#ستاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_هشتاد_و_سوم
#دریا
رفتم و بالا سرش ایستادم...
گفتم: ( با اشک و بغض )
سلام آقا داوود خوبید؟؟
آقا داوود هنوز خسته اید؟؟
هنوز خواب تون میاد؟؟
ولی ما اینجا به شما نیاز داریمااا🥺
آقا داوود بلند شو که همه دارن از بین میرن...
داداش محمد ، داداش فرشید ، داداش سعید ، رسول ...
آخ گفتم رسول ...
آقا داوود می دونستین رسول تصادف کرده؟؟
می دونستین داداش تون الان داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه...
میدونستین کمر همه شکست مخصوصا آقا محمد ...
آقا داوود توروخدا بلند شو بلند شو ...
بلند شو که بلند شدنت مرحم نصفی از درد هامون میشه...😭
بلند شو..
هق..هق...😭
همینجور داشتم گریه می کردم که صدای آشنایی شنیدم...
سرم رو بلند کردم و در کمال ناباوری دیدم آقا داوود داره صدام می کنهه🥺😧
از خوشحالی جیغ بنفشی کشیدم که باعث شد داداش محمد و فرشید به اتاق بیان ...
از خوشحالی فقط اشک می ریختم...
ولی فقط من نبودم که شکه شده بود ، عزیز ، داداش فرشید و داداش محمد هم بودن ...
ولی داداش محمد زود تر از ما به خودش اومد و گفت میره دکتر رو خبر کنه...
هنوز توی شک بودم و مثل همیشه زبونم بند اومده بود...
چند دقیقه بعد دکتر و پرستار ها اومدن و ما را از اتاق بیرون کردن...🥺
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎
#کافه_گاندو😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازی کردن گاندویی ها🤦♀😂😂
کپی ممنوع تو کانالی ببینم گزارش❌
#گاندو
#کافه_گاندو
#پشت_صحنه
#کپی_ممنوع
@Kafeh_Gandoo12😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لایو قدیمی سعید و رسول😎
ببینید داغی که سعید به دل رسول گذاشته😂
#کپی_ممنوع_گزارش
#کافه_گاندو
#گاندو
#پشت_صحنه
@Kafeh_Gandoo12😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیا بشین ور دل خودم...🥺😍
کاری از ادیتور نازمون🥺
عالیه👏
کپی ممنوع در غیر این صورت:گزارش
#گاندو
#کافه_گاندو
#کلیپ
#کپی_ممنوع
@Kafeh_Gandoo12😎
#ستاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_هشتاد_و_چهارم
#محمد
اونقدر این طرف و اون طرف دنبال دکتر رفتم تا پیداش کردم !!
گفتم:آقای دکترررر
آقای دکتر داداشم!!!
داوود به هوش اومده!
دکتر: حالتون خوبه آقای حسینی؟!
نگران نباشید حالشون بهتر میشه!
امیدوارم که به هوش بیان...
به خودتون فشار نیارین!
مرگ و زندگی دست خداست...
من:وای آقای دکتر ...
به همون خدا که من حالم خوبه
میگم داوود به هوش اومده !!
دکتر که ابرو هاشو تا به تا کرده بود بهم گفت :شما بفرمایید ما الان میایم ...
بعد هم یه پرستار رو صدا کرد...
دل تو دلم نبود...
خدایا شکرت بابت برگشتن داوود کمکمون کن رسول هم برگرده!!
خدایا رسول رو سپردم دست خودتااا🥺
جلو صندلی ها راه میرفتم ...
و به داوود نگاه می کردم...
بمیرم الهی...
نگاه کن چطوری داری به خودش میپیچه!
چشمامو بهم فشار میداد و فقط آروم سرشو تکون میداد و زیر لب چیزی میگفت...
از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم!!!
یکدفعه یادم اومد به سعید خبر ندادم...
گوشی رو روشن کردم و دنبال اسم سعید گشتم:
آقای عبدی
همسر جان
مامان
همسر جان
منزل
رسول
سعید
...
بعداز پیدا کردن شمارش گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و منتظر جواب بودم...
به داوود زل زدم..
مات و مبهوت به دور و برش نگاه میکرد ولی درد داشت..
بمیرم الهی!
غرق تماشای داوود بودم که دکتر رفت تو اتاق ...
خشکش زده بود...
انگار باورش نمیشد!
تلخندی رو لبم نشست که صدای خسته و بی حال سعید و شنیدم...
سعید:سلام آقا...
من:سلام آقا سعید گل گلاب!!
خوبی؟!
سعید:امرتون رو بفرمایید قربان ...
تا اومدم حرفی بزنم که چشمام رفت سمت داوود !
دکتر که معاینش میکرد از درد ملافه رو فشار میداد و بی صدا از کنار چشماش اشک میریخت !
نتونستم خودمو نگه دارم و صدام گرفته شد...
به سعید گفتم:
من:رسول جان خودتون رو برسونین بیمارستان...
سعید :چ...ی؟؟
چیشد..ه آقا!!؟؟
آقا محمد اتفاقی افتاده؟!
من: سعید نگران نباش!
سع..ید
سعید داوود به هوش اومده!
سعید:چیی؟؟؟
داوود چییی؟؟؟
آقا راست میگین؟؟؟
آقا محمد؟؟!؟!
...
تلفن رو بدون خداحافظی قطع کردم بعد هم زنگ زدم به آقای عبدی...
#سعید
حرفای محمد تو کلم نمیرفت!
از خوشحالی نمیدونستم چیکار بکنم!
نیم نگاهی به جای خالی داداشم انداختم و بلند شدم...
یکم با شدت بلند شدم و باعث شد صندلی کوبیده بشه به زمین ...
همه نگاه ها برگشت سمتم و منم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده!
صندلی رو بلند کردم و رفتم سمت میز ایلیا چون بهم نزدیک تر بود!
بعد هم به فرشید اشاره کردم که بیاد اونجا...
چند دقیقه صبر کردم بعد گفتم:
من: برادرمحترم ...
ایلیا: سعید جان بگو چیکار داری زودتر حوصله ندارم اصلا!
من:(با بغضی که مهمون قلبم شده بود و نمیتونستم نگهش دارم) گفتم : حتی حوصله داوود؟!
ایلیا:رسول چیزی شده؟!
چرا یه طوری حرف میزنی؟!
من: آماده شو باید بریم بیمارستان...
ایلیا یکدفعه از جا پرید و گفت :چیی؟؟
بیمارستان؟؟
چرا!!
چیشدع سعید!!
خودمو انداختم تو بغلش و گریه گفتم: د...دا..داوود به هوش اومده!!
ایلیا که اول سعی داشت بهم دلداری بده با شنیدن این حرفم پاک جا خورد و دستش رو از پشت کمرم گرفت...
و منو از بغلش کشید بیرون و گفت: سع..ید داداش!!
سربه سرمون که نمیزاری؟!
گریه بهم فرصت حرف زدن نمیداد !!
نگاهی به چشمای ایلیا که هاله ای از اشک مثل شیشه جلوش بود انداختم و گفتم: ب..ب..بنظرت می..میتونم!؟
ایلیا چیزی نگفت ...
خشکش زده بود...
احساس کردم سرم داره گیج میره تا اومدم بیوفتم رو زمین که ایلیا دستمو گرفت و مانع افتادنم شد...
ایلیا با تعجب و بغض بهم نگاه کرد و گفت: سعید جان!!
خوبی؟!
حالم داشت بهم میخورد ...
سرم از درد داشت میترکید ولی میدونستم اگه بگم نه باید بخوابم زیر سرم...
سرمو تکون دادم به معنای آره ...
به کمک ایلیا سرپا شدم ..
بهش گفتم :
من: اگه کاری داره زود تر انجام بده تا بریم..
ایلیا:تموم شده !
ایلیا :فقطباید از این صفحه یه نسخه برداری بکنم و اطلاعات این گزارش رو وارد دستگاه کنم..
بهش گفتم:خب بده من برم اطلاعات رو وارد کنم توهم برو کپی بگیر ...
ایلیا :باشه داداش دستت درد نکنه کدش هم بیست چهار بیست چهار صفر هشت ...
من:باشه
ادامه دارد...
#ستاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_هشتاد_و_پنجم
#دریا
از یک طرف خوشحال بود چون آقا داوود بهوش اومده بود ، از یک طرف خیلی نگران رسول بودم...
رسول فقط داداشم نبود ...
رفیقم بود ...
پشت و پناهم بود...
اگه اتفاقی واسش میوفتاد ...
نه اصلا فکرشم قشنگ نی...
...
بلند شدم و رو به روی آقا محمد ایستادم و تیکه تیکه گفتم:
من: آقا..محم..د...ات..اق..عمل..رس..ول..کج..است؟؟
محمد: دریا ، آجی تو الان حالت خوب نی صبر کن یکم دیگه باهم میریم😢
دریا: ح..ال..م خ..و..به..لط..فا..بگ..ین..کجا..ست؟؟
محمد: آخه...
دریا: آقا..مح..مد..لط..فا🙏🏻
محمد: باشه...
میری ته راهرو...
با قدم هایی آروم راه افتادم به سمت اتاق عمل رسول...
حالم خوب نبود سردرد و سرگیجه و حالت تهوع داشتم...
اما باید خودمو خوب نشون می دادم ...
چند دقیقه بعد رسیدم دم در اتاق عمل نشستم روی صندلی ها و چشم دوختم به در اتاق عمل...
سرد درد امونم بریده بود ...
به حدی بود که سرم داشت می ترکید...🤕
توی همین افکار بودم که صدای در اتاق عمل منو به خودم اورد ...
با هزار زحمتی که بود بلند شدم و رفتم سمت دکتر ...
با همون صدای تیکه تیکه پرسیدم :
من:آق..ای..دکت..ر..حا..ل..براد..رم..چط..ره؟؟
خو..ب..می..شه؟؟
دکتر: متاسفانه باید بگم به دلیل اینکه ضربه ی شدیدی به سر بیمار شما خورده وضعیت خوبی ندارن و اگه تا دو ساعت دیگه بهوش نیان وارد کما میشن...
و اگه این اتفاق بیوفته در صدر هوشیاریشون خیلی پایین میاد ...
ولی نباید ایمان تون را به خدا از دست بدید ...
انشاالله که اتفاقی نمی افته و بهوش میان...🙃
همش حرف های دکتر تو سرم اکو می شد ...
نه رسول نباید منو تنها بزاره ...
نههه...😨
هزم حرف های دکتر واسم سخت بود..
دیگه نمی تونستم فضای بیمارستانو تحمل کنم ...
تصمیم گرفتم برم همون جای همیشگی خودم و رسول ...
بام...
ولی قبلش باید به آقا محمد اینا خبر می دادم...
برای همین راه افتادم سمت اتاقی که آقا داوود اونجا بود...
بعد از چند دقیقه رسیدم...
آقا محمد و داداش فرشید با دیدن من به سرعت بلند شدن و اومدن سمتم...
فرشید: دریا اجی اتفاقی افتاده؟؟
رسول خوبه؟؟
دریا حرف بزن...😠
محمد: آروم باش فرشید...
دریا خواهر بگو چیشده؟؟
دریا: اگ..ه ت..ا دو..ساع..ت..دی..گه..بهو..ش..نیا..د..می..ره...تو..کم..ا...
مر..اق..بش..باش..ین..برم..گر..دم...
بعد هم بی توجه به صدا کردن هاشون از بیمارستان زدم بیرون...😞
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎
#کافه_گاندو 😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یعنی سهم تو از نظام وانقلاب همین قدره؟😏😒
جواب آقا محمد😎
#کپی_ممنوع
#کافه_گاندو
#گاندو
#محمد
@Kafeh_Gandoo12😎
#ستاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_هشتاد_و_ششم
#محمد
از یک طرف نگران دریا بودم معلوم بود حالش خوب نی ...
از یک طرف هم فرشید بی قراری می کرد...
دیگه واقعا نمی دونستم باید چیکار کنم...🥺
یک ساعت گذشته بود ولی رسول بهوش نیومده بود...
خدایا نزار شرمنده بشم خدایا خودت کمکمون کن خدایا رسول رو بهمون بر گردون...🤲🏻
#فرشید
پشت شیشه ایستاده بودم و اشک می ریختم ...
چقدر مظلوم خوابیده بود ...
دلم می خواست بغلش کنم و اونقدر بچلونمش که صداش در بیاد و بگه بسه چشم قشنگ لهم کردی...
داداش رسولی ، استاد رسول توروخدا بلند شو ، بلند شو ببین داوود بهوش اومد ...
بلندشو و ببین خواهرمون (دریا) دوباره شاهکار کرد...
میدونی آخه وقتی دریا با داوود حرف زد باعث شد داوود بهوش بیاد...
اثرات عشقه دیگه چه کنیم؟؟🥲
این دادش ما هم یک دل نه صد دل عاشق خواهرت شده...
بلندشو که قراره باهم بریم واسه خرید کت و شلوار دومادی داوود ...😃
داداش بلندشو که این زندگی بدون تو و داوود برام هیچ معنی نداره...
رسول بلندشو دیگه...
اشکام تند و تند سرازیر می شد و کنترلی روشون نداشتم...
همینطور که داشتم اشک می ریختم ناگهان تصویر مبهمی دیدم ...
اولش فکر کردم اشتباه می کنم اما دوباره اون تصویر رو دیدم😨
دستی به چشمام کشیدم تا واضح تر ببینم ...
آرههه اون دست رسول بود که داشت تکون می خورد...
آرهههه اون رسول بود...
رسول بهوش اومد...
از خوشحالی با صدای بلند گفتم : آقا محمد آقا...
محمد: چیشده فرشید؟؟ (با نگرانی و استرس)
من: رسول ، رسول...
محمد: رسول چی ؟؟
فرشید؟؟😰
من: دستش رو تکون داد...
محمد: سربه سرم نزار فرشید حوصله ندارم...
من: به خدا دستش رو تکون داد اصلا خودت نگاه کن...
محمد که تازه رسول رو دیده بود با خوشحالی گفت میره دکتر رو خبر کنه...
#چند_دقیقه_بعد
دکتر همراه با چند تا پرستار وارد اتاق شدن و شروع کردن به ماینه کردن رسول...
بعد یک ربع اومدن بیرون سریع رفتم سمت دکتر و پرسیدم: آقای دکتر حالش چطوره خوبه؟؟
دکتر: بله الان خوبن ولی بیشتر باید حواستون بهش باشه چون اگه یه ضربه شدید دیگه به سرشون بخوره احتمال ضربه مغزی زیاده...
محمد: بله ممنون می تونیم ببینیمش ؟؟
دکتر: بله ولی زیاد حرف نزنید چون ممکن سرشون درد بگیره...
محمد: بله بازم ممنون...🙂
دکتر: خواهش می کنم وظیفه بود...🙃
بعد از رفتن دکتر سریع وارد اتاق شدم و به سمت رسول رفتم...
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎
#کافه_گاندو 😎
#ستاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_هشتاد_و_هفتم
#فرشید
به سرعت وارد اتاق شدم و رفتم سمت رسول ...
محکم بغلش کردم که صداش در اومد...
رسول: فرشید لهم کردی...
من: رسول دلم خیلی برا بغلت تنگ شده بود...
رسول: قربون داداش خودم برم...
من: رسول...
رسول: جانم...
من: میشه یه قولی بهم بدی...؟؟
رسول: چه قولی...؟؟
من: اینکه هیچوقت تنهام نزاری من بدون تو و داوود نمی تونماااا🥺
رسول: چشم چشم قشنگ...
من: به زار یه دقیقه از بهوش اومدنت بگذره بعد منو اذیت کن...
رسول: 😂😂
#رسول
هنوز درحال خندیدن بودم که آقا محمد وارد اتاق شد...
محمد: به به آقا رسول خوبی؟؟
تو که مارو نصف جون کردی بچه...
رسول: سلام آقا خوبید؟؟
محمد: هی بد نیستم...
تو بهتری؟؟
رسول: بله ممنون...
محمد: چطوری تصادف کردی؟؟
عمدی بود یا غیر عمد؟؟
رسول: داشتم از خیابون رد میشدم که یه ماشین با سرعت بالا زد بهم ...
محمد: نتونستی پلاکش رو ببینی؟؟
رسول: نه هرچی سعی کردم ببینم نشد ...
چشمام تار میدید ...
محمد: باشه اشکال نداره
رسول حام باید بیشتر حواست رو جمع کنی اگه بدون فکر کردن به عاقبت اون کاری که می خوای انجام بدی اون کار رو انجام بدی نتیجه اون کار اون چیزی که می خوای نمیشه ...
رسول تنها خواهشم ازت اینکه بدون فکر کردن هیچ کاری را انجام نده...
رسول: بله آقا حق با شماست شرمندم...😞
محمد: : من اینا رو نگفتم که شرمندگی و اذیت شدنت و ببینم ...
تو هم مثل داوود ...
برام هیچ فرقی نداری ...
رسول جان ...
من دوستون دارم !!
دلم نمیخواد بهتون آسیبی برسه ...
ما باید کنار هم باشیم تا بتونیم این پرونده هم مثل پرونده های دیگه با موفقیت تمومش کنیم ...
چیزی نگفتم و فقط زل زدم به چشمای مهربون و نگرانش...
که یهو یاد داوود افتادم برا همین زود پرسیدم:
من: داوود چیشد؟؟
خوبه؟؟
وضعیتش تغییر کرده؟؟
فرشید: بابا یه نفس بگیر ...
داوود هم...
رسول: داوود چیییی؟؟🥺
محمد: بهوش اومد...
رسول: چییی؟؟
سرکارم که نمی زارین؟؟
محمد: نهه رسول داداشت بهوش اومد🥲
با گریه پرسیدم:
من: چجوری؟؟
فرشید: با حرف های دریا...
خواهرت باز شاهکار کرد...
راستی آقا محمد از آبجی دریا خبری شد ؟؟
تلفنش رو جواب داد؟؟
محمد: نه هرچی زنگ می زنم جواب نمیدهه...🙁
من: دریا ؟؟
مگه دریا کجاست؟؟
فرشید: وقتی به ما گفت دکتر چی گفته ، گفت مراقبت باشیم و بعد هم از بیمارستان زد بیرون...
من: واییی نکنه اتفاقی واسش افتاده ...😨
گوشی من دست کیه؟؟
فرشید: من...
من: بده گوشی رو تا باهاش زنگ بزنم ببینم جواب منو میده...
فرشید: باشه بیا...
گوشی رو گرفتم و دنبال دریا توی مخاطب هام گشتم...
بعد از چند ثانیه پیداش کردم و تماس رو باهاش برقرار کردم...
#دریا
انقدر گریه کرده بودم که دیگه گریه ای برام نمونده بود ...
انگاری اشک های چشمام خشک شده بود...🥺
دوباره گوشیم زنگ خورد ...
بسکه زنگ زده بودن کلافه شده بودم برای همین این دفعه بدون اینکه ببینم کیه جواب دادم و گفتم:
اخه چرا انقدر زنگ می زنین بابا حوصله هیچ کس رو ندارم بزارین یکم با خودم خلوت کنم😖
رسول: حتی حوصله ی داداش رسولت رو؟؟
من: رس..ول..خود..تی؟؟
بگ..و..که..اشت..با..ه..ن.می..کنم😰
رسول: آره خودمم رسول ...
من: ال..هی..قربو..نت..بر..م..خو..بی؟؟😭
رسول: خدانکنه آره خوبم ...
ببینم این آبجی خوشگل ما نمی خواد یه سر به ما بزنه؟؟🧐
من: چ..را..ا..لا..ن..م..یا.م...
رسول: بدو که دلم لک زده واسه بغل کردنت خواهری...
من: او..مد..م...
خ..داح..افظ👋🏻
اون شب به شدت بارون میومد و منم خیس خیس بودم و مطمئن بودم یه سرماخوردگی بد و یه دعوای بد از طرف رسول در انتظارمه...🤧🤒
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎
#کافه_گاندو 😎
سلام سلام✋🍂
#اد_مبینا
🍂🍁چالـش جدیـد داریم🍁🍂
🍂🍁نـوع چالـش:رانــدی🍁🍂
🍂🍁زمـــان:الان🍁🍂
🍂🍁تعــداد رانــد :۴تـا🍁🍂
🍂🍁ظرفیـت: ۸نفر🍁🍂
🍂🍁جایــزه:تم های خفن 🍁🍂
شرط:اف نشی و ترک نکنی🤗
اعلام حضور و شرکت به ایدی زیر👇
@Mobina_heydary12858
#ستاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_هشتاد_و_هشتم
#دریا
وقتی رسیدم به بیمارستان مثل موش آب کشیده شده بودم و از سرما به خودم می لرزیدم...
وارد بیمارستان شدم و به طرف اتاق رسول رفتم...
وقتی رسیدم بدون در زدن وارد شدم که نگاه همه به طرفم چرخید...
داداش فرشید،داداش سعید،داداش محمد و رسول توی اتاق بودن...
به همه سلام کردم و بدون حرف رفتم به سمت رسول ، رفتم تا توی آغوش گرم و برادرانش قرار بگیرم ...
خواستم بغلش کنم که یاد خیس بودن لباس هام افتادم برای همین سریع به عقب برگشتم که رسول گفت:
رسول:دریا آجی خوبی؟؟
چیشد؟؟🧐
من: خوبم قربونت برم...💕
رسول: خب بدو بیا بغلم که دلم واسه بغل کردنت تنگ شده...
من: خودمم خیلی دوست دارم ولی لباسام خیسه میترسم لباس های تو هم خیس بشه و بعد سرما بخوری ...🥺
رسول که تازه متوجه خیسی لباس هام شده بود اعصبانی گفت:
رسول: چرا انقدر خیسی؟؟
زیر بارون بودی آرههه؟؟
همین الان میری خونه لباسات رو عوض می کنی بعد برمی گردی...😠
من: رسول خواهش می کنم گیر نده آخه کی حال ...
تا اومدم بقیه ی حرفم رو بزنم عطسم گرفت و عطسه کردم...🤧
رسول: بیا دیدی سرما خوردی ...😐
داداش فرشید و داداش محمد که تا حالا شاهد ماجرا بودن درحالی که سعی در کنترل کردن خنده شان داشتن گفتن میرن و ما را تنها می زارن...
بعد از رفتن داداش محمد و فرشید رسول گفت :
رسول: دریا همین حالا میری و لباسات رو عوض می کنی...
من که سعی داشتم لرزش بدنم رو کنترل کنم تا رسول بیشتر از این گیر نده ...
برای اینکه بحث رو عوض کنم با ذوق گفتم :
من: رسول شنیدی آقا داوود بهوش اومده؟؟
رسول: بله شنیدم و فهمیدم با حرف های تو بهوش اومده راستش رو بگو چی بهش گفتی که بهوش اومد؟؟
در ضمن فکر نکن نفهمیدم بحث رو عوض کردی...😒
من: چیز خاصی نگفتم فقط گفتم که رسول تصادف کرده اونم بهوش اومد...😁
رسول: الهی فداش بشم داداشم رو اخ چقدر دلم تنگ شده واسه بغل کردنش...🫂
می خوام ببینمش...
من: نمیشه که برادر من تو هنوز حالت خوب نی...
رسول: با اینکه سردرد امونم رو بریده بود اما واسه دیدن داداشم گفتم : کی گفته حال من خوب نی؟؟
حال من خیلیم خوبه ...
من می خوام داداشم رو ببینم...😏
من: اخه...
رسول: آخه بی آخه...
الان هم میری به دکتر بگی بیاد یا خودم برم ؟؟
من: نه نه خودم میرم ...
فقط رسول اینو بدون خیلی لجبازی...😤
رسول: دست پرورده خودتم...😏
من: 😬😬
بعد هم رفتم به دکتر گفتم بیاد رسول رو معاینه کنه...
بعد از رفتن دکتر رسول به سختی از جاش بلند شد و دمپایی های بیمارستان رو پوشید ...
خواست یه قدم برداره که حساس کردم می خواد بیوفته واسه همین سریع رفتم و زیر کتش را گرفتم و با حرص گفتم:
من: وفتی بهت میگم حالت خوب نی استراحت کن گوش نمی کنی همین میشه دیگه...😤
رسول: وای دریا چقدر غر میزنی ...
جای اینکه فقط غر بزنی کمکم کن بتونم راه برم...
من: 😐😐
بعدش کمکش کردم تا بتونه راه بره ...
وسط های راه بودیم که احساس کردم کمرم داره میشکنه اخه رسول خیلی سنگین بود...
ولی تحمل کردم و رسول رو تا راه رویی که آقا داوود داخلش بستری بود بردم...
بعد همونجا ایستادم و گفتم:
من: یکی بیاد اینو بگیره کمرم شکست...😫
رسول: دریاااا ...
من: دریا و درد کمرم شکست تو چرا انقدر سنگینی؟؟؟
یه نگاه به بقیه کردم ، دیدم دارن می خندن واسه همین دوباره گفتم:
من: توروخدا یکی بیاد اینو بگیره دیگه کمرم واقعا داره میشکنه...😖
بعد از چند دقیقه بلاخره دست از خندین کشیدن ...
بعد داداش فرشید اومد کمک...
وقتی رسول رو گرفت انگار ۱۰۰ کیلو بار از دوشم برداشته شد...
ولی خدایا دمت گرم که گذاشتی دوباره این لحظه ها را ببینم...🤲🏻🙃
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎
#کافه_گاندو 😎