[توبہماجرئٺـطوفاندادے]💠💠
#دهه_فجر 🌱
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠♥️💠
نشوندادنِ تصـویرامامخامنهاے
توے شبکه هاے ماهوارهاے
بینُالمللی ممنوع اسـت چرا؟
⚜چون یک دختر آلمانی فقط با دیدنِ
چهره آقـا مسلمان شد !
#مقام_معظم_رهبری
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
✊🏻[میگویید مرگ بر آمریکا
در حالی که خودتان آمریکا هستید . . .
به اهل خانهتان ظلم میکنید
فقط سلاح ندارید، زبان که دارید!]💯
✍🏻آیتالله بهاءالدینی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ39
گوشی موبایل را با شانهاش میگیرد و کیفش را چک میکند.
_نه امیر، خودم میتونم برم.
خیالش که از بابت کامل بودن لوازمش راحت میشود، زیپ کیف را میکشد.
_نمیخواستم تو زحمت بیفتی ولی حالا دیگه راه افتادی. دورت بگردم. مواظب امیرم باش!
لباسهای شسته شده را در سبد میریزد و به تراس میبرد. روی رخت آویز پهنشان میکند. بینیاش را به زیرپوش امیر نزدیک میکند و عطر ملایم شده روی پارچهی نمدارش را بو میکشد.
نمیداند فقط خودش این اندازه مجنون است یا تمام زنهای شهرش همین درجه از جنون را نسبت به همسرانشان تجربه کردهاند.
صدای بوق خودرویی حواس او را به تراس برمیگرداند. چادر گلدارش را جلو میکشد و بلند میشود. با دیدن امیر برایش دست تکان میدهد و مگر ممکن است که لبخند نزند؟!
خودش را به سالن میرساند و چادر مشکیاش را سرش میاندازد. لیوان دربداری را از یخچال برمیدارد و با نگاهی دیگر به سالن، بالآخره راهی میشود.
امیر با دیدن دست پر بشری، کش میآورد و در را از داخل برایش باز میکند. بشری لیوان را به طرف امیر میگیرد.
_سلااااام. نوش جان کنید همسرجان!
_این چیه؟!
بشری را گردنش را تاب میدهد و همزمان با بستن در مردمکهایش را میرقصاند.
_شربت آلبالو.
_آخ دستت طلا.
امیر لیوان را به یکباره سر میکشد و خالی شدهاش را به بشری برمیگرداند. با اینکه بشری برای همصحبت شدن با امیر مشتاق است اما همان لحظه که مثل همیشه به سمت او میچرخد و زبانش برای باز کردن سر صحبت با او میچرخد، موبایل امیر زنگ میخورد و تا رسیدن به خیابان گلخون بشری مجبور میشود دندان روی جگر بگذارد.
حتی وقتی پیاده میشود، امیر فقط میتواند با اشارهی سر جواب خداحافظی او را بدهد.
قبل از اینکه شاسی زنگ خانهی نازنین را بفشارد، خود نازنین در را باز میکند.
_ای جان! چه حالی میده رفیق فابت رتبه اول کلاس باشه!
از جلوی در کنار میرود. دست دراز شدهی بشری را میگیرد و سلامش را جواب میدهد.
_بیا ببینم تو این مغز کپک زدهی ما یه چیزی فرو میره یا نه؟
مادر نازنین اینبار صمیمانهتر رفتار میکند و به حز دست دادن، روی بشری را هم میبوسد. تعجب نازنین زمانی بیشتر میشود که مادرش برای لحظاتی بشری را در آغوش خود نگه میدارد. نازنین از پشت سر مادرش برای بشری لب میزند.
_مهرهی مار داری تو!
کف اتاق نازنین مینشیند و جزواتش را روی تخت میگذارد. یک ساعتی که میگذرد، فریدهخانم با یک سینی جلوی در اتاق ظاهر میشود. بشری سریع میایستد.
_چرا زحمت کشیدید؟!
_باید یه چیزی بخورید تا مغزتون کار کنه یا نه؟
بشری تشکر میکند و نازنین سینی را از دست مادرش میگیرد. با صدای کوتاهی میگوید:
_چه غلطی نکردم تو رو آوردم خونهمون؟ مامان کلاً منو فراموش کرده!
بشری و فریدهخانم میخندند ولی بشری نمیخواهد بگذارد وقت را از دست بدهند.
_بدو نازنین. وقت کم میاریما!
فریده خانم تنهایشان میگذارد ولی شیطنتهای نازنین هنوز ادامه دارد.
_یاد ندارم مامان هیچ وقت به خاطر من تا در اتاقم اومده باشه! همیشه زیباخانمو میفرسته. تو بودی نزول اجلال کرده!
در جواب چشمغرّهی بشری، پا روی پایش میاندازد.
_چیطو میشه اگه فردو نرم سر جلسه؟
و شانههایش را خونسرد بالا میاندازد.
_من که از تو عقب افتادم، ای یه درسو هم روش. ما فقط ترم اول درسامون یکی بود. همونم تو چهار واحد بیشتر بردُشته بودی.
_حواست رو بده به من نازنین. از زیر درس در نرو.
نازنین سرش را میخاراند.
_خیلی تابلوئه که تنبلم!؟
بشری خودکار را روی کاغذ رها میکند.
_از دست تو. ماشاءالله چقدر انرژی داری! هر کی پای تو بیفته پیر نمیشه.
گفتن این حرف همانا و پنچر شدن نازنین هم همان. فکر نازنین پر میکشد طرف ساسان.
زانوهایش را بغل میکند و پکر مینشیند.
اونی که باید همراه من باشه و پا به پای من بیاد انگار منو نمیبینه!
بشری سرکی روی جزوه میکشد و فرمولی را مینویسد. نازنین اما فقط خط خطی میبیند.
_ببین نازنین!
و شروع میکند به توضیح دادن و حل کردن. از سکوت نازنین متوجه میشود که نازنین در فکر است.
_حواست اینجاست؟
نازنین بیحرف سرش را تکان میدهد. بشری چشم از نازنین برنمیدارد. خودکارش را روی کاغذ میگذارد و چهار زانو مینشیند. خیلی جدی ولی با لحن آرامی میپرسد:
_چی شده نازنین!؟
_هیچی
بشری نفس عمیقی میکشد.
این هیچی یعنی که خیلی چیزا هست!
اخم ریزی میکند. لبش را به دندان میگیرد و به چند لحظهی گذشته فکر میکند، به حرفهایشان. و میرسد به اینکه هر کی پای تو بیفته...
_پس فیل خانم یاد هندستون کرد!؟
خودکار و کاغذ را وسط جزوه میگذارد و میبندد.
_هنوز بهش فکر میکنی؟
نازنین جوابی نمیدهد و کار بشری را سختتر میکند.
حالا دیگه باید اول به حرف بیارمش. بعد آرومش کنم.
فراموشش نکرده که چیزی نمیگه.
_دوست داری راجع بهش حرف بزنیم؟
نازنین نفسش را سنگین رها میکند. قلاب دستهایش را از زانوهایش باز میکند و سرش را بالا گرفت.
_حرفی واسه گفتن ندارم.
بشری به چشمهای نازنین عمیق نگاه میکند. نازنین تحمل این نگاه بشری رو ندارد. دوباره سرش را پایین میاندازد.
بشری چانهی نازنین را بالا میگیرد.
_حرفی نمیشه زد؟ قبول. بگو کاری میشه کرد؟
_نمیدونم.
بشری لبخند امیدواری میزند.
_ولی من میدونم چیکار میشه کرد.
نازنین سر تکان میدهد که یعنی "چه کار؟"
_نمیخوام نصیحتت کنم یا راهکار بهت بدم که شاید تو نه گوشی واسه شنیدن نصیحت داشته باشی و نه توانی برای به دست آوردن دل آقای میر.
نازنین کنجکاو میشود. لب باز میکند:
_پس چی؟
بشری دستی به پلکهایش میکشد تا کمی از سوزش چشمهایش بکاهد.
_خودمو تو موقعیت تو که میذارم، فقط به این نتیجه میرسم که باید از خدا بخوام و دلم رو آروم و بیخیال کنم. بیا با خدا رفیق شو. باهاش حرف بزن. درداتو بهش بگو. گلایه کن. حتی وقتایی که حالت خوشه باهاش شوخی کن.
نازنین با چشمهای متعجب نگاهش میکند.
_شوخی؟!
بشری میخندد و موهایش را از روی صورتش کنار میزند.
_آره. وقتی با خدا دوست بشی غصه و شادیت رو میبری پیش خودش.
با ذوق و شوق ادامه میدهد.
_اگه بدونی چه رفیقی میشه برات!
نازنین ناباور به بشری نگاه میکند.
_چقدر راحت داری از خدا حرف میزنی! من از صدقه سری رابطه با تو یه سالی میشه که نماز میخونم. منو چه به این حرفا.
از لبهی تخت لیز میخورد و کنار بشری مینشیند. _اصلاً مگه شدنیه؟
با حالتی گنگ به بشری نگاه میکند ولی حالت چشمهای بشری اطمینانبخش است.
_باور کن. کافیه یه بار امتحان کنی. درد داشتی، شادی داشتی فقط به خودش بگو. بعد ببین چه قشنگ دلت رو آروم میکنه. از مادر مهربونتر، دلسوزتر.
دل نازنین از تب و تابی که در حرفهای بشری میبیند، نرم میشود.
_من هیچ وقت اونقدر راحت با خدا حرف نزدم ولی...
بشری حرف نازنین را کامل میکند.
_ولی امتحانش ضرر نداره؛
کیفش را برمیدارد. کاغذها را برای نازنین میگذارد و جزوهاش رو توی کیف خودش جا میدهد.
_من دیگه باید برم. میخوام شام درست کنم. امیر خسته از راه میرسه.
چادرش را میپوشد و باز هم لبخند میزند. صورت نازنین را خواهرانه میبوسد. دست روی شانهی نازنین میگذارد.
_هوای خودتو داشته باش. فقط خدا به دردت میخوره.
و برایش میخواند.
"درد عشقی کشیدهام که مپرس
زجر هجری چشیدهام که مپرس
گشتهام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیدهام که مپرس"
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠رسول اکرم "صلى الله علیه و آله وسلم" میفرمایند:
⚜ثَلاثٌ مَن کُنَّ فیهِ فَهِىَ راجِعَهٌ عَلى صاحِبِها: اَلبَغىُ و المَکرُ و النَّکثُ
سه خصلت است که در هر کس باشد (آثارش) به خود او برمىگردد:
ظلم کردن
فریب دادن
تخلّف از وعده 🚫
📚نهج الفصاحه، صفحه ۴۲۲، حدیث ۱۲۸۱
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
معرفی کتاب🌱
⚜زن مبدأ همه خیرات است؛
#قدرت_و_شکوه_زن
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسینابنعلی میچسبد؛
💠السلامعلیالحسین
💠وعلیعلیابنالحسین
💠وعلیاولادالحسین
💠وعلیاصحابالحسین
#روز_و_روزگارتون_حسینی ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
27.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷✨🌷✨🌷✨
💠دعای هفتم صحیفه سجادیه
💠توصیه مقام معظم رهبری
💠به امید رسیدن به روز بدون کرونا
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠رسول اکرم "صلى الله علیه و آله وسلم" میفرمایند:
⚜ثَلاثٌ مَن کُنَّ فیهِ فَهِىَ راجِعَهٌ عَلى صاحِبِها: اَلبَغىُ و المَکرُ و النَّکثُ
سه خصلت است که در هر کس باشد (آثارش) به خود او برمىگردد:
ظلم کردن
فریب دادن
تخلّف از وعده 🚫
📚نهج الفصاحه، صفحه ۴۲۲، حدیث ۱۲۸۱
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜🌷⚜
لینک #برگ20
https://eitaa.com/In_heaventime/3585
لینک #برگ21
https://eitaa.com/In_heaventime/3590
لینک #برگ22
https://eitaa.com/In_heaventime/3592
لینک #برگ23
https://eitaa.com/In_heaventime/3595
لینک #برگ24
https://eitaa.com/In_heaventime/3599
لینک #برگ25
https://eitaa.com/In_heaventime/3602
لینک #برگ26
https://eitaa.com/In_heaventime/3606
لینک #برگ27
https://eitaa.com/In_heaventime/3608
لینک #برگ28
https://eitaa.com/In_heaventime/3612
لینک #برگ29
https://eitaa.com/In_heaventime/3614
لینک #برگ30
https://eitaa.com/In_heaventime/3618
لینک #برگ31
https://eitaa.com/In_heaventime/3647