#قسمت_34
رمانی هیجانانگیز و جنجالی
دختری مذهبی🧕 و پسری قرتی🕺🏻...
همونطور که از کوه بالا میرفتم، نگاهی به پشت سرم انداختم، با دیدن #چهرهی خستهی دلنیا دلم به شور افتاد. تو دل گفتم ″ آخه #دورت بگردم میگفتی من بیارم برات.″ چند قدم فاصله بین خودمو #دلنیا رو پر کردم و سمتش رفتم.
- خانوم حبیبی میخواین بدین کوله شما رو من بیارم. #رنگتون پریده.
دلنیا که جا خورده بود و خجالت هم میکشید تشکر کرد.
- نه #زحمت میشه. خودم میارم دکتر بزرگمهر.
من که #نجواهای درونم بیدار شده بود باز با خودم گفتم ″ تو #جون بخواه کوله آوردن که کاری نیست″ و رفتم سمتش که....😊😉
💯رمان شامار یک داستان واقعیه😍
🏃♀بدو همین حالا بیا و بخون یه چی یاد بگیری👊👇
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
#عاشقانه_مذهبی❤️
#دلنیا رو به امیر کرد:
-وای بسپریم نگن عروس رفته گُل و مُل بچینه.🤭
#امیر نیشش باز شد:
-واااای #عروس خانومم، زیرلفظی چی تقدیمت کنم بهم بله بگی؟
#دلنیا رو بازوی امیر زد :
-کلید ویلای لواسونتون رو بده.
دوباره غش غش خندیدن. #امیر عمیق به دلنیا نگاه کرد:
-#عزیزم کلید #قلبم رو بهت میدم. لواسون چیه.
دلنیا توی چشمای به رنگ شب #امیر خیره شد. #امیر دست #دلنیا رو گرفت و روی قلبش گذاشت:
-جات اینجاست همیشه..💞
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
دلنیا از #خجالت سرش رو پایین انداخت. رو گونههای تب دارش دست میکشید که یهو صدای مردی اومد...😱🤦🏻♀
❤️رمان شامار❤️
#قسمت_34
رمانی هیجانانگیز و جنجالی
دختری مذهبی🧕 و پسری قرتی🕺🏻...
همونطور که از کوه بالا میرفتم، نگاهی به پشت سرم انداختم، با دیدن #چهرهی خستهی دلنیا دلم به شور افتاد. تو دل گفتم ″ آخه #دورت بگردم میگفتی من بیارم برات.″ چند قدم فاصله بین خودمو #دلنیا رو پر کردم و سمتش رفتم.
- خانوم حبیبی میخواین بدین کوله شما رو من بیارم. #رنگتون پریده.
دلنیا که جا خورده بود و خجالت هم میکشید تشکر کرد.
- نه #زحمت میشه. خودم میارم دکتر بزرگمهر.
من که #نجواهای درونم بیدار شده بود باز با خودم گفتم ″ تو #جون بخواه کوله آوردن که کاری نیست″ و رفتم سمتش که....😊😉
💯رمان شامار یک داستان واقعیه😍
🏃♀بدو همین حالا بیا و بخون یه چی یاد بگیری👊👇
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
#عاشقانه_مذهبی❤️
#دِلنیا عرق پیشانی امیرپویان را پاک کرد. چرا دلش برای امیرپویان آنقدر ضعف میرفت و گریه میکرد؟ مشغول شمردن زخمهایش بود که عمویش گفت:
-دلنیا چشم از صورت دکتر بزرگمهر برندار. تنفسش باید منظم چک بشه. الان میرسیم بیمارستان!
#دلنیا چشمی گفت و خیرهی صورت #امیرپویان شد. با چشم روی اجزای صورتش میچرخید که همان لحظه...😱
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
رمان 💞شامار💞
واقعی و از سرگذشت اعضا در کانال بالا😍😵
#دختر_خجالتی #پسر_بلا😜
_«من از روز اولی که تو دانشگاه #دیدمت، #عاشقت شدم #دلنیا. تو چی؟ حسی نداشتی کلک ؟ دلت قیلی ویلی نمیشد عزیزم؟😜»
#دلنیا سرشو پایین گرفت:
-«خب کاراتو دیدم، ازت #خوشماومد و گفتم خدا واسه مامانش نگهش داره.»
#امیر گفت:
-«همین بلا؟ نگفتی کاش #امیر ماله من میشد؟»
بعدم چشمک زد. #دلنیا از ته دل خندید: _«نه😝»
#امیر با #شیطنت نگاهش کرد و...
.....🙊😜❤️❌
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
رمان #شامار
#عاشقانه #مذهبی #واقعی
#قسمت_34
رمانی هیجانانگیز و جنجالی
دختری مذهبی🧕 و پسری قرتی🕺🏻...
همونطور که از کوه بالا میرفتم، نگاهی به پشت سرم انداختم، با دیدن #چهرهی خستهی دلنیا دلم به شور افتاد. تو دل گفتم ″ آخه #دورت بگردم میگفتی من بیارم برات.″ چند قدم فاصله بین خودمو #دلنیا رو پر کردم و سمتش رفتم.
- خانوم حبیبی میخواین بدین کوله شما رو من بیارم. #رنگتون پریده.
دلنیا که جا خورده بود و خجالت هم میکشید تشکر کرد.
- نه #زحمت میشه. خودم میارم دکتر بزرگمهر.
من که #نجواهای درونم بیدار شده بود باز با خودم گفتم ″ تو #جون بخواه کوله آوردن که کاری نیست″ و رفتم سمتش که....😊😉
💯رمان شامار یک داستان واقعیه😍
🏃♀بدو همین حالا بیا و بخون یه چی یاد بگیری👊👇
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
#عاشقانه_مذهبی❤️
#دِلنیا عرق پیشانی امیرپویان را پاک کرد. چرا دلش برای امیرپویان آنقدر ضعف میرفت و گریه میکرد؟ مشغول شمردن زخمهایش بود که عمویش گفت:
-دلنیا چشم از صورت دکتر بزرگمهر برندار. تنفسش باید منظم چک بشه. الان میرسیم بیمارستان!
#دلنیا چشمی گفت و خیرهی صورت #امیرپویان شد. با چشم روی اجزای صورتش میچرخید که همان لحظه...😱
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
رمان 💞شامار💞
واقعی و از سرگذشت اعضا در کانال بالا😍😵
#دختر_خجالتی #پسر_بلا😜
_«من از روز اولی که تو دانشگاه #دیدمت، #عاشقت شدم #دلنیا. تو چی؟ حسی نداشتی کلک ؟ دلت قیلی ویلی نمیشد عزیزم؟😜»
#دلنیا سرشو پایین گرفت:
-«خب کاراتو دیدم، ازت #خوشماومد و گفتم خدا واسه مامانش نگهش داره.»
#امیر گفت:
-«همین بلا؟ نگفتی کاش #امیر ماله من میشد؟»
بعدم چشمک زد. #دلنیا از ته دل خندید: _«نه😝»
#امیر با #شیطنت نگاهش کرد و...
.....🙊😜❤️❌
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
رمان #شامار
#عاشقانه #مذهبی #واقعی. #کاملهتوکانال
#قسمت_34
رمانی هیجانانگیز و جنجالی
دختری مذهبی🧕 و پسری قرتی🕺🏻...
همونطور که از کوه بالا میرفتم، نگاهی به پشت سرم انداختم، با دیدن #چهرهی خستهی دلنیا دلم به شور افتاد. تو دل گفتم ″ آخه #دورت بگردم میگفتی من بیارم برات.″ چند قدم فاصله بین خودمو #دلنیا رو پر کردم و سمتش رفتم.
- خانوم حبیبی میخواین بدین کوله شما رو من بیارم. #رنگتون پریده.
دلنیا که جا خورده بود و خجالت هم میکشید تشکر کرد.
- نه #زحمت میشه. خودم میارم دکتر بزرگمهر.
من که #نجواهای درونم بیدار شده بود باز با خودم گفتم ″ تو #جون بخواه کوله آوردن که کاری نیست″ و رفتم سمتش که....😊😉
💯رمان شامار یک داستان واقعیه😍
🏃♀بدو همین حالا بیا و بخون یه چی یاد بگیری👊👇
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
#عاشقانه_مذهبی❤️
#قسمت_34
رمانی هیجانانگیز و جنجالی
دختری مذهبی🧕 و پسری قرتی🕺🏻...
همونطور که از کوه بالا میرفتم، نگاهی به پشت سرم انداختم، با دیدن #چهرهی خستهی دلنیا دلم به شور افتاد. تو دل گفتم ″ آخه #دورت بگردم میگفتی من بیارم برات.″ چند قدم فاصله بین خودمو #دلنیا رو پر کردم و سمتش رفتم.
- خانوم حبیبی میخواین بدین کوله شما رو من بیارم. #رنگتون پریده.
دلنیا که جا خورده بود و خجالت هم میکشید تشکر کرد.
- نه #زحمت میشه. خودم میارم دکتر بزرگمهر.
من که #نجواهای درونم بیدار شده بود باز با خودم گفتم ″ تو #جون بخواه کوله آوردن که کاری نیست″ و رفتم سمتش که....😊😉
💯رمان شامار یک داستان واقعیه😍
🏃♀بدو همین حالا بیا و بخون یه چی یاد بگیری👊👇
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
#عاشقانه_مذهبی❤️
#قسمت_34
رمانی هیجانانگیز و جنجالی
دختری مذهبی🧕 و پسری قرتی🕺🏻...
همونطور که از کوه بالا میرفتم، نگاهی به پشت سرم انداختم، با دیدن #چهرهی خستهی دلنیا دلم به شور افتاد. تو دل گفتم ″ آخه #دورت بگردم میگفتی من بیارم برات.″ چند قدم فاصله بین خودمو #دلنیا رو پر کردم و سمتش رفتم.
- خانوم حبیبی میخواین بدین کوله شما رو من بیارم. #رنگتون پریده.
دلنیا که جا خورده بود و خجالت هم میکشید تشکر کرد.
- نه #زحمت میشه. خودم میارم دکتر بزرگمهر.
من که #نجواهای درونم بیدار شده بود باز با خودم گفتم ″ تو #جون بخواه کوله آوردن که کاری نیست″ و رفتم سمتش که....😊😉
💯رمان شامار یک داستان واقعیه😍
🏃♀بدو همین حالا بیا و بخون یه چی یاد بگیری👊👇
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
#عاشقانه_مذهبی❤️
#قسمت_34
رمانی هیجانانگیز و جنجالی
دختری مذهبی🧕 و پسری قرتی🕺🏻...
همونطور که از کوه بالا میرفتم، نگاهی به پشت سرم انداختم، با دیدن #چهرهی خستهی دلنیا دلم به شور افتاد. تو دل گفتم ″ آخه #دورت بگردم میگفتی من بیارم برات.″ چند قدم فاصله بین خودمو #دلنیا رو پر کردم و سمتش رفتم.
- خانوم حبیبی میخواین بدین کوله شما رو من بیارم. #رنگتون پریده.
دلنیا که جا خورده بود و خجالت هم میکشید تشکر کرد.
- نه #زحمت میشه. خودم میارم دکتر بزرگمهر.
من که #نجواهای درونم بیدار شده بود باز با خودم گفتم ″ تو #جون بخواه کوله آوردن که کاری نیست″ و رفتم سمتش که....😊😉
💯رمان شامار یک داستان واقعیه😍
🏃♀بدو همین حالا بیا و بخون یه چی یاد بگیری👊👇
https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c
#عاشقانه_مذهبی❤️