#نویسنده_رمان
خب دوستان گل توضیح شخصیت ها👇🏻
آقا محمد ، آقا داوود ، آقا رسول ، آقا فرشید ، آقا سعید ، دریا خانم و فاطمه خانم هستن...
خواهر برادری ها👇🏻
آقا محمد و آقا داوود برادر هستن...
آقا رسول و دریا خانم خواهر برادر هستن...
آقا فرشید و فاطمه خانم خواهر برادر هستن...
آقا سعید و ستاره خانم هم خواهر برادر هستن...
نکته👈🏻 اینها یه اکیپ هستن به جز ستاره خانم خواهر آقا سعید که دکتر هستن...
بعد چون خیلی باهم صمیمی هستن گاهی اوقات همدیگر را خواهر یا برادر صدا می کنن😁
#ستاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_نود_و_یکم
#محمد
بی طاقت پرسیدم:
من: دکتر یعنی چی؟؟
سعید منو چسبوند به خودش و گفت:برادر من ...
آقا محمد...
تو که اینجوری نبودی...
توکلت به خدا باشه...
درست میشه همچی...
...
اونقدر بغضم سنگین بود که هر لحظه امکان فرو ریختنش وجود داشت!
من: سعید!
سعید: جانم؟
من: م..م..یخوام..ببی..ن..نمش...
سعید: الان خوب نیستی ،
بزار سر یه فرصت مناسب...
من:ن..نه..الان
سعید: آقا محمد...
من:خواهش میکنم سعید!!
دیگه صبرم تموم شده!
سعید سکوت کرد و گفت :به شرط اینکه بی قراری نکنی که اذیت بشه ها!
من: ب..باشع...
بعد هم رفتیم سمت اتاق...
...
جلو در سعید بهم گفت: خودت برو من اینجا میشینم تا بیای..
بعد هم رفتم در زدم..
تق تق تق...
صدای گرفته و بی جون داوود اومد که گفت:ب...بله؟
بغض مو قورت دادم و درو باز کردم :اجازه هست؟
داوود که با دیدن من اومد خودشو بالا بکشه با دردی که بدنش رو تسخیر کرد مچاله شد و صورتش در هم رفت
خودمو بهش رسوندم...😰
من: داوود!!
داوود: آییی...
د.دا..داش...
من: جان دلم..
الهی من قربونت بشم...
نگفتی دل داداش میگیره!!
با صدای بی جونی گفت:د...لم ..دلم..ب..را..ت..ون...تن..گ..شده..ب..ود..
بعد هم قطرات اشک مهمون گونش شد و ادامه داد: ب..ا..با..م..ح..مد....نم..ی..د.و..نی..چ.ی..کشی..د...م...
من: قربونت بشم اینجوری اشک نریز...
پیشونیشو بوسیدم و نشستم کنارش...
داوود..
خوبی؟
داوود:آ.ره..دا..داش..ن..گرا..ن..ن..باش...
دستشو گرفتم تو دستم و چند بوسه به قسمت هایی از دستش کاشتم...
داوود:م..حمد..ن..کن..ععع...
من:جان محمد
قربون تو بشم من...
داوود:این..ج..و..ری..نگو..فک..ر..میکنم..ب چم!!
بعد هم تک خنده کرد ...
صورتشو نوازش کردم و گفتم:تو به هر سن و سالی برسی بازم داداش کوچیکه خودمی
داداش داوود خودم!
داوود:مح..مد...
من:جانم؟!
چیزی میخوای؟
داوود:خ..خ...خ..هوفففف
خ..ی..لی..دو..ست ..دارم...
با این حرفش کنترلم خارج شد و اونو به بغلم کشیدم..
صدای هق هق خفه داوود بلند شد که اشک منم جاری شد...
یکم که دردش نگیره اونو فشار دادم و کنار گوشش گفتم: بهم قول بدع زودتر خوب بشی با عزیز بریم خونشون!!
داوود خودشو جدا کرد و مات و مبهوت بهم نگاه کرد ...
گفتم:میفهمم آقا داوود ...
داوود:چیو؟
چ..یز..خا..صیه؟
گفتم:کوچه علی چپ؟
گفت:ن.ه..خ..یر...
ن..رو..نا..کجا.آ..باد...
من: منکه میدونم تو...😌
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎
#کافه_گاندو😎
پ.ن: منکه میدونم تو...
پ.ن: قربونت برم داداشی خودم...
پ.ن: خیلی دوست دارم...
#ستاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_نود_و_دوم
#محمد
...
حرفمو قطع کرد و گفت:
ش..م.ا..چی؟؟؟
من: یعنی میگی من تورو نمیشناسم داوود خان؟؟؟؟
داوود: د..دا..داش..خ.ب..بگید..چی؟؟
م..ن..ک.ه..از..حر..فای..ش..ما..چیزی..نم..یف..همم...
من: باشه فرض میگیرم نمیدونم تا خودت بهم بگی اصلا قبوله؟
همونجور متفکر و مبهوت نگاهش رو بهم دوخته بود که با برخورد چیزی به شیشه هردو به طرف شیشه برگشتیم...
نگاهی به شیشه کردم سعید بود که اشاره میکرد یه لحظه برم بیرون ...
حتما کار واجبی داره...
داوود که نگاهش رو دوخته بود به قیافه سعید بعد از چند ثانیه کوتاه با هیجان گفت:
_عهه س..س..سعید!!!!
انگار خاطرات و اشخاص آرام آرام براش تداعی میشدن که بعد از مکث و نگاه های عمیق یه شوک بهش وارد میشد...
شونه داوود رو آرام دست کشیدم و بلند شدم ...
به محض خروجم از در اتاق سعید پرید و جلو و گفت:
_محمد بدو همین الان باید بریم اداره !
من: آرومم چه خبرته سعید اداره واسه چی؟؟؟
چیشده؟؟
سعید: همین الان آقای عبدی زنگ زد...
من: خب؟چی گفت؟
سعید: گفتش که بچه ها تونستن رد یه نفر که تو حادثه عملیات دست داشته رو بزنن ...
من: واقعاا؟؟
سعید: آره آره فقط گفت خودتون رو سریع تر برسونین اداره ...
من: باشه برو من برم به داوود بگم زود میام...
سعید:منتظرم زود بیا آقا محمد ...
وقتی سعید رفتم دوباره برگشتم توی اتاق ...
داوود که انگار منتظر بود و حس کنجکاویش فوران کرده بود گفت:
_چ..ی..شده د..اداش؟؟
من: داوود خداروشکر بچه ها تونستن رد یه نفر که تو حادثه ای که پیش اومد دست داشته رو بزنن !
داوود: و..و..اقعا؟
من: اوم...
محمدد...داداش...ت..تو..ا..اداره ه..مه..چی..مر..تبه؟؟
من: اهوم آره خداروشکر همه چی عالیه فقط جای شیطون خالیه ...
خنده ای سر داد که گفتم :
_من برم دیگه مراقب خودت باش باز میام بهت سر میزنم ...
ببخشید توروخدا میدونی که حسابی شلوغم وگرنه پیشت میموندم ...
داوود: ح..حله آقا...
من: حله؟
الانم؟
بازهم خندید و دل من با خنديدنش آروم گرفت...
بوسه ای روی پیشونیش کاشتم و از اتاق خارج شدم...
داشتم با سعید می رفتم که ایستادم و روبه فرشید گفتم :
فرشید تو نمیای؟؟
فرشید: نه آقا می خوام اینجا بمونم...
من: باشه ...
بعد هم همراه با سعید رفتم...
...
در طی مسیر راه هیچ حرفی بین منو سعید رد و بدل نشد و فکر و ذهن هردومون به این متمرکز بود که این پرونده کی تموم میشه...
راهی که فکر کردیم آخراشه تازه ب بسم الله بود و ما هنوز زمین بازی و اطلاعات مشخصی نداشتیم...
سعید که وارد محوطه شد توقف کرد و گفت که من برم تا ماشینشو پارک کنه و بیاد...
بدون حرفی از ماشین پیاده شدم و رفتم بالا...
به محض ورودم چشمام رفت سمت جای خالی فرزاد که یه عکس روی میزش قرار گرفته بود ...
نگاه پر از درد و خسته ام را به دور و اطراف دادم که دیدم جلو میز اصلی آقای عبدی و علی و محسن ( یکی از بچه های سایت) وایستادن ...
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎
#کافه_گاندو😎
پ.ن: رد یکی رو زدن...
پ.ن: جای خالی فرزاد...