eitaa logo
معارف اسلامی
581 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
239 فایل
@drhosseins برای ارتباط با مدیر کانال از این آی دی استفاده کنید.
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خدا / سری / نگارش داستان شماره یک: سی و پنج نامزد من ساسان هستم. سال 1393 ش از یکی از شهرستان‌های نسبتاً دور برای تحصیل در دانشگاه به تهران آمدم. مدتی طول کشید تا از بهت و حیرت بیرون آمدم و با فضای دانشگاه مأنوس شدم. از یکی از دختران همکلاسی‌ام خوشم اومد. دنبال این بودم تا به طریقی سر صحبت با او را باز کنم و به او بگم: «دوست دارم با او ازدواج کنم.» اما جرأت نمی‌کردم. تجربه‌ای نداشتم و خجالت می‌کشیدم از کسی دیگر هم کمک بگیرم تا واسطه آشنایی ما بشود. شماره‌ی موبایلم را در کاغدی نوشتم و دنبال فرصت بودم تا آن را هر طور شده به او بدهم. تا اینکه یک روز دیدم او از پله‌های طبقه بالاتر به سمت پایین می‌آید. من در حالی که ضربان قلبم به شدت می‌زد و دست‌هایم خیس عرق شده بود، با تظاهر به نقش کسی که عجله دارد از کنار او رد شدم، کیفم به طور عمدی با او برخورد کرد و کتاب‌هایی که در دستش بود پخش زمین شد. در حالی که وانمود می‌کردم بسیار شرمنده هستم و مرتب عذرخواهی می‌کردم، شروع کردم به جمع کردن کتاب و دفتر او، تا اینکه احساس کردم فرصتی را که مدت‌ها به دنبالش بودم آماده است. در حالی که حواسم به او بود که نبیند، شماره تلفن خود را لای یکی از کتاب‌های او گذاشتم. مکرر از آن لحظه هرگاه موبایلم زنگ می‌زد، ضربان قلبم بالا می‌رفت با عجله در پی آن بودم که چه کسی پشت خط است؟ از طرفی می‌گفتم: «شاید تا یک سال دیگر این برگه را در لای کتاب نبیند!» از طرفی دیگر به خود امید می‌دادم هر چه زودتر شماره را پیدا می‌‌کند و با من تماس می‌گیرد. تا اینکه عصر روز بعد، موبایلم زنگ زد. با تپش شدید قلب آن را برداشتم، گفتم: «الو بفرمایید.» مردی پشت خط بود گفت: «آقا ساسان؟» گفتم: «بله خودمم، امرتون؟!» گفت: «تو حراست، منتظرت هستم، هرچه زودتر بیا!» با ترس و لرز گفتم: «چشم.» برخلاف تصورات من از حراست دانشگاه بود، و آن دانشجو حسابی آبروداری کرده و از خجالتم درآمده بود، یک راست شماره تلفن را به دفتر حراست برده بود. و حدس زده بود که شماره را در آن تصادف ساختگی لای کتابش گذاشته‌ام. خودم را به حراست رساندم. آقایی که مرا نزد خود خواند و شروع به صحبت با من ‌کرد، گفت: «آقا ساسان، این این کاری که تو کردی مال چهل پنجاه سال پیشه.» خودم رو به اون راه زدم و گفتم: «کدام کار، برام توضیح بدید!» گفت: «خودتو به اون راه نزن، برات بهتره به اشتباهت اقرار کنی.» وقتی دید نه من زیر بار نمیرم و مرتب طفره میرم، به من گفت: «ببین پسر جون این راهی که تو میری من بارها اون رو آسفالت کردم، بهتره به اشتباه خودت اعتراف کنی، تعهد بدی که دیگه تکرار نشه.» من که از بچگی حاضر جواب بودم، گفتم: «عجب شما آسفالت کاری هم می‌کنید؟!» گفت: «حالا!» ناگزیر مُقُر اومدم، عذرخواهی کردم و تعهد کتبی دادم که دیگر از این سیاه بازی‌ها در محیط دانشگاه در نیارم. اما چه کنم محیط اینجا با شهر کوچک من بسیار متفاوت بود. هر دانشجویی رو که می‌دیدم آرزو می‌کردم همسر آینده‌م باشه. با شگردهای گوناگون که به تدریج یاد گرفتم، سر صحبت را با دانشجویان باز می‌کردم و به آنها قول ازدواج می‌دادم. از شما چه پنهون تا ترم پنجم به سی و چهار نفر قول ازدواج دادم. (قول شرف!) بدبختانه طبق رسم و رسومات منطقه‌ی ما، پدر و مادرم برای خواستگاری به خانه یکی از همسایگان رفتند و دخترشان را برای من خواستگاری کردند. به آنان گفتند: «آینده پسر ما به صورت تضمینی معلوم است: از همین الان حقوق می‌گیره سربازی نمی‌ره و مزایای دیگر معلمی را برای آنان گفتند. آنان هم قبول کردند و به اعتبار گفته‌های من و پدر و مادرم، نامزدی ما را رسماً به همسایه و فامیل اعلام کردند. اما مدیریت ۳۵ نامزد برای من کار طاقت فرسایی بود، از درس و کلاس عقب افتادم، سه ترم پیاپی مشروط شدم. دانشگاه به من اخطار داد که برای اخراج و تسویه حساب آماده باش. مجموع مبلغی که باید به عنوان جریمه و هزینه تحصیل و تعهد و این‌ها پرداخت می‌کردم صد و بیست میلیون تومان شد. وقتی داستان را برای پدر و مادرم تعریف کردم، از شدت ناراحتی در معرض سکته قرار گرفتند. مادرم آمد دانشگاه و با آقای دکتر خوشبخت صحبت کرد بلکه راه چاره‌ای پیدا کنیم. مادرم با بغض و گریه به دکتر گفت: - اینکه پسرم درس نخوانده، مشروط شده می‌فهمم. - اینکه یکی از اقوام ضامن پسر ماست و برای به زحمت نیفتادن او باید ۱۲۰ میلیون تومان پول بدیم، این را هم می فهمم. اما این درد رو کجا ببرم؟ که ما روی دختر مردم اسم گذاشتیم به اونا گفتیم: «پسرمون معلمه، سربازی نمی ره، حقوق می‌گیره.» الان با چه رویی به اونا بگیم همه‌ی اینها باد هواست: پسر من باید به سربازی بره، شغلی نداره و بیکاره، برای پرداخت جریمه‌ی او خانه‌مان را هم باید بفروشیم. چطور باور می‌کنن؟! نمیگن: «شما با آبروی ما و دخترمون بازی کردید؟!» نظر خواننده👈: @drhosseins
✨﷽✨ ✍استاد : زيبایی از علیه السلام نقل شده است كه موارد بسياري به بنده مراجعه كردند كه بعد از عمل به اين روايت مشكلشان حل شده است! حضرت در یک جمله کوتاه میفرمایند: «الاحتمال، قبر العیوب» و بردباری . چه طور جسد در قبر پنهان میشود، همه عیب ها با بردباری پنهان میشود. مردي برايم نقل ميكرد كه من تا به منزل ميرسيدم، همسرم شروع به دعوا میکرد كه چرا تو فقيري؟! چرا من را بيست سال اسيرخود كردي؟! و...! مرد میگفت من هم جوابش را ميدادم و تا شب مدام دعوا میکردیم! و به همين منوال روزهاي ديگر! از وقتي كه این حدیث را شنيد و عمل كرد، کارشان درست شد! 💥مرد نقل ميكرد که همسرم طبق معمول ، تا من رسيدم شروع کرد به تكرار همان حرف ها! میگوید یاد این روايت افتادم که "الاحتمال قبر العیوب" هیچی نگفتم و سكوت كردم! با همين سكوتم ،تمام شد! دعوا ریشه کن شد!
💠 حضرت علیه السلام در بیان آیت‌الله العظمی 👇🏻 ▪️ وصیت ‌نامه حضرت چند صفحه است، این وصیت شَفهی نیست كتبی است، این‌ طور نیست كه حسنین را خواسته باشد و به آنها این فرمایش را فرموده باشد، آن می‌ شد خطبه یا كلام؛ اما این را حضرت با قلم نورانی خودشان مرقوم فرمودند، این وصیت‌ نامه است و در همین متن هم آمده است كه حضرت فرمود هر كس كه كتاب من به او رسیده است او هم جزء «اوصیای من» است. ▪️ صدر وصیت ‌نامه شهادت به توحید، شهادت به رسالت این گونه از معارف دینی هست كه در وصیت ‌نامه باید این‌ چنین باشد: شهادت به وحدانیت خدا، اقرار به وحدانیت خدا، اقرار به رسالت انبیا عموماً، وجود مبارك رسول گرامی (علیهم الصلاة و علیهم السلام) خصوصاً، ولایت اهل بیت علی و اولاد علی(علیهم السلام)، بعد آن مطالب بعدی ذكر می ‌شود. وجود مبارك حضرت امیر مسئله توحید را مطرح فرمود، مسئله رسالت و نبوّت را مطرح فرمود بعد این جمله‌ ها را فرمود، فرمود: «أُوصِیكُمَا بِتَقْوَی اللَّهِ»؛ من شما را به تقوای خدا وصیت می ‌كنم. تقوا بهترین توشه است؛ یعنی آدم سپری، وقایه ‌ای داشته باشد كه گناه به او نخورد، تیر به او نخورد. مستحضرید كه درباره گناهان تعبیر به سِهام و تیرها شده است. ▪️ «وَ أَنْ لاَ تَبْغِیا الدُّنْیا وَ إِنْ بَغَتْكُمَا»؛ دنیا در پنج بخش خلاصه شد كه در سورهٴ مباركهٴ حدید آمده ﴿اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَیاةُ الدُّنْیا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِینَةٌ وَتَفَاخُرٌ بَینَكُمْ وَتَكَاثُرٌ فِی الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلاَدِ﴾[1] همین پنج بخش است، فرمود نه بازی بكنید نه كسی را بازی بدهید، نه سرگرم بشوید نه كسی را سرگرم كنید، نه به زینت بپردازید نه دیگران را به این كار تشویق كنید، نه فخرفروشی كنید نه دیگران را به این كار تشویق كنید، نه به دنبال تكاثر باشید نه دیگران را به تكاثر دعوت كنید، شما وقتی می‌ توانید كوثری باشید چرا به تكاثر می‌ پردازید! این تكاثر شما را به چاه می ‌اندازد. اگر كسی توانست كوثری باشد خب حیف است كه گرفتار تكاثر باشد. فرمود ولو دنیا به طرف شما بیاید شما به طرف دنیا نروید! مستحضرید پرهیز از دنیا نعمت خوبی است نه پرهیز از جامعه، پرهیز از امّت و پرهیز از مردم! خدمت كردن به جامعه، به نظام، به امت از بركات دینی است، اما دنیاطلبی كه حالا من باید باشم و اگر من نباشم مشكل دارد خب این درست نیست، این معلوم می ‌شود دنیاست. ▪️ «وَ كُونَا لِلظَّالِمِ خَصْماً وَ لِلْمَظْلُومِ عَوْناً»، این دو وظیفه است؛ فرمود شما كمك مظلوم باشید (یك) دشمن ظالم باشید (دو). «أُوصِیكُمَا وَ جَمْیعَ وَلَدِی وَ أَهْلِی وَ مَنْ بَلَغَهُ كِتَابِی»؛ فرمود من در این وصیت ‌نامه هم شما را هم فرزندانم را هم سایر وابستگان و خاندانم را وصیت می ‌كنم به تقوای الهی، هر كس كه نامه من به او رسیده است او را وصیت می‌ كنم «وَ نَظْمِ أَمْرِكُمْ»؛ كارهایتان را منظم كنید! هم كارهای حكومت را، هم كارهای ملت را، هم كارهای شخصی را، بالأخره كارتان منظم باشد. كسی كه می‌خواهد درس بخواند برنامه ‌ریزی كند چه حوزوی چه دانشگاهی؛ در بخش اقتصاد كارهایتان را منظم كنید «وَ نَظْمِ أَمْرِكُمْ». «وَ صَلاحِ ذَاتِ بَینِكُمْ»؛ بكوشید كه هیچ اختلافی با یكدیگر نداشته باشید، اگر چند نفر با هم اختلاف دارند تلاش و كوشش كنید آنها را متّحد كنید مسئله اتحاد از بهترین نعمت‌ های دینی است. ▪️ در متن وصیت ‌نامه وجود مبارك حضرت امیر آمده است فرمود عظمت اتحاد این است كه «فَإِنِّی سَمِعْتُ جَدَّكُمَا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) یقُولُ صَلاَحُ ذَاتِ الْبَینِ أَفْضَلُ مِنْ عَامَّةِ الصَّلاَةِ وَالصِّیامِ»؛[2] من از پیامبر شنیدم كه فرمود اصلاح جامعه از بسیاری از نمازها و روزه ‌های مستحبّی بالاتر است؛ یعنی اینكه آدم بتواند جامعه را اصلاح كند، صالح كند، متّحد و منسجم كند. [1] . سوره حدید، آیه 20. [2] . نهج البلاغه، نامه47. 📚 درس تاریخ: 1391/09/16
آقای مدیر مدرسه مارون بود هم مدیر بود و هم ناظم و هم معلم. در اتاق کوچک مدرسه زندگی می کرد. عینکی بود و سبیل سیاه درشتی داشت. بعدا فهمیدیم برادرش توده ای بوده و اعدام شده. می گفت سال های سال است که هرچه فکر می کنم با عقلم جور در نمی آید گه جهان را خالقی باشد خدا نام مدتی بود آقای مدیر مریض شده بود.رنگ چشم های آقای اخوان سفید شده بود و رنگ پوستش زرد. زرد مثل زردچوبه. عمونبی می گفت یرقان گرفته با دعا هم خوب نمی شود. مدت ها توی تخت استراحت کرد اما زردی اش نمی رفت. برای اداره آموزش و پرورش اراک پیغام فرستاد که کسی را به جایش بفرستند.نفرستادند. در اراک هم کسی را نداشت. حاج آخوند می خواست آقای مدیر را به خانه خودش ببرد تا آنجا به او بیش‌تر رسیدگی کند، پدربزرگم گفت: خانه ما بزرگ‌تر است و به مدرسه نزدیکتر . می خواست مدرسه را برای یک هفته تعطیل کند تا حالش جا بیاید. حاج آخوند گفت من خودم به جای شما یک هفته ای به مدرسه می‌روم . کلاس سوم بودم. معلمی حاج آخوند چیز دیگری بود. هفت روز معلم ما شد.به کتاب و درس مدرسه کاری نداشت. روز اول گفت: بچه ها امروز ما در باره خدا صحبت می کنیم. فرقی ندارد ارمنی و مسلمان همه ما با خدا حرف می زنیم. از بیست و چهار نفری که توی کلاس بودیم هشت نفر از بچه ها ارمنی بودند، پنج پسر و سه دختر از ده همسایه-حمریان- به مدرسه می آمدند. گفت: خب بچه ها حالا می خواهیم با خدا حرف بزنیم. خیال کنید خودتان تنها نشسته اید و می خواهید با خدا حرف بزنید. مثل اینکه با پدرتان صحبت می کنید، یا با مادر یا برادر و خواهر و دوست. خدا با ما دوست است، رفیق است، اسمش رحمان است یعنی با همه ما دوست است. اسم دیگرش رحیم است یعنی برای همیشه با ما دوست است. پیامبران هم دوست ما هستند. هیچ فرقی میان پیامبران نیست. مسیح و محمد، بچه ها برای هردوشان دوتا صلوات بفرستید...دوست ما هستند. خب حالا از هر کلاسی یک نفر بیاید برای ما تعریف کند چه جور با خدا حرف می زند؟ از خدا چه می خواهد؟ شماها تا به حال با خدا حرف زدید؟ از بزرگ‌تر ها شروع می کنیم. مملی دستش را بالا گرفت و گفت: حاج آخوند اجازه! من بگویم؟ چهره محمد علی که مملی صداش می کردند زرد رنگ بود زردی که بیماری را به یاد می آورد. خوش نشین بودند و در مارون زمینی نداشتند. کبرا خانم مادر مملی روزی به زن عمویم، جهان خانم گفته بود: « خوش نشین مثل شانه به سری است که آشیانه و شانه ندارد » حاج آخوند به مملی گفت: بگو پسرم. مملی آمد پای تخته. گالشای پدرش را پوشیده بود. هوا که خوب بود پابرهنه به مدرسه می آمد، اما توی برف و سرما که نمی شد. مملی چشمانش را بست و گفت: ای خدای مهربان. خدا جانم! خدایا چنان کن سرانجام کار/ تو خشنود باشی و ما رستگار. برخی بچه ها شعر را همخوانی کردند. همان شهری بود که هر روز اول صبح سر صف دسته جمعی می خواندیم. مملی ادامه داد: خداجان! همه زمین های دنیا مال خودته پس چرا به پدر من ندادی؟ این همه خانه توی شهر و ده هست چرا ما خانه نداریم؟ خداجان تو خودت می دانی ما در خانه مان بعضی شبا نان خالی می خوریم. شیر مادرم خشک شده حالا برای خواهر کوچکم افسانه دیگر شیر ندارد. خداجان گاو و گوسفندم نداریم. اگر جهان خانم به ما شیر نمی داد خواهرم گرسنه می ماند. خداجان ما هیچ وقت عید نداریم. تا حالا هیچ کدام ما لباس نو نپوشیدیم.اگر موقع عید هاسمیک به مادرم تخم مرغ رنگی نمی داد توی خانه ما عید نمی شد... کلاس ساکت ساکت بود. مملی داشت با خدا حرف می زد. اصلا انگار یادش رفته بود توی کلاس است. حاج آخوند روبروی پنجره ایستاده بود. داشت از سما چما به افق نگاه می کرد. بعضی بچه ها لب هاشان تکان می خورد. گریه شان گرفته بود. یکهو سونیا دختر خاچیک زد زیر گریه. همه بچه ها به سمت او نگاه کردند. حاج آخوند همچنان نگاهش به چما بود. آهسته گفت: حرف بزن پسرم. با خدا حرف بزن بیش‌تر حرف بزن مملی گفت: اجازه حرفم تمام شد. حاج آخوند رو به سمت ما کرد. او هم مثل سونیا بغض کرده بود. مملی را توی بغل گرفت و موهایش را بوسید و گفت: با خدا باید همین جور حرف زد. بهترین باغ انگور مارون مال حاج آخوند بود. همه تاک ها را خودش کاشته بود. کنار باغش هم باغ خاچیک بود. به باغ حاج آخوند خاچیک رسیدگی می کرد. باغ های انگور به حمریان نزدیکتر بود.خاچیک همیشه می گفت با باغ خودم خوبم و با باغ حاج آخوند خوشم. خاچیک هیچوقت انگور باغش را برای شراب انداختن نمی فروخت. می گفت باغ من همسایه باغ حاج آخوندست. انگور یاقوتی باغ حاج آخوند معروف بود. یاقوتی با دانه درشت و نیز انگور کشمشی سرخ. همان شب حاج آخوند با خط خودش نامه ای نوشت که باغش را به خانواده مملی هبه کرده است. به هر پنج نفرشان به نسبت مساوی. آقا مرتضی و کبرا و مملی وعاطفه و افسانه. هبه نامه را آورد عمویم و پدر بزرگ و چند نفر دیگر امضا کردند و یا انگشت زدند.
عصمت دختر عمویم می گفت از همان روز اولی که حاج آخوند آمد مدرسه درس داد دیگر غیر از نان تا چهل شبانه روز غذای دیگری نخورد. یه پیاله شیر هم نخورد. ذکرش شب و روز استغفرالله بود. تابستان که شد و فصل انگور رسید غیر از آقا مرتضی که هر روز یک جعبه انگور برای خانه حاج آخوند می برد. بقیه ارمنی و مسلمان به خانه اش انگور می بردند. عصمت می گفت ما به عمرمان این قدر انگور ندیده بودیم وقتی باغ داشتیم نصف این هم نبود. همه باغ های انگور مارون و حمریان شده بود باغ انگور حاج آخوند. وقتی برای آفای مدیر تعریف کردم که حاج آخوند باغ انگورش را داد به خانواده مملی و برایش تعریف کردم که مملی با خدا حرف زد، آقای مدیر هر دو کف دستش را گذاشت روی پیشانی اش و گفت: خدا هست! حاج آخوند چند روز بعد به آقای مدیر گفت : خوش به حال شما. این دو سه روزی که به جای شما مدرسه رفتم حال من هم بهتر شده. البته من همیشه با بچه ها و بزرگا هستم. کلاس درسم همه آبادی و مزرعه و باغ و حاشیه رودخانه و صحراست. الان درست پنجاه و پنج سالم است. چهل سال است که معلمم و پنجاه سال است که شاگردی می کنم. آقای مدیر هیچ محصلی نیست که نشود از او چیزی یاد گرفت. همین محمدعلی به من درس داد که درست نگاه کنم. انسان شب بخوابد و نداند که همسایه اش در چه حال و روزی ست. آقای مدیر گفت: قصه باغ انگور شما را شنیدم. یک چیزی در دلم ویران شد و آبادان شد. زندگی در چشمم بزرگ‌تر شد. فهمیدم که شعاع زندگی آدما با هم فرق دارد.خیلیا در شعاع زندگی شان فقط خود و زن و بچه شان قرار می گیرند. حاج آخوند بحث را عوض کرد دو سه روز بعد حال آقای مدیر جا آمده بود. وقتی اسباب و وسایل و کتاب هایش را جمع می کرد از من پرسید قرآن با ترجمه فارسی دارید؟ نداشتیم. بعدها آقای مدیر برایم تعریف کرد که چطور یرقان و داستان باغ انگور سرنوشت فکری او را تغییر داد. می گفت هر دوی آنها نشانه بود بر گرفته از چند از کتاب " " به قلم:
💐💐عید سعید بر همه مؤمنان بخصوص اعضای عزیز کانال مبارک باد.💐💐
این اشعار 👆👆👆را در ابتدای مردم مظلوم برای ابراز همدردی با آنها سرودم.
به نام خدا ، سال دوم دانشجویی استاد بزرگواری داشتیم که به صورت فوق برنامه، ابن مالک را برای ما تدریس می‌کرد. استاد دکتر محمود قدی کوتاه، صورتی پهن و محاسنی مشکی و انبوه داشت که تارهای سفید مو در دو سوی آن دیده می‌شد. آن وقت‌ها تخته وایت برد و ماژیک نبود. تخته سیاه و گچ بود. استاد با نام خدا شروع می‌کرد. و هر جلسه همزمان با شروع تدریس این شعر را زمزمه می‌کرد: «ای که ز خویش غافلی مرگ خبر نمی‌کند...» سپس شروع به تدریس می‌کرد و با شفافیت زیاد عربی را درس می‌داد. استاد خرسندی بود. بابت تدریس عربی از دانشجویان دریافت نمی‌کرد. از دانشگاه نیز حق‌الزحمه‌ای نمی‌گرفت. و می‌گفت: «شهریه شما این است که هر شب سی آیه قرآن بخوانید.» و با لبخندی ملیح می‌افزود: «هرکس نخواند کلاس من حرومش می‌شه.» و بدین طریق دانشجویان را به استمرار در قرائت و انس با قرآن سوق می‌داد. استاد سراسر خلوص بود. هم علم بود هم اخلاق. برای رفع مشکلات مالی، ما را به خواندن سوره واقعه توصیه می‌کرد. و از کرامات این سوره در زندگی خود نیز برای ما می‌گفت. یک روز در پایان کلاس، دیدم غبار گچ چهره و دست‌هایش را سفید کرده بود. جلو رفتم گفتم: «استاد خدا قوت.» بعد قبل از اینکه بتواند مانع شود، دست‌های گچی او را بوسیدم. خیلی لذت‌بخش بود. بسیاری از موفقیت‌های علمی خود را مدیون همان بر دستان گچی استاد هستم. / /
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عنایت علیه السلام به که حاضر نشد در ایست و بازرسی القاعده به آن حضرت جسارت کند.
/ سری / نگارش داستان : (قسمت اول) (برخی آن را «بازِ نشسته» می‌خوانند و بعضی «باز نَشِسته» و عده‌ای با افزودن یک نون آن را «با زن نشسته» می‌دانند. نویسنده جمع هر سه نظر را می‌پسندد.) در نیمه‌ی دی ماه 1398 نامه‌ای از طرف رییس دانشگاه به دست دکتر شبیر رسید. که از آن به عنوان ابلاغ بازنشستگی یاد می‌شد. مضمون نامه این بود که به پاس سالیان خدمت از شما تشکر می‌شود. ولی چون سی خدمت شما کامل گردیده است، طبق ماده دو اصلاحیه قانون بازنشستگی که بر اساس آن استادیار باید در پایان سی‌امین سال خدمت بازنشسته شود. در تاریخ... به افتخار بازنشستگی نائل می‌شوید. چِهِل و هشت سال سن داری.............. مرد کار و تلاش و پر کاری لیک سی سال خدمتت پر شد............... کان این بوم، از تو پر دُر شد وقت آن است باز بنشینی ....................خوشه از عمر خویش بر چینی گویا ابلاغ بازنشستگی از طریق کانال روابط عمومی دانشگاه به اطلاع عموم رسیده بود، زیرا هر همکاری در دانشگاه با دکتر برخورد و سلام و علیک می‌کرد، از بازنشستگی هم یادی می‌کرد، حتی آرایشگر دانشگاه. برخی با ابراز شگفتی، برخی با اظهار تأسف، یکی با اظهار تنفّر از سیستم اداری و بیان اینکه قانون به صورت تبعیض آمیز و به نفع خود بانیان تنظیم شده است و برای همه یکسان اجرا نمی‌شود. می‌گفتند: «در برخی سازمان‌ها رئیس رؤسا به قدری «خرده فرمایش» دارند و «توصیه می‌کنم» و «توصیه نمی‌کنم» بار کارشناسان می‌کنند که بنده‌های خدا کلافه شده و برای نجات خود دست به دامن دعا و توسل می‌شوند.» یک‌روز، در سالن جلسات هم‌اندیشی، چهار پنج نفر از همکاران، نیم ساعتی زودتر از شروع جلسه حاضر شده بود. و خانم دکتر زحمتکش با ابراز اینکه از شنیدن این خبر خیلی ناراحت شدم، بحث بازنشستگی دکتر شبیر را پیش کشید. و همین‌طور در میان همکاران حاضر بحث به گردش درآمد: - دکتر زمین‌دار با نگاهی به چهره‌ی دکتر شبیر، به خانم دکتر گفت: «کمِ کمِ دانشگاه بیست سال دیگر هم می‌توانست از خدمات ایشان بهره ببرد.» دکتر رستم نژاد خطاب به دیگران گفت: «اگر پایان سی سال خدمت معیار بازنشستگی است، پس چرا آقا ایاز تا سال چهلم خدمت، و تا پایه‌ی سی و سه همچنان استادیار بود؟! استادیار پایه‌ی سی و سه جزء عجایب است.» و چون ذوق شعری هم داشت بالبداهه افزود: از چه آقا ایاز خوش احوال.................... بود استادیار تا چل سال؟! آخر استادیار پایه‌ی سی ...................... یا سی و سه، کجا شنیده کسی؟! دکتر جاذب که با مقررات بازنشستگی هم آشنایی بیشتری داشت، گفت: «طبق تبصره‌ی... ضوابط بازنشستگی که از طرف وزارتخانه ابلاغ شده، مقامات تا چهل سال می‌توانند استادیار باشند. و آقا ایاز بر اساس نظر هیأت امنا جزء مقامات محسوب می‌شود.» دکتر رستم نژاد سخن او را هم به نظم درآورده: گفت: «دکتر مگر نمی‌دانی؟ ................... خود ضوابط مگر نمی‌خوانی؟ آن جناب، آخر از مقامات است ...................خودروش دنده‌اش اتومات است دکتر کریمان نیز وارد بحث شد و گفت: «جالب اینکه آقا ایاز، دکتری درست و درمانی هم ندارد، و چیزی با عنوان معادل دکتری ارائه کرده و در یک گروه علمی نامرتبط هم به عنوان عضو هیأت علمی پذیرفته شده و اعضای گروه با او مکافات داشتند.» دکتر بیاضی افزود: «آقا ایاز چون قلمبه سلمبه حرف می‌زند، مخاطب فکر می‌کند که او حرف‌های شگرف می‌زند. و در محافل دانشگاه و جلسات رسمی و غیر رسمی همیشه در صدر مجلس نشسته است. او بعد شصت و شش سال و اندی‌، با ضرب و زور بزرگان دانشگاه و گردش فراوان پرونده‌ی ارتقا، از کمیته به کمیسیون تخصصی و از کمیسیون به هیأت ممیزی و از آن‌جا به هیأت امنا و ردّ شدن در هیأت امنا و بازگشت دوباره آن به کمیته‌ی منتخب و مردود شدن چند باره، سرانجام از استادیاری به دانشیاری ارتقا یافت.» آقای یوسفی که از اعضای هیأت امنا و در جریان پرونده بود، در ادامه بحث ‌گفت: «البته من به دانشیاری آقا ایاز رأی منفی دادم، لذا مدتی رئیس با من سر سنگین شده بود.» دکتر شبیر که سخنان همکاران را نوعی ابراز همدردی و همراهی با خود تلقی می‌کرد، افزود: «البته در این داستان، «ایاز» تنها یک نمونه و شاید یک نماد است، نماد ظلم و تبعیض و مردم آزاری! و مانند یک دُمَل چرکین روی چهره‌ای زیبا، از دور هم پیدا، توی ذوق می‌زند. وگرنه اصل قانون عمومی چنان‌که به صورت حساب شده و سنجیده تصویب شده باشد، برای همه مفید است. و تبعیض‌آمیز بودن، آن را بی‌ارزش و نابود می‌سازد.» آقای مهندس خسروی هم با مشارکت در بحث گفت:
«در کشوری که نظام اسلامی در آن حاکم است و برای آن بهای بسیار و شهیدان پرشمار داده شده است. آن هم بعد از چهار دهه از تشکیل این نظام، مشاهده‌ی تبعیض ظالمانه آن هم در قوانین و ضوابط هیچ توجیهی ندارد. و موجب رنج مردم و خون دل خوردن بسیاری و از دست رفتن انگیزه در جوانان خواهد بود. و طبق دستور صریح اسلام و قرآن باید آن را به عنوان یک منکر مورد نهی و نکوهش قرار داد.» دکتر رستم نژاد که از سخن به جای مهندس به وجد آمده بود، با منظوم ساختن سخن او گفت: باید از ظلم کرد بدگویی...................... کرد فاش و به درد، بدگویی هست دستور دین در قرآن.....................«جهر بالسوء» هم نشانی آن دکتر شبیر گفت: «با این اوصاف ماده‌ی دو قانون اصلاح مقررات بازنشستگی نه تنها اصلاحیه نیست، بلکه قانونی فسادانگیز بوده و باید آن را افسادیه شمرد، نه اصلاحیه؛ زیرا هم منابع انسانی جوان و بانشاط و متعهد را از عرصه‌ی خدمت حذف می‌کند. و هم از نظر مالی به نفع نظام نیست. و هزینه‌ی بیشتری باید پرداخت شود.» *** دکتر قدیری از طرف بسیج دانشجویی دعوت شده بود تا به مناسبت شانزده آذر در دانشگاه سخنرانی کند. هنگام خروج از نمازخانه، دکتر شبیر که او را از قبل دورادور می‌شناخت، برای سلام و احوالپرسی نزد او رفت و با وی به سمت سالن محل سخنرانی رفتند. تا دانشجویان در سالن حاضر شوند، نیم ساعتی با همدیگر مشغول صحبت شدند. دکتر شبیر خود را معرفی و سوابق علمی و آموزشی خود را بیان کرد. دکتر پاکدل که در صندلی کناری نشسته بود، با لبخندی معنادارخطاب به دکتر قدیری گفت: «البته دکتر دارد بازنشسته می‌شود!» دکتر قدیری با تعجب به چهره او نگاهی کرد و گفت: «به او نمیاد در سن بازنشستگی باشد! ایشون جوان هستند، قیافشون به بدو استخدام می‌خوره.» او با لبخندی معنی دار، افزود: «خودش که بازنشسته نمی‌شه، بازنشسته‌اش می‌کنن!» دکتر شبیر در ادامه به عنوان توضیح به او گفت: «طبق قانون بازنشستگی، وقتی استادیار سی سال خدمتش تمام بشه، باید بازنشسته شود. و من از هجده سالگی معلم شدم و اکنون در سال سی‌ام خدمت، چهل و هشت سال سن دارم.» دکتر قدیری مثل کسی که آه از نهاد او برخیزد، گفت: «بسیار احمقانه است! این قانون مال پنجاه سال پیش است، زمانی که امید به زندگی در ایران پنجاه و دو سال بود. الان که به ۷5 سال رسیده است، نباید نیروهای جوان و مسلط به کار را از چرخه خدمت خارج کرد. معلوم می‌شود. در این جا انجام کار مهم نیست. چون اگر انجام کار و پیشبرد امور مهم بود، خوب این نیرو با تسلط بر چم و خم کار، دارد کار را انجام می‌دهد، چرا باید حذف شود. از نظر اقتصای هم صد در صد به ضرر سیستم است؛ چون اولاً باید یک حقوق به نیروی بازنشسته بدهند، آن هم به مدّت سی چهل سال، و حقوق دیگر به نیروی جدید، تازه اگر همان کار را درست و خوب انجام دهد. وی افزود: «همه‌‌ی کشورها قانون بازنشستگی خود را به روز کرده‌اند.» دکتر قدیری گزارشی اجمالی از قوانین بازنشستگی در کشور های مختلف برای دکتر شبیر بیان کرد: «در بسیاری ازکشورها نظیر دانمارک، فنلاند، ایتالیا، هلند، پرتغال و جمهوری اسلواکی، متوسط سن بازنشستگی با درنظر گرفتن سن امید به زندگی افزایش یافته به طوری که متوسط سن بازنشستگی استاندارد برای مردان 1.5 سال و برای زنان 1.2 سال افزایش داشته است. سن نرمال بازنشستگی در آلمان برای افرادی که بعد از سال ۱۹۶۴ میلادی متولد شده‌اند برابر با ۶۷ سال است. در کشور نروژ سن بازنشستگی رسمی برای زنان و مردان ۶۷ سال است. البته این امکان وجود دارد که از ۶۲ سالگی فرد خود را بازنشسته اعلام و از مزایای بازنشستگی استفاده کند ولی به کار تمام‌وقت هم ادامه دهد. سن بازنشستگی در روسیه مطابق استانداردهای اولیه اروپایی است. در این کشور متوسط سن بازنشستگی مردان ۶۰ و متوسط سن بازنشستگی زنان ۵۵ سال است. در سال‌های اخیر در مورد افزایش سن بازنشستگی در این کشور صحبت شده است ولی از آنجا که امید به زندگی مردان در این کشور اندکی بیش از ۶۰ سال است، این تغییر در آینده نزدیک امکان‌پذیر نیست. در آفریقای جنوبی دستمزدهای بازنشستگی به افراد بالای ۶۰ سال داده می‌شود. سن قانونی بازنشستگی در فرانسه ۶۲ سال است و این سن برای افرادی که بین سال‌های ۱۹۵۵ تا ۱۹۷۳ میلادی متولد شده‌اند، اعلام شده است. دستمزد کامل بازنشستگی به افرادی داده می‌شود که بین ۴۰ تا ۴۳ سال در فرانسه کار کرده باشند، اما افرادی که سال‌هایی را برای نگهداری از فرزندشان مرخصی گرفته یا مسئول نگهداری یک فرد ناتوان بوده‌ یا خود با مشکل جسمی مواجه شده‌اند، می‌توانند زمانی که به سن ۶۵ تا ۶۷ سال می‌رسند، درخواست بازنشستگی و دستمزد کامل دریافت کنند بدون اینکه به تعداد سال‌های کاری آنها توجهی شود. دکتر قدیری به دکتر شبیر گفت: بگذار یک حکایت برایت بگویم:
روزی عمر در مسأله‌ای متحیر و درمانده شد و در مورد آن با عبدالرحمن [بن عوف] به بحث و نزاع پرداخت. آن دو به امام علی(ع) نوشتند که زحمت بکشد و نزد آنان حاضر شود. امام علی(ع) به آن دو نوشت: «[افراد طالب دانستن] نزد علم می‌آیند و علم نزد کسی نمی‌رود!» عمر گفت: «شیخی از بنی‌هاشم هست و بازمانده‌ای (پاره‌ای) از دانش که باید نزد او رفت و او نزد کسی نمی‌رود!» سپس نزد امام علیه السلام رفت، او را دید که بر متکائی تکیه داده، آنچه را که می‌خواست از آن حضرت پرسید و امام هم جواب او را داد.» عمر [که گویا این رفتار امام علیه‌السلام بر او گران آمده بود، به طعنه] گفت: «با اینکه تو احقّ- شایسته‌تر- بودی، قومت از تو منحرف شدند!» امام علی علیه السلام فرمود: ««إِنَ‏ يَوْمَ‏ الْفَصْلِ‏ كانَ‏ مِيقاتاً: قطعاً وعدگاه [ما با شما] روز داورى است‏.» دکتر شبیر گفت: «من بند کفش قنبر غلام امام علی(ع) هم نیستم.» دکتر قدیری با لبخند گفت: «می‌دانم! ولی خواستم قدری به شما آرامش بدهم. و بگویم دنیا آنقدر بی‌وفاست که کسی مانند امام علی(ع) «باب مدینة العلم» درِ شهر علم پیامبر(ص) 25 سال خانه نشین می‌شود و مشتی افراد کم سواد بر مقدرات جامعه حاکم شدند. لذا نباید زیاد ناراحت شد. و به یوم الفصل و روز داوری هم امید داشت.» دکتر شبیر گفت: «از آن لحاظ که یوم الفصل همین دنیا هم بسی سنگین و کوبنده است. و آن دنیا بخش نهایی قضیه است.» : 👈: @drhosseins
هدایت شده از معارف اسلامی
بخش انتهاییِ کتاب ، در مورد شخصی که با تجربه نزدیک به مرگ، به برزخ می رود و مادرش اتفاقات آینده را برایش بازگو می کند..☝️ 🔺در برزخ، مادرم به من گفت: "...عده ای بر اثر یک بیماری علاج ناپذیر و بر اثر حوادث طبیعی میمیرند. مخصوصا های مهیب و پی در پی..." سطر 15 صفحه 329 کتاب آن سوی مرگ
(صلی الله علیه و آله) به این حدیث نبوی شریف دقیقا با این شریفه است: 💐«مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها» (انعام: 160) هر كس كار نيكى بياورد، ده برابر آن [پاداش‏] خواهد داشت.💐 https://eitaa.com/joinchat/438173747C80971868cc
علیه السلام از آیه 👈👈👈این همان بر پیامبر صلّی الله علیه و آله و خاندان گرامیش علیهم السلام است جهت 💐💐حضرت علیه السلام فرمود: کسی که با این بر صلّی الله علیه و آله و خاندانش درود فرستد، به خدا سوگند مانند روزی که مادرش وی را به دنیا آورد، از گناهان خارج می شود: «صَلَوَاتُ‏ اللَّهِ‏ وَ صَلَوَاتُ مَلَائِكَتِهِ وَ أَنْبِيَائِهِ وَ رُسُلِهِ وَ جَمِيعِ خَلْقِهِ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ، وَ السَّلَامُ عَلَيْهِ وَ عَلَيْهِمْ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ» 💐💐 ( ، ص368) https://eitaa.com/joinchat/438173747C80971868cc
*توفي في الكويت في مستشفى مبارك الكبير الأستاذ خالد جميل ( ١٩٥٦ النبك - ٢٠٢٠ الكويت)، بعد إصابته بفيروس .* *اشتهرت قصيدة الشاعرالمسماة "المعلقة الكورونية" وكتبها في شهر ابريل الماضي على وزن معلقة عمرو بن كلثوم (ألا هبي بصحنك فاصبحينا).* *يصف المرض بأنه إنذار رباني للناس ... *يقول رحمه الله :* *ألا هُـــبِّــي بــكـمّـامٍ يـقـيـنـا* *رذاذَ الـعـاطـسينَ وعَـقِّـمـينا* *فـنحن اليومَ في قفصٍ كبيرٍ* *وكـورونـا يـبـثُّ الـرعـبَ فـينا* *إذا ما قد عطسنا دون قصدٍ* *تـلاحـقُـنا الـعـيـونُ وتـزدريـنـا* *وإنْ سعلَ الزميلُ ولو مُزاحاً* *تـفـرَّقـنـا شــمــالاً أو يـمـيـنـا* *وبـــاءٌ حـاصـرَ الـدنـيا جـمـيعاً* *وفـــيـــروسٌ أذلَّ الـعـالـمـيـنا* *تغلغلَ في دماءِ الناسِ سراً* *فـبـاتـوا يـائـسـينَ وعـاجـزينا* *يـقـاتلُهمْ بــلا سـيـفٍ ورمـحٍ* *ويـتـركُـهـم ضــحـايـا مَـيِّـتـينا* *أيــا كـوفـيدُ لا تـعـجلْ عـلـينا* *وأمـهـلْـنـا نــخـبـرْكَ الـيـقـيـنا* *بــأنّـا الـخـائـفونَ إذا مـرضْـنـا* *وأنـــا الـجـازعـونَ إذا ابـتُـلينا* *وأنــا الـمـبلسونَ إذا افـتقرنا* *وأنـــا الـجـاحـدونَ إذا غَـنِـيـنا* *وأنــــا الـبـاخـلـونَ إذا مـلـكْـنا* *وأنـــا الــغـادرونَ بـمـنْ يـلـينا* *وأنـــا قـــد ظـلـمْـنا وافـتـريـنا* *وشـوَّهـنا وجــوهَ الـصـالحينا* *وأنــا قــد هـجـرْنا كــلَّ حــقٍّ* *وصـافـحْـنا أكــفَّ الـمـجرمينا* *وأنـــا مـــا شـكـرنـا اللهَ حـقـاً* *عـلـى نـعـمٍ أتـتـنا مُـصبحينا* *وهـذي صـفعةٌ أولى لنصحوا* *ونـخـرجَ مــن حـياةِ الـغافلينا* *وإلا فالمصائبُ مطبقاتٌ* *ونرجو اللهَ دوماً أنْ يقينا*
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🤦🏻‍♂🤦🏻‍♂🤦🏻‍♂🤦🏻‍♂🤦🏻‍♂🤦🏻‍♂🤦🏻‍♂🤦🏻‍♂💠ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگوید: توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست وخبر کشته شدن پسرم رو بهم داد...... خیلی ناراحت شدم. رفتم سردخانه ، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم...... اونا رو چک کردم ، دیدم درسته. رفتم جسدش رو ببینم. کفن رو کنار زدم ، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده ، اشتباه شده ، این فرزند من نیست!..... افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده..... ✅ هر چی گفتم باور نکردند.کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد.... من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم...... به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم...... اما وقتی به رسیدم ، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم. چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید ، دلم را آتش زد...... 🍃خونین و پر از زخم ، اما آرام و با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم، فاتحه ای برایش خواندم و رفتم..... ✅... سال ها از آن قضیه گذشت.بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است!...... شده بود و بعد از مدتی با اسرا آزاد شد. به محض بازگشتش ، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟ پسرم گفت: من رو یه جوون بسیجی ایرانی اسیر کرد.......با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم.......حتی حاضر شد بهم پول هم بده.... وقتی بهش دادم ، اصرار کرد که راضی باشم..... بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخوای...... 🌹 اون گفت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم..... قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت علیه السلام دفن بشم، میخوام با این کار مطمئن بشم که تا روز قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید... 🌷شهید آرزو میکنه کنار اربابش حسین دفن بشه ، اونوقت جاده ی آرزوهای ما ختم میشه به پول، ماشین، خونه، پست، مقام، گناه و ... 🌹خدایا! ما رو ببخش که مثل شهدا بین آرزوهامون،جایی برای‌ تو باز نکردیم... 📗 منبع:کتاب 1.......فقط صلوات....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 شد! شعرخوانی تعدادی از جوانان عرب در مقابل که با همراهی جوانان آمریکا همراه شد: ما هستیم فرزندان هستیم به یاد (امام) هستیم. وقتی رهبری میگه آمریکا مثل خواهد شد. 👌
سالروز و ارتحال حضرت ره تسلیت باد.
*این خارق العاده را برای هر معلمی که می شناسید ارسال کنید* در یکی از مدارس، معلمی دچار مشکل شد و موقتا برای یک ماه معلم جایگزینی به جای او شروع به تدریس کرد. این جایگزین در یکی از ها سوالی از کرد که او نتوانست جواب دهد، بقیه دانش آموزان شروع به خندیدن و او را مسخره می کردند. متوجّه شد که این از اعتماد بنفس پایینی برخوردار است و همواره توسّط هم کلاسی هایش مورد تمسخر قرار می گیرد. زنگ آخر فرا رسید و وقتی دانش آموزان از کلاس خارج شدند، معلّم آن دانش آموز را فرا خواند و به او برگه ای داد که بیتی روی آن نوشته شده بود و از او خواست همان طور که نام خود را حفظ کرده، آن بیت شعر را حفظ کند و با هیچ کس در مورد این موضوع صحبت نکند. در روز دوم معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن بیت شعر را پاک کرد و از بچّه ها خواست هر کس در آن زمان کوتاه توانسته شعر را حفظ کند، دستش را بالا ببرد. هیچ کدام از دانش آموزان نتوانسته بود حفظ کند. تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز دیروزی بود که مورد تمسخر بچّه ها بود. بچّه ها از این که او توانسته در این فرصت کوتاه شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند. معلّم خواست برای او کف بزنند و تشویقش کنند. در طول این یک ماه، معلّم جدید هر روز همین کار را تکرار می کرد و از بچّه ها می خواست تشویقش کنند و او را مورد لطف و محبّت قرار می داد. کم کم نگاه همکلاسی ها نسبت به آن دانش آموز تغییر کرد. دیگر کسی او را مسخره نمی کرد. آن دانش آموز خود نیز دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره معلّم سابقش "خِنگ " می نامید، نیست. پس دانش آموز تمام تلاش خود را می کرد که همواره آن احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن و ارزشمند بودن در نظر دیگران را حفظ کند. آن سال با معدّلی خوب قبول شد. به کلاس های بالاتر رفت. در کنکور شرکت کرد و وارد دانشگاه شد. مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی خود را گرفت و هم اکنون پدر پیوند کبد جهان است. این را *دکتر * در کتاب زندگانی خود و برای قدردانی از آن معلّم که با یک حرکت هوشمندانه مسیر زندگی او را عوض نمود، در صفحه اینستاگرامش نوشته؛ انسان ها دو نوعند: نوع اوّل کلید خیر هستند.دستت را می گیرند و در بهتر شدنت کمک کرده و به تو احساس ارزشمند بودن می دهند نوع دوم انسان هایی هستند که با دیدن اوّلین شکستِ شخص، حس بی ارزشی و بدشانس بودن را به او منتقل می کنند. این دانش آموز می توانست قربانی نوع دوم این انسان ها بشود که بخت با او یار بود. و آن معلم کسی نبود جز * محمد بهمن بیگی* ، ابر مردی بزرگ که چون ستاره ای در دل شبهای سیاه روزگاران درخشید و معجزه کرد. *استاد * نویسنده ای چیره دست با ذهنی خلاق و مدیری لایق بود و نشان داد که اگر اراده باشد می توان مردمی را از فرش به عرش رساند که نمونه آن دکتر است. روحش شاد و یادش گرامی.💐💐❤🤔🤔
ساکن خانه را مقصد است عارفان را شور و حالت از است زان مقصد ما شد که او هم است و هم است و هم است
/سلسه / نگارش داستان شماره سه در محفلی دوستانه تعدادی از دوستان دکتر شبیر حضور داشتند و درباره مسائل فرهنگی صحبت می کردند. در این جمع چند تن متأهل بودند و چند نفر هنوز ازدواج نکرده بودند. دکتر شبیر از باب امر به معروف خطاب به دوستان عزب گفت: «عزیزان ازدواج کنید.» پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرموده است: «یا معشرَ الشّبابِ عَلَیْکم بالباءة!» یعنی: «جوانان ازدواج کنید.» یکی از دوستان گفت: «دکتر مثل اینکه از اوضاع جامعه خبر نداری! مشکلات سر راه ازدواج اونقدر زیاده که کسی جرأت نمی‌کنه به اون نزدیک بشه.» دکتر شبیر گفت چرا، خوب خبر دارم، ولی شاعر می‌گه مشکلی نیست که آسان نشود ............... مرد باید که هراسان نشود سپس خطاب به دوستان حاضر گفت: «بسم الله بیایید با هم مشکلات ازدواج را مرور کنیم، بعد ببینیم چه میشه کرد. از خواستگاری شروع کنیم، موافقید؟ همه جواب دادند: «خوبه» دکتر گفت: «هر کدام از ما چند مورد خواستگاری رفته‌ایم و با مسائلی روبرو شده‌ایم، هر کدام داستان خواستگاری خود را تعریف کنیم، ببینیم، مشکل چیه؟» 👈💐سپس به آقا سعید گفت: «شما شروع بفرمایید.‌» آقا سعید گفت: «من در مدرسه راهنمایی درس دینی تدریس می‌کردم، جوانترین دبیر مدرسه بودم، با این حال به دلیل رشته‌ی تدریسم، برخی دوستان باسابقه از ازدواج من سؤال می‌کردند، وقتی جواب منفی بود، به شوخی می‌گفتند: «آقا محسن شما دیگه چرا؟! شما عالمان دین باید چهار تا زن بگیرید. و ما را هم به ازدواج تشویق کنید.» وی ادامه داد: «با مدیر هم خیلی صمیمی و رفیق بودم. او مرتب دنبال وساطت بود تا دست مرا زودتر توی حنا بگذاره» با شناختی که از من داشت، منو معرفی کرد به یکی از مدیران دولتی تا در صورت تأیید با خواهر زاده‌ی او ازدواج کنم. در وقت تعیین شده، به دفتر آن مدیر رفتم، او عین مصاحبه‌ی استخدام، فرم‌هایی به من داد تا پر کنم. از تحصیلات و کتاب‌هایی که مطالعه کرده‌ام تا شرکت در راهپیمایی و ... سؤال شده بود. فرم‌ها را پر کردم و به او دادم، با دیدن لیست کتاب‌هایی که خوانده بودم، ابراز شگفتی کرد و زبان به تحسین گشود. بعد شروع کرد به سؤال کردن درباره اطرافیان، - شغل پدر؟ - کشاورز - مادر؟ - خانه دار.... - پدرتان می‌تواند کارهای پستی اداره رو انجام بدهد؟! - فکر نکنم، سن ایشون دیگه اجازه چنین کاری رو به او نمیده. سعید افزود: «پس از خداحافظی، دفتر او را ترک کردم و به منزل برگشتم. روز بعد که به مدرسه رفتم، مدیر پرسید: - پیش آقای لهراسبی رفتی؟ - آره - چطور بود؟! - خوب بود! مدیر بلافاصله به آن آقا زنگ زد تا نظر او را جویا شود. - سعید از صحبت‌های مدیر مدرسه با آن مدیر کل فهمید که شغل پدر سعید- کشاورز- مانع قبول آنهاست. - او تلفنی به مدیر مدرسه می‌گفت: «کسی رو معرفی کن که پدرش در حد مدیر کل باشد.» 👈💐نوبت به آشیخ کمال رسید، طلبه‌ای جوان و خوش سیما با قدی بلند و چهره‌ای نورانی. وی قبلاً به واسطه‌ی یکی از دوستان به دکتر سپرده بود که اگر مورد مناسب پیدا کرد، معرفی کند. با این شرط که پنج شش سال سن او کمتر باشد و ترجیحاً از خواهران طلبه نباشد. دکتر شبیر هم با ذوق و شوق فراوان به جستجو پرداخت و از خانواده‌هایی که دختر جوان و دم بخت داشتند و برخی قبلاً خود التماس دعا داشتند، استمزاج می‌کرد و آ شیخ کمال را به آنان معرفی می‌کرد، ولی با شگفتی بسیار دید به محض اینکه می شنیدند که داماد آخوند است، جا می‌زدند. خلاصه هفت هشت مورد را پیگیری کرد و همه را به دربسته خورد. روزی حیران و شگفت‌زده به این فکر می‌کرد که این خانواده‌ها جوان به این خوبی را کجا می‌توانند پیدا کنند تا به دامادی بگیرند؟! ناگهان در ذهن او برقی زد و با خود گفت: «یافتم!» و افزود بابا! خود شیخ هم گفت طلبه خانم قبول نمی‌کند! خوب رفتار مردم شاید بازخورد نگاه و رفتار خود اوست.» در این محفل دوستانه فرصتی دست داد که دکتر شبیر از شیخ جوان پرسید: «راستی آشیخ کمال، چرا شرط کردی، عروس طلبه نباشد؟!» شیخ که نوبت هم به او رسیده بود، شروع کرد به بیان خاطره خواستگاری اش از دختران طلبه. او گفت: «رفتم خواستگاری در همان جلسه اول، خانم از من پرسید: «نظرتون در باره ولایت فقیه چیه؟!» راستش بهم برخورد و با ناراحتی گفتم: «ببخشید خانم من که برای گزینش استخدام نیومدم! شما باید باید از من بپرسید کارتون چیه؟ کجا زندگی می‌کنید؟ درآمدتون چقدره؟ و از این جور سؤال‌ها...» بعد هم گفتم: «مثل اینکه من اشتباهی اومدم!» شیخ در ادامه خاطره‌ی دوم خود را هم برای دوستان تعریف کرد. وی گفت: «در جلسه‌ی اول خواستگاری از یک خانم طلبه، از من پرسید: «آیا شما کتابای حضرت آیت الله جوادی آملی را خوندید؟» گفتم: «نه متأسفانه تا حالا توفیق نداشتم بخونم.»