eitaa logo
🍁🍂جَــزْرِ تــَـنـْـھــاٰیــے🍂🍁
9.5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
753 ویدیو
2 فایل
وقتی تو ساحل زندگی،جَزر بیاد سراغت،یهو تنهای تنهامیشی! نویسنده رمانها:فاطمه صداقت✍️ 🚫کپی🚫 راه ناتمام💖 عروسک پشت پرده(چاپ شده)🔦 حس خفته💍 دورهمی(چاپ شده)💑 شامار💟 کوچه پشتی🌿 تیرا🧩 راحله🌷 📌جمعه ها تعطیلیم📌 تبلیغ @TabPaeez ادمین @HappyFlower
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانی هیجان‌انگیز و جنجالی دختری مذهبی🧕 و پسری قرتی🕺🏻... همونطور که از کوه بالا میرفتم، نگاهی به پشت سرم انداختم‌، با دیدن خسته‌ی دلنیا دلم به شور افتاد. تو دل گفتم ″ آخه بگردم می‌گفتی من بیارم برات.″ چند قدم فاصله بین خودمو رو پر کردم و سمتش رفتم. - خانوم حبیبی می‌خواین بدین کوله شما رو من بیارم. پریده. دلنیا که جا خورده بود و خجالت هم می‌کشید تشکر کرد. - نه می‌شه. خودم میارم دکتر بزرگمهر. من که درونم بیدار شده بود باز با خودم گفتم ″ تو بخواه کوله آوردن که کاری نیست″ و رفتم سمتش که....😊😉 💯رمان شامار یک داستان واقعیه😍 🏃‍♀بدو همین حالا بیا و بخون یه چی یاد بگیری👊👇 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c ❤️
رو به امیر کرد: -وای بسپریم نگن عروس رفته گُل و مُل بچینه.🤭 نیشش باز شد: -واااای خانومم، زیرلفظی چی تقدیمت کنم بهم بله بگی؟ رو بازوی امیر زد : -کلید ویلای لواسونتون رو بده. دوباره غش غش خندیدن. عمیق به دلنیا نگاه کرد: - کلید رو بهت می‌دم. لواسون چیه. دلنیا توی چشمای به رنگ شب خیره شد. دست رو گرفت و روی قلبش گذاشت: -جات این‌جاست همیشه..💞 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c دلنیا از سرش رو پایین انداخت. رو گونه‌های تب دارش دست می‌کشید که یهو صدای مردی اومد...😱🤦🏻‍♀ ❤️رمان شامار❤️
رمانی هیجان‌انگیز و جنجالی دختری مذهبی🧕 و پسری قرتی🕺🏻... همونطور که از کوه بالا میرفتم، نگاهی به پشت سرم انداختم‌، با دیدن خسته‌ی دلنیا دلم به شور افتاد. تو دل گفتم ″ آخه بگردم می‌گفتی من بیارم برات.″ چند قدم فاصله بین خودمو رو پر کردم و سمتش رفتم. - خانوم حبیبی می‌خواین بدین کوله شما رو من بیارم. پریده. دلنیا که جا خورده بود و خجالت هم می‌کشید تشکر کرد. - نه می‌شه. خودم میارم دکتر بزرگمهر. من که درونم بیدار شده بود باز با خودم گفتم ″ تو بخواه کوله آوردن که کاری نیست″ و رفتم سمتش که....😊😉 💯رمان شامار یک داستان واقعیه😍 🏃‍♀بدو همین حالا بیا و بخون یه چی یاد بگیری👊👇 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c ❤️
عرق پیشانی امیرپویان را پاک کرد. چرا دلش برای امیرپویان آن‌قدر ضعف می‌رفت و گریه میکرد؟ مشغول شمردن زخمهایش بود که عمویش گفت: -دلنیا چشم از صورت دکتر بزرگمهر برندار. تنفسش باید منظم چک بشه. الان میرسیم بیمارستان! چشمی گفت و خیره‌ی صورت شد. با چشم روی اجزای صورتش‌ می‌چرخید که همان لحظه...😱 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c رمان 💞شامار💞 واقعی و از سرگذشت اعضا در کانال بالا😍😵
😜 _«من از روز اولی که تو دانشگاه ، شدم . تو چی؟ حسی نداشتی کلک ؟ دلت قیلی ویلی نمیشد عزیزم؟😜» سرشو پایین گرفت: -«خب کاراتو دیدم، ازت و گفتم خدا واسه مامانش نگهش داره.» گفت: -«همین بلا؟ نگفتی کاش ماله من می‌شد؟» بعدم چشمک زد. از ته دل خندید: _«نه😝» با نگاهش کرد و... .....🙊😜❤️❌ https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c رمان
رمانی هیجان‌انگیز و جنجالی دختری مذهبی🧕 و پسری قرتی🕺🏻... همونطور که از کوه بالا میرفتم، نگاهی به پشت سرم انداختم‌، با دیدن خسته‌ی دلنیا دلم به شور افتاد. تو دل گفتم ″ آخه بگردم می‌گفتی من بیارم برات.″ چند قدم فاصله بین خودمو رو پر کردم و سمتش رفتم. - خانوم حبیبی می‌خواین بدین کوله شما رو من بیارم. پریده. دلنیا که جا خورده بود و خجالت هم می‌کشید تشکر کرد. - نه می‌شه. خودم میارم دکتر بزرگمهر. من که درونم بیدار شده بود باز با خودم گفتم ″ تو بخواه کوله آوردن که کاری نیست″ و رفتم سمتش که....😊😉 💯رمان شامار یک داستان واقعیه😍 🏃‍♀بدو همین حالا بیا و بخون یه چی یاد بگیری👊👇 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c ❤️
عرق پیشانی امیرپویان را پاک کرد. چرا دلش برای امیرپویان آن‌قدر ضعف می‌رفت و گریه میکرد؟ مشغول شمردن زخمهایش بود که عمویش گفت: -دلنیا چشم از صورت دکتر بزرگمهر برندار. تنفسش باید منظم چک بشه. الان میرسیم بیمارستان! چشمی گفت و خیره‌ی صورت شد. با چشم روی اجزای صورتش‌ می‌چرخید که همان لحظه...😱 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c رمان 💞شامار💞 واقعی و از سرگذشت اعضا در کانال بالا😍😵
😜 _«من از روز اولی که تو دانشگاه ، شدم . تو چی؟ حسی نداشتی کلک ؟ دلت قیلی ویلی نمیشد عزیزم؟😜» سرشو پایین گرفت: -«خب کاراتو دیدم، ازت و گفتم خدا واسه مامانش نگهش داره.» گفت: -«همین بلا؟ نگفتی کاش ماله من می‌شد؟» بعدم چشمک زد. از ته دل خندید: _«نه😝» با نگاهش کرد و... .....🙊😜❤️❌ https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c رمان .
رمانی هیجان‌انگیز و جنجالی دختری مذهبی🧕 و پسری قرتی🕺🏻... همونطور که از کوه بالا میرفتم، نگاهی به پشت سرم انداختم‌، با دیدن خسته‌ی دلنیا دلم به شور افتاد. تو دل گفتم ″ آخه بگردم می‌گفتی من بیارم برات.″ چند قدم فاصله بین خودمو رو پر کردم و سمتش رفتم. - خانوم حبیبی می‌خواین بدین کوله شما رو من بیارم. پریده. دلنیا که جا خورده بود و خجالت هم می‌کشید تشکر کرد. - نه می‌شه. خودم میارم دکتر بزرگمهر. من که درونم بیدار شده بود باز با خودم گفتم ″ تو بخواه کوله آوردن که کاری نیست″ و رفتم سمتش که....😊😉 💯رمان شامار یک داستان واقعیه😍 🏃‍♀بدو همین حالا بیا و بخون یه چی یاد بگیری👊👇 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c ❤️
رمانی هیجان‌انگیز و جنجالی دختری مذهبی🧕 و پسری قرتی🕺🏻... همونطور که از کوه بالا میرفتم، نگاهی به پشت سرم انداختم‌، با دیدن خسته‌ی دلنیا دلم به شور افتاد. تو دل گفتم ″ آخه بگردم می‌گفتی من بیارم برات.″ چند قدم فاصله بین خودمو رو پر کردم و سمتش رفتم. - خانوم حبیبی می‌خواین بدین کوله شما رو من بیارم. پریده. دلنیا که جا خورده بود و خجالت هم می‌کشید تشکر کرد. - نه می‌شه. خودم میارم دکتر بزرگمهر. من که درونم بیدار شده بود باز با خودم گفتم ″ تو بخواه کوله آوردن که کاری نیست″ و رفتم سمتش که....😊😉 💯رمان شامار یک داستان واقعیه😍 🏃‍♀بدو همین حالا بیا و بخون یه چی یاد بگیری👊👇 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c ❤️
رمانی هیجان‌انگیز و جنجالی دختری مذهبی🧕 و پسری قرتی🕺🏻... همونطور که از کوه بالا میرفتم، نگاهی به پشت سرم انداختم‌، با دیدن خسته‌ی دلنیا دلم به شور افتاد. تو دل گفتم ″ آخه بگردم می‌گفتی من بیارم برات.″ چند قدم فاصله بین خودمو رو پر کردم و سمتش رفتم. - خانوم حبیبی می‌خواین بدین کوله شما رو من بیارم. پریده. دلنیا که جا خورده بود و خجالت هم می‌کشید تشکر کرد. - نه می‌شه. خودم میارم دکتر بزرگمهر. من که درونم بیدار شده بود باز با خودم گفتم ″ تو بخواه کوله آوردن که کاری نیست″ و رفتم سمتش که....😊😉 💯رمان شامار یک داستان واقعیه😍 🏃‍♀بدو همین حالا بیا و بخون یه چی یاد بگیری👊👇 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c ❤️
رمانی هیجان‌انگیز و جنجالی دختری مذهبی🧕 و پسری قرتی🕺🏻... همونطور که از کوه بالا میرفتم، نگاهی به پشت سرم انداختم‌، با دیدن خسته‌ی دلنیا دلم به شور افتاد. تو دل گفتم ″ آخه بگردم می‌گفتی من بیارم برات.″ چند قدم فاصله بین خودمو رو پر کردم و سمتش رفتم. - خانوم حبیبی می‌خواین بدین کوله شما رو من بیارم. پریده. دلنیا که جا خورده بود و خجالت هم می‌کشید تشکر کرد. - نه می‌شه. خودم میارم دکتر بزرگمهر. من که درونم بیدار شده بود باز با خودم گفتم ″ تو بخواه کوله آوردن که کاری نیست″ و رفتم سمتش که....😊😉 💯رمان شامار یک داستان واقعیه😍 🏃‍♀بدو همین حالا بیا و بخون یه چی یاد بگیری👊👇 https://eitaa.com/joinchat/2949840914C3521c39e0c ❤️