eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.4هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠رسول اکرم "صلى الله علیه و آله وسلم" می‌فرمایند:    ⚜ثَلاثٌ مَن کُنَّ فیهِ فَهِىَ راجِعَهٌ عَلى صاحِبِها: اَلبَغىُ و المَکرُ و النَّکثُ سه خصلت است که در هر کس باشد (آثارش) به خود او برمى‌گردد: ظلم کردن فریب دادن تخلّف از وعده 🚫     📚نهج الفصاحه، صفحه ۴۲۲، حدیث ۱۲۸۱ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
6.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 « مقامی بالاتر از بدریون » 👤 استاد قدر خودت رو بدون. بدون می‌تونی کی باشی... ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠 من در تو گریزان شدم از فتنه‌ی خویش من آنِ تو ام مرا به من باز مده✨✨ 💠 🌤 💠 ♥️ 💠 اَینَ‌المُنتَقَم؟! ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨            ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ39
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨            ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم عصر سه‌شنبه است و تا روز شنبه امتحانی ندارند. بشری شام را آماده کرده، از همان‌ کتلت‌هایی که اگر امیر سر آشپزی به او می‌رسید نصفش را می‌خورد. _شام که داریم. بچینم تو سبد ببریمش؟ این را بشری در جواب امیر که پیشنهاد بیرون رفتن داده، می‌گوید. امیر قبول نمی‌کند. دست‌هایش را دور شانه‌ی بشری حلقه می‌کند. چانه‌اش را روی سر بشری می‌گذارد. _خیلی زحمت می‌کشی تو خونه. خسته میشی. می‌خوام شام ببرمت بیرون. سرش را بلند و با مهربانی مردانه‌اش، صورت بشری را نگاه می‌کند. _می‌خوام بهت خوش بگذره. نه که امشبم بخوای تو دردسر بیفتی بساط شام بچینی. _ولی این دردسر نیست. با تو همیشه به من خوش می‌گذره حتی اگه خودم شام بپزم و سفره بندازم و جمع کنم. _ وظیفمه هوات‌و داشته باشم. یه شام بیرون رفتن که قابل تو رو نداره. ظرف کتلت را از دست بشری می‌گیرد و روی کابینت می‌گذارد. _اینا رو بذار بعداً خودم ترتیبشون‌و می‌دم. بشری ظرف را توی یخچال می‌گذارد. _نوش جونت عزیزم. واسه شما پختم دیگه. _آخرش با این دست‌پخت خوشمزت من‌و از ریخت و قیافه می‌اندازی. _همون بهتر زشت بشی هیشکی نگات نکنه! _حسودی هم بلد بودی تو! بشری سینه به سینه‌ی امیر می‌ایستد. _چه جورم! چشم‌های امیر ریز می‌شوند. _از قیافه هم که بیفتم باز یه عده نگام می‌کنن. می‌گن چه دختر بی‌سلیقه‌ای بوده این‌و انتخاب کرده. بشری مشتی به بازوی امیر می‌زند. _سلیقه‌ام خیلی هم خوبه. مچ دستش را ماساژ و بینی‌اش را چین می‌دهد. غر می‌زند. _آدم آهنی هستی تو! امیر قهقهه می‌زند. _تا تو باشی دست روی شوهرت بلند نکنی. بشری جلوی آینه می‌ایستد و امیر احتمال می‌دهد که دارد به این فکر می‌کند که چه بپوشد. _کجا بریم بشری خانمی؟ _اول بریم شاهچراغ. دلم زیارت می‌خواد. بعدش تو بگو. _حافظیه و نارنجستان که اون دفعه به خاطر شلوغی نرفتیم. _اووو! چه خوب یادت مونده! نگاه امیر به آرام‌ترین شکل ممکن درمی‌آید. _خیلی برام عزیزی! بشری با چشم‌هایی که از شوق ستاره باران شده‌اند، صورت امیر را به هوای پی بردن به عمق علاقه‌اش می‌کاود. دست امیر را می‌گیرد و حلقه‌ی ازدواجشان را لمس می‌کند. _خوشبخت‌تر از من، زنی هست؟ .. .. غروب شده و هوا رو به خنکی می‌رود. لبه‌ی حوض وسط صحن، روبه‌روی گنبد می‌نشینند. چلچراغ‌های آویز در بالکن همزمان روشن می‌شوند. معنویت حرم مطهر حال خوبی به هر دویشان داده. امیر دست روی دست بشری می‌گذارد و چشم‌هایش به نقش و نگار فیروزه‌ای و سفید گنبد خیره می‌ماند. _هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یه زمانی برسه که یه دختر این‌جوری تو دلم جا بگیره. خیلی دوستت دارم. سر کارم دلم هوات‌و می‌کنه تا می‌بینمت آروم می‌شم. خستگیم رفع می‌شه. دست دیگرش را جلو می‌آورد و دست چپ بشری را بین دو دست خودش جای می‌دهد. بشری ساکت است و به حرف‌های امیر فکر می‌کند. نگاهشان به ضریح است که از آن فاصله، لابه‌لای جمعیت به چشمشان می‌خورد. .. .. بعد از آن شب، حال خوبی به بشری دست داده که نمی‌تواند وصفش کند. انرژی گرفته و با دقت بیش‌تری به کارهایش رسیدگی می‌کند. هر ساعت خاطره‌ی اون شب، ابراز علاقه‌ی امیر روبه‌روی ضریح حضرت احمدابن‌موسی (علیه‌السلام) از ذهنش می‌گذرد و شیرینی خاصی همه‌ی وجودش را در برمی‌گیرد. چند روز پیش آخرین امتحان ترمشان را داده‌اند و برای امشب قرار گذاشتند که با همکلاسی‌ها یک دورهمی داشته باشند. قرار است عصر همه در باغ رستوران پدری ساسان جمع بشوند. بشری نماز عشایش را هم خواند ولی خبری از امیر نشده. با دلواپسی شماره‌اش را می‌گیرد. صدای خسته و کلافه‌ی امیر بیش‌تر نگرانش می‌کند. _خوبی امیر؟ امیر پیشانی‌اش را برای چند لحظه می‌فشارد. _خوبم عزیزم. نگاهی به ساعت که عقربه‌هایش روی هشت و و دوازده نشسته‌اند می‌کند. _چند دقیقه دیگه کار دارم. نیم ساعت دیگه خونه‌ام. _باشه عزیز. منتظرم. امیر قبل از ساعت هشت و نیم می‌رسد و بشری با دیدنش شوکه می‌شود. _چرا ان‌قدر به هم ریخته‌ای؟ دستش را به دست بشری می‌سپارد. _از ظهر تا الآن داشتم فک می‌زدم. بشری برایش شربت سکنجبین می‌آورد و امیر لیوان را یک‌باره سر می‌کشد. _جیگرم حال اومد. _نوش جونت. بیارم باز؟ _نه دیگه. آماده شم بریم. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل حرام است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿 ✨رو به شش‌گوشه‌ترین قبله‌ی عالم، هر روز . . .بردن نام حسین‌ابن‌علی می‌چسبد؛ 💠السلام‌علی‌الحسین 💠و‌علی‌علی‌ابن‌الحسین 💠وعلی‌اولادالحسین 💠وعلی‌اصحاب‌الحسین ♥️ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
27.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷✨🌷✨🌷✨ 💠دعای هفتم صحیفه سجادیه 💠توصیه مقام معظم رهبری 💠به امید رسیدن به روز بدون کرونا ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠اغلب مردم اظهار می‌کنند ک ما امام زمان«عج» را از خود بیشتر دوست داریم... و حال آنکه این‌طور نیست! ⚜زیرا اگر او را بیشتر از خود دوست داشته باشیم، باید برای او کاری کنیم نه برای خود، همه دعا کنید که خداوند موانع ظهور آن حضرت را برطرف کند و دل ما را با دل آن وجود مبارک یکی کند.... ✍🏻شیخ‌ رجبعلی‌ خیاط ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨            ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ40
💠✨           ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم قسمت۲ جلوی آینه‌ی اتاق می‌ایستد. موهایش را بین انگشت‌هایش می‌گیرد و رها می‌کند. با لب‌های برچیده به بشری که در حال جوراب پوشیدن از آینه می‌بیندش، نگاه می‌کند. _یادم رفت اصلاح کنم. _وقت نکردی. سرش را تکان می‌دهد. _کاریش نمی‌شه کرد. یه دوش بگیرم بریم. بشری جوراب‌هایش را درمی‌آورد و با نگاهی که امیر می‌تواند از آن بخواند فکری در سرش دارد، مقابل او می‌ایستد. _می‌خوای موهات‌و بزنم؟ _بلدی؟! _فکر کنم بتونم. بار اولم نیست. امیر نچی می‌کند. _فکر کنی؟ خرابش می‌کنی بدتر می‌شه. بشری دست‌هایش را دو طرف سر امیر می‌گذارد. از سمت چپ و راست نگاهی به موهایش می‌کند. _خرابش نمی‌کنم. آنقدر مطمئن می‌گوید که امیر دلش نرم بشود موهایش را به دست او بسپارد. بشری دوباره تاکید می‌کند. _خیالت راحت. بشین تو حمام برات یه مدل خوب می‌زنم. امیر روی صندلی حمام می‌نشیند و بشری برایش پیش‌بند می‌بندد. موزر را دستش می‌گیرد و امیر می‌گوید: _خرابش نکنی! _خراب هم شد بهتر یه چند روز می‌مونی تو خونه ور دل خودم. امیر مچ دست بشری را می‌گیرد. _نگو که از عمد من‌و این‌جا نشوندی؟ با نقشه!؟ بشری می‌خندد. چانه‌ی امیر را محکم می‌گیرد. _نه عزیز دلم. دستش را به کمرش می‌زند و با چشمکی می‌گوید: _بذار کارم تموم شه ببینم دیگه آرایشگاه میری یا مشتری ثابت خودم میشی؟ امیر دست‌هایش را قلاب می‌کند‌ خودش هم نمی‌داند با چه عقلی می‌خواهد موهایش را به دست بشری بسپارد. _بسم‌الله. ان‌شاءالله که خوب میشه. پنج دقیقه‌ی بعد موزر را خاموش می‌کند. امیر گردن می‌کشد تا خودش را در آینه ببیند.‌ _ببین چطوره؟ امیر دستی به موهایش می‌کشد. _دستت درد نکنه. چیکار کردی! بشری لبخند زد. _خب خدا رو شکر راضی هستی. _ولی تو که بالاش رو دست نزدی. _می‌خوای خرد بشه؟ امیر هنوز چشم از آینه برنداشته است. _نمی‌دونم. نه، بد نشده. بشری سیم موزر را جمع می‌کند. _مدل آلمانیه فقط من دورش رو با صفر نزدم تا سفید نشه. _اونجوری سوسول می‌شدم. بشری می‌خندد. _نمی‌دونم شایدم خوشگل میشدی. بذار پیش‌بند رو باز کنم. امیر موهای ریخته شده کف حمام را می‌بیند. _کثیف‌کاری شد. _این دیگه دست شاگرد رو می‌بوسه. از حمام اومد بیرون می‌آید و حین بستن در چشمکی می‌زند. _تا شما دوش بگیری، من آماده می‌شم. امیر با حوله‌ی سفیدی که دارد نم موهایش را می‌گیرد بیرون می‌آید. _صحت حمام عزیزم. _سلامت باشی. _بامزه شدی. امیر حوله را آویز می‌کند. _باز گفتی بامزه؟ بشری موهای روی پیشانی امیر را بالا می‌زند. _بامزه بودی دیگه. الآن خوشگل شدی. _بامزه رو به بچه‌ها میگن، خوشگل رو به زنا. _اوووه امیر! امیر بی‌صدا می‌خندد و بشری با غیض چانه‌ی گوشتی امیر را می‌کشد و امیر اخطارگونه می‌گوید: _بار دومته! بشری شانه‌هایش را بالا می‌اندازد. _خب گوشتالوئه. سشوار را از دست امیر می‌گیرد. _می‌خوای برات بکشم؟ امیر از خدا خواسته لبه‌ی تخت می‌نشیند. _کارت بیسته! چند دقیقه‌ی بعد بشری چادر پوشیده، به در اتاق تکیه می‌زند. _مبارکت باشه. امیر عطرش را روی میز می‌گذارد. _دیگه مشتری خودت شدم. بشری با خنده دست‌هایش را به هم می‌زند. _جااانم. چشم شما امر کن. امیر لامپ را خاموش می‌کند و دست بشری را می‌گیرد. _چشمت روشن عزیزم! اصلاح کردن‌و از کجا یاد گرفتی؟ _همین‌جور تجربی. زیاد پیش اومده موهای بابا و یاسین و طاها رو بزنم. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل حرام است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠امام صادق علیه السلام می‌فرمایند: ⚜‌[به آنچه اميدش را ندارى اميدوارتر باش از آنچه که به آن اميد دارى؛ چرا که موسى علیه‌السلام رفت كه آتش بياورد، ولی به عنوان پیامبر مرسل بازگشت...]⚜ 👈كُن لِما لا تَرجُو أرجى مِنكَ لِما تَرجُو؛ فإنّ موسى ع ذَهَبَ لِيَقتَبِسَ لاهله نارا فانصرف الیهم و هو نبی مرسل... 📚کافی، جلد۵، صفحه۸۳ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯