eitaa logo
.کافـهـ‌‌گـانــدو‌|حامیــن .
1.6هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
14 فایل
. إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ...:)+ پاتوق‌مامورای‌امنیتی‌وقاری‌های‌آینده🕶🌿:/ "حبیبی‌کپی‌درشان‌شما‌نیست✔️" Me: @Nazi27_f چنل‌ناشناسمون: < @Nashenaas_Gando > چنل‌‌‌‌خافانمون: < @CafeYadgiry > ▓تبلیغات❌ حله؟🤝 .
مشاهده در ایتا
دانلود
... حرفمو قطع کرد و گفت: ش..م.ا..چی؟؟؟ من: یعنی میگی من تورو نمیشناسم داوود خان؟؟؟؟ داوود: د..دا..داش..خ.ب..بگید..چی؟؟ م..ن..ک.ه..از..حر..فای..ش..ما..چیزی..نم..یف..همم... من: باشه فرض میگیرم نمیدونم تا خودت بهم بگی اصلا قبوله؟ همونجور متفکر و مبهوت نگاهش رو بهم دوخته بود که با برخورد چیزی به شیشه هردو به طرف شیشه برگشتیم... نگاهی به شیشه کردم سعید بود که اشاره می‌کرد یه لحظه برم بیرون ... حتما کار واجبی داره... داوود که نگاهش رو دوخته بود به قیافه سعید بعد از چند ثانیه کوتاه با هیجان گفت: _عهه س‌..س..سعید!!!! انگار خاطرات و اشخاص آرام آرام براش تداعی میشدن که بعد از مکث و نگاه های عمیق یه شوک بهش وارد می‌شد... شونه داوود رو آرام دست کشیدم و بلند شدم ... به محض خروجم از در اتاق سعید پرید و جلو و گفت: _محمد بدو همین الان باید بریم اداره ! من: آرومم چه خبرته سعید اداره واسه چی؟؟؟ چیشده؟؟ سعید: همین الان آقای عبدی زنگ زد... من: خب؟چی گفت؟ سعید: گفتش که بچه ها تونستن رد یه نفر که تو حادثه عملیات دست داشته رو بزنن ... من: واقعاا؟؟ سعید: آره آره فقط گفت خودتون رو سریع تر برسونین اداره ... من: باشه برو من برم به داوود بگم زود میام... سعید:منتظرم زود بیا آقا محمد ... وقتی سعید رفتم دوباره برگشتم توی اتاق ... داوود که انگار منتظر بود و حس کنجکاویش فوران کرده بود گفت: _چ..ی..شده د..اداش؟؟ من: داوود خداروشکر بچه ها تونستن رد یه نفر که تو حادثه ای که پیش اومد دست داشته رو بزنن ! داوود: و..و..اقعا؟ من: اوم... محمدد...داداش...ت..تو..ا..اداره ه..مه..چی..مر..تبه؟؟ من: اهوم آره خداروشکر همه چی عالیه فقط جای شیطون خالیه ... خنده ای سر داد که گفتم : _من برم دیگه مراقب خودت باش باز میام بهت سر میزنم ... ببخشید توروخدا میدونی که حسابی شلوغم وگرنه پیشت میموندم ... داوود: ح..حله آقا... من: حله؟ الانم؟ بازهم خندید و دل من با خنديدنش آروم گرفت... بوسه ای روی پیشونیش کاشتم و از اتاق خارج شدم... داشتم با سعید می رفتم که ایستادم و روبه فرشید گفتم : فرشید تو نمیای؟؟ فرشید: نه آقا می خوام اینجا بمونم... من: باشه ... بعد هم همراه با سعید رفتم... ... در طی مسیر راه هیچ حرفی بین منو سعید رد و بدل نشد و فکر و ذهن هردومون به این متمرکز بود که این پرونده کی تموم میشه... راهی که فکر کردیم آخراشه تازه ب بسم الله بود و ما هنوز زمین بازی و اطلاعات مشخصی نداشتیم... سعید که وارد محوطه شد توقف کرد و گفت که من برم تا ماشینشو پارک کنه و بیاد... بدون حرفی از ماشین پیاده شدم و رفتم بالا... به محض ورودم چشمام رفت سمت جای خالی فرزاد که یه عکس روی میزش قرار گرفته بود ... نگاه پر از درد و خسته ام را به دور و اطراف دادم که دیدم جلو میز اصلی آقای عبدی و علی و محسن ( یکی از بچه های سایت) وایستادن ... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎 پ.ن: رد یکی رو زدن... پ.ن: جای خالی فرزاد...
علی زیر لب چشمی گفت و من هم رفتم سمت اتاقم... حالا که داوود به هوش اومده بود و عزیز هم دو سه ساعت پیش فرستاده بودم خونه راحت تر میتونستم کار بکنم ولی ذهنم و حواسم همش بیمارستان بود.‌.. مانیتورم رو روشن کردم که گوشیم زنگ خورد... <همسرجان> بی وقفه جواب دادم : _الو؟ سلام خانم... _سلام محمد جان خوبی؟ داوود چطوره؟ _خوبه خداروشکر من حقیقتش اومدم اداره... ولی داوود خوب بود نگران نباش... _آها خداروشکر... میگم اشکال داره منو عزیز بریم بیمارستان؟ _چطور؟ _آخه عزیز خیلی بی تابی میکنه بهش گفتم بزار از محمد بپرسم ببینم اصلا میتونه داوود و ببینه یا نه تا بلکه یکم آروم بشه‌... _ ای بابا... چیکارکنم؟؟ مادره دیگه عطیه جان... اشکال نداره ،الان زنگ میزنم هماهنگ میکنم بی زحمت ببرش تا ببینتش... _باشه چشم کاری نداری محمد جان؟ _نه گلم مراقب خودت باش ... منو از حال خودتون با خبر کنین... _ بازم چشم خداحافظ‌... _خدانگهدارت... *** تلفنم رو که قطع کردم یکی در زد ... _بفرمائید _سلام آقا گفته بودید بیام کارم داشتین؟ _سلام سعید جان آره بیا بیا تو... سعید سری تکون داد و اومد داخل... درو پشت سرش بست و نشست روی نزدیک ترین صندلی به من... _بفرمائید آقا من درخدمتم _سعید خبر داری که پای دو نفر جدید به پرونده باز شده؟ _جدید؟ نه کین؟ _شارلوت والر تبعه آمریکا و سباستین تبعه فرانسه... _واقعا؟؟ خب؟ ظاهرا تو اداره یه نفر داره جاسوسی میکنه... _جانن؟؟؟ تو اداره خودمون؟؟؟؟ _آره متأسفانه... البته این یه احتماله... چون‌توی تماسی که سباستین با شارلوت داشت درمورد یه منبع حرف میزدن که دسترسی به اطلاعات داره و منتظرش که اطلاعات رو براشون بفرسته... قطعا فقط یه نیرو از اینجا میتونه این همه اطلاعات داشته باشه... و اینکه فقط یک بخش هست که دسترسی کامل به پرونده و ها اطلاعات داره... سعید بعد از چند دقیقه مکث گفت: _بایگانی اطلاعات... درسته آقا محمد؟ _متأسفانه بله تو این چند روز اخیر هم دو سه تا پرونده گم شده... احتمالا اتصالی کار ما توی اتاق بایگانی حل میشه ... _پس یعنی میگید کار کار خودیه؟؟ _صد در صد خیر... _پس... _سعید اینو همیشه یادت باشه کسی که جاسوسی میکنه هیچوقت از ما نیس... _آها بله حرف شما درست... سعید یکم مکث کرد و بعد از چند دقیقه گفت: _آقا چرا سباستین رو بازداشت نمیکنیم؟! اون که الان توی چنگ ماست... _نه باید حواسمون بهش باشه از سباستین میتونیم به بالا تریا برسیم... _یعنی میگید امکان ارتباط با رئیس و سردسته رو داره؟ _نه ببین قطعا یه سردسته نمیاد با یه آدمی مثل سباستین که هم در معرض خطر ارتباط بگیره... ولی حالا شاید با بقیه در ارتباط باشه که مارو به نتیجه برسونه... الان دیگه سباستین مهره ماست ‌... _بله آقا متوجه شدم اگه با من کاری ندارید من برم به کارام برسم... _باشه بر... حرفم با صدای علی نصفه موند که داشت صدام میزد... نگاهی به سعید انداختم و هردو باهم بلند شدیم رفتیم بیرون... علی همونطور که به صفحه مانیتور زل زده بود گفت: _آقا محمد بیاین سریع... شارلوت یه تماس داره با فرکانس و سیگنال بالا... عجله کنین ... پله هارو یکی دوتا رد کردم و خودمو رسوندم به علی... هدست رو سمتم گرفت که ازش گرفتم و روی گوشام تنظيمش کردم تماس برقرار شد... شارلوت بدون معطلی گفت: _هی سلام سیما ( یکی از دستان و همکاران شارلوت ) چطوری؟! _سلام شارلوت چه عجب یادی از ما کردین!!!! _ببخشید دیگه سرم شلوغه چقدر تغییر کردی سیما! _واقعا؟ خوشگل شدم؟! بعد هم صدای خندش بالا رفت _آره آره خیلی خوشگل شدی... _خب؟ من درخدمتم قطعا واسه احوال پرسی زنگ نزدی ... _آره آفرین... ببین الان زنگ زدم فقط یه آماده باش بهت بدم... _آماده باش چی؟! _یه عملیات توپ برات دارم آماده باش... به مریم میگم همه چیو تا بهت بگه ... _باشه پس من منتظر مریم میمونم با گفتن این حرف شارلوت بدون خداحافظی تماس رو قطع کرد... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
بعد از اینکه تماس و قطع کرد هدست رو گذاشتم رو میز و رو به علی گفتم: _همه ی این تماس هارو میخوام مو به مو با آدرس علی باید همه هوش و حواستو بزاری تا بتونیم اینو خانم شارلوت رو به دام بندازیم... _چشم آقا به کلیه تیم های اطلاعات آماده باش دادم ... منتظر و آماده ایم آقا... _خوبه انشاءالله رسول هم به زودی میاد کارت کمتر میشه ... علی‌ یه موقع نشه که متمرکز بشید روی این تلفنا و از بقیه چیزا یادتون بره ها... _نه آقا بله چشم حواسمون هست ... بهمون اعتماد کنین ... ... برگشتم توی اتاق و نشستم پای مانیتور ... آخخ خداکنه زودتر رسول بیاد واقعا نیرو کم داریم... لباسامو پوشیدم و رفتم پایین تا بریم بیمارستان... از پله ها اومدم پایین و جلو اتاق عزیز به در چند تقه کوچیک زدم... صدای عزیز از پشت سرم اومد که گفت: _دخترم اینجام بریم؟ متعجب برگشتم و دیدم لباساشو پوشیده و نشسته روی پله های ورودی حیاط... بهش گفتم: _عزیز جون با چه سرعتی آماده شدین؟! _دخترم ان شاءالله مادر میشی میفهمی چرا حالی دارم ... دلم بی قراره بچمه ... _دورتون بگردم من ... چشم بریم... رفتم سمتش که بلند شد... ریموت ماشین رو زدم د در رو برای عزیز باز کروم تا بشینه بعد هم درو بستم... سوار ماشین شدم و حرکت کردم. .. ... به محض اینکه رسیدیم بیمارستان عزیز با عجله پیاده شد و رفت داخل... بعد از اینکه ماشین و پارک کردم رفتم داخل... ... به محض ورودم به بخشی که داوود بود دیدم عزیز جلوی در و میخواد بره داخل... برگشت و بهم نگاهی انداخت... بهش گفتم: _عزیزجان من نمیام میشینم همینجا... _باشه دخترم ... بعد هم بدون معطلی رفت داخل... دل تو دلم نبود... داوود من ،پسرک شیطون من الان آروم خوابید بود... رویی صندلی که کنارش بود نشستم... چشمامو دوختم به صورت مظلوم و ماهش... دلم میخواست نوازشش کنم ،دلم واسه صداش تنگ شده بود... اما دلم نمیومد از خواب بیدارش کنم... دستمو گذاشتم بالاسرش و زل زدم بهش. .. ته دلم قربون صدقش میرفتم که چشماشو آروم باز کرد... لبخند و روی لبام کش اومد و بغض سنگینی مهمون گلوم شد... داوود یکم دور و برش رو نگاه کرد و خیره شد به چشمای من... بعد از یکم مکث یکدفعه گفت: _ع...ع..عزیززز خودشو بالا کشید که صورتش جمع شد آروم دستمو گذاشتم رو شونش و خوابوندمش ... معذب بود بچم... دستمو گرفت و بوسه ای پشت دستم کاشت ... اشک تو چشمای قشنگش حلقه زد و رو بهم گفت: _م..م..مامان د.دلم خیلی ..ب..برات ..تنگ‌.ش..ده..بود بعد هم قطره اشکی به زلالیه قلبش از روز گونش غل خورد پایین... بهش گفتم: _دورت بگردم الهی نمیگی دل مامان هزار راه میره... داوود تو چیکار کردی با خودت پسرم!؟ _مردمک چشماش رفت پایین و گفت: _شرم..ندتم عز..یز... شرم..نده _دشمنت شرمنده باشه عزیزدلم... باعث افتخار و سربلندی منه پسرام دوتا کوه استوار و محکم هستن... تبسم کوچکی روی لباش نقش بست و گفت: _شرم..ندم نکن..ین ... وظایف..مون رو ..انجام میدیم ما..مان... دستی به موهای خوش حالتش کشیدم و گفتم : _رو سفیدم کردی داوود رو سفیدم کردی... _ 😅🙃 بوسه ای روی پیشونیش نشوندم مظلوم خیره شد بهم... نگاهش دل سنگ و آب می‌کرد... صورتشو نوازش کردم و خودشو لوس کرد و گفت: _ما..مامان پ..پ..پاهامو..ن..نمیتونم..ت..تکون..بدم... _دورت بگردم عزیزدل مادر نگران نباش به خاطر اینکه چند وقتیه که بیهوش بودی اینجوری شدی ان شاءالله زودتر بلند میشی... چشماشو بست و لبخند کوتاهی زد... .. مغزم دیگه حسابی جواب کرده بود... از هر راهی میرفتم به در بسته میخوردم... لعنت به اون اوضاع کذایی... دستامو کوبیدم رو میز که آقای عبدی وارد اتاقم شد... سریع بلند شدم نزدیک بود بیفتم که خودمو جمع و جور کردم. .. _سلام آقا _علیک سلام آروم باش... _ببخشید آقا ذهنم خستس نتونستم خودمو کنترل کنم... _محمد این راهش نیست ... به اعصاب خودت مسلط باش... نزار این موانعی که بر سر راهت قرار گرفتن از یه مامور صبور و متفکر یه آدم خسته بسازن... _بله آقا شما درست میگید... _محمد میدونم فشار زیادی رو داری تحمل میکنی از یه طرف وضعیت داوود ، از یه طرف هم این پرونده در هم پیچیده ... _ ... _گره گشا اون بالاییه محمد... اگه یه در رو به روت میبنده صدتا در دیگر رو باز میکنه ... فقط باید با خونسردی و توکل بهش جلو بری... ما باخت نمیدیم محمد... نگران نباش... سر به زیر انداختم و گفتم: _آقا شرمنده ام... چشم دقتم رو بیشتر میکنم ... _نه ببین دقت نه دقت لبه مرز دیگه... میگم خونسرد و آروم باش... _چشم آقا ... _چشمت بی اشک محمد آقا... کارت تموم شد برو یکم استراحت کن... _بله حت... گوشیم زنگ خورد و اسم عطیه روی صفحه گوشی نقش بست... _ببخشید آقا ... _راحت باش من میرم به کارت برس... @Kafeh_Gandoo12😎
_چشم... ... جواب دادم: _الو عطیه جان؟ _سلام محمد خوبی؟ خسته نباشی! _ممنون سلامت باشی چیزی شده خانم؟ داوود و عزیز خوبن؟؟ _آره خوبن نه چیزی نشده فقط الان داشتم با دکتر داوود حرف می... _خب خب چی گفت؟؟چیشده؟؟ _آروم هیچی گفت یه نیم ساعت چهل دقیقه دیگه میارنش بخش... _خب خداروشکر دستت درد نکنه خانم... آقا محمد نزاشت که من برم داخل و داوود رو ببینم و این خیلی کلافم می کرد... آخه چرا منو به زور می فرسته تو اتاقم ... خب شاید من دوست نداشته باشم... چرا اصلا نظر من مهم نی؟؟ اه.. اه.. اهههه... همینجور که داشتم غر میزدم در باز شد و دریا و فرشید داخل شدن... خواستم دوباره غر بزنم که دریا زودتر فهمید و گفت : دریا: ببین رسول غر نمی زنی ها که حوصله ندارم... من: خب ... حالا چیکار داشتین؟؟ فرشید: آقا محمد احضار مون کرده باید بریم ... کاری نداری قبل از اینکه بریم برات انجام بدیم؟؟ من: نه خوش اومدین... فرشید: یعنی رسول... وقت دنیا رو میگیری با این لجبازیات... ( با لحنه خنده ) دریا: راست میگه... من: ببین فرشید اگه می تونستم درست روی پاهام وایستم اگه تک تک موهات رو می کندم ... تو به چه حقی از تیکه کلام من استفاده می کنی؟؟ ( با یک عصبانیت ولی با لحنی بامزه و خنده) فرشید: بیشین مین بابا...( با لحن خنده ) آبجی بیا بریم که دیرمون شد ... دریا: آره بدو بدو بریم که دیر شد ... رسول خداحافظ مواظب خودت باش... رسول: باشه برید تا آقا محمد براتون یه توبیخی قشنگ رد نکرده... دریا و فرشید رفتن ... خدایا شکرت که دوباره به این روز ها برگشتیم...🤲🏻 ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
روی پرونده تمرکز کرده بودم که در به صدا در اومد: -تق تق تق -بیا تو چهره سعید و فرشید و آبجی دریا نمایان شد‌... رو بهشون گفتم: _بیاین داخل بچه ها بیاین که به موقع اومدین بچه ها یکی پس از دیگری وارد اتاقم شدن... قیافه های خسته ولی شادی داشتن ... بشینین راحت باشین... بلند شدم و براشون چای ریختم و دادم بهشون... فرشید رو به من گفت: _آقا از داوود خبری دارین یه چند ساعتی میشه از خبر ندارم... دوباره دردش داشت؟؟ خوب بود؟؟ _آروم باش فرشید جان آره رفتم دیدمش خداروشکر خوبه ... فرشید نفس عمیقی کشید و خداروشکری زیر لب گفت... سعید نگاهش رو از فرشید گرفت و رو به من گفت: _آقا گفتین بیایم... بفرمائید؟ _آها آره بچه ها دو کیس جدید پیدا کردیم دریا: کی؟ کجا؟ من: آقای سباستین جورد و خانم شارلوت والر... پای یه سیما نامی هم که هنوز ازش اطلاعات کاملی نداریم ولی پاش به این پرونده باز شده... فرشید ازت میخوام شخصا به این موضوع رسیدگی کنی هرچه سریع تمرکز کن و همه حواست رو ببر رو پیدا کردن این سیما و اطلاعات بیشتری از شارلوت... فرشید: چشم آقا ولی دریا خانم بهتر می تونن ... من: دریا؟؟؟ فرشید: بله آقا دریا خانم ... بهتره اینکار رو بسپارین به دریا خانم... من: آخ چجو... با صدای فرشید حرف توی دهنم موند... فرشید: آقا لطفا سوال نپرسید... دریا که تاحالا ساکت بود گفت: دریا: آقا اینکار با من... کلافه شده بودم کارای رسول کم بود دریا هم اضافه شد... ولی با تمام بی حوصلگیم گفتم: خیلی خوب ولی حواست رو خیلی جمع کن... دریا: چشم... می تونم برم؟؟ من: آره ... راستی داوود رو تا نیم ساعت چهل و پنج دقیقه دیگه به بخش منتقل می کنن... فرشید: واقعا آقااا؟؟؟؟ خدایااا شکررر... _آروم فرشید آروم... بعد هم تک خنده ای کردم... بعد رفتن دریا رو به سعید و فرشید گفتم: _شما دوتا هم چهار چشمی باید مراقب سباستین باشین... حواستون باید به این چی بود.. اممم... آها مریم ،حواستون به این خیلیی باید باشه... بچه ها اوضاع پرونده اصلا خوب نیست باید همه حواستون رو جمع کنین ... سعید یه زحمت... سعید: جانم آقا... من: ببین میتونی از بانک مرکزی استعلام حساب های سباستین رو بگیری؟ سعید: چشم آقا حتما پیگیری میکنم... من: خوبه میتونین برین... خسته نباشید بچه ها دمتون گرم... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎