فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وحید رهبانی(محمد بازیگر سریال گاندو):
ما خاورمیانه نیستیم ما میانه جهان هستیم
#گاندو
#کافه_گاندو
#محمد_وحید
@Kafeh_Gandoo12😎
بچه قراره غیر از #دوشنبه_های_گاندویی
#پنجشنبه_های_گاندویی هم داشته باشیم 👏👏👏👏
به شرط اینکه همینجوری زیاد بشیم ✨✨✨✨
#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_شصت_و_یکم
#فرزانه
وقتی رسیدیم پایگاه مارو راهنمایی کردن به سمت یه اتاقی که ابتدای سالن بود...
در رو که باز کردم دیدم از سقفش کلی سربند آویز شده و دیواره هاش همه عکس شهدا و و عکس رهبری هست...
داشتم به در و دیوار نگاه میکردم که یکدفعه فرهاد با لحنی گرفته گفت:
فرهاد: ما...ما..ن او...ن چ..یه؟
من که تعجب کرده بودم از لحن فرهاد بهش نگاه کردم و دیدم خیره شده به روبه رو و چشمای پر از اشک فرهاد...🥺
سرم رو آروم چرخوندم دیدم یه تابوت پرچم کشیده روی زمینه...
دست و پاهام شل شد...
زل زده بودم بهش ، نمیتونستم حرکت کنم ...
زبونم بند اومده بود و نفسم بالا نمی اومد...
فرهاد خیلی آروم اشک میریخت و با قدم هایی که انگار به اجبار برمی داشت به سمت تابوت میرفت ...
نفهمیدم چیشد که سرم گیج رفت و داشتم می افتادم که یکی زیر بغلامو گرفت و مانع افتادنم شد...
از صداش فهمیدم عطیه خانمه ...
آروم آروم به سمت تابوت رفتیم و نشستیم کنارش...
دستم رو بالا گرفتم و پرچم روش رو آروم برداشتم...
صحنه ای که میدیدم خیلی اذیتم میکرد خیلی!
این....این ..فر..زا..د...منه؟؟
ای....نی که ای...ن...جا خواب..یده فر..زا..د منه؟؟
چشمای بستش آزارم میداد...
خیلی آروم و در سکوت خوابیده بود...
انگار...انگار دل من هم مثل این چشما شده بود...
باورم نمیشد که این دیدار ،دیدار آخره...
این دیگه آخرین باری هست که سایه سرم رو میدیدم...
همه چی تموم شد ...
فرهاد با صدایی لرزون گفت:ب...ب....بابایی
د..داری با..هام ش...ش ...شوخی میکنی د....د...دیگه آره؟؟
بعدش خودشو آروم کشوند به طرف تابوت و دست فرزاد رو گرفت...
مثل ابر بهاری اشک میریخت و به فرزاد نگاه میکرد...
دست فرزاد رو تکون داد و گفت:
بابایی پاشو دیگه بازی بسه ...
من دارم میترسما ...
بابایییی...😭
خیلی بد جور گریه میکرد و فرزاد رو تکون میداد...
اون قدر که یک آقا اومد بغلش کرد و بردش بیرون...
اصلا نمیتونستم تکون بخورم فقط زل زده بودم به چشمای بستش ...
یه بغض سنگین تو گلوم بود که خیلی اذیتم میکرد...
چشمام خشک خشک بودن و یه قطره اشک هم نمیومد...
عطیه خانم دستش رو آروم کشید روی شونم بعد گفت راحت باش و رفت...
آروم برگشتم پشت سرم دیدم کسی نیست و من و این جسم بی جون فرزاد تنهاییم...
خدا خدا میکردم تو خواب باشم و اینا هم یه کابوس باشه تموم بشه...
ولی انگار واقعا من دیگه بی پناه شده بودم...
انگار واقعا توی این دنیای بزرگ فقط همین دوتا یادگار فرزاد رو داشتم...
یه خورده خودمو کشیدم جلو تر و دستم رو بردم کنار سر فرزاد و شروع کردم موهاشو به نوازش کردن و گفتم:
آخر هم کار خودتو کردی آره؟؟
آخر هم به آرزوت رسیدی؟؟
فرزاد من بعد از تو چجوری این زندگی رو بگذرونم ؟
مگه تو وقتی با من عقد کردی نگفتی تنهات نمیزارم؟؟
پس چرا زدی زیرش؟؟
چرا تنهام گذاشتی؟؟
الان خودت بگو من چیکار کنم؟؟
من الان با این وضعیتم،با یه بچه چهار پنج ساله چیکار کنم؟؟
فرزاد من پدر و مادر داشتم؟؟
یادته روز عروسی و عقد به مامان بابات گفتی کاری کنن که من کمبود پدر و مادر رو احساس نکنم؟؟یادته؟؟
یادته بعد از اون اتفاق که پدر و مادرت توی اون تصادف از بین رفتن چی بهم گفتی؟؟
با اون حال خرابت گفتی نگران نباش ما باهم از پس این زندگی بر میایم...
الان من چجوری این زندگی رو تنهایی زنده نگه دارم؟؟
اصلا متوجه نشدم ولی گونه هام خیس خیس بود...
چشمام تار میدیدند...
فرزاد چجور دلت اومد؟؟
چجوری دلت اومد منو تنهام بزاری؟
فرزاد تو همه ی دلخوشی من بودی...
توی این دنیا به این بزرگی من فقط امیدم به تو بود...
الان من باید چیکار کنم؟
یه خانم با دوتا بچه توی یه شهر به این بزرگی چیکار کنه؟
فرزاد...
هیچ وقت نمیبخشم...
هیچ وقت نمیبخشم اون کسیو که این بلا رو سر بابای بچه هام،سر تکیه گاهم آورد...
فرزاد برام دعا کن...
برام دعا کن بتونم از پس این امتحان بر بیام...
برام دعا کن بتونم دسته گلاتو بزرگ کنم...
برام دعا کن بتونم دوام بیارم ...
بخواب...
بخواب و به بهترین جای جهان برو...
چشمای خوشگلتو ببند و به آغوش خدا برو...
فرزاد...
فرزاد جان...
شهادت مبارک مرد زندگیم...
بعدش صدای گریم بالا رفت که در باز شد و دو تا خانم منو بردن بیرون...
هنوز از در خارج نشده بودیم که صدای مداحی بالا رفت و داستان زندگی منو شروع کرد به خواندن...
میگفت:
این رسم همسفری
بری منو همرات نبری
قسمت در به دری
آره میدونم آه
همینجور داشت میخوند...
چند نفر با لباس ارتشی رفتن داخل و در رو بستن...🥺😥
ادامه دارد...
#ستــاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_شصت_و_دوم
#محمد
فرهاد و خانم فرزاد خیلی بی قراری میکردن...
اصلا از اون طفل معصوم چنین انتظاری نداشتم که اینجوری کنه...
آخه چرا فرزاد چرا؟؟
چرا رفتی تنهاشون گذاشتی ؟؟
حالا من چیکار کنم؟؟
سرم درد میکرد با دستم سرمو چسبیدم و چشمامو بستم ...
چند دقیقه که گذشت صدای یه نفر آشنا به گوشم خورد...
صدارو میشناختم ولی انگار نمیتونستم چیزی بگم...
آروم سرم رو بالا آوردم که با چهره پر از اشک عزیز مواجه شدم...
دست و پاهام میلرزید و قدرت صحبت کردن ازم گرفته شد...
عزیز آروم اومد سمتم و سلام کرد...
نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم ...
همینجور که سرم پایین بود با حالی گرفته سلام کردم ولی صدام خیلی لرزش داشت و زبونم نمی چرخید ...
لکنت زبون گرفته بودم...
عزیز آروم آروم اومد جلو به طوری دیگه کامل رو به روی من بود...
آروم صدام زد و گفت:
عزیز: محمد؟
من:دب...ب.له..ع..زیز
عزیز: اتفاقی افتاده ؟ چرا اینجوری ؟؟
من که داشتم منفجر میشدم آروم آروم رفتم عقب و نشستم روی صندلی و گفتم : ع ..ع..ز..یز
عزیز که با چشمای خیس بهم زل زده بود سرشو با نگرانی تکون داد و گفت: جانم؟
چیشده؟؟
این آرامش عزیز دیوونم میکرد...
میدونستم بروز نمیده ولی دلش خیلی پره...
قلبم داشت میومد تو دهنم ...
صدای تپش قلبمو که هر لحظه تند تر میشد رو احساس میکردم...
بغض سنگین گلوم خیلی اذیتم میکرد و میدونستم اگه حرفی بزنم میترکم...
چشمام باز بود ولی نمیدیدم ،گوشم شنوا و آزاد بود ولی هیچی نمیشنیدم ...
زبونم و به سختی تکونش دادم و گفتم:ع...ع...ز..ز ..عزیز ...م...من...ش..شر..من.تدم ...
اینجا بود که قلبم آروم گرفت ...
بغضی که مهمون گلوم بود آزاد و شد ترکید ...
اینقدر شدت اشکام زیاد بود که تنفس برام سخت شده بود و نفسم بالا نمیومد...
سرمو اسیر دستام کردم و به خاطر کنترل کردن خودم سرمو فشار میدادم...
درگیر اشک هام و دل سوختم بود که یه نفر سرم و بغل کرد...
این آغوش گرم رو هیچ جا پیدا نمیکردم به جز پیش عزیز...
منی که تا الان داشتم خودمو کنترل میکردم،وقتی عزیز این رفتار و نشون داد باعث شد اشکام بیشتر و گریم صدا دار بشه...
دستامو از بغل عزیز بیرون کشیدم و محکم آرنجشو چسبیدم ...
خودمو قشنگ خالی کردم و راه گلومو آزاد کردم...
اما وقتی یاد داوود میوفتادم که تو اون شرایطه ،دوباره گلوم صاحب یه بغض سنگین میشد...
اصلا از عزیز چنین انتظاری نداشتم...
همش منتظر بودم به من چیزی بگه ولی اون با من خیلی خوب بود...
یه خورده که آرومتر شدم، به عزیز نگاه کردم و دوباره سرمو پایین انداختم...
با دستمال تو دستم بازی بازی میکردم و با صدایی فوق العاده گرفته حرف هایی رو به زبون آوردم و گفتم:
من: عزیز من واقعا شرمندم ...
اصلا یه درصد هم فکرشو نمیکردم که چنین اتفاقاتی بیوفته ...
خواهش میکنم از من دلخور و ناراحت نشین ...
به خدا اگه دست من بود حاضر بودم اون بلا سر خودم بیاد ولی جون داوود ...
عزیز پرید وسط حرفم و گفت:
عزیز:محمد جان دیگه ادامه نده
من:اما عزیز...
عزیز: خواهش میکنم دیگه ادامه نده...
اگه داوود بچه ی منه ،پسر منه ،توهم پسرمی ...
من هردوتون رو خیلی دوست دارم ...
اما محمد من واسه این حالم خراب نیس که داوود اینجوری شده...
هم تو هم داوود ، پدر بالای سرتون نبوده...
شما دوتا امانتین دست من وگرنه هردوتون فدای کشور...
حرفایی عزیز دلمو آتیش میزد ...
آخه یه مادر چطوری میتونه این اتفاقات رو تحمل بکنه ...🥺
چند دقیقه تو سکوت گذشت که عزیز بهم گفت :
عزیز: محمد جان...
میشه منو ببری پیش داوود ...
من:آخه عزیز...
عزیز:آخه نداره محمد خواهش میکنم ازت منو ببر پیشش...
اگه عزیز شرایط داوود رو میدید خیلی حالش بد میشد...
ما واقعیت رو بهش نگفته بودیم ...
یه نگاه به عطیه کردم،اون هم به معنای اینکه نمیدونم سرش و تکون داد...
یه نفس عمیقی از سر کلافگی کشیدم و گفتم: خوب...خوب وایستید هماهنگ بکنم بعدش بریم ...
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎
#کافه_گاندو 😎
یعنی عزیز چه حالی پیدا میکنه ؟؟😰
بچه ها انقدر درخواست قسمت گاندو ندید قراره دوشنبه 7 قسمت بزارم✨✨✨✨