eitaa logo
.کافـهـ‌‌گـانــدو‌|حامیــن .
1.3هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
14 فایل
. إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ...:)+ پاتوق‌مامورای‌امنیتی‌وقاری‌های‌آینده🕶🌿:/ "حبیبی‌کپی‌درشان‌شما‌نیست✔️" Me: @Nazi27_f چنل‌ناشناسمون: < @Nashenaas_Gando > چنل‌‌‌‌خافانمون: < @CafeYadgiry > ▓تبلیغات❌ حله؟🤝 .
مشاهده در ایتا
دانلود
از یک طرف نگران دریا بودم معلوم بود حالش خوب نی ... از یک طرف هم فرشید بی قراری می کرد... دیگه واقعا نمی دونستم باید چیکار کنم...🥺 یک ساعت گذشته بود ولی رسول بهوش نیومده بود... خدایا نزار شرمنده بشم خدایا خودت کمکمون کن خدایا رسول رو بهمون بر گردون...🤲🏻 پشت شیشه ایستاده بودم و اشک می ریختم ... چقدر مظلوم خوابیده بود ... دلم می خواست بغلش کنم و اونقدر بچلونمش که صداش در بیاد و بگه بسه چشم قشنگ لهم کردی... داداش رسولی ، استاد رسول توروخدا بلند شو ، بلند شو ببین داوود بهوش اومد ... بلندشو و ببین خواهرمون (دریا) دوباره شاهکار کرد... میدونی آخه وقتی دریا با داوود حرف زد باعث شد داوود بهوش بیاد... اثرات عشقه دیگه چه کنیم؟؟🥲 این دادش ما هم یک دل نه صد دل عاشق خواهرت شده... بلندشو که قراره باهم بریم واسه خرید کت و شلوار دومادی داوود ...😃 داداش بلندشو که این زندگی بدون تو و داوود برام هیچ معنی نداره... رسول بلندشو دیگه... اشکام تند و تند سرازیر می شد و کنترلی روشون نداشتم... همینطور که داشتم اشک می ریختم ناگهان تصویر مبهمی دیدم ... اولش فکر کردم اشتباه می کنم اما دوباره اون تصویر رو دیدم😨 دستی به چشمام کشیدم تا واضح تر ببینم ... آرههه اون دست رسول بود که داشت تکون می خورد... آرهههه اون رسول بود... رسول بهوش اومد... از خوشحالی با صدای بلند گفتم : آقا محمد آقا... محمد: چیشده فرشید؟؟ (با نگرانی و استرس) من: رسول ، رسول... محمد: رسول چی ؟؟ فرشید؟؟😰 من: دستش رو تکون داد... محمد: سربه سرم نزار فرشید حوصله ندارم... من: به خدا دستش رو تکون داد اصلا خودت نگاه کن... محمد که تازه رسول رو دیده بود با خوشحالی گفت میره دکتر رو خبر کنه... دکتر همراه با چند تا پرستار وارد اتاق شدن و شروع کردن به ماینه کردن رسول... بعد یک ربع اومدن بیرون سریع رفتم سمت دکتر و پرسیدم: آقای دکتر حالش چطوره خوبه؟؟ دکتر: بله الان خوبن ولی بیشتر باید حواستون بهش باشه چون اگه یه ضربه شدید دیگه به سرشون بخوره احتمال ضربه مغزی زیاده... محمد: بله ممنون می تونیم ببینیمش ؟؟ دکتر: بله ولی زیاد حرف نزنید چون ممکن سرشون درد بگیره... محمد: بله بازم ممنون...🙂 دکتر: خواهش می کنم وظیفه بود...🙃 بعد از رفتن دکتر سریع وارد اتاق شدم و به سمت رسول رفتم... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
به سرعت وارد اتاق شدم و رفتم سمت رسول ... محکم بغلش کردم که صداش در اومد... رسول: فرشید لهم کردی... من: رسول دلم خیلی برا بغلت تنگ شده بود... رسول: قربون داداش خودم برم... من: رسول... رسول: جانم... من: میشه یه قولی بهم بدی...؟؟ رسول: چه قولی...؟؟ من: اینکه هیچوقت تنهام نزاری من بدون تو و داوود نمی تونماااا🥺 رسول: چشم چشم قشنگ... من: به زار یه دقیقه از بهوش اومدنت بگذره بعد منو اذیت کن... رسول: 😂😂 هنوز درحال خندیدن بودم که آقا محمد وارد اتاق شد... محمد: به به آقا رسول خوبی؟؟ تو که مارو نصف جون کردی بچه... رسول: سلام آقا خوبید؟؟ محمد: هی بد نیستم... تو بهتری؟؟ رسول: بله ممنون... محمد: چطوری تصادف کردی؟؟ عمدی بود یا غیر عمد؟؟ رسول: داشتم از خیابون رد میشدم که یه ماشین با سرعت بالا زد بهم ... محمد: نتونستی پلاکش رو ببینی؟؟ رسول: نه هرچی سعی کردم ببینم نشد ... چشمام تار میدید ... محمد: باشه اشکال نداره رسول حام باید بیشتر حواست رو جمع کنی اگه بدون فکر کردن به عاقبت اون کاری که می خوای انجام بدی اون کار رو انجام بدی نتیجه اون کار اون چیزی که می خوای نمیشه ... رسول تنها خواهشم ازت اینکه بدون فکر کردن هیچ کاری را انجام نده... رسول: بله آقا حق با شماست شرمندم...😞 محمد: : من اینا رو نگفتم که شرمندگی و اذیت شدنت و ببینم ... تو هم مثل داوود ... برام هیچ فرقی نداری ... رسول جان ... من دوستون دارم !! دلم نمی‌خواد بهتون آسیبی برسه ... ما باید کنار هم باشیم تا بتونیم این پرونده هم مثل پرونده های دیگه با موفقیت تمومش کنیم ... چیزی نگفتم و فقط زل زدم به چشمای مهربون و نگرانش... که یهو یاد داوود افتادم برا همین زود پرسیدم: من: داوود چیشد؟؟ خوبه؟؟ وضعیتش تغییر کرده؟؟ فرشید: بابا یه نفس بگیر ... داوود هم... رسول: داوود چیییی؟؟🥺 محمد: بهوش اومد... رسول: چییی؟؟ سرکارم که نمی زارین؟؟ محمد: نهه رسول داداشت بهوش اومد🥲 با گریه پرسیدم: من: چجوری؟؟ فرشید: با حرف های دریا... خواهرت باز شاهکار کرد... راستی آقا محمد از آبجی دریا خبری شد ؟؟ تلفنش رو جواب داد؟؟ محمد: نه هرچی زنگ می زنم جواب نمیدهه...🙁 من: دریا ؟؟ مگه دریا کجاست؟؟ فرشید: وقتی به ما گفت دکتر چی گفته ، گفت مراقبت باشیم و بعد هم از بیمارستان زد بیرون... من: واییی نکنه اتفاقی واسش افتاده ...😨 گوشی من دست کیه؟؟ فرشید: من... من: بده گوشی رو تا باهاش زنگ بزنم ببینم جواب منو میده... فرشید: باشه بیا... گوشی رو گرفتم و دنبال دریا توی مخاطب هام گشتم... بعد از چند ثانیه پیداش کردم و تماس رو باهاش برقرار کردم... انقدر گریه کرده بودم که دیگه گریه ای برام نمونده بود ... انگاری اشک های چشمام خشک شده بود...🥺 دوباره گوشیم زنگ خورد ... بسکه زنگ زده بودن کلافه شده بودم برای همین این دفعه بدون اینکه ببینم کیه جواب دادم و گفتم: اخه چرا انقدر زنگ می زنین بابا حوصله هیچ کس رو ندارم بزارین یکم با خودم خلوت کنم😖 رسول: حتی حوصله ی داداش رسولت رو؟؟ من: رس..ول..خود..تی؟؟ بگ..و..که..اشت..با..ه..ن.می..کنم😰 رسول: آره خودمم رسول ... من: ال..هی..قربو..نت..بر..م..خو..بی؟؟😭 رسول: خدانکنه آره خوبم ... ببینم این آبجی خوشگل ما نمی خواد یه سر به ما بزنه؟؟🧐 من: چ..را..ا..لا..ن..م..یا.م... رسول: بدو که دلم لک زده واسه بغل کردنت خواهری... من: او..مد..م... خ..داح..افظ👋🏻 اون شب به شدت بارون میومد و منم خیس خیس بودم و مطمئن بودم یه سرماخوردگی بد و یه دعوای بد از طرف رسول در انتظارمه...🤧🤒 ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
سلام سلام✋🍂 🍂🍁چالـش جدیـد داریم🍁🍂 🍂🍁نـوع چالـش:رانــدی🍁🍂 🍂🍁زمـــان:الان🍁🍂 🍂🍁تعــداد رانــد :۴تـا🍁🍂 🍂🍁ظرفیـت: ۸نفر🍁🍂 🍂🍁جایــزه:تم های خفن 🍁🍂 شرط:اف نشی و ترک نکنی🤗 اعلام حضور و شرکت به ایدی زیر👇 @Mobina_heydary12858
وقتی رسیدم به بیمارستان مثل موش آب کشیده شده بودم و از سرما به خودم می لرزیدم... وارد بیمارستان شدم و به طرف اتاق رسول رفتم... وقتی رسیدم بدون در زدن وارد شدم که نگاه همه به طرفم چرخید... داداش فرشید،داداش سعید،داداش محمد و رسول توی اتاق بودن... به همه سلام کردم و بدون حرف رفتم به سمت رسول ، رفتم تا توی آغوش گرم و برادرانش قرار بگیرم ... خواستم بغلش کنم که یاد خیس بودن لباس هام افتادم برای همین سریع به عقب برگشتم که رسول گفت: رسول:دریا آجی خوبی؟؟ چیشد؟؟🧐 من: خوبم قربونت برم...💕 رسول: خب بدو بیا بغلم که دلم واسه بغل کردنت تنگ شده... من: خودمم خیلی دوست دارم ولی لباسام خیسه میترسم لباس های تو هم خیس بشه و بعد سرما بخوری ...🥺 رسول که تازه متوجه خیسی لباس هام شده بود اعصبانی گفت: رسول: چرا انقدر خیسی؟؟ زیر بارون بودی آرههه؟؟ همین الان میری خونه لباسات رو عوض می کنی بعد برمی گردی...😠 من: رسول خواهش می کنم گیر نده آخه کی حال ... تا اومدم بقیه ی حرفم رو بزنم عطسم گرفت و عطسه کردم...🤧 رسول: بیا دیدی سرما خوردی ...😐 داداش فرشید و داداش محمد که تا حالا شاهد ماجرا بودن درحالی که سعی در کنترل کردن خنده شان داشتن گفتن میرن و ما را تنها می زارن... بعد از رفتن داداش محمد و فرشید رسول گفت : رسول: دریا همین حالا میری و لباسات رو عوض می کنی... من که سعی داشتم لرزش بدنم رو کنترل کنم تا رسول بیشتر از این گیر نده ... برای اینکه بحث رو عوض کنم با ذوق گفتم : من: رسول شنیدی آقا داوود بهوش اومده؟؟ رسول: بله شنیدم و فهمیدم با حرف های تو بهوش اومده راستش رو بگو چی بهش گفتی که بهوش اومد؟؟ در ضمن فکر نکن نفهمیدم بحث رو عوض کردی...😒 من: چیز خاصی نگفتم فقط گفتم که رسول تصادف کرده اونم بهوش اومد...😁 رسول: الهی فداش بشم داداشم رو اخ چقدر دلم تنگ شده واسه بغل کردنش...🫂 می خوام ببینمش... من: نمیشه که برادر من تو هنوز حالت خوب نی... رسول: با اینکه سردرد امونم رو بریده بود اما واسه دیدن داداشم گفتم : کی گفته حال من خوب نی؟؟ حال من خیلیم خوبه ... من می خوام داداشم رو ببینم...😏 من: اخه... رسول: آخه بی آخه... الان هم میری به دکتر بگی بیاد یا خودم برم ؟؟ من: نه نه خودم میرم ... فقط رسول اینو بدون خیلی لجبازی...😤 رسول: دست پرورده خودتم...😏 من: 😬😬 بعد هم رفتم به دکتر گفتم بیاد رسول رو معاینه کنه... بعد از رفتن دکتر رسول به سختی از جاش بلند شد و دمپایی های بیمارستان رو پوشید ... خواست یه قدم برداره که حساس کردم می خواد بیوفته واسه همین سریع رفتم و زیر کتش را گرفتم و با حرص گفتم: من: وفتی بهت میگم حالت خوب نی استراحت کن گوش نمی کنی همین میشه دیگه...😤 رسول: وای دریا چقدر غر میزنی ... جای اینکه فقط غر بزنی کمکم کن بتونم راه برم... من: 😐😐 بعدش کمکش کردم تا بتونه راه بره ... وسط های راه بودیم که احساس کردم کمرم داره میشکنه اخه رسول خیلی سنگین بود... ولی تحمل کردم و رسول رو تا راه رویی که آقا داوود داخلش بستری بود بردم... بعد همونجا ایستادم و گفتم: من: یکی بیاد اینو بگیره کمرم شکست...😫 رسول: دریاااا ... من: دریا و درد کمرم شکست تو چرا انقدر سنگینی؟؟؟ یه نگاه به بقیه کردم ، دیدم دارن می خندن واسه همین دوباره گفتم: من: توروخدا یکی بیاد اینو بگیره دیگه کمرم واقعا داره میشکنه...😖 بعد از چند دقیقه بلاخره دست از خندین کشیدن ... بعد داداش فرشید اومد کمک... وقتی رسول رو گرفت انگار ۱۰۰ کیلو بار از دوشم برداشته شد... ولی خدایا دمت گرم که گذاشتی دوباره این لحظه ها را ببینم...🤲🏻🙃 ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
😍😍😍😍بهترین اکیپ تو دنیا؟فقط گاندووو😎😎 @Kafeh_Gandoo12😎
رفتم پیش بقیه ایستادم و نگاهم رو دادم به آقا داوود ... اخ از درد داشت به خودش می پیچید... خدایا منو ببخش اگه من بیشتر حواسم بود اینطوری نمیشد ... توی افکار خودم بودم که صدای رسول منو به خودم اورد... با کمک فرشید روی پام ایستاده بودم و داوود رو نگاه می کردم... داشت درد می کشید ... نمی تونستم وایستم و درد کشیدن داداشم رو تماشا کنم واسه همین قدم برداشتم که برم توی اتاق اما فرشید مانعم شد... با لحنی که خشم داخلش موج میزد سعی در کنترل خشمش داشتم گفتم : ولم کن...😠 فرشید: کجا می خوای بری؟؟ من: ول..م..ک.ن.. ( از خشم تیکه تیکه میگه) فرشید: تا نگی ولت نمی کنم... این دفه نتونستم خودم رو کنترل کنم و با داد گفتم: مگه کوری؟؟ نمی بینی داداشم داره درد می کشه؟؟ می خوام برم پیشش...😡 این دفه آقا محمد اومد و گفت: محمد: اروم باش رسول ... خوب میشه... من مطمئنم خوب میشه...🥺 این بار با صدایی که بغض داخل موج میزد گفتم: چطوری آروم باشم؟؟ مگه نمی ببنین داداشم داره درد می کشه؟؟ آقا محمد منو توی آغوشش کشید و دستش رو توی موهام فرو کرد... همونجا بغضم شکست و تبدیل شد به اشک و اشکم تبدیل شد به هق هق...❤️‍🩹 چند لحظه بعد هق هق هام با دریا مخلوط شد ... هق هق های دریا باعث شد به خودم بیام و خودم رو جمع و جور کنم... از بغل آقا محمد بیرون اومدم و لنگون لنگون رفتم سراغ دریا... اون تو بغلم گرفتم که باعث شد صدای هق هق هاش بلندتر بشه... کمرش رو نوازش کردم و کنار گوشش گفتم : آروم باش خواهری آروم باش... می دونم می دونم داری زجر می کشی ... اما آروم باش... توروخدا آروم باش... حرف هام باعث شد که کمتر بی قراری کنه و هق هقش کمتر بشه ... همینطور که دریا رو بغل گرفته بودم به داوود زل زدم ... دوباره با دیدن وضعیتش اشک توی چشمام جمع شد...🥺 ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
بدنم حرکت نداشت درد داشتم... نمیدونم چرا.. نمیدونم چرا از محمد و بقیه... هه محمد!! چقدر دلم براش تنگ شده..🥺 دکتر: خب آقا داوود میتونی انگشتاتو تکون بدی؟ من: نمیشه!! عه... خدایا تکون نمیخورد هیچ حسی نداشتم آخخخ خدایااا... دکتر: آروم باش پسرم طبیعیه نگران نباش.. من: آقای دکتر هیچ حسی ندارم!! نمیتونم پاهامو تکون بدم!! دکتر: عه آروم گفتم که طبیعیه...😇 سرمو یکم آوردم بالا که با دردی که تو قفسه سینم پیچید کوبیده شدم به تخت آیییی... نفسم بالا نمیومد... دکتر اومد بالا سرمو گفت دکتر: چیکار میکنی!؟ بابا تو بدنت ضعیف شده نباید اینقدر بع خودت فشار بیاری... چشمامو از درد روی هم گذاشتم و فشار دادم و گفتم: ... من: د..د..ک..تر... ق..ف...قف..قفسه..سی..ن. آخخخ!!! دکتر:چیزی نیس نگران نباش واسه شوک هایی که بهت وارد شده اینطوریه... چ..چ..چییی شوک؟ دکتر:اهوم... شوک... قضیه و داستان طولانی داره ... ..... ملافه رو از روی بدنم کنار کشید دستگاه های زیادی بهم وصل بود... دستشو آروم گذاشت روی بازوم که ... آییییی با اینکه آروم گذاشت ولی خیلی درد داشتم... دستگاه هارو دوباره روی بدنم چک کرد و گفت: تا امشب باشه تو همین اتاق میمونه... بازم میام معاینش میکنم.. بهش یه مسکن تزریق کنین تا دردش کمتر بشه .. هواشو داشته باشین ... حواستون باشه به غیر از شما پنج نفر کسی دیگه نباید بیاد خب؟ چندتا پرستار که اونجا بودن: بله چشم... دوباره ملافه رو کشید روم با بالا اومدن ملافه نسیم و باد کمی بهم خورد... دکتر رفت و یکی یکی پرستار ها پشت سرش رفتن.. خیلی عجیب بود!! نمیدونستم چند روز بی هوش بودم!! اصلا امروز چند شنبس؟؟ وای خدایا اگه نتونم پاهامو تکون بدم چی!! اگه از کارم بیفتم چی؟؟ از استرس حالم داشت همینجور بدتر میشد... اون اتفاقی که تو عملیات افتاد مدام برام تکرار میشد!!خیلی آزار دهنده بود!! دستم رو گذاشتم رو قفسه سینم... با تپش قلبم دستم هم تکون میخورد... مثل همیشه نبود.. یه صدای و ساز دیگه ای داشت!! آهنگی که همراه با تپیدنش میزد مثل همیشه نبود... چشمامو روی هم گذاشتم.. بازوی راستم خیلی درد میکرد... موقع برخورد سعی کردم فقط یه طوری دورش کنم ولی مجبور شدم که با دستم اونو از اون قسمت خارج کنم... ( منظورش هول دادن دریا هست) آخرین صدایی که بعد صدای گلوله ها تو گوشم بود و مدام میپیچید صدای داد و فریاد رسول بود!! چقدر دلم براشون تنگ شده!! هه... رسول ،فرشید، محمد ، سعید ،فرزاد،بهتره بگم بابا فرزاد!! از حرفام خندم گرفته بود! خدایا من عقلمو از دست دادم؟ داوود... اونی که اگه دو ثانیه یه جا میشست همه تعجب میکردن!! من حتی تو خوابم در حال چرخش و جنب و جوشم... حالا نمیدونم چند روزه که خوابیدم!! سعی کردم یکم تکون بخورم.. به تخت چسبیده بودم... آخخ... بازوم بد تیر میکشید!! خدایا کی میخوام از شر این تخت و اتاق خلاص بشم!!؟؟ حالم زیاد خوب نبود ... اما باید تحمل می کردم... حداقل به خاطر بچه ها... توی همین افکار بودم که دکتر از اتاق خارج شد... سریع گفتم: ... من: آقای دکتر حالش چطوره؟؟ دکتر:خداروشکر همه چی بخیر گذشته اما تا امشب فعلا تو این اتاق باشه... اگه مورد خاصی نبود و اتفاقاتی نیوفتاد منتقلش میکنم بخش... من: یعنی چی دکتر؟؟ ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
وقتی آقا محمد و استاد رسول سوژه جدید پیدا می کنن😁 @Kafeh_Gandoo12😎