🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان ✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_هفتاد_پنجم
#نرجس
از زیر پای ریحانه یه بیشکون گرفتم و شروع کردم به خوردن .
با کسی هم کاری نداشتم .
نمیدونم چی شد که خوابم برد ، وقتی بیدار شدم اولین تابلویی که دیدم نوشته بود به کرمانشاه خوش آمدید.
سعی کردم با کسی حرف نزنم و توی افکار خودم غرق شده بودم.
یه دفع حالم به هم خورد و بدو بدو رفتم سمت در ون .
ماشین وایساد و پریم پایین و یه گوشه...😅
آره دیگه ... یه گوشه ...
ریحانه و نرگس و معصومه اومدن پایین و دورم جمع شدن .
بعد چند دقیقه که بهتر شدم فقط نرگس موند پیشم ، آقا محمد اومد پایین و یه بطری آب بهم داد .
ازش تشکر کردم که گفت
محمد:چی شد یه دفع؟
نرجس:حالم به هم خورد.
محمد:خوب ، ما منتظریم زود بیاید باید حرکت کنیم .
پشت سر آقا محمد رفتیم سوار شدیم و به طرف مقصد حرکت کردیم .
《۷ساعت بعد 》
معصومه:ما در موقعیت هستیم .
محمد:تا نگفتم وارد نشید ، اول بزارید تعداد افراد مشخص بشه .
بعد ۵ دقیقه آقا محمد بیسیم زد .
محمد:۱۲ نفر داخل خونه هستن ، درسته یکم زیاده ولی باید از پسش بر بیاید ، نیرو لازم دارید؟
معصومه:نه ، مشکلی نیست.
محمد:وارد بشید ، آغاز عملیات .
اول آقا سعید و داوود از در جلویی رفتن داخل و پشت سر اونا آقا رسول و میثم و فرشید .
ما هم از در پشت رفتیم داخل .
از همون اول تیر اندازی شروع شد ولی قرار بود ما خانم ها زیاد درگیر نشیم .
یه کارخانه متروکه بود که ۱۲ نفر آدم خلافکار داخل بودن !
درست مثل این فیلم ها 😜
از فکر خودم خندم گرفت !
از گوشه دیوار به داخل نگاه کردم که دیدم ازپشت سر ما ۴ نفر دیگه دارن میان داخل کارخانه .
سریع بیسیم زدم:اقا محمد شدن ۱۶ نفر !
محمد:درخواست نیرو کمکی کردم ، تا چند دقیقه دیگه میرسن .
با ریحانه رفتیم پشت در و شروع کردیم تیر اندازی به سمت اون ۴ تا آدم قریبه.
۲ تاشون رو کشته بودیم که آقا داوود داد زد
داوود:کمک لازم داریم .
معصومه و نرگس رفتم اون طرف کمک آقایون .
کار اون ۲ نفر دیگه رو هم ساختیم که یه دفع ...
پ.ن:یه دفع.........بمانید در خماری 😜😂
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند :
تو...... نرگس.....!!!!!!!
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_هفتاد_ششم
#نرگس
هرچی گشتم بلیک نبود .
از اون ۱۶ نفر ، فقط ۴ نفر مونده بودن که ۳ نفر اونا رو هم گرفتیم .
الان فقط بلیک مونده بود ، هرچی نگاه کردم نبود!
یه دفع از پشت دیوار اومد بیرون و از پشت به شون من شلیک کرد !
تا برگشتم از در رفت بیرون و فرار کرد .
با همون دست زخمی شروع کردم دنبالش دویدن .
بعد کلی تلاش گرفتمش از پشت و ریحانه رسید و بهش دست بند زد .
نرجس کمکم کرد تا برم پیش ماشین ها .
مشغول بستن دستم بودیم که ریحانه و معصومه بلیک رو اوردن وقتی که چهره منو دید با لکنت گفت:
بلیک: ت...تو...نرگس....چطور
نرگس:فکرشم نمیکردی نه؟خیلی خنگی !تمام مدت با دوربین هایی که کار گرفتم داخل خونت زیر نظرت داشتیم !
بلیک:باید تیر رو یکم بالاتر میزدم تا مغزت بره رو هوا !
دیگه بهش محل نزاشتم و به ریحانه گفتم
نرگس:میشه زود تر بریم پیش،آقا محمد اینا ؟ دستم خونریزی شدید داره!
ریحانه:اینجا که بیمارستان نیست ! باید بریم قصر شیرین! تا اونجا هم خیلی راهه ! میتونی تحمل کنی؟
نرگس:بریم پیش آقا محمد حالا یه کاری میکنیم !
باشه ای گفت و سوار ماشین شدیم. معصومه و نرجس پشت کنار بلیک بودن.
من و ریحانه هم جلو .
#نرجس
زود تر از مرد ها رفتیم پیش اقا محمد و بعد از تحویل بلیک به نیرو ها اقا محمد گفت
محمد:خوش چطور پیش رفت؟کشته ؟زخمی ؟
ریحانه:نرگس یه تیر خورده به کتفش ولی کس دیگه ای نیست!
محمد:الان کجاست؟
ریحانه:داخل ماشین ، منتظره ببینه شما چی میگید ؟
محمد:با بالگرد ببریتش قصر شیرین، اونجا بیمارستان صحرایی بچه های سپاه هست ، تا تیر رو در میارن بعد اون هم منتقل بشه به تهران .
ریحانه:باشه
محمد:همراهش فقط نرجس خانوم باشه، بقیه برای محافظ بلیک تا انتقالش میدن تهران .
نرجس:چشم
رفتم سمت ماشین .
در رو باز کردم و به نرگس کمک کردم که اومد بیرون .
خیلی خون ازش رفته بود و به زور راه میرفت .
سوار بالگرد شدیم و به سمت قصر شیرین حرکت کردیم .
بعد چند دقیقه فرود اومدیم و به سرعت نرگس رو به بیمارستان منتقل کردیم .
پ.ن:تموم😂😐
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
بهتره؟
از اولش هم خوب بودن !
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_هفتاد_هفتم
#نرجس
توی این مدت که نرگس بیمارستان بود رفتم بازار و چند تا سوغاتی خریدم.
۲ساعت بعد
نرجس:آقای دکتر بهتره؟
دکتر:از اولش هم خوب بودن ، فقط کم خونی دارن که اون هم الان زیاد مهم نیست ، مهم اینه که حالشون خوبه .
نرجس: ممنونم ، میتونم ببینمش ؟
دکتر:آره ، ولی اول باید بهم بگی که چطور تیر خورده ؟
نرجس:آقا دعوا شد بعد تیر خورد .
دکتر:خوب دعوا به شما چه ربطی داشته؟
نرجس:شما همیشه تو کار مریض هاتون دخالت میکنید؟
دکتر: ملاقات نداره!
نرجس:من باید ببینمش !
دکتر:همین که گفتم .
رفت!
چه پر رو ! خوب شاید نخواهم بگم !
زنگ زدم آقا محمد
محمد:بله؟
نرجس:سلام اقا
محمد:سلام
نرجس:آقا کار انجام شده .
محمد:حالشون خوبه؟
نرجس:آره ، ولی من ندیدمش .
محمد:چرا؟
نرجس:دکتر نمیزاره میگه باید بگم چطور تیر خورده .
محمد:بهش نگو ! الان فرشید و رسول میرسن درستش میکنن.
نرجس:دارن میان اینجا ؟
محمد:آره ، شما که تنها نمیشه بیاید تهران .
نرجس:باشه ، خدا حافظ
محمد:یا علی .
بعد ۲۰ دقیقه آقا فرشید و آقا رسول اومدن ، همونطور که اقا محمد گفته بود ، اقا رسول رفت و با دکتر حرف زد و بعدش اجازه ملاقات گرفتیم.
وارد اتاق شدم ، انگار خواب بود .
رفتم نزدیک ، چشماش بسته بود ، رفتم نزدیک تر تا به کنار تخت رسیدم.
دستش که سُرُم توش بود رو گرفتم .
کبود شده بود ، بخاطر سُرُم :)
چشماش رو باز کرد و نگاهم کرد .
نرگس:سلام
نرجس:سلام چطوری؟
نرگس:عالی ، کی مرخص میشم؟
نرجس:نمی دونم نپرسیدم.
نرگس:میشه بپرسی؟
نرجس:باشه
بعد چند دقیقه حرف زدن دکتر اومد داخل و ازش پرسیدم
نرجس:کی مرخص میشه؟
دکتر:امشب میتونید برید .
نرجس:ممنون.
بعد از چک کردن سرم رفت بیرون.
آقا فرشید یه کارتون شیرینی با ۵ تا آبمیوه گرفته بود داد دست من که ببرم برای نرگس .
رفتم داخل اتاقش و نشستم کنارش که جیغش رفت هوا .
سریع بلند شدم که دست خونیش رو از زیر ملافه بیرون آورد!
نرگس:آیییییئییی
نرجس:خوبی؟چی شد؟
نرگس:نشستی رو دستم سرم دستم رو پاره کرد !
اقا فرشید هول اومد داخل و گفت
فرشید:چی شده؟
نرجس: میشه پرستار رو خبر کنید ؟
فرشید: باشه .
بعد چند ثانیه پرستار اومد و با دیدن دست نرگس ههههه ای گفت و سریع رفت و با باند برگشت .
دستش رو پانسمان کرد و برای اون یکی دستش سرم زد .
بعد از اینکه یکم بهش آبمیوه دادم رفتم بیرون تا استراحت کنه .
ساعت ۱۸ بعد از ظهر بود .
پ.ن:نگران نباشید خوبه😉
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
برات گرفتم 😄
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_هفتاد_هشتم
#نرجس
۲ساعت بعد
نرگس میخواست اماده بشه تا حرکت کنیم به سمت تهران.
نرگس:نرجس!!!!
نرجس:بله!!!!؟؟؟؟
نرگس:لباسام خونی شده ! با لباس بیمارستان هم که نمیشه بیام!
نرجس:برات گرفتم!
رفتم و لباسایی که با سوغاتی ها برای نرگس خریدم رو آوردم .
بعد ۳۰ دقیقه اماده شد.
از بیمارستان اومدیم بیرون ، اقا رسول ۴ تا بلیت هواپیما گرفته بود .
اول رفتیم کرمانشاه و از اونجا با هواپیما رفتیم تهران .
وقتی از هواپیما پیاده شدیم نیما و زن عمو و عمو عماد منتظر ما بودن .
نرگس خودش رو پرت کرد تو بغل نیما.
نیما نرگس رو فشار داد که نرگس گفت
نرگس:یوااااااش ، آخخخخخ.
نیما:چی شده !!!
نرجس:تو نمیدونی آبجیمون تیر خورده؟
نیما:واقعا !!! نمیدونستم ، الان خوبی؟
نرگس:آره بابا ، کی به شما خبر داد که ما اومدیم ؟
نیما:رسول بهمون زنگ زد ، ولی نگفت تو تیر خوردی !!!
نرگس:عیب نداره ، میشه چمدونا رو برامون بیاری نیما جان؟
نیما:چشم آبجی گلم !!!
ز.ع.سحر: نرگس چرا مواظب نبودی!؟
نرگس:زن عموووو ، ترو خدا!
ز.ع.سحر: بابات تو رو دست ما سپرده اون وقت من نتونستم مواظبت باشم !
بعد ز.ع.سحر بغض کرد و افتاد گریه.
نرگس:تقصیر شما چیه !؟ ترو خدا گریه نکنید فداتون بشم !
ز.ع.سحر: خدا نکنه !
بعد سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه ، زن عمو و عمو عماد هم بعد چند دقیقه که حرف زدیم رفتن خونه خودشون.
فردا صبح
صبح زود ساعت ۵ بیدار شدم ، همه خواب بودن ، نمازم رو خواندم و صبحانه رو آماده کردم.
همه کم کم بیدار شدن .
خیلی دوست داشتم امروز برم سایت و ببینم با بلیک چی کار کردن !!!
پس زود بیدار شده بودم تا زود تر برم سایت .
ساعت ۷ بود که به نرگس از خونه اومدیم بیرون.
آقا محمد گفته بود که تا دو سه روز نرگس نیاد سایت ، چون قبلا مورد که تیر خورده داشتن (داوود)و باید استراحت کنه .
ولی نرگس گوش نداد و گفت که هیچی نیست ، کلا از این بچه ناز نازو ها نبود!!!
هیچ وقت دردش رو بروز نمیداد .
حتی موقع ای که بیمارستان بود هم اصلا نگفت که درد داره .
ماشین رو چند کوچه اون ور تر از سایت پارک کردم ، و با هم وارد سایت شدیم.
ریحانه اومد استقبال از مون و بعد رفتیم دفتر آقا محمد .
وارد شدیم.
محمد: سلام!
نرگس و نرجس:سلام
محمد:شما اینجا چی کار میکنی؟
نرگس:اقا من خوبم
محمد:مگه مرخصی اجباری نیستی!
نرگس:اقا اخه...
محمد:(با ولوم بالا) چرا از دستور سرپیچی میکنید؟الان بدن شما نیاز به استراحت داره ! میوفتی داخلی سایت کار دستمون میدی !
نرگس:دیگه تکرار نمیشه!
نرجس:آقا کاری داشتید با ما ؟
محمد:اره ، دیروز احسان رو به زندان دیزل آباد کرمانشاه بردیم. دیشب موقع انتقال جاسوس ها به تهران احسان داخلشون نبود! هرچی گشتیم پیداش نکردیم ، بقیه زندانی ها میگن که یکی از مامور های زندان اومده و احسان رو برده بیرون از سلول .
نرجس:یعنی الان احسان پریده!
محمد:بله ، میخواهم رفت و آمد های مرزی رو کاملا زیر نظر داشته باشی .اگه دیدیش بهم خبر بده .
نرجس:چشم
نرگس:اقا من چی کار کنم؟
محمد:داخل خوابگاه استراحت .
نرگس:چشم :/
از اتاق اومدیم بیرون و هرکی رفت سر کار خودش .
بعد ۳۰ دقیقه .
نرجس:پیداش کردم !!!!
بدو بدو رفتم اتاق اقا محمد ، همه قمبرک گرفته بودن ، معلوم بود آقا محمد سرشون داد زده 😂😐
محمد:چی شده؟
نرجس:اقا پیداش کردم !
محمد:واقعا؟
نرجس:بله ، میشه بیاید پایین ؟
محمد:اره بریم
رفتیم و به آقا محمد نشون دادم.
خیلی خوشحال شده بود !
محمد:مثل اینکه کارمند های قبلی رو باید اخراج کنم کارمند های جدیدی مثل شما بیارم ! عالی بود !
نرجس:ممنون
محمد:یه جلسه ساعت ۱۰ داریم همه رو خبر کن ، ولی به کسی نگو که پیداش کردی !
نرجس:چشم
ساعت ۱۰ صبح
محمد:سلام بر همگی ، این جلسه برای اینکه که درباره احسان حرف بزنیم ، اول این رو بگم که شما تکاور ها و کوماندو های حرفه ای نتونستید برای ۵ ساعت از یه زندانی محافظت کنید !
داوود:آقا ما اصلا متوجه نشدیم کی از زندان خارج شده !
محمد:مشکل همینه ، تو و سعید و میثم مثلا محافظ بودید ولی کیس فرار کرده !
اینطور چیزی وجود داره؟
سعید:ببخشید
محمد:با این چیزا درست نمیشه ، مثل اینکه باید اخراج بشید چون ظاهرا کارمند های تازه کار بهتر از شما هستن !
میثم: اقا ولی...
محمد:ساکت ، نرجس خانوم پیداش کرد !
رسول:واقعا؟؟؟؟؟؟
محمد:بله ، واقعا .
یه دفع همه نگاه ها به سمت من چرخید .
خجالت زده سرم رو پایین انداختم ..
رسول:خوب چرا نمیگیرنش ؟
محمد:چون خارج از کشور هست 😐
سعید:چطور؟
محمد:رفته بیرون از کشور ، الان هست کویت ، با افرادمون داخل کویت هماهنگ کردم .
با اینکه شما ها که باعث فرارش هستید باید دستگیرش کنید ولی اونا میگیرنش ! ازتون انتظار نداشتم !
همه خجالت زده سرشون رو پایین انداختن.
ادامه دارد...🖇🌻
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_هفتاد_نهم
#نرجس
خجالت زده سرشون رو پایین انداختن .
محمد:این رو نگفتم که غمبرک بگیرید ، روی خودتون کار کنید .
داوود:آقا میشه یه فرصت دیگه بهمون بدید ؟
محمد:مثلا چی ؟
داوود:مثلا اینکه خودمون بریم کویت !
محمد:اصلا
داوود:ترو خدا !
محمد:این فقط نظر توعه ! الان که دارم میبینم کس دیگه ای نیست که خواهش کنع!
همه:آقا بهمون فرصت بدید ، خواهش .
هرکی یه چیز میگفت و همه خواهش میکردن .
محمد:باشه بسه ، اگه توی این مدت خوب کار کنید شاید شدنی باشه !
همه:ممنون!
محمد:پایان جلسه ، مرخصیت.
۳ روز بعد
توی این مدت شوخی و بازی و سر به سر گذاشتن داخل سایت به صفر رسیده بود !!!
هرکی کارش رو به نفع احسنت انجام میداد !!!
آقا محمد خیلی راضی بود از بچه ها ، نرگس برگشته بود سر کارش .
۲ روز بود که آقا سعید و آقا فرشید ت.م امیر ارسلان داخل ایران بودن ، مثل ایکه امیر ارسلان متوجه دستگیری بلیک شده و همش پی کارای خروج از ایرانه .
آقا رسول که مثل همیشه داره با بچه های اطلاعات داخل کویت هماهنگ میکنه برای دستگیری احسان.
آقای شهیدی کمی مریض هست و امروز نیومده ، قراره به جاش آقا داوود از بلیک بازجویی کنه ، من و نرگس هم که پشت میزمون در حال چک کردم بلیک هستیم .
ریحانه مرخصی هست و از معصومه و آقا میثم هم خبری ندارم .
کلا امروز داخل سایت اینطوری گذشته .
همین الان آقا داوود وارد اتاق بازجویی شد و شروع کرد .
اول همون جمله معروف همیشگی که """تمام سخن هاشون ضبط و در صورت نیاز به مقام های قضایی ارجاع میشه رو گفت"""
داوود:نام
بلیک:خودتون میدونید .
داوود:خانم محترم درست جواب بده ، نام .
بلیک:بلیک پاتاکی .
داوود:داخل ایران چی کار میکنی ؟
بلیک:آقا اشتب گرفتی مارو ، داش ولمون کن ترو خدا ! من بیزینس میکنم !
داوود:بیزینس یا جاسوسی ؟
بلیک:ای بابا ! داداش میگم اشتب گرفتی !
داوود:لطفا درست صحبت کنید ، حرمت خودتون رو نگه دارید !
بلیک:که چی ؟ توی جوجه ماشینی رو آوردن اینجا چی کار ، آخه به تو هم میگن مامور امنیتی؟ اینطوری که بدتر امنیت کشور در خطره !
داوود:گفتم درست صحبت کنید ! تمام حرف های شما ضبط میشه و بعدا در پرونده شما ذکر میشه !
بلیک:برو بابا !
#داوود
دیگه کفری شده بودم !!!
پس خیلی جدی شروع کردم به نشون دادن مدرک هایی که وجود داشت ، با دیدن هر مدرک کلی تعجب میکرد.
بلیک:اینا رو از کجا آوردید ؟
داوود:اونجایی که فکر نمیکنید ما نزدیک شما هستیم (به یاد حاج قاسم عزیز🙃💔)
بلیک:اینا همش یه مشت کشکه ، این چند تا مدرک کافی نیست !
داوود:اینکه به کتف یکی از مامور های امنیتی شلیک کردی چی؟کافی نیست؟
بلیک:از کجا معلوم ؟
داوود:اون رو ول کن ، اینکه داخل یه کارخانه متروکه در یه شهر نابود ، در حال تبادل اطلاعات محرمانه جمهوری اسلامی ایران بودی چی ؟ اونم با یکی از جاسوس های بزرگ کشور !
بلیک: احسان رو هم گرفتید؟
داوود:حول نکن ! نگرانش نباش !
بلیک:آره یا نه ؟
داوود: اینجا من سوال می پرسم :)
بلیک: منم حق دارم ازاین چیز ها خبر داشته باشم !
داوود:نععععع ، خانم بلیک پاتاکی ، افسر ارشد Ml6 که از سال ۹۷ در ایران مشغول هستی ! چیز های زیادی بر علیه شما وجود داره ! پس بهتره با ما همکاری کنی تا برات از مقامات قضایی تخفیف بگیریم ! به این موضوع فکر کن ، باید کمک کنی تا سر دسته شما رو دستگیر کنیم ، فهمیدی؟ فعلا برای امروز کافی .
بعد زیر لب گفت : بهش فکر کن ، به خریت هات ادامه نده !
بعد از اتاق بیرون اومدم .
لعنتی کلی انرژی ازم رفت !!!
رفتم و یه لیوان آب ریختم برای خودم ، آب رو خودم و روی صندلی نشستم ، همون موقع نرجس خانوم و نرگس خانوم از اتاق کنترل زندانی بیرون اومدن ، جاشون رو با ۲ تا از خانوم های دیگه عوض کردن.
رفتم طرفشون .
داوود:سلام
نرجس و نرگس:سلام .
نرگس:کاری دارید ؟
داوود:فقط میخواستم حالتون رو بپرسم ، خوب هستید؟
نرگس:ممنون .
داوود:خدا رو شکر ، خسته نباشید .
نرگس:همچنین ، خدا نگهدار .
و رفتن .
منم رفتم پیش آقا محمد و خواستم راجب بازجویی امروزم ازش بپرسم.
پ.ن:پارت بسی بلند😄
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
در آینده بازجوی خوبی میشی😜😉
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
درحال تایپ پارت جدید رمان
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت 🖇🌻
#سرباز_مهدی_عج
🖇🌸🖇🌸🖇🌸🖇🌸🖇🌸🖇🌸🖇
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_هشتادم
#داوود
در زدم و رفتم داخل .
داوود:سلام آقا ، خسته نباشید.
محمد:سلاااام ، آقا داوود ، چطوری ؟
داوود:ممنون ، آقا شما بازجویی رو دیدی؟
محمد:بععله.
داوود:چطور بود؟
محمد:زیاد حرف میزدی ، باید بزاری تا اون حرف بزنه !
داوود:ببخشید
محمد:ولی در آینده بازجوی خوبی میشی .
داوود:واقعا؟
محمد:بعععله
داوود:ممنون ، آقا اینم متن بازجویی و چیزایی که بلیک گفته .
محمد:دستت دد نکنه ، برو سر کارت ، پیش رسول باش ، رسول داره با بچه های اطلاعات در کویت هماهنگ میکنه ، تو هم سعی کن کمکش کنی .
داوود:چشم .
از اتاق بیرون اومدم و رفتم پیش رسول و شروع کردم به کمک کردن .
#نرگس
دیشب به نیما قول داده بودم که امروز درباره کیمیا خانوم با آقا محمد صحبت کنم .
خیلی استرس داشتم !
در زدم و رفتم داخل ، نرجس هم پشت سرم اومد.
محمد:مشکلی پیش اومده ؟
نرجس:نه آقا .
محمد:پس چرا قیافه هاتون اینجوری ؟
نرگس:آقا ما میخواستیم درباره یه موضوعی با شما صحبت کنیم !
محمد:بگید ، منتظرم !
نرجس:همینجوری که نمیشه گفت !
محمد:حدس بزنم ؟ خوب ، درباره کار؟
نرگس:نه
محمد: حقوق ؟
نرجس:نه
نرگس:آقا اگه اجازه بدید خودمون بگیم .
محمد:بفرمائید !
نرجس:آقا !!!....
محمد:دارم کم کم نگران میشم !!! بگید دیگه .
نرگس:آقا ... روز خاکسپاری مادرتون ، داداش نیما هم با ما بود .
محمد:خب ، خودم دیدم ، بعدش ؟
نرجس:داداش نیمای ما یه دختری رو دیده و ازش خوشش اومده ، ما میخواستیم اگه میشه برای ما پدری کنید و آستین بالا بزنید .
محمد:خب ، این اخه انقدر این پا و اون پا داشت ؟ دختره کی هست ؟یه زمانی رو مشخص کنید بریم خواستگاری !
نرگس:مشکل همینجاست ، آخه ، دختره خودتونه !
محمد:چی ؟
نرجس:کیمیا خانوم .
میترسیدم نگاه کنم به چهره آقا محمد !!!
محمد:پس که اینطور ؟؟؟ خوب ، مشکلی نیست ، یه روز رو مشخص کنید بیاید خواستگاری !
نرگس:واقعا ؟!
نرجس:آقا ما باورمون نمیشه که شما نه عصبانی شدید و نه چیزی گفتید !!!
محمد:مگه کار خلافه که عصبانی بشم ؟ امر خیره دیگه ، پنج شنبه همین هفته تشریف بیارید .
نرگس:ممنون
بعد از اتاق اومدیم بیرون .
با نرجس قرار گرفتیم که یکم نیما رو اذیت کنیم .
برای همین از آقای عبدی مرخصی گرفتیم و رفتیم خونه.
در زدیم که نیما از پشت آیفون تصویری گفت
نیما:کیه؟
نرجس:مگه کوری ؟ نمی بینی ماییم ؟
نیما:چرا دارم ۲ تا پشه میبینم ولی شخص دیگه ای نیست !
نرگس:نیما برات دارم ، باز کن این درو مردم از خستگی !
نیما:رمز عبور ؟
نرجس:نیمااااا
نیما:شما داخل شغلتون از این چیزا ندارید مگه ؟ رمز عبور ؟
نرگس:ذلیل شده باز کن این درو .
یهو یه چیزی به فکرم رسید .
نرگس:آخ دستم ، آخ
بعد نشستم روی زمین .
نرجس هم که استاد این کار ها ! نشست کنارم و شروع کرد به فیلم بازی کردن .
نرجس:چی شد نرگس ، نیما نرگس حالش بد شده .
نیما هم مثل موشک اومد دم در تا در رو باز کرد من و نرجس ریختیم داخل خونه .
نیما بدبخت پله هارو ده تا یکی میرفت بالا !!!
ما هم دنبالش ، هرکی نمی دونست فکر میکرد زلزله اومده !
تا بالاخره رسیدیم به خونه .
نیما رفت داخل و دستش رو به نشانه تسلیم برد بالا .
نیما:خانم پلیسه غلط کردم .
نرجس:همیشه این کارته ، ما هم نمیگیم گه آقا محمد چی گفت !
نیما:چی ؟ اقا محمد ؛ نرجس جان من بگو چی شده ! چی گفت ؟
نرجس:نمیگم !
نرگس:اینطوری به منم نگاه نکن ، منم نمیگم !
نیما:به خدا میکشمتون !
نرجس:تو خیلی ... داداش عزیزم ، عیب نداره بهت میگم ، ولی قول بده ناراحت نشی !
بعد شخص شاخص خودم یعنی نرگس میرزایی الکی شروع کردم به گریه و مثلا ناراحت بودن 😁😉
نرجس ادامه داد
نرجس:آقا محمد گفت که نه ، دخترش یه خواستگار دکتر داره و میخواهد با اون ازدواج کنه !
نیما:شوخیه؟
نرگس:(در حالی دماغش رو بالا میکشه)نه داداش جان ! چه شوخی .
نیما:باشه بازم ممنونم ازتون !
نرگس:سلامت باشی .
از همون موقع شده بود مثل برج زهر مار!
نه غذا میخورد و نه باهامون حرف میزد !
شب موقع شام
#نرجس
نرجس:داداش جان بیا غذا !
نیما:نمی خورم .
نرگس:ناهار هم چیزی نخوردی !
نیما:ولم کنید اهههههههه
بعدش رفت توی اتاقش و در رو کوبید به هم .
رفتم دنبالش .
آروم درو باز کردم و رفتم داخل ، دیدم روی تختش دراز کشیده و داره گریه میکنه !
نرجس:آخه مرد گنده گریه میکنه؟
نیما:نرجس ترو خدا ولم کن !
نرجس:یه چیزی بهت بگم ، چی بهم میدی؟
نیما:هیچی برو بیرون .
خواستم برم بیرون ولی دلم به حالش سوخت ! رفتم در گوشش،گفتم .
نرجس:ما دروغ گفتیم ، قراره پنج شنبه همین هفته بریم خواستگاری !
مثل موشک از جاش پرید بالا و اشکاش رو پاک کرد .
نیما:راست؟؟؟؟
نرجس:راست راست !!!
نیما:خدا نگم چیکارتون کنه .
نرجس:جوری رفتار کن که مثلا نمیدونی ، حاضری یکم نرگس رو اذیت کنیم ؟😉
نیما:بعععللللهههه😈
ادامه دارد...🖇🌻
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_هشتاد_یکم
#نرجس
با نیما نقشه ریخته بودیم که شب وقتی نرگس خوابید ، نیما وارد اتاقش بشه و با چهره جنی که خودم گریمورش بودم نرگس رو بترسونه .
به نسبت کارایی که نرگس با من و نیما کرده بود باید بگم که این یه شوخی بچگانه بود !!!
نیما بدون هیچ حرفی از اتاقش اومد بیرون ، بهش افتخار میکردم ، یقینا مثل خودم بازیگر خوبی بود .
شاممون رو در سکوت خوردیم و بعد اون نیما یه تشکر خشک کرد و رفت جلوی تلوزیون نشست .
نرگس:بهش راستش رو گفتی ؟
نرجس:هاا..ام..نه !!!
نرگس:خوب ، من خیلی خستم ، میرم بشینم تو ظرف ها رو بشور و بعدش بیا ، شاید امشب بهش گفتیم .
نرجس:نه نگییییی، بزار یکم آدم بشه!!!
نرگس:باشهههه.
بعد رفت ،منم هول هولکی ظرف هارو شستم و رفتم پیششون .
نرگس هر کاری میکرد سر صحبت باز کنه نیما محل نمیزاشت :)
بالاخره ساعت ۱۱ شد و نرگس رفت که بخوابه ، من و نیما چپیدیم داخل اتاق و با هر چیزی که داشتم مثل ماژیک و خودکار...
خودم مونده بودم چطور انقدر ترسناک شد .
برق رو خاموش کرده بودیم ، خونه ما پله میخورد و میرفت بالا و میشد ۳ تا اتاق خواب .
فقط برق سر دوبلکس رو روشن گرفته بودیم که چهره نیما کم و بیش معلوم باشه .
از داخل حال داد زدم
نرجس:نرگگگگگگگگسسسسسس
نرگس که از صدای جیغ من از خواب پریده بود بدوبدو از اتاق اومد بیرون که نیما از پشت دیوار پرید جلوش :))😁
بد بخت تا ۵ دقیقه زبانش بند اومده بود !!!
بعد ۵ دقیقه تنها کاری که کرد یه نیشگون از من و یکی هم از نیما گرفت بعد ۴_۵تا حرف خوب بهمون زد و رفت خوابید .
من و نیما هم تا صبح خندیدیم ، وقتی به خودمون اومدیم ساعت ۵ صبح بود :/
تا نماز خوندیم و صبحانه خوردیم و نرگس بیدار شد ، ساعت ۶ بود .
نرگس باهامون حرف نمیزد و تنها چیزی که گفت این بود
نرگس:نیما ، پا روی خط قرمز من گذاشتی ، اخه نرجس خره توچی ؟مرد گنده ! اگه من خواستگاری اومدم ، این خط و اینم نشون !
بعد از خونه زدیم بیرون.
بلایی که سر من نیومده بود ؛/
فقط الان نیما ضربه خورده بود !!!
نیما امروز میخواست بره پایگاه ، میگفت کار مهم داره .
۶ ساعت بعد
امروز داخل سایت مثل هر روز گذشت ، ساعت ۱۲ بود که با نرگس از سایت زدیم بیرون.
قرار بود یه سر بریم سر مزار مامان و بابا.
۲ شیشه گلاب و ۴ شاخه گل خریدیم .
وقتی رفتیم اونجا حدودا ۳۰ دقیقه موندیم و بعدش برگشتیم خونه .
نرگس با منم حرف نمی زد🙁
بعد خودن ناهار در جوال برادر گرامی !!! رفتم توی اتاقم ، که یهو گوشیم زنگ خورد ، ناشناس بود !
اولش ترسیدم ولی بعدش جواب دادم ، با شنیدم صدای کسی که پشت خط بود ۴ ستون بدنم لرزید ، همینو کم داشتم!...
پ.ن: یعنی کی بوده؟😨
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
ببین نرجس ، من دوست دارم!!!
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_هشتاد_دوم
#نرجس
جواب دادم
نرجس:بله؟
رادوین:سلام دختر دایی :)
نرجس:سلام،شما؟
رادوین:رادوین هستم ، خوب هستید ؟
نرجس:ببخشید نشناختم ، الحمدلله .
رادوین:نیما جان ، نرگس خانوم؟
نرجس:سلام دارن ، ببخشید شماره منو از کجا آوردید :/ ؟؟
رادوین:سخت نگیر دختر دایی ! از گوشی مامانم برداشتم .
نرجس:آها ، خوب بله ، کاری دارید ؟
رادوین :نرجس خانوم میتونم امروز ببینمتون ؟
نرجس:برای چی؟
رادوین:باهاتون کار دارم .
نرجس:نه وقت ندارم ، همینطوری بگید .
رادوین :آخه ... باشه ... میخواستم بگم که...اگه اجازه بدید یه شب برای امر خیر مزاحم بشیم !
نرجس:چی ؟
رادوین:امر خیر ، برای شما !!!
نرجس:اول اینکه خونه ما بزرگ داره که نیما هستش ، دوم اینکه خونه شما هم بزرگ داره که عمه مهتاب و پدر محترم هستن پس دلیلی نمیبینم که شما زنگ بزنی!!!، سوم اینکه من جواب دادم ، علاقه ای به ازدواج با شما ندارم ، خواهرم هم علاقه ای به ازدواج با آقا ارسلان ندارن ، چهارم اینکه دفع آخر باشه مزاحم میشی !!!
رادوین:یواش برو دختر دایی.
نرجس:به چه زبانی باید بگم دوست ندارم با تو ازدواج کنم؟
رادوین:ببین نرجس من دوست دارم !!! شاید ارسلان حسی به نرگس خانوم نداشته باشه ، ولی من دوست دارم ، میفهمی؟
نرجس:من بدم از تو میاد ، میفهمی ؟
رادوین:اگه لازم باشه خودمو آتیش میزنم برات !!!
نرجس:بس کن لطفا ، خدا حا...
نزاشت بقیه حرفم رو بزنم و گفت
رادوین:به قرآن خودمو میکشم نرجس ، ببین کی گفتم!!!
بعد قط کرد !!!
بغض کرده بودم ، با این جمله آخر بد به هم ریخته بودم !!!
نیما اومد داخل و گفت
نیما: چی شده آجی؟چرا بغض کردی ؟چرا داد میزدی؟
نرجس:ه..هیچ...هیچی!!!
اومد و بغلم کرد بعد گفت
نیما: چی شده فدات شم ؟
گوشی داخل دستم رو که دید گرفتش ، از شانس بد من قفل نبود :/ وقتی شماره رو دید گفت
نیما:اینکه شماره رادوینه !!! باز چیزی گفتن ؟
نرجس:گفت ... گفت اگه باهاش ازدواج نکنم خودشو میکشه !!!
با گفتن این جمله آخر بغضم شکست .
اگه راست میگفت چی ؟ اگه خودشو میکشت چی ؟ اون وقت همه میگن تقصیر منه !!!
افکارم رو بلند گفتم !!!
نیما:دروغ میگه بابا تو هم باورت شده ! کی میاد خودشو بکشه اونم برای تو !
با این حرفش آتیشی شدم و گفتم
نرجس:آقا محمد هم به توی دیلاق دختر نمیده ، خیالت تخت !
حس کردم ناراحت شد ! ولی هیچی نگفت .
ادامه دادم
نرجس:چی کار کنم ؟
نیما: امروز میرم خونشون و باهاشون حرف میزنم ، بهشون میگم که نظرات شما چیه .
نرجس:ما بهشون گفتیم نظرمون چیه ، ولی کو گوش شنوا؟
نیما:خورت رو درگیر نکن ، درستش میکنم .
نرجس:ممنون .
بعد بلند شد و رفت بیرون .
منم همونطور که قول دادم خودم رو درگیر نکردم ، یه آهنگ بی کلام ملایم پلی کردم و دراز کشیدم رو تخت و لذت بردم و خدا رو بابت داشتن چنین داداش گلی شکر کردم .
پ.ن:چه خوبه آدم برادری مثل نیما داشته باشه!
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
از پسرت بپرس عین سگ میپره پاچه آدم رو میگیره!!!
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_هشتاد_سوم
#نرگس
با اینکه با نیما و نرجس قهر بودم ولی با شنیدن موضوع تماس رادوین کلا یادم رفته بود .
با نیما صحبت کردم و قرار شد امروز بره خونه عمه تا این موضوع رو تموم کنه !
#نیما
زنگ در خونه رو زدم که صدای ارسلان داخل کوچه پیچید
ارسلان:بله؟
نیما:منم ارسلان جان ، باز کن.
ارسلان:سلام نیما جان ، بفرمائید.
بعد در رو باز کرد ، وارد خونه شدم که ارسلان و شوهر عمه اومدن استقبال.
روی مبل ۱ نفره نشستم ، بعد چند دقیقه ارسلان برام چایی آورد و رو به روم نشست .
خیلی تعجب کردم که عمه نبود ، یعنی مطمئن بودم که سر غزیه خواستگاری باهامون قهر کرده .
روبه ارسلان گفتم .
نیما:مثل اینکه عمه با ما قهره ، باشه ، منم زحمت رو کم میکنم ، نه رادوین خان هست نه عمه !!!فقط آقا رادوین یکم رخ بنما ببینم جرعت داری توی چشمای من نگاه کنی ؟ اینطوری میخواهی نرجس رو خوشبخت کنی؟
بعد بلند شدم و رفتم سمت در که با صدای رادوین متوقف شدم .
رادوین:وایسا .
بعد با خمش از پله ها اومد پایین و گفت
رادوین:بشین !
نیما:به به آقا رادوین ، چه عجب ! اومدی !دیگه داشتم میرفتم ، نمی اومدی بهتر بود !
بعد رفتم روی مبل روبه روش نشستم .
نیما:خب آقا رادوین ، چه خبر ؟ شنیدم برای نرجس زنگ زدی ؟
رادوین:آره ، زنگ زدم ! دوست داشتم زنگ بزنم !
نیما:چی ؟حرف مُفت؟
ارسلان:نیما جان شما ببخش ، بچگی کرده ! به خدا مامان و بابام کلی بهش حرف زدن !
نیما:نه بزار ببینم ، اینطوری تو صورت من وای میسی سر زندگی میخواهی چی کار کنی ؟
رادوین:من نرجس رو دوست دارم .
نیما:بفهم چی میگی ! نرجس نه ، نرجس خااااااانوووووووممممم ،،، فهمیدی ؟
رادوین:من دکترم ! پول دارم ،۴ تا ماشین دارم ،۳ تا خونه دارم .دیگه چی میخواهی برای خوشبختیش ؟
نیما: اول اینکه نرجس به دکتر جماعت شوهر نمیکنه ! دوم اینکه ملاک نرجس پول نیست ، عشقی که باید وجود داشته باشه !
رادوین:میگم من عاشقشم میفهمی؟
نیما:عشقی که با تهدید به خودکشی و مرگ بخواد به وجود بیاد عشق نیست، بلکه عزابه !
بلند شدم و وایسادم ، ادامه دادم
نیما:اومد اینو بگم که دفع بعدی زنگ بزنی یا مزاحم بشی و درباره این موضوع صحبت کنی خودم با دستای خودم خفت میکنم !
رفتم سمت در که اومد نزدیک و گفت
رادوین:پس حالا که داری میری بزار یه چیزی بهت هدیه بدم !
تا برگشتم یه مشت خوابوند توی صورتم !
بخاطر غیر قابل پیش بینی بودنش افتادم زمین !
چند ثانیه گیج بودم!
چشمام تار میدید ! بلند شدم و رفتم طرفش و حولش دادم که افتاد زمین !روی شکمش نشستم و صورتش رو مشت بارون کردم !
هرچی حرس داشتم خالی کردم !
ارسلان به زور منو و رادوین رو از هم جدا کرد ولی دوباره به هم حمله کردیم و انقدر هم دیگه رو زدیم که عمه مهتاب از اتاق اومد بیرون و با دیدم صورت های خونی من و رادوین جیغ بلندی زد و اومد بین ما دوتا .
مهتاب:چه خبره!
نیما:از پسرت ببپرس ! عین سگ میپره پاچه آدم رو میگیره !
مهتاب:رادوین بس کن! خوب نرجس تورو دوست نداره ، میفهمی !؟
رادوین با صورت داغون و چشمای تشنه به خون من رفت توی اتاقش و درو کوبید به هم.
عمه مهتاب:خوبی نیما ؟
نیما: مگه شما با ما قهر نبودی ؟
مهتاب:شما درست میگید ! هرکی حق انتخاب داره برای زندگیش ! ما اشتباه میکردیم ، بابت رفتار بد رادوین هم معذرت میخواهم پسرم ، بشین اینجا الان میام !
خیلی صورتم درد میکرد ! بعد چند دقیقه دیدم ارسلان سوییچ ماشین رو برداشت.
نیما:چه خبره؟
مهتاب: صورتت بد جور زخمی شده ، با ارسلان برید درمانگاه !
نیما:خوب من ماشین آوردم ! با ماشین من بریم !
ارسلان :باشه .
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
پ.ن: دعوا 🥊🥋
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
حالم خوبه بابا هیچی نیست !
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_هشتاد_چهارم
#نیما
رفتیم درمانگاه.
پرستار پنبه بتادینی رو روی صورتم میزاشت ،خیلی سوزش داشت ! ولی چیزی نمیگفتم تا ارسلان الکی ناراحت نشه .
یه جا بتادین رفت توی یکی از زخم ها ،آی بلندی گفتم که ارسلان گفت
ارسلان: یواش تر ! کشتید مریض رو !
پرستار:به من چه! به خاطر بتادینه !
بعد ۱ ساعت تموم شد .
روی ابروم کمی پاره شده بود ، که ۱ بخیه خورد .
رفتم ارسلان رو رساندم و ار اون طرف رفتم خونه .
نرگس با بی خیالی در رو باز کرد و وقتی چهره منو دید ۱قدم عقب رفت و جیغ بنفشی کشید که گوشام شروع کرد به سوت زدن!
نیما:یواااااااش
نرگس:صورتت چی شده !
نیما:صورتم رو ول کن ، گوشم کر شد !
نرگس:بیا ببینم !
بعد صورتم رو گرفت تو دستش و گفت
نرگس:کی این کار رو کرده !
نیما:ول کن بابا
نرگس:الان خوبی؟
نیما:حالم خوبه بابا هیچی نیست!
همون لحظه نرجس اومد بیرون از اتاقش ، تا منو دیدم خواست داد بزنه که گفتم
نیما:جیغ تو بد تره ، ترو خدا جیغ نزن ! توضیح میدم !
نرجس:منتظرم!
نیما: یه درگیری کوچیک با رادوین بود !
نرجس:قشنگ معلمه چقدر کوچیک بوده که اینطوری داغون شدی آقا نیمااا.برای خواستگاری با این صورت بری به نظرت بهت دختر میدن ؟کامل تعریف کن وگرنه میرم در خونشون !
نیما:باشه بابا چرا داغ میکنی؟ (موبه مو با تمام جزعیات توضیح میده) تموم!
نرگس:همین؟ براش دارم ، پسره پر رو !
نیما:نرگس جان بسه ، مهم اینه که مشکل حل شده !
نرگس:فردا مراسم خواستگاری ! زنگ میزنم به آقا محمد که بیوفته برای پنج شنبه هفته بعد .
نیما:نههههههه ، عیب نداره !
نرگس:من خودم اگه یکی با این ریخت بیاد خواستگاریم با جارو بیرونش میکنم ! اون وقت کیمیا خانوم تو رو ببینه چی میکنه !
نیما:باشه ، هر طور راحتی !
#نرگس
زنگ زدم آقا محمد و براش توضیح دادم ، گفت که همون فردا شب بیاید !😳
نرگس:آخه آقا
محمد:انشالله فردا شب فقط برای آشنایی بیشتر بیاید ، من برای کیمیا توضیح میدم که چی شده ، دختر عاقلیه ، درک میکنه !
نرگس:واقعا؟کیمیا خانم ناراحت نشن یه وقتی !
محمد:نه ، شما تشریف بیارید ، منتظریم.
پ.ن:کیا خوشحالن ؟
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
کمیل بابا بیا کمک !
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م