eitaa logo
داستانهای زیباو تأثیر گذار
142 دنبال‌کننده
113 عکس
7 ویدیو
0 فایل
داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 توی مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن به اهنگام ولی همچنان حوصلم سر میرفت. اخه میدونید من یه آدمی هستم که نمیتونم یه جا ساکت باشم و باید حرف بزنم. اینا هم که هیچی دوتا چوب خشک جلو نشسته بودن. -آقای فرمانده پایگاه -بله؟! -خیلی مونده برسیم به اتوبوس ها ؟! -ان شاالله شب که برای غذا توقف میکنن بهشون میرسیم. -اوهوووم.باشه. باهاش صحبت می کردم ولی بر نمی گشت و نگامم نمی کرد.دوست داشتم گوشیمو بکوبم تو سرش تو حال خودم بودم ویکم چشمامو بستم که دیدم ماشین وایساد -چی شدرسیدیم؟! -نه برای نمازنگه داشتیم -خوب میزاشتین همون موقع شام خوردن نمازتونوبخونین -خواهرم فضیلت اول وقت یه چیز دیگست.شما هم بفرمایین -کجا بیام؟! -مگه شما نماز نمیخونین؟! -روم نمیشد بگم که بلد نیستم.گفتم نه من الان سرم درد میکنه.میزارم آخر وقت بخونم که سر خدا هم خلوت تره -لا اله الا الله...اگه قرص چیزی هم برا سردرد میخواین تو جعبه امدادی هست -ممنون -پیاده شدم و رفتم نزدیک مسجد یکم راه رفتم. آقا سید و سرباز داشتن وضو میگرفتن.ولی وقتی میخواستن داخل مسجد برن دیدن درمسجده بسته بود. مسجد تومسیر پرتی تویه میانبر به سمت مشهد بود. مجبورا چفیه هاشونو رو زمین پهن کردن و مشغول نماز خوندن شدن. سرباز زودتر نمازشو تموم کرد و رفت سمت ماشین و باد لاستیک ها رو چک میکرد. ولی اقا سید از نمازش دست نمیکشید. بعد نمازش سجده رفت و تو سجده زار زار گریه میکرد وداشت با خدا حرف میزد. اولش بی خیال بودم ولی گفتم برم جلو ببینم چی میگه اخه...آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود که رو به روش وایسادم. گریه هاش قلبمو یه جوری کرده بود. راستیتش نمیتونستم باور کنم اون پسر با اون غرورش داره اینطوری گریه میکنه.برام جالب بود همچین چیزی. تو حال خودم بودم که یهو سرشو از سجده برداشت و باهام چشم تو چشم شد.سریع اشکاشو با استینش پاک کرد و با صدای گرفته که به زور صافش میکرد گفت: بفرمایید خواهرم کاری داشتید با من؟؟ من؟! نه...نه.فقط اومدم بگم که یکم سریعتر که از اتوبوسها جا نمونیم باز چشم چشم..الان میام.ببخشید معطل شدید. سریع بلند شد.وجمع و جور کرد خودشو ورفت سمت ماشین. نمیدونستم الان باید بهش چی بگم. دوست داشتم بپرسم چرا گریه میکنه ولی بیخیال شدم. فقط آروم توی دلم گفتم خوش بحالش که میتونه گریه کنه... ادامه دارد...🍃 💖داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 ✨ ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 بالاخره رسیدیم به جایی که اتوبوس ها🚌 بودنختو و بچه ها مشغول غذا خوردن🍝. آقاسید بهم گفت پشت سرش برم و رسیدیم دم غذا خوری خانم ها. آقاسید همونطور که سرش پایین بود صدا زد زهرا خانم؟! یه دیقه لطف میکنید؟! یه خانم چادری که روسریش هم با چفیه بود جلو اومد و آقاسید بهش گفت: براتون مسافر جدید آوردم. بله بله..همون خانمی که جامونده بود...بفرمایین خانمم😊 نمیدونم چرا ولی از همین نگاه اول از زهرا بدم اومده بود😕 شاید به خاطر این بود که آقاسید ایشونو به اسم کوچیک صدا کرده بود و منو حتی نگاهم نمیکرد😏 محیط خیلی برام غریبه بود همه دخترا چادری و من فقط با مانتو و مقنعه دانشگاه دلم میخواست به آقاسید بگم تا خود مشهد به جای اتوبوس با شما میام به جای اینا🚶 بعد از شام تو ماشین نشستیم که دیدم جام جلوی اتوبوس و پیش یه دختر محجبه ی ریزه میزست .اتوبوس که راه افتاد خوابم نمیگرفت. گوشیمو📱 درآوردم و شروع کردم به چک کردن اینستاگرامم و خوندن پی ام هام. حوصله جواب دادن به هیچ کدومو نداشتم. دیدم دختره از جیبش تسبیح در آورد و داشت ذکر میگفت. با تعجب😳 به صورتش نگاه کردم که دیدم داره بهم لبخند میزنه از صورتش معلوم بود دختر معصوم و پاکیه و ازش یکم خوشم اومد.🙂 -خانمی اسمت چیه؟! -کوچیک شما سمانه -به به چه اسم قشنگی هم داری. -اسم شما چیه گلم؟! -بزرگ شما ریحانه -خیلی خوشحالم از اینکه باهات همسفرم -اما من ناراحتم -ااااا..خدا نکنه .چرا عزیزم؟ -اخه چیه نه حرفی نه چیزی فقط داری تسبیح میزنی.مسجد نشستی مگه؟ -خوب عزیزم گفتم شاید میخوای راحت باشی باهات صحبتی نکردم. منو اینجوری نبین بخوام حرف بزنم مختو میخورم ها -یا خدا. عجب غلطی کردیم پس...همون تسبیحتو بزن شما -حالا چه ذکری میگفتی؟! -داشتم الحمدلله میگفتم. -همون خدایا شکرت خودمون دیگه؟! -اره -خوب چرا چند بار میگی؟!یه بار بگی خدا نمیشنوه؟؟ -چرا عزیزم. نگفته هم خدا میشنوه. اینکه چند بار میگیم برا اینه که قلبم♥️ با این ذکر خو بگیره. -آهااان..نفهمیدم چی گفتی ولی قشنگ بود -و شروع کردیم به صحبت با هم و فهمیدم سمانه مسئول فرهنگیه بسیجه و یک سالم از من کوچیک تره ولی خیلی خوش برخورد و خوب بود. نصف شبی صدای خندمون😅 یهو خیلی بلند شد که زهرا اومد پیشمون. ادامه دارد...🍃 داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 ✨ ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 چتونه دخترها؟!😠 خانم های دیگه خوابن...یه ذره آروم تر... من یه چشم غره😒 بهش زدم سمانه هم سریع گفت چشم چشم حواسمون نبود. بعد از اینکه رفت پرسیدم: -این زهرا خانمتون اصلا چیکاره هست؟ -ایشون مسول بسیج خواهرانه دیگه -اااا...خوب به سلامتی و تو دلم گفتم خوب به خاطر اینه که آقاسید به اسم صداش میکنه و کم کم چشمامو بستم تا یکم بخوابم.😴 بالاخره رسیدیم مشهد اسکان ما تو یه حسینیه🏤 بود که طبقه پایین ما بودیم و طبقه بالا آقایون و وقتی که رسیدیم اقای فرمانده👮 شروع کرد به صحبت کردن برامون: خوب عزیزان...اولین زیارت رو با هم دسته جمعی میریم و دفعه های بعد هرکی میخواد میتونه با دوستاش مشرف بشه فقط سر ساعت🕗 شام و ناهار حاضر باشین و ادرس هم خوب یاد بگیرین.. برگشتم سمت سمانه و گفتم : -سمانه؟! -جانم؟! -همین؟! -چی همین؟! -اینجا باید بمونیم ما؟! -اره دیگه حسینیه هست دیگه -خسته نباشید واقعا. اخه اینم شد جا..این همه هتل🏩 -دیگه خواهر باما اومدی باید بسیجی باشی دیگه -باشهه. زمان اولین زیارتمون رسید. دیدم سمانه با یه چادر داره به سمتم میاد: -این چیه سمی؟! -وااا.. خو چادره دیگه! -خوب چیکارش کنم من؟! -بخورش خوب باید بزاری سرت -برای چی؟!مگه مانتوم چشه؟! -خوب حرم میریم بدون چادر نمیشه که -اها...خوب همونجا میزارم دیگه -حالا یه دور بزار ببینم اصلا اندازته؟! چادر رو گرفتم و رفتم جلوی آینه.یکم شالمم جلو آوردم وچادرمو گذاشتم و تو اینه خودمو نگاه کردم و به سمانه گفتم: . -خودمونیما...خشگل شدم😉 -آره عزیزم...خیلی خانم شدی. -مگه قبلش آقا بودم ولی سمی...میگم با همین بریم..برای تفریحی هم بدنیست یه بار گذاشتنش. -امان از دست تو بزار سرت که عادت کنی هی مثل الان نیوفته -ولی خوب زرنگیا...چادر خوبه رو خودت برداشتی سُر سُری رو دادی به ما -نه به جان تو... اصلا بیا عوض کنیم -شوخی میکنم خوشگله..جدی نگیر.. -منم شوخی کردم والا..چادر خوبمو به کسی نمیدم که😬 حاضر شدیم و به سمت بیرون رفتیم و من دوست داشتم حالا که چادر گذاشتم آقاسید منو ببینه. هیچ حس عشقی نبود و فقط دوست داشتم ببینه که منم چادر گذاشتم و فک نکنه ما بلد نیستیم... ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خانمها نمیکرد.😑 ادامه دارد...🍃 💖 کانال داستانهای زیبا 💖 داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 ✨ ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خواهرها نمیکرد😑 پشت سرشون رفتیم و وقتی نزدیک باب الجواد که شدیم آقاسید شروع کرد به مداحی🗣 کردن. (اوجه بهشته حرم امام رضا/زایرات اینجا تو جنان دیده میشن/مهمونات امشب همه بخشیده میشن) نمیدونم چرا ولی بی اختیار اشکم😢 در اومد سمانه تعجب کرده بود😯 -ریحانه حالت خوبه؟! -اره چیزیم نیست یواش یواش وارد صحن شدیم. وقتی گنبد رو برای اولین بار دیدم یجوری شدم.فضای حرم برام خیلی لطیف بود.🌸 همراه سمانه وارد حرم شدیم. بعضی چیزها برام عجیب بود.😧 -سمی اونجا چه خبره؟! -کجا؟! اونجا؟! ضریحه دیگه -خوب میدونم ولی انگار یه جوریه؟! چرا همدیگه رو هل میدن؟! -میخوان دستشون به ضریح بخوره -یعنی هر کی اونجا دست بزنه حاجت میگیره؟! هرکی اونجا دست بزنه که نه ولی اعتقاد دارن اونجا چون محل زیارت فرشته ها👼 و امامهاست متبرکه و بهش دست میزنن و زیارت میکنن. -یعنی اگه ما الان دست نزنیم زیارت نکردیم؟! -چرا عزیزم. مهم خوندن زیارت نامه📖 و...هست سمانه یه زیارت نامه هم به من داد و گفت تو هم بخون. -اخه من که زیاد عربی خوندن بلد نیستم😞 پس من میخونم و تو هم باهام تکرار کن ،حیفه تا اینجا اومدی زیارت نامه نخونی. و سمانه شروع کرد با صدای آرامش بخشش زیارت نامه خوندن و من گوش دادم. بعد زیارت تو صحن انقلاب نشستیم و سمانه مشغول نماز خوندن که یاد اون روز توی جاده🛣 افتادم و گفتم: -سمانه؟! -جان سمانه -یه چی بگم بهم نمیخندی؟! -نه عزیزم.چرا بخندم -چرا شما نماز میخونید؟! -عزیزم نماز خوندن واجبه و دستور خداست ولی یکی از دلایلش ارامش دادنه به خود آدمه.👌 -یعنی تو نماز میخونی واقعا آروم میشی؟! -دروغ چرا...همیشه که نه. ولی هروقت با دلم نماز میخونم واقعا آروم میشم.هر وقتم که غم دارم هم که تو سجده بعد نماز با خدا درد و دل میکنم و سبک میشم.. -اوهوم..میدونی سمی من نماز خوندنو تو بچگی از مامان بزرگم یاد گرفته بودم..ولی چون تو خونه ما کسی نمیخوند دیگه کم کم فراموش کردم😩 بیچاره مامان بزرگم تا حالا مشهد نیومده بود و آرزوشو داشت.😔 میشه دو رکعت نماز برای مامان بزرگم بخونی؟! -چرا نمیشه...ولی روحش بیشتر خوشحال میشه ها وقتی خودت بخونی -میخوام بخونم ولی.. -ولی نداره که.اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟ ادامه دارد...🍃 💖 کانال داستانهای زیبا 💖 داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚رمان،قصه،داستان عیدسعیدفطر📚 📒عیدی کتاب 📔کتاب عیدی رمان دمشق شهر عشق 👈دانلود رمان نامزد شهادت 👈دانلود رمان تنها میان داعش👈دانلود رمان حسین پسر غلامحسین👈دانلود پسرک فلافل فروش👈دانلود سلام بر ابراهیم👈دانلود داستانی دکل👈دانلود داستانهای پند آموز تبلیغی👈دانلود داستانی پیامبر👈دانلود داستانی چندرسانه ای مرد میدان👈دانلود داستانی امام روح الله👈دانلود قصه مصور ام الائمه👈دانلود هجده داستان بانو👈دانلود داستانی حضرت زینب👈دانلود منازل الاخره👈دانلود سه دقیقه در قیامت👈دانلود کلثوم ننه👈دانلود ترگل👈دانلود آخرین عروس👈دانلود مناظره دکتر و پیر👈دانلود خدیجه👈دانلود خبر بزرگ👈دانلود 🔻پیرامون عید فطر🔻 📙احکام زکات فطریه 📘رویت هلال 🔺داستانی کودک🔺 غدیر سمت نجف پیاده ملکه مکه سلام ای گل محمدی 📲 در نشر معرفت دینی سهیم باشید ا•┈┈••••✾•▪️•✾•••┈┈•ا کتب دینی،دانلود کتاب در بستر ایتا 👈 عضو شوید 🆔 @KotobeDini
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1⃣داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan 2⃣چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat 3⃣داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat
🎆داستان اویس قرنی تاریخ پر است از داستان ها و سرگذشت کسانی که به نحوی سهمی هرچند اندک در دگرگون کردن آن داشته و آنچه از آنان بجای مانده، نام نیک و صفات و اخلاق پسندیده ای بوده که امروز چراغ راه آیندگان گردیده است. یکی از این وقایع شیرین و صدق و خلوص، ماجرای دیدار پیامبر و اویس قرنی است. اگر با دیده تأمل و تعقل این داستان را بخوانید، عظمت احترام و اکرام به مادر را درخواهید دریافت. اویس قرنی شتربانی از اهالی یمن بود و همراه مادر پیرش روزگار می گذراند. علاقه شدید وی به پیامبر و شوق دیدار او، اویس را بر آن داشت تا با اجازه مادر، نیمروزی را برای زیارت رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به حجاز آمده و دوباره به وطن خویش بازگردد. مادر ضمن اجازه، از او خواست: پسرم اگر پیامبر در مدینه تشریف نداشتند، نیمروزی بیشتر توقف نکن. اویس راه طولانی میان یمن و حجاز و مدینه را پیمود اما هنگامی که به خانه رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم رسید، فهمید که پیامبر خدا در مدینه نیست. شوق دیدار و وصال با کسی که مشتاق زیارت او بود خستگی راه را برای او هموار می کرد ولی چون به دیدار یار نایل نیامد، سلام خود را به عنوان تنها یادگار خویش در مدینه باقی گذاشت و گفت: سلام مرا به حضرتش برسانید و بگویید مردی از یمن، که اویس نام داشت، به زیارت شما آمده بود و از مادر نصف روز بیشتر اجازه توقف نداشت بنابراین مجبور بود که هرچه زودتر به طرف یمن عزیمت کند وقتی پیامبر به خانه برگشتند، پرسیدوند: آیا امروز کسی به خانه آمده بود؟ عرض کردند: آری یا رسول الله، شتربانی از یمن به نام اویس برای دیدار شما آمده بود و چون موفق به ملاقات با شما نگردید سلام و درودی بر شما فرستاده و دوباره به وطن خویش بازگشت. پیامبر وقتی این سخنان را شنید، فرمود: «آری بدرستی که این نور اویس است که در خانه من به هدیه گذاشته است. (1) امام محمد باقر علیه السلام در رابطه با رفتار مذموم و نکوهیده نسبت به پدر و مادر می فرمایند: پدرم مردی را دیدند که در هنگام راه رفتن به بازوی پدرش تکیه کرده بود. به خاطر همین بی ادبی تا آن پسر زنده بود با او حرف نزدند. (2) 1- . برای آشنایی بیشتر با زندگی اویس به کتاب پیامبر و یاران را بشناسید، جلد 1، صفحه 343 مراجعه کنید. /دانشمند، مهدی،ارزش والدین و تربیت فرزند ص48. 2- . جامع السعادات،ج2،ص202. داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💟عناوین داستان هایی که در کانال بار گذاری شده است 💟 گرگی در آغل گوسفندان راهکار کلیدی برای افزایش هوش بچه ها در مورد کتاب هزار و یک شب مقدمه آغاز داستان هزار و یک شب حکایت دهقانی و خرش ردپا داستان آموزنده توسل حکایت بازرگان و عفریت دیدار امام زمان و آهنگر حکایت پیر دوم و سگش حکایت پیر و استر وصیت پدر به پسر ملا و هیزم شکن و دختر زیبا تعارف راستی گرفتار و شیخ رجبعلی خیاط نجس ترین چیزها حکایت گوسفند مفت خور حکایت خواندنی ملانصرالدین رویکرد تجزیه طلبی و فتنه مهسا زن عفت افتخار حکایتی از بهلول دانا حکیم و فقیر عابد خداپرست گم کردن راه سخنرانی ملانصرالدین سفیدکاری منزل بداخلاقی با خانواده و فشار قبر خرید گردو دیوانه و همسر پادشاه پارت ۳۱ رمان تنهایی دکتر مرتضی شیخ و نگرفتن پول توصیه های آیت الله مجتهدی تهرانی بازنشستگی نجار پیر راضیم به رضای خدا پادشاه و درویش بهلول و خرقه نان جو و سرکه شکار رفتن بهلول و هارونداستان اویس قرنی ✅داستان حلیمه سعدیهاثر دعای مادرترک اولی یوسف عسنگ ریزهجبهه اول .جبهه دوماتفاقی درد ناک ، اثر تشویق ✅ماجرای عفت یوسف عماجرای عفت حضرت مریمماجرای عفت حضرت زهراامام زمان عج در کنار جنازه ی بانوی باعفتفریاد دختر باحجاب در کشور زد دینداستان بی احترامی به مادر ✅عادت دادن فرزندان به دعا و سوگندتقویت ارتباط کلامیموعظه و راهنماییحجابپدر مقدس اردبیلی ✅توجه به کودک ✅مسئولیت پدرانتبعیض ناروا ✅تربیت قبل از تولدفرزند نتیجه دعاکودکی وتاثیرات محیطبوسیدن کودک ✅ گام اول تنبیه کودکعاق اولادحق فرزندبرخورد با بی ادبی فرزند
🎆. قالَ رَسُولُ اللهِ صَلَّي اللهُ عَلَيْهِ وَ آلِه: اَحِبُّوا الصِّبْيانَ وَ ارْحَمُوهُمْ وَ اِذا وَعَدْتُمُوهُمْ فَفُوا لَهُمْ فَاِنَّهُمْ لايَرَوْنَ اِلّا اَنَّكُمْ تَرْزُقُونَهُمْ. رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: كودكان خود را دوست بداريد و با آنان مهربان باشيد، وقتي به آن ها وعده اي مي دهيد حتماً وفا كنيد زيرا كودكان، شما را رازق خود مي پندارند. (وسائل الشيعه، ج 5، ص 126) 🎆داستان حلیمه سعدیه روزی خواهر رضاعی پیامبر، دختر حلیمه سعدیه، خدمت حضرت شرفیاب شد. همین که نظر رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) بر وی افتاد بسیار خوشحال شد و زیرانداز خویش را بر ایشان گسترده و او را روی آن نشانید، سپس با مهربانی خاص خود با وی به گفت وگو نشستند. پس از رفتن او، برادرش وارد خانه پیامبر شد. ولی این بار پیامبر آن احترامی را که در حق خواهر به جای آورده بودند، برای برادر وی روا نداشتند. وقتی علت را جویا شدند، پیامبر در جواب فرمودند: چون این خواهر بیشتر از برادر خود نسبت به پدر و مادر نیکی و مهربانی می کند. (1) 1- . مهجة البیضاص234/ دانشمند، مهدی، ارزش والدین و تربیت فرزندص49 داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚دانلود کتابخانه رایگان حج 📙درسنامه فقه و مناسک حج عباس ظهیری👈دانلود 📘با قرآن در مکه و مدینه اکبر دهقان👈دانلود 📗تاریخ و آثار اسلامی مکه مکرمه و مدینه منوره👈دانلود 📕سفری به خاکساری 👈دانلود ره توشه حج👈دانلود 📒صحیفه حج جلد ۱ و ۲ 👈دانلود 📖جلد ۱ صحیفه 📖جلد۲ صحیفه 📔دستور وصیتنامه شرعی و قانونی👈دانلود 📓به سوی خدا می رویم👈دانلود 📙مناسک ۱٠ مرجع 👈دانلود 📘سفرنامه منظوم حج👈دانلود 📗همراه با خلیل👈دانلود 📕در حریم حرم👈دانلود 📒با کاروان صفا👈دانلود 📔منتخب مناسک حج👈دانلود 📓گزیده مناسک حج👈دانلود 📙منتخب احادیث حج👈دانلود 📘اخلاق و آداب در حج و زیارت👈دانلود 📲 در ثواب نشر این لیست شما هم سهیم باشید 🔮دانلود نرم افزار باز کردن کتاب ها ا•┈┈••••✾•▪️•✾•••┈┈•ا کتب دینی،کتابخانه علوم اسلامی در بستر ایتا 👈 عضو شوید @KotobeDini
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.🎆داستان اثر دعای مادر قال الامام الصادق عَلَيْهِ السَّلامُ: انَّ اللهَ عَزَّ وَ جَلَّ لَيَرْحَمُ الرَّجُلُ لِشِدَّةِ حُبِّه لِوَلَدِهِ. امام صادق (علیه السلام): فرمود: همانا خداوند متعال نسبت به شخصي كه نسبت به فرزند خود محبت بسيار دارد رحمت و عنايت مي كند. (مكارم الاخلاق، ص 113) داستان شخصی که بر اثر دعای مادر، هم ردیف مقام حضرت موسی (علیه السلام) در بهشت می شود. روزی کلیم خدا، حضرت موسی (علیه السلام) مشغول راز و نیاز و مناجات با پروردگار بود. در این حضور، از خدا مسئلت کرد تا کسی را که در بهشت هم مقام و هم درجه او خواهد بود، در دنیا به او نشان دهد. وقتی حضرت موسی چنین درخواستی از خداوند نمود جواب آمد: که ای موسی هم ردیف تو در بهشت جوانی است که در فلان جا، به شغل قصابی مشغول است و در بهشت نیز، هم مقام تو خواهد بود. موسی علیه السلام از این سخن پروردگار، سخت در تعجب شد که چگونه ممکن است کاسبی در دنیا، هم مقام پیامبر در آخرت باشد. پس از چندی جستجو، موسی جوان را شناخته و دورادور مراقب اعمال و رفتار او بود تا پی به رمز ماجرا برده و بداند که جوان با انجام کدام کار حسن هم مقام او در بهشت گشته است. تا شب هر چه نظر در رفتار جوان نمود چیزی حاصلش نشد. تااینکه تاریکی شب فرارسید. جوان مغازه خود را بسته و روانه خانه شد. موسی آهسته دنبال او براه افتاد. وقتی جوان وارد خانه شد. موسی در را زده و منتظر او ماند. جوان در راه باز کرده و حضرت بدون آنکه خود را معرفی نماید، از او خواست تا آن شب را مهمان خانه آن ها باشد. جوان خواسته او را اجابت کرده و موسی را با خود به داخل خانه برد. موسی بادقت و وسواس خاص به نظاره اعمال و رفتار جوان پرداخت. جوان درحالی که مقداری غذا آماده کرده بود، نزد پیرزنی که از کهولت سن قادر به حرکت دادن دست وپای خود نبود، رفته و با صبر و حوصله لقمه لقمه از غذا را در دهان او گذارد. وقتی پیرزن سیر شد. لباسش را عوض کرده و او را در جای خود خوابانید. حضرت موسی وقتی احترام و نیکی جوان را در حق مادرش مشاهده کرد، پی به واقعیت ماجرا برد و دانست هر چه راز است در خدمت به این پیرزن نهفته می باشد. چون تا پایان شب، جوان غیر ازانجام وظائف دینی خویش کار دیگری انجام نداده بود. صبح فردا، جوان قبل از خارج شدن از منزل تمام کارهای مورد نیاز مادر را به او را برای جوان نقل نمود. (1 ۱- دانشمند -مهدی- ارزش والدین و تربیت فرزندص۵۱ داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی داستان های بلند و کوتاه https://eitaa.com/joinchat/301006916Cad88331e14 ارتباط با ادمین؛ @valayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ترک اولی یوسف (علیه السلام) (1) 🌺از امام صادق علیه السلام نقل است که چون حضرت یعقوب علیه السلام برای ملاقات فرزندش یوسف وارد مصر شد، یوسف به جهت رعایت مقام سلطنت خویش، برای احترام به پدر از مرکب پیاده نگشت. در همین حین جبرئیل بر یوسف نازل گشته و به او فرمود: دست خود را بازکن. یوسف چنین کرد. ناگهان نور روشنی از دستش خارج شده و به آسمان رفت. یوسف وقتی علت کار را جویا شد، جبرئیل در جواب فرمود نور نبوت از صلب تو بیرون رفت. به سبب آنکه احترام پدر پیر خود را به جای نیاوردی و او زودتر از تو از مرکب پیاده شد. از این پس کسی از فرزندان تو به مقام نبوت نخواهد رسید. داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan داستان های تربیتی ارتباط با ادمین؛ @valayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎆سنگ ریزه🎆 🌿در کنار شهری بزرگ سدی عظیم و استوار به چشم می خورد. سدی که در مقابل دریایی از آب پابرجا بود و مردم به برکت این سد، زندگی راحت و آسوده ای را دنبال می کردند و در آسایش و امنیت روزگار می گذراندند. بر خلاف ظاهر پرصلابت و باعظمت سد در درون آن غوغایی از افکار مشوش و پراکنده فکر سنگ ریزه ها را به خود مشغول ساخته بود. می دانید چرا؟ در داخل این سد زیبا، سنگ ریزه ای وجود داشت که با دیگران فرق می کرد. او در سرش فکرهای عجیب غریبی را می پروراند. افکاری که شاید در ذهن دیگر سنگ ریزه ها بی تاثیر نبود خلاصه با این فکرای شوم و ناپخته سد شهر در تهدید خطری بزرگ قرار داشت. سنگ ریزه همیشه با خود می گفت: آخر بعد من با نبودنش چه فرقی دارد؟ مگر پابرجا بودن سد بستگی به بودن من دارد؟ اصلاً من داخل این سد چه می کنم؟ من به چه دردی می خورم؟ درنهایت تصمیم به جدا شدن از دیگر سنگ ریزه ها گرفت. در شبی تاریک و سرد، سنگ ریزه فکر خود را عملی کرد و تصمیمی را که مدت ها در فکر گرفته بود، به انجام رساند و خود را به داخل آب انداخت. دیگر چیزی به روشنایی صبح نمانده بود که سرش را از داخل ص: 19 آب بیرون آورده و نگاهی به اطراف انداخت. آب تمام شهر را فراگرفته بود و دیگر اثری از شهر و مردم نبود. تمام شهر در آب فرورفته و شهر در زیر دریایی از آب غرق شده بود. ناگهان سنگ ریزه به فکر سد افتاد. مگر می شود سدی که در مقابل این همه آب ایستاده بود خراب شده و شهر را به ویرانه ای مبدل کرده باشد؟ ولی کمی اندیشید پی به راز ماجرا برد. او خوب می دانست که علت خرابی شهر چیست؟ تاثیر افکار و اندیشه های او در اذهان سنگ ریزه های دیگر بود که ریشه سد را از جا کنده بودند. چون تمام سنگ ریزه های سد، به تأسی از گفته های وی تصمیم او را عملی کرده بودند! حال اگر شما تمام خانواده های موجود در جامعه را به مثابه سنگ ریزه ای فرض کنید، به آسانی خواهید فهمید که در صورت طغیان و سرکشی این سنگ ریزه ها، سد جامعه دچار ویرانی شده و تمامی افراد اجتماع را در اقیانوسی از فساد و ناکامی غرق خواهد کرد. یکی از عوامل پیشرفت جامعه، همکاری و همیاری مردم با یکدیگر می باشد. مردم بهترین وسیله برای بالا بردن سطح فرهنگی، صنعت،اقتصاد، کشاورزی و… به شمار می آیند. (1) ص: 20 داستانهای زیباو تأثیر گذار https://eitaa.com/joinchat/2162622656C7d14b265ef @KanaleDastan https://eitaa.com/KanaleDastan ارتباط با ادمین؛ @valayat