:ممنون. بعد از چک کردن سرم رفت بیرون. آقا فرشید یه کارتون شیرینی با ۵ تا آبمیوه گرفته بود داد دست من که ببرم برای نرگس . رفتم داخل اتاقش و نشستم کنارش که جیغش رفت هوا . سریع بلند شدم که دست خونیش رو از زیر ملافه بیرون آورد! نرگس:آیییییئییی نرجس:خوبی؟چی شد؟ نرگس:نشستی رو دستم سرم دستم رو پاره کرد ! اقا فرشید هول اومد داخل و گفت فرشید:چی شده؟ نرجس: میشه پرستار رو خبر کنید ؟ فرشید: باشه . بعد چند ثانیه پرستار اومد و با دیدن دست نرگس ههههه ای گفت و سریع رفت و با باند برگشت . دستش رو پانسمان کرد و برای اون یکی دستش سرم زد . بعد از اینکه یکم بهش آبمیوه دادم رفتم بیرون تا استراحت کنه . ساعت ۱۸ بعد از ظهر بود . پ.ن:نگران نباشید خوبه😉 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: برات گرفتم 😄 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ ۲ساعت بعد نرگس میخواست اماده بشه تا حرکت کنیم به سمت تهران. نرگس:نرجس!!!! نرجس:بله!!!!؟؟؟؟ نرگس:لباسام خونی شده ! با لباس بیمارستان هم که نمیشه بیام! نرجس:برات گرفتم! رفتم و لباسایی که با سوغاتی ها برای نرگس خریدم رو آوردم . بعد ۳۰ دقیقه اماده شد. از بیمارستان اومدیم بیرون ، اقا رسول ۴ تا بلیت هواپیما گرفته بود . اول رفتیم کرمانشاه و از اونجا با هواپیما رفتیم تهران . وقتی از هواپیما پیاده شدیم نیما و زن عمو و عمو عماد منتظر ما بودن . نرگس خودش رو پرت کرد تو بغل نیما. نیما نرگس رو فشار داد که نرگس گفت نرگس:یوااااااش ، آخخخخخ. نیما:چی شده !!! نرجس:تو نمیدونی آبجیمون تیر خورده؟ نیما:واقعا !!! نمیدونستم ، الان خوبی؟ نرگس:آره بابا ، کی به شما خبر داد که ما اومدیم ؟ نیما:رسول بهمون زنگ زد ، ولی نگفت تو تیر خوردی !!! نرگس:عیب نداره ، میشه چمدونا رو برامون بیاری نیما جان؟ نیما:چشم آبجی گلم !!! ز.ع.سحر: نرگس چرا مواظب نبودی!؟ نرگس:زن عموووو ، ترو خدا! ز.ع.سحر: بابات تو رو دست ما سپرده اون وقت من نتونستم مواظبت باشم ! بعد ز.ع.سحر بغض کرد و افتاد گریه. نرگس:تقصیر شما چیه !؟ ترو خدا گریه نکنید فداتون بشم ! ز.ع.سحر: خدا نکنه ! بعد سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه ، زن عمو و عمو عماد هم بعد چند دقیقه که حرف زدیم رفتن خونه خودشون. فردا صبح صبح زود ساعت ۵ بیدار شدم ، همه خواب بودن ، نمازم رو خواندم و صبحانه رو آماده کردم. همه کم کم بیدار شدن . خیلی دوست داشتم امروز برم سایت و ببینم با بلیک چی کار کردن !!! پس زود بیدار شده بودم تا زود تر برم سایت . ساعت ۷ بود که به نرگس از خونه اومدیم بیرون. آقا محمد گفته بود که تا دو سه روز نرگس نیاد سایت ، چون قبلا مورد که تیر خورده داشتن (داوود)و باید استراحت کنه . ولی نرگس گوش نداد و گفت که هیچی نیست ، کلا از این بچه ناز نازو ها نبود!!! هیچ وقت دردش رو بروز نمیداد . حتی موقع ای که بیمارستان بود هم اصلا نگفت که درد داره . ماشین رو چند کوچه اون ور تر از سایت پارک کردم ، و با هم وارد سایت شدیم. ریحانه اومد استقبال از مون و بعد رفتیم دفتر آقا محمد . وارد شدیم. محمد: سلام! نرگس و نرجس:سلام محمد:شما اینجا چی کار میکنی؟ نرگس:اقا من خوبم محمد:مگه مرخصی اجباری نیستی! نرگس:اقا اخه... محمد:(با ولوم بالا) چرا از دستور سرپیچی میکنید؟الان بدن شما نیاز به استراحت داره ! میوفتی داخلی سایت کار دستمون میدی ! نرگس:دیگه تکرار نمیشه! نرجس:آقا کاری داشتید با ما ؟ محمد:اره ، دیروز احسان رو به زندان دیزل آباد کرمانشاه بردیم. دیشب موقع انتقال جاسوس ها به تهران احسان داخلشون نبود! هرچی گشتیم پیداش نکردیم ، بقیه زندانی ها میگن که یکی از مامور های زندان اومده و احسان رو برده بیرون از سلول . نرجس:یعنی الان احسان پریده! محمد:بله ، میخواهم رفت و آمد های مرزی رو کاملا زیر نظر داشته باشی .اگه دیدیش بهم خبر بده . نرجس:چشم نرگس:اقا من چی کار کنم؟ محمد:داخل خوابگاه استراحت . نرگس:چشم :/ از اتاق اومدیم بیرون و هرکی رفت سر کار خودش . بعد ۳۰ دقیقه . نرجس:پیداش کردم !!!! بدو بدو رفتم اتاق اقا محمد ، همه قمبرک گرفته بودن ، معلوم بود آقا محمد سرشون داد زده 😂😐 محمد:چی شده؟ نرجس:اقا پیداش کردم ! محمد:واقعا؟ نرجس:بله ، میشه بیاید پایین ؟ محمد:اره بریم رفتیم و به آقا محمد نشون دادم. خیلی خوشحال شده بود ! محمد:مثل اینکه کارمند های قبلی رو باید اخراج کنم کارمند های جدیدی مثل شما بیارم ! عالی بود ! نرجس:ممنون محمد:یه جلسه ساعت ۱۰ داریم همه رو خبر کن ، ولی به کسی نگو که پیداش کردی ! نرجس:چشم ساعت ۱۰ صبح محمد:سلام بر همگی ، این جلسه برای اینکه که درباره احسان حرف بزنیم ، اول این رو بگم که شما تکاور ها و کوماندو های حرفه ای نتونستید برای ۵ ساعت از یه زندانی محافظت کنید ! داوود:آقا ما اصلا متوجه نشدیم کی از زندان خارج شده ! محمد:مشکل همینه ، تو و سعید و میثم مثلا محافظ بودید ولی کیس فرار کرده ! اینطور چیزی وجود داره؟ سعید:ببخشید محمد:با این چیزا درست نمیشه ، مثل اینکه باید اخراج بشید چون ظاهرا کارمند های تازه کار بهتر از شما هستن ! میثم: اقا ولی... محمد:ساکت ، نرجس خانوم پیداش کرد ! رسول:واقعا؟؟؟؟؟؟ محمد:بله ، واقعا . یه دفع همه نگاه ها به سمت من چرخید . خجالت زده سرم رو پایین انداختم .. رسول:خوب چرا نمیگیرنش ؟ محمد:چون خارج از کشور هست 😐 سعید:چطور؟ محمد:رفته بیرون از کشور ، الان هست کویت ، با افرادمون داخل کویت هماهنگ کردم . با اینکه شما ها که باعث فرارش هستید باید دستگیرش کنید ولی اونا میگیرنش ! ازتون انتظار نداشتم ! همه خجالت زده سرشون رو پایین انداختن. ادامه دارد...🖇🌻 نویسنده:آ.م
در حال تایپ پارت جدید رمان 💛🌻✨
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ خجالت زده سرشون رو پایین انداختن . محمد:این رو نگفتم که غمبرک بگیرید ، روی خودتون کار کنید . داوود:آقا میشه یه فرصت دیگه بهمون بدید ؟ محمد:مثلا چی ؟ داوود:مثلا اینکه خودمون بریم کویت ! محمد:اصلا داوود:ترو خدا ! محمد:این فقط نظر توعه ! الان که دارم میبینم کس دیگه ای نیست که خواهش کنع! همه:آقا بهمون فرصت بدید ، خواهش . هرکی یه چیز میگفت و همه خواهش میکردن . محمد:باشه بسه ، اگه توی این مدت خوب کار کنید شاید شدنی باشه ! همه:ممنون! محمد:پایان جلسه ، مرخصیت. ۳ روز بعد توی این مدت شوخی و بازی و سر به سر گذاشتن داخل سایت به صفر رسیده بود !!! هرکی کارش رو به نفع احسنت انجام میداد !!! آقا محمد خیلی راضی بود از بچه ها ، نرگس برگشته بود سر کارش . ۲ روز بود که آقا سعید و آقا فرشید ت.م امیر ارسلان داخل ایران بودن ، مثل ایکه امیر ارسلان متوجه دستگیری بلیک شده و همش پی کارای خروج از ایرانه . آقا رسول که مثل همیشه داره با بچه های اطلاعات داخل کویت هماهنگ میکنه برای دستگیری احسان. آقای شهیدی کمی مریض هست و امروز نیومده ، قراره به جاش آقا داوود از بلیک بازجویی کنه ، من و نرگس هم که پشت میزمون در حال چک کردم بلیک هستیم . ریحانه مرخصی هست و از معصومه و آقا میثم هم خبری ندارم . کلا امروز داخل سایت اینطوری گذشته . همین الان آقا داوود وارد اتاق بازجویی شد و شروع کرد . اول همون جمله معروف همیشگی که """تمام سخن هاشون ضبط و در صورت نیاز به مقام های قضایی ارجاع میشه رو گفت""" داوود:نام بلیک:خودتون میدونید . داوود:خانم محترم درست جواب بده ، نام . بلیک:بلیک پاتاکی . داوود:داخل ایران چی کار میکنی ؟ بلیک:آقا اشتب گرفتی مارو ، داش ولمون کن ترو خدا ! من بیزینس میکنم ! داوود:بیزینس یا جاسوسی ؟ بلیک:ای بابا ! داداش میگم اشتب گرفتی ! داوود:لطفا درست صحبت کنید ، حرمت خودتون رو نگه دارید ! بلیک:که چی ؟ توی جوجه ماشینی رو آوردن اینجا چی کار ، آخه به تو هم میگن مامور امنیتی؟ اینطوری که بدتر امنیت کشور در خطره ! داوود:گفتم درست صحبت کنید ! تمام حرف های شما ضبط میشه و بعدا در پرونده شما ذکر میشه ! بلیک:برو بابا ! دیگه کفری شده بودم !!! پس خیلی جدی شروع کردم به نشون دادن مدرک هایی که وجود داشت ، با دیدن هر مدرک کلی تعجب میکرد. بلیک:اینا رو از کجا آوردید ؟ داوود:اونجایی که فکر نمیکنید ما نزدیک شما هستیم (به یاد حاج قاسم عزیز🙃💔) بلیک:اینا همش یه مشت کشکه ، این چند تا مدرک کافی نیست ! داوود:اینکه به کتف یکی از مامور های امنیتی شلیک کردی چی؟کافی نیست؟ بلیک:از کجا معلوم ؟ داوود:اون رو ول کن ، اینکه داخل یه کارخانه متروکه در یه شهر نابود ، در حال تبادل اطلاعات محرمانه جمهوری اسلامی ایران بودی چی ؟ اونم با یکی از جاسوس های بزرگ کشور ! بلیک: احسان رو هم گرفتید؟ داوود:حول نکن ! نگرانش نباش ! بلیک:آره یا نه ؟ داوود: اینجا من سوال می پرسم :) بلیک: منم حق دارم ازاین چیز ها خبر داشته باشم ! داوود:نععععع ، خانم بلیک پاتاکی ، افسر ارشد Ml6 که از سال ۹۷ در ایران مشغول هستی ! چیز های زیادی بر علیه شما وجود داره ! پس بهتره با ما همکاری کنی تا برات از مقامات قضایی تخفیف بگیریم ! به این موضوع فکر کن ، باید کمک کنی تا سر دسته شما رو دستگیر کنیم ، فهمیدی؟ فعلا برای امروز کافی . بعد زیر لب گفت : بهش فکر کن ، به خریت هات ادامه نده ! بعد از اتاق بیرون اومدم . لعنتی کلی انرژی ازم رفت !!! رفتم و یه لیوان آب ریختم برای خودم ، آب رو خودم و روی صندلی نشستم ، همون موقع نرجس خانوم و نرگس خانوم از اتاق کنترل زندانی بیرون اومدن ، جاشون رو با ۲ تا از خانوم های دیگه عوض کردن. رفتم طرفشون . داوود:سلام نرجس و نرگس:سلام . نرگس:کاری دارید ؟ داوود:فقط میخواستم حالتون رو بپرسم ، خوب هستید؟ نرگس:ممنون . داوود:خدا رو شکر ، خسته نباشید . نرگس:همچنین ، خدا نگهدار . و رفتن . منم رفتم پیش آقا محمد و خواستم راجب بازجویی امروزم ازش بپرسم. پ.ن:پارت بسی بلند😄 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: در آینده بازجوی خوبی میشی😜😉 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
درحال تایپ پارت جدید رمان 🖇🌻 🖇🌸🖇🌸🖇🌸🖇🌸🖇🌸🖇🌸🖇
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ در زدم و رفتم داخل . داوود:سلام آقا ، خسته نباشید. محمد:سلاااام ، آقا داوود ، چطوری ؟ داوود:ممنون ، آقا شما بازجویی رو دیدی؟ محمد:بععله. داوود:چطور بود؟ محمد:زیاد حرف میزدی ، باید بزاری تا اون حرف بزنه ! داوود:ببخشید محمد:ولی در آینده بازجوی خوبی میشی . داوود:واقعا؟ محمد:بعععله داوود:ممنون ، آقا اینم متن بازجویی و چیزایی که بلیک گفته . محمد:دستت دد نکنه ، برو سر کارت ، پیش رسول باش ، رسول داره با بچه های اطلاعات در کویت هماهنگ میکنه ، تو هم سعی کن کمکش کنی . داوود:چشم . از اتاق بیرون اومدم و رفتم پیش رسول و شروع کردم به کمک کردن . دیشب به نیما قول داده بودم که امروز درباره کیمیا خانوم با آقا محمد صحبت کنم . خیلی استرس داشتم ! در زدم و رفتم داخل ، نرجس هم پشت سرم اومد. محمد:مشکلی پیش اومده ؟ نرجس:نه آقا . محمد:پس چرا قیافه هاتون اینجوری ؟ نرگس:آقا ما میخواستیم درباره یه موضوعی با شما صحبت کنیم ! محمد:بگید ، منتظرم ! نرجس:همینجوری که نمیشه گفت ! محمد:حدس بزنم ؟ خوب ، درباره کار؟ نرگس:نه محمد: حقوق ؟ نرجس:نه نرگس:آقا اگه اجازه بدید خودمون بگیم . محمد:بفرمائید ! نرجس:آقا !!!.... محمد:دارم کم کم نگران میشم !!! بگید دیگه . نرگس:آقا ... روز خاکسپاری مادرتون ، داداش نیما هم با ما بود . محمد:خب ، خودم دیدم ، بعدش ؟ نرجس:داداش نیمای ما یه دختری رو دیده و ازش خوشش اومده ، ما میخواستیم اگه میشه برای ما پدری کنید و آستین بالا بزنید . محمد:خب ، این اخه انقدر این پا و اون پا داشت ؟ دختره کی هست ؟یه زمانی رو مشخص کنید بریم خواستگاری ! نرگس:مشکل همینجاست ، آخه ، دختره خودتونه ! محمد:چی ؟ نرجس:کیمیا خانوم . میترسیدم نگاه کنم به چهره آقا محمد !!! محمد:پس که اینطور ؟؟؟ خوب ، مشکلی نیست ، یه روز رو مشخص کنید بیاید خواستگاری ! نرگس:واقعا ؟! نرجس:آقا ما باورمون نمیشه که شما نه عصبانی شدید و نه چیزی گفتید !!! محمد:مگه کار خلافه که عصبانی بشم ؟ امر خیره دیگه ، پنج شنبه همین هفته تشریف بیارید . نرگس:ممنون بعد از اتاق اومدیم بیرون . با نرجس قرار گرفتیم که یکم نیما رو اذیت کنیم . برای همین از آقای عبدی مرخصی گرفتیم و رفتیم خونه. در زدیم که نیما از پشت آیفون تصویری گفت نیما:کیه؟ نرجس:مگه کوری ؟ نمی بینی ماییم ؟ نیما:چرا دارم ۲ تا پشه میبینم ولی شخص دیگه ای نیست ! نرگس:نیما برات دارم ، باز کن این درو مردم از خستگی ! نیما:رمز عبور ؟ نرجس:نیمااااا نیما:شما داخل شغلتون از این چیزا ندارید مگه ؟ رمز عبور ؟ نرگس:ذلیل شده باز کن این درو . یهو یه چیزی به فکرم رسید . نرگس:آخ دستم ، آخ بعد نشستم روی زمین . نرجس هم که استاد این کار ها ! نشست کنارم و شروع کرد به فیلم بازی کردن . نرجس:چی شد نرگس ، نیما نرگس حالش بد شده . نیما هم مثل موشک اومد دم در تا در رو باز کرد من و نرجس ریختیم داخل خونه . نیما بدبخت پله هارو ده تا یکی میرفت بالا !!! ما هم دنبالش ، هرکی نمی دونست فکر میکرد زلزله اومده ! تا بالاخره رسیدیم به خونه . نیما رفت داخل و دستش رو به نشانه تسلیم برد بالا . نیما:خانم پلیسه غلط کردم . نرجس:همیشه این کارته ، ما هم نمیگیم گه آقا محمد چی گفت ! نیما:چی ؟ اقا محمد ؛ نرجس جان من بگو چی شده ! چی گفت ؟ نرجس:نمیگم ! نرگس:اینطوری به منم نگاه نکن ، منم نمیگم ! نیما:به خدا میکشمتون ! نرجس:تو خیلی ... داداش عزیزم ، عیب نداره بهت میگم ، ولی قول بده ناراحت نشی ! بعد شخص شاخص خودم یعنی نرگس میرزایی الکی شروع کردم به گریه و مثلا ناراحت بودن 😁😉 نرجس ادامه داد نرجس:آقا محمد گفت که نه ، دخترش یه خواستگار دکتر داره و میخواهد با اون ازدواج کنه ! نیما:شوخیه؟ نرگس:(در حالی دماغش رو بالا میکشه)نه داداش جان ! چه شوخی . نیما:باشه بازم ممنونم ازتون ! نرگس:سلامت باشی . از همون موقع شده بود مثل برج زهر مار! نه غذا میخورد و نه باهامون حرف میزد ! شب موقع شام نرجس:داداش جان بیا غذا ! نیما:نمی خورم . نرگس:ناهار هم چیزی نخوردی ! نیما:ولم کنید اهههههههه بعدش رفت توی اتاقش و در رو کوبید به هم . رفتم دنبالش . آروم درو باز کردم و رفتم داخل ، دیدم روی تختش دراز کشیده و داره گریه میکنه ! نرجس:آخه مرد گنده گریه میکنه؟ نیما:نرجس ترو خدا ولم کن ! نرجس:یه چیزی بهت بگم ، چی بهم میدی؟ نیما:هیچی برو بیرون . خواستم برم بیرون ولی دلم به حالش سوخت ! رفتم در گوشش،گفتم . نرجس:ما دروغ گفتیم ، قراره پنج شنبه همین هفته بریم خواستگاری ! مثل موشک از جاش پرید بالا و اشکاش رو پاک کرد . نیما:راست؟؟؟؟ نرجس:راست راست !!! نیما:خدا نگم چیکارتون کنه . نرجس:جوری رفتار کن که مثلا نمیدونی ، حاضری یکم نرگس رو اذیت کنیم ؟😉 نیما:بعععللللهههه😈 ادامه دارد...🖇🌻 نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ با نیما نقشه ریخته بودیم که شب وقتی نرگس خوابید ، نیما وارد اتاقش بشه و با چهره جنی که خودم گریمورش بودم نرگس رو بترسونه . به نسبت کارایی که نرگس با من و نیما کرده بود باید بگم که این یه شوخی بچگانه بود !!! نیما بدون هیچ حرفی از اتاقش اومد بیرون ، بهش افتخار میکردم ، یقینا مثل خودم بازیگر خوبی بود . شاممون رو در سکوت خوردیم و بعد اون نیما یه تشکر خشک کرد و رفت جلوی تلوزیون نشست ‌. نرگس:بهش راستش رو گفتی ؟ نرجس:هاا..ام..نه !!! نرگس:خوب ، من خیلی خستم ، میرم بشینم تو ظرف ها رو بشور و بعدش بیا ، شاید امشب بهش گفتیم . نرجس:نه نگییییی، بزار یکم آدم بشه!!! نرگس:باشهههه. بعد رفت ،منم هول هولکی ظرف هارو شستم و رفتم پیششون . نرگس هر کاری میکرد سر صحبت باز کنه نیما محل نمیزاشت :) بالاخره ساعت ۱۱ شد و نرگس رفت که بخوابه ، من و نیما چپیدیم داخل اتاق و با هر چیزی که داشتم مثل ماژیک و خودکار... خودم مونده بودم چطور انقدر ترسناک شد . برق رو خاموش کرده بودیم ، خونه ما پله میخورد و میرفت بالا و میشد ۳ تا اتاق خواب . فقط برق سر دوبلکس رو روشن گرفته بودیم که چهره نیما کم و بیش معلوم باشه . از داخل حال داد زدم نرجس:نرگگگگگگگگسسسسسس نرگس که از صدای جیغ من از خواب پریده بود بدوبدو از اتاق اومد بیرون که نیما از پشت دیوار پرید جلوش :))😁 بد بخت تا ۵ دقیقه زبانش بند اومده بود !!! بعد ۵ دقیقه تنها کاری که کرد یه نیشگون از من و یکی هم از نیما گرفت بعد ۴_۵تا حرف خوب بهمون زد و رفت خوابید . من و نیما هم تا صبح خندیدیم ، وقتی به خودمون اومدیم ساعت ۵ صبح بود :/ تا نماز خوندیم و صبحانه خوردیم و نرگس بیدار شد ، ساعت ۶ بود . نرگس باهامون حرف نمیزد و تنها چیزی که گفت این بود نرگس:نیما ، پا روی خط قرمز من گذاشتی ، اخه نرجس خره توچی ؟مرد گنده ! اگه من خواستگاری اومدم ، این خط و اینم نشون ! بعد از خونه زدیم بیرون. بلایی که سر من نیومده بود ؛/ فقط الان نیما ضربه خورده بود !!! نیما امروز میخواست بره پایگاه ، میگفت کار مهم داره . ۶ ساعت بعد امروز داخل سایت مثل هر روز گذشت ، ساعت ۱۲ بود که با نرگس از سایت زدیم بیرون. قرار بود یه سر بریم سر مزار مامان و بابا. ۲ شیشه گلاب و ۴ شاخه گل خریدیم . وقتی رفتیم اونجا حدودا ۳۰ دقیقه موندیم و بعدش برگشتیم خونه . نرگس با منم حرف نمی زد🙁 بعد خودن ناهار در جوال برادر گرامی !!! رفتم توی اتاقم ، که یهو گوشیم زنگ خورد ، ناشناس بود ! اولش ترسیدم ولی بعدش جواب دادم ، با شنیدم صدای کسی که پشت خط بود ۴ ستون بدنم لرزید ، همینو کم داشتم!... پ.ن: یعنی کی بوده؟😨 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: ببین نرجس ، من دوست دارم!!! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ جواب دادم نرجس:بله؟ رادوین:سلام دختر دایی :) نرجس:سلام،شما؟ رادوین:رادوین هستم ، خوب هستید ؟ نرجس:ببخشید نشناختم ، الحمدلله . رادوین:نیما جان ، نرگس خانوم؟ نرجس:سلام دارن ، ببخشید شماره منو از کجا آوردید :/ ؟؟ رادوین:سخت نگیر دختر دایی ! از گوشی مامانم برداشتم . نرجس:آها ، خوب بله ، کاری دارید ؟ رادوین :نرجس خانوم میتونم امروز ببینمتون ؟ نرجس:برای چی؟ رادوین:باهاتون کار دارم . نرجس:نه وقت ندارم ، همینطوری بگید . رادوین :آخه ... باشه ... میخواستم بگم که...اگه اجازه بدید یه شب برای امر خیر مزاحم بشیم ! نرجس:چی ؟ رادوین:امر خیر ، برای شما !!! نرجس:اول اینکه خونه ما بزرگ داره که نیما هستش ، دوم اینکه خونه شما هم بزرگ داره که عمه مهتاب و پدر محترم هستن پس دلیلی نمیبینم که شما زنگ بزنی!!!، سوم اینکه من جواب دادم ، علاقه ای به ازدواج با شما ندارم ، خواهرم هم علاقه ای به ازدواج با آقا ارسلان ندارن ، چهارم اینکه دفع آخر باشه مزاحم میشی !!! رادوین:یواش برو دختر دایی. نرجس:به چه زبانی باید بگم دوست ندارم با تو ازدواج کنم؟ رادوین:ببین نرجس من دوست دارم !!! شاید ارسلان حسی به نرگس خانوم نداشته باشه ، ولی من دوست دارم ، میفهمی؟ نرجس:من بدم از تو میاد ، میفهمی ؟ رادوین:اگه لازم باشه خودمو آتیش میزنم برات !!! نرجس:بس کن لطفا ، خدا حا... نزاشت بقیه حرفم رو بزنم و گفت رادوین:به قرآن خودمو میکشم نرجس ، ببین کی گفتم!!! بعد قط کرد !!! بغض کرده بودم ، با این جمله آخر بد به هم ریخته بودم !!! نیما اومد داخل و گفت نیما: چی شده آجی؟چرا بغض کردی ؟چرا داد میزدی؟ نرجس:ه..هیچ...هیچی!!! اومد و بغلم کرد بعد گفت نیما: چی شده فدات شم ؟ گوشی داخل دستم رو که دید گرفتش ، از شانس بد من قفل نبود :/ وقتی شماره رو دید گفت نیما:اینکه شماره رادوینه !!! باز چیزی گفتن ؟ نرجس:گفت ... گفت اگه باهاش ازدواج نکنم خودشو میکشه !!! با گفتن این جمله آخر بغضم شکست . اگه راست میگفت چی ؟ اگه خودشو میکشت چی ؟ اون وقت همه میگن تقصیر منه !!! افکارم رو بلند گفتم !!! نیما:دروغ میگه بابا تو هم باورت شده ! کی میاد خودشو بکشه اونم برای تو ! با این حرفش آتیشی شدم و گفتم نرجس:آقا محمد هم به توی دیلاق دختر نمیده ، خیالت تخت ! حس کردم ناراحت شد ! ولی هیچی نگفت . ادامه دادم نرجس:چی کار کنم ؟ نیما: امروز میرم خونشون و باهاشون حرف میزنم ، بهشون میگم که نظرات شما چیه . نرجس:ما بهشون گفتیم نظرمون چیه ، ولی کو گوش شنوا؟ نیما:خورت رو درگیر نکن ، درستش میکنم . نرجس:ممنون . بعد بلند شد و رفت بیرون . منم همونطور که قول دادم خودم رو درگیر نکردم ، یه آهنگ بی کلام ملایم پلی کردم و دراز کشیدم رو تخت و لذت بردم و خدا رو بابت داشتن چنین داداش گلی شکر کردم . پ.ن:چه خوبه آدم برادری مثل نیما داشته باشه! ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: از پسرت بپرس عین سگ میپره پاچه آدم رو میگیره!!! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ با اینکه با نیما و نرجس قهر بودم ولی با شنیدن موضوع تماس رادوین کلا یادم رفته بود . با نیما صحبت کردم و قرار شد امروز بره خونه عمه تا این موضوع رو تموم کنه ! زنگ در خونه رو زدم که صدای ارسلان داخل کوچه پیچید ارسلان:بله؟ نیما:منم ارسلان جان ، باز کن. ارسلان:سلام نیما جان ، بفرمائید. بعد در رو باز کرد ، وارد خونه شدم که ارسلان و شوهر عمه اومدن استقبال. روی مبل ۱ نفره نشستم ، بعد چند دقیقه ارسلان برام چایی آورد و رو به روم نشست . خیلی تعجب کردم که عمه نبود ، یعنی مطمئن بودم که سر غزیه خواستگاری باهامون قهر کرده . روبه ارسلان گفتم . نیما:مثل اینکه عمه با ما قهره ، باشه ، منم زحمت رو کم میکنم ، نه رادوین خان هست نه عمه !!!فقط آقا رادوین یکم رخ بنما ببینم جرعت داری توی چشمای من نگاه کنی ؟ اینطوری میخواهی نرجس رو خوشبخت کنی؟ بعد بلند شدم و رفتم سمت در که با صدای رادوین متوقف شدم . رادوین:وایسا . بعد با خمش از پله ها اومد پایین و گفت رادوین:بشین ! نیما:به به آقا رادوین ، چه عجب ! اومدی !دیگه داشتم میرفتم ، نمی اومدی بهتر بود ! بعد رفتم روی مبل روبه روش نشستم . نیما:خب آقا رادوین ، چه خبر ؟ شنیدم برای نرجس زنگ زدی ؟ رادوین:آره ، زنگ زدم ! دوست داشتم زنگ بزنم ! نیما:چی ؟حرف مُفت؟ ارسلان:نیما جان شما ببخش ، بچگی کرده ! به خدا مامان و بابام کلی بهش حرف زدن ! نیما:نه بزار ببینم ، اینطوری تو صورت من وای میسی سر زندگی میخواهی چی کار کنی ؟ رادوین:من نرجس رو دوست دارم . نیما:بفهم چی میگی ! نرجس نه ، نرجس خااااااانوووووووممممم ،،، فهمیدی ؟ رادوین:من دکترم ! پول دارم ،۴ تا ماشین دارم ،۳ تا خونه دارم .دیگه چی میخواهی برای خوشبختیش ؟ نیما: اول اینکه نرجس به دکتر جماعت شوهر نمیکنه ! دوم اینکه ملاک نرجس پول نیست ، عشقی که باید وجود داشته باشه ! رادوین:میگم من عاشقشم میفهمی؟ نیما:عشقی که با تهدید به خودکشی و مرگ بخواد به وجود بیاد عشق نیست، بلکه عزابه ! بلند شدم و وایسادم ، ادامه دادم نیما:اومد اینو بگم که دفع بعدی زنگ بزنی یا مزاحم بشی و درباره این موضوع صحبت کنی خودم با دستای خودم خفت میکنم ! رفتم سمت در که اومد نزدیک و گفت رادوین:پس حالا که داری میری بزار یه چیزی بهت هدیه بدم ! تا برگشتم یه مشت خوابوند توی صورتم ! بخاطر غیر قابل پیش بینی بودنش افتادم زمین ! چند ثانیه گیج بودم! چشمام تار میدید ! بلند شدم و رفتم طرفش و حولش دادم که افتاد زمین !روی شکمش نشستم و صورتش رو مشت بارون کردم ! هرچی حرس داشتم خالی کردم ! ارسلان به زور منو و رادوین رو از هم جدا کرد ولی دوباره به هم حمله کردیم و انقدر هم دیگه رو زدیم که عمه مهتاب از اتاق اومد بیرون و با دیدم صورت های خونی من و رادوین جیغ بلندی زد و اومد بین ما دوتا . مهتاب:چه خبره! نیما:از پسرت ببپرس ! عین سگ میپره پاچه آدم رو میگیره ! مهتاب:رادوین بس کن! خوب نرجس تورو دوست نداره ، میفهمی !؟ رادوین با صورت داغون و چشمای تشنه به خون من رفت توی اتاقش و درو کوبید به هم. عمه مهتاب:خوبی نیما ؟ نیما: مگه شما با ما قهر نبودی ؟ مهتاب:شما درست میگید ! هرکی حق انتخاب داره برای زندگیش ! ما اشتباه میکردیم ، بابت رفتار بد رادوین هم معذرت میخواهم پسرم ، بشین اینجا الان میام ! خیلی صورتم درد میکرد ! بعد چند دقیقه دیدم ارسلان سوییچ ماشین رو برداشت. نیما:چه خبره؟ مهتاب: صورتت بد جور زخمی شده ، با ارسلان برید درمانگاه ! نیما:خوب من ماشین آوردم ! با ماشین من بریم ! ارسلان :باشه . سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. پ.ن: دعوا 🥊🥋 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: حالم خوبه بابا هیچی نیست ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ رفتیم درمانگاه. پرستار پنبه بتادینی رو روی صورتم میزاشت ،خیلی سوزش داشت ! ولی چیزی نمیگفتم تا ارسلان الکی ناراحت نشه . یه جا بتادین رفت توی یکی از زخم ها ،آی بلندی گفتم که ارسلان گفت ارسلان: یواش تر ! کشتید مریض رو ! پرستار:به من چه! به خاطر بتادینه ! بعد ۱ ساعت تموم شد . روی ابروم کمی پاره شده بود ، که ۱ بخیه خورد . رفتم ارسلان رو رساندم و ار اون طرف رفتم خونه . نرگس با بی خیالی در رو باز کرد و وقتی چهره منو دید ۱قدم عقب رفت و جیغ بنفشی کشید که گوشام شروع کرد به سوت زدن! نیما:یواااااااش نرگس:صورتت چی شده ! نیما:صورتم رو ول کن ، گوشم کر شد ! نرگس:بیا ببینم ! بعد صورتم رو گرفت تو دستش و گفت نرگس:کی این کار رو کرده ! نیما:ول کن بابا ‌ نرگس:الان خوبی؟ نیما:حالم خوبه بابا هیچی نیست! همون لحظه نرجس اومد بیرون از اتاقش ، تا منو دیدم خواست داد بزنه که گفتم نیما:جیغ تو بد تره ، ترو خدا جیغ نزن ! توضیح میدم ! نرجس:منتظرم! نیما: یه درگیری کوچیک با رادوین بود ! نرجس:قشنگ معلمه چقدر کوچیک بوده که اینطوری داغون شدی آقا نیمااا.برای خواستگاری با این صورت بری به نظرت بهت دختر میدن ؟کامل تعریف کن وگرنه میرم در خونشون ! نیما:باشه بابا چرا داغ میکنی؟ (موبه مو با تمام جزعیات توضیح میده) تموم! نرگس:همین؟ براش دارم ، پسره پر رو ! نیما:نرگس جان بسه ، مهم اینه که مشکل حل شده ! نرگس:فردا مراسم خواستگاری ! زنگ میزنم به آقا محمد که بیوفته برای پنج شنبه هفته بعد . نیما:نههههههه ، عیب نداره ! نرگس:من خودم اگه یکی با این ریخت بیاد خواستگاریم با جارو بیرونش میکنم ! اون وقت کیمیا خانوم تو رو ببینه چی میکنه ! نیما:باشه ، هر طور راحتی ! زنگ زدم آقا محمد و براش توضیح دادم ، گفت که همون فردا شب بیاید !😳 نرگس:آخه آقا محمد:انشالله فردا شب فقط برای آشنایی بیشتر بیاید ، من برای کیمیا توضیح میدم که چی شده ، دختر عاقلیه ، درک میکنه ! نرگس:واقعا؟کیمیا خانم ناراحت نشن یه وقتی ! محمد:نه ، شما تشریف بیارید ، منتظریم. پ.ن:کیا خوشحالن ؟ ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: کمیل بابا بیا کمک ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م