eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
742 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
در گلو می‌شکند ناله‌ام از رقّتِ دل قصه‌ها هست ولی طاقتِ ابرازم نیست...
سلام مهربونا بعضیا میپرسن چرا دیروز قسمت جدید نداشتیم عزیزان جمعه ها و روزهای شهادت قسمت جدید نداریم
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ دو روزی از ماجرای مهمانی گذشته بود. مهسا داشت برای تابستانش برنامه‌ریزی می‌کرد. روی دفترش کارهایی که در نظر داشت می‌نوشت. مهسا اهل برنامه‌ریزی بود و از وقتش به خوبی استفاده می‌کرد. من هم داشتم جدولم را حل می‌کردم. جدولی که با رفتن به خانه‌ی خاله نتوانسته بودم حلش کنم. مادرم وارد اتاقمان شد. لباس‌های شسته شده را روی صندلی گذاشت. بعد رو به من و مهسا کرد: -دخترها لباس‌هاتون رو بردارین بذارین تو کمد که کثیف نشه. مهسا درحالیکه سرش پایین بود و چیزی می‌نوشت باشه‌ای گفت‌. من هم جدولم را کنار گذاشتم و از جایم بلند شدم. یکی یکی لباس‌ها را جدا کردم‌. بعد روی زمین نشستم. مشغول تا کردنشان شدم‌. لباس‌های راحتی‌ام را مرتب چیدم‌. آخرین لباس، بلوز و شلواری بود که خانه‌ی خاله پوشیده بودم و رویش شیرکاکائو ریخته بود. دستم رویش ماند. کمی آن را لمس کردم‌. روی آن دست کشیدم. -چیه مهلا. رفتی تو فکر؟ به سمت مهسا چرخیدم. درحالیکه روی زانوهایش حرکت می‌کرد و سمت من و لباس‌ها می‌آمد این سوال را پرسیده بود. کنارم روی زمین نشست و مشغول تا کردن لباس‌هایش شد‌. -نه مهسا. چیزی نیست. می‌خوام بدونم که کثیفی بهش نمونده باشه. از جایم بلند شدم. بلوز و شلوار را روی دستم انداختم. در کمد را باز کردم. چوب لباسی را برداشتم. شلوارم را رویش قرار دادم. بعد هم بلوزم را مرتب روی آن گذاشتم. در کمد باعث می‌شد مهسا من را نبیند. کمی لباسم را به صورتم نزدیک کردم‌. سرم را داخلش فرو کردم و آهسته گفتم: -فقط تو می‌دونی که تو دلم چی شد. باورت می‌شه که من، مهلا، اینطوری قلبم درگیر شده باشه؟ لباس‌ را مرتب داخل کمد گذاشتم. بعد هم درش را بستم. به دو سمت خرپشته رفتم. جایی که مخفیگاهم بود. در کمدم را باز کردم. سر رسیدم را بیرون کشیدم. باز هم از پله‌ها بالاتر رفتم. جایی که پنهان باشم‌. جایی که دید دید نداشته بتشد. دفتر را باز کردم‌. قلمم را برداشتم: -نمیدونم دلم چرا بعضی وقت‌ها یه جوری می‌شه؟ وقتی بهش فکر می‌کنم. اصلا چرا هی میاد تو فکرم؟ یعنی چی؟ الان رفتم لباسم رو آویزون کنم یادش افتادم. ای خدا. جز تو هیچ کس رو ندارم که باهاش حرف بزنم. از اینکه به مامانم بگم می‌ترسم. نه اینکه دعوام کنه‌ها، نه. ولی خب خجالت می‌کشم ازش بپرسم. اصلا از این به بعد میام این‌جا می‌نویسم که چندبار دلم اینطوری می‌شه. آخه من هیچ وقت هیچ وقت تا حالا اینطوری قلبم نلرزیده بود. چرا هر وقت یادش می‌افتم دلشوره می‌گیرم. انگاری که قلبم می‌خواد از تو دهنم بیاد بیرون. باید براش اسم رمز بذارم. چی صداش کنم؟ چی بنویسم؟ خدایا حتی روم نمی‌شه اسمشو بنویسم رو دفتر. خجالت می‌کشم. اسمشو می‌ذارم «مبارک!» خب سعید یعنی مبارک و خوش یمن دیگه. ای وای اسمش رو گفتم! دفترم را بستم. نفسم‌های عمیق کشیدم. از جایم بلند شدم. دفترم را داخل کمد گذاشتم. درش را بستم. آهسته از پله‌ها پایین رفتم. فکری به سرم زد. دوباره از پله‌ها بالا رفتم. دفترم را برداشتم. زیر بغلم زدم و پایین آمدم. نمی‌توانستم مرتب به آن پشت بروم. محبور بودم دفترم را پایین بیاورم. کنار در که رسیدم صدای مادرم را شنیدم. تلفنی با کسی حرف می‌زد. حس فضولی‌ام گل کرد: -می‌دونم عزیزم. ولی این راهش نیست. باید اعتمادشون رو جلب کنی، نه اینکه خونه رو بکنی پادگان. با چه کسی حرف می‌زد؟ مادرم داشت به چه کسی مشورت می‌داد؟ -آتوسا خانوم، کار شما تو ایوون اشتباه بود، بپذیر. این توهین به شخصیت اون بچه‌ها بود. می‌تونستی آروم بری بهشون بگی. می‌تونستی علت رو توضیح بدی. پس خاله آتوسا بود و بحث آهنگ گوش دادن آن شبمان! -حالا زندگی خودته ولی من می‌گم مدارا کن با بچه‌ها. اون‌جا خونه‌اس. باید محل آرامش باشه. من همیشه زنگ مدرسه که می‌خورد سریع به خانه برمی‌گشتم. از بس در خانه احساس آرامش داشتم. از بس خانه‌مان را دوست داشتم. -پس هفته آینده شد سفرتون؟ باشه بچه‌ها رو بیار. سفر؟ خاله سفر می‌رفت؟ دخترها می‌آمدند خانه‌ی ما؟ مریم و مینا می‌آمدند پیشمان. چقدر دیوانه‌بازی در می‌آوردیم! آهسته وارد خانه شدم. مادرم گوشی را گذاشته بود. با خنده از جلویش رد شدم. او هم لبخند زد. سمت اتاقم رفتم. پشت میز تحریر مشترکم با مهسا نشستم. باید دفترم را جایی پنهان می‌کردم. اگر کسی آن را باز می‌کرد و می‌خواند آبرویم می‌رفت. دور اتاق دنبال جایی می‌گشتم. چشمم روی کمد ماند. شاید بهتر بود آن‌جا می‌گذاشتم. از جایم بلند شدم و سمت کمد رفتم. درش را باز کردم. ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
کیف مخصوص مهمانی‌ام آن‌جا آویزان بود. فکری به ذهنم رسید. دفترم را جلو بردم. داخل کیفم انداختم. درش را بستم. آن‌جا امن بود. خندیدم. همان لحظه مهسا پشتم ظاهر شد: -چی قایم کردی اون‌جا؟ این فضول خانم از کجا پیدایش شد؟ او همیشه دنبال بهانه بود تا من را در دردسر بیندازد. او مثل آناستازیا بود و من گِرِزیلا! با این تفاوت که مادرمان نامادری سیندرلا نبود. مادر خودمان بود. با ترس نگاهش کردم و گفتم:
، روی زمین نشست. با غصه نگام کرد: - منو یادت نمیاد؟ چقدر چشم‌هاش آشنا بود. انگار خیلی وقت بود میشناختمش. اون تیله های عسلی رو کجا دیده بودم؟ صدام زد: -پاشو بریم. از جام بلند شدم. غریبه هم بلند شد و یهو دستمو گرفت. انگار بهم برق وصل کردن. وحید طاقت نیاورد و اونو کوبید به دیوار: -حرف آدم نمی‌فهمی؟ غریبه با حرص دستای لاغر وحید رو کنار زد: - این زنه منه! تو کی هستی اصلا؟ وحید به دستم اشاره کرد : -! غریبه عصبانی شد. محکم تو وحید کوبید و فریاد زد: -.... https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c رمان فول عاشقانه عروسک پشت پرده
دختر بعد تصادف فراموشی گرفته، عاشق شده و الان موقع عقدشه🧖‍♀ حالا یه پسره پیدا شده میگه من شوهرتم، این عقد باطله!!😔 دختره حالا مونده این وسط کی راست میگه؟؟😭😭 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
رمان عروسک پشت پرده هیجانی و فوق العاده جذاب ۴۶۰ صفحه ۴۲۰ تومن با تخفیف ۳۵۰ @HappyFlower
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی #قس
🌾🍃﷽🍃🌾 ◉๏༺♥️༻๏◉ فاطمه صداقت کوچه پشتی ◉๏༺♥️༻๏◉ -با منی؟ نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت: -نه با اصغر آقا بقال سر کوچه خاله اینام! با توام دیگه. همان لحظه صدای گریه‌ی مهنا بلند شد. مهسا سرش را سمت بیرون اتاق چرخاند. دوباره به من نگاه کرد. -من بالاخره می‌فهمم اون‌تو چه خبره! این را گفت و از اتاق بیرون رفت. به سمت کمد برگشتم و به کیفی که حاوی یک دفتر پر از رازهایم بود خیره شدم. دستم را سمت کیف بردم‌. دفتر را بیرون کشیدم. باید جای دیگری برایش پیدا می‌کردم. ولی کجا می‌گذاشتم؟ می‌دانستم مهسا آن‌قدر فضول است که ته ماجرای دفتر را در می‌آورد‌. کمی در اتاق چشم چرخاندم‌. یاد خرسم افتادم‌. همان‌که گوشه‌ی اتاق نگاهم می‌کرد. جلو رفتم. نگاهش کردم‌ مظلوم گفتم: -ببخشید خرسی جون، ولی چاره‌ای ندارم. دستم را سمت شکم خرسی بردم‌ که تا کمرم می‌رسید و نسبتا بزرگ بود. سمت جایی که پاره شده بود. دستم را داخل شکمش فرو بردم. دفترم را جاساز کردم‌. بعد دوباره آن را سر جایش گذاشتم. نفس راحتی کشیدم. با صدای مادرم از اتاق بیرون دویدم. یک هفته بعد، همگی منزل خاله آتوسا دوباره جمع شده بودیم. قرار بود تا فرودگاه همراهیشان کنیم. مقصد پروازشان مکه بود. خاله آتوسا مدت‌ها بود که برای این سفر نقشه‌ها داشت و حالا قسمتش شده بود. داخل خانه‌ی خاله مریم و مینا ساکشان را جمع می‌کردند تا همراه ما به خانه‌مان بیایند. خاله هم آخرین توصیه‌ها را به مادرم درمورد دخترها می‌کرد. به محسن گفته بود به خانه‌ی مامانی برود تا هم او تنها نباشد هم محسن. او هم قبول کرده بود. با مریم و مینا و مهسا وارد راهرو شدیم تا کفش بپوشیم. مریم واکمنش را دستش گرفته بود و صدایمان را ضبط می‌کرد. بعد هم آن را پخش می‌کرد و ما از مسخره‌بازیمان می‌خندیدیم. آن را سمت من گرفت و پرسید: -شما چه حسی دارین خاله‌اتون دارن می‌رن مکه؟ من هم راست ایستادم و سینه‌ام را صاف کردم. دستی به روسری صورتی خوش‌رنگم کشیدم: -به نام خدا. مهلا جون هستم یک مهربون. خب راستش من حس خیلی خوبی دارم. اصلا هر وقت میام این‌جا حس خوبی دارم. عالی با اذیت کردن‌های محسن و مریم. عالی‌اش را با نمک گفتم. مریم که از مدل حرف زدنم خنده‌اش گرفته بود واکمن را بیشتر به دهانم نزدیک کرد. من هم با حالتی کِش دار گفتم: -این‌جا برای من یادآور خاطرات خیلی خیلی شیرینیه. مثلا تو همین نقطه بود که این دخترخاله‌ی خل و چل من، این شیرها رو ریخت روم! مریم سرش را از شدت خنده می‌جنباند. من هم با مزه‌تر ادامه دادم: -تازه دو تا مذکر هم شاهد این گندکاری بودن. دروغ نمی‌گم! مریم از خنده ریسه رفته بود و نمی‌توانست سرجایش بایستد. من هم خنده‌ام گرفته بود. شانه‌هایمان را به هم چسبانده بودیم و سرمان را کنار سر هم. همان لحظه با شنیدن صدایی به پشت برگشتیم: -سلام، خوب هستین؟ اینکه صدایش خراش می‌داد همه‌ی زوحم را به کنار. اینکه آن صوت‌های نرم و مخملی از آن هیبت عصا قورت داده بیرون می‌آمد به کنار، آن‌چه که در آن لحظه من را به دلهره انداخته بود این بود که سعید از کجای حرف‌هایم را شنیده بود؟ از خاطرات خوب یا از ماجرای شیر دو هفته پیش؟ با مریم به پشت سر برگشتیم‌. وسط پله‌ها ایستاده بودیم‌. مریم زودتر از من سلام کرد: -سلام ممنون شما خوبین؟ ساجده این‌ها خوبن؟ سعید تشکر کرد. من هنوز سرم پایین بود. زیر لب و درحالیکه نگاهش نمی‌کردم گفتم: -سلام. او هم مقابلم ایستاد. با مهربانی که از صدایش می‌آمد جواب داد: -سلام، شما بهترین؟ مگر چه‌ام بود که بهتر باشم یا بدتر. مردد نگاهم به پایین بود.‌ زیر لب بدون هیچ دلیلی گفتم: -ممنونم بله. دستش را بالا آورد: -الحمدلله. کمی تعلل کرد. بعد سمت پایین چرخید: - با اجازه. از مقابل من و مریم رد شد. رفتنش را نگاه کردم‌. حس مورمور شدن داشتم. انگار وقتی کنارم ایستاده بود حس می‌کردم یک انرژی خیلی قوی از سمتش ساطع می‌شود. انگار که کنار بخاری باشی و گرمای نامحسوسش را روی پوستت حس کنی. این حس جذب شدن دیگر چه بود؟ -مهلا بریم. همه رفتن‌ها! گنگ و ساکت به مریم نگاه کردم. وقتی چشم‌های قلنبه و بی حرکتم را دید خودش من را به حرکت درآورد. دوان دوان سمت ماشینمان رفتیم. مهسا و مینا با محسن و خاله و عمو با ماشین خاله می‌آمدند. من و مریم و مادر و پدرم هم با ماشین پدرم می‌رفتیم. نگاهم به ماشین شوهر عطری خانم افتاد. یعنی آن‌ها هم برای خداحافظی به فرودگاه می‌آمدند؟ ناخودآگاه سوالم را به زبان جاری کردم: ⛔️کپی و نشر به هرشکل حرام⛔️ ╔═~^-^~🍂☕️═ೋೋ @JazreTanhaee ೋೋ🍂☕️═~^-^~═╝ ‌ ‌
دوستانی که درمورد وی آی پی کوچه سوال داشتن بله وی آی پی داره @HappyFlower جهت کسب اطلاعات بیشتر بفرمایید پیوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما هیچ تر از هیچ پی هیچ دویدیم؛ جز هیچ در این هیچ دگر هیچ ندیدیم! 🦋❤️🦋