🌸🍃
🍃
💦 #ماموریت_روی_آب
روایت رزمندگان #لشکرانصارالحسین(ع)
#همدان ازعملیات #کربلای۴
🍂🌾🍂
قسمت سوم
💧 #بسوی_چراغ_سبزدرآبهای_شیمیایی...
🌺 راوی: #کاظم_درفشلو
🍃💦
🌷همراه #بسیجی ها اسم نوشتیم آمدیم به جبهه ی جنوب.
بردنمان طرف های #سدگتوند برای آموزش. فرماندهان برنامه های آموزشی را مو به مو پیاده میکردند. سخت میگرفتند تا نیروهای پرنفس و آب دیده ای تحویل بدهند.
روزهای آخر آموزش از ما امتحان گرفتند؛ هم تئوری وهم عملی. اکثر بچه ها قبول شدند و دوره ی چهل روزه ی آموزش گذشت. برگشتیم پشت خط ورفتیم به آبادان. من جزو تیم #غواصی گردانی از #لشگرانصار بودم. چیزهایی هم از #تخریب یاد گرفته بودم و قرار بود به موقع اش با بچه های تخریب و انفجار کار دست عراقی ها بدهیم.
چندروز را با تمرین مرور مهارت های گذشته سر کردیم تا خبر عملیات را آوردند.
سینه زنی ونوحه خوانی تا دوشب دیگر ادامه داشت. همه برای شروع حمله لحظه شماری می کرند.
شب عملیات قبل از اینکه دست به حرکتی بزنیم ،حمله ی هوایی دشمن را تجربه کردیم. یکی از اسکله های گردان ها را زدند وپشت بندش منطقه را شیمیایی کردند. اما باد نگذاشت گازهای شیمیایی دوام چندانی داشته باشند.
بچه ها پس ننشستند. تیم شش نفره انفجار با ماسک و لباس غواصی آماده شدند، بنا بود اگر بچه ها نتوانستند خط را بگیرند و خواستند از نخلستان آن طرف دست به کار شوند ما کمک شان باشیم.
فرمان دادند موتور قایق ها را روشن کنیم. برخلاف معمول این دفعه باید با سروصدا ترس به جان عراقی ها می انداختیم. قایق ها درجا گاز می دادند.صدای موتورها توی منطقه می پیچید.اول بایدبچه های تخریب با اطلاعاتی ها می زدند جلو و معبر باز می کردند، علامت گذاری می کردند تا باقی گردان بتواند دنبالشان برود وبه آن ها ملحق شود.
گفته بودند «یک چراغ زرد و یک #چراغ_سبز با فاصله ی کمی از هم روبه روی شماست ؛ کاری به چراغ زرد نداشته باشید ، بروید سمت چراغ سبز...»
🌷ما شش نفر با لباس #غواصی و مهمات زدیم به راه.
گلوله ی خمپاره و موشک آرپی جی بود که دوروبر قایقمان منفجر می شد. قایقران سر نترسی داشت.
خونسردی و بی اینکه سر بدزدد، روبه رو را نگاه می کرد و قایق را هدایت می کرد. نصف راه را رفته بودیم که چراغ سبز غیبش زد. هر چه انتظار کشیدیم خبری نشد.
آهسته جلو می رفتیم به امید اینکه چراغ روشن شود وراه راپیدا کنیم. خیلی ناگهانی آتش #دوشکا از جا پراندمان. آنقدر نزدیک شده بودیم به دشمن که فکر کردیم نیروهای خودی دارند اشتباهه به رویمان آتش می کنند. صدایی را شنیدم که بلند بلند وترس خورده ،به عربی چیزی میگفت و انگشت از روی ماشه ی دوشکا بر نمی داشت. خوبیش این بود که در سنگر کپ کرده بود و ما را نمی دید. به هوای صدای موتور قایق ،وحشت زده و کور ،دوروبر را می زد.
جلوتر آتش #خمپاره راهمان را بست. #خط_شکن_ها توانسته بودند چند جای خط را بشکافند وبروند تو. #عراقی ها با اینکه می دانستند چه باید بکنند ،خط را از ترس رها کرده بودند. فقط آتش دوروبردی که روی #اروند کار میکرد ،مانع سقوط کاملشان شده بود. بیشترماندن در آنجا حکم قیچی شدنمان را داشت. راه پیش نداشتیم وآتش خمپاره ها دم به دم بیشتر می شود.
وقتی برگشتیم ،گلوله های آرپی جی وخمپاره تعقیبمان میکرد. لبه ی قایقمان کوتاه بود و با گلوله ای یک سطل آب پاشیده می شد توی قایق. کف قایق را آب گرفت. سعی میکردیم با کلاه خودها آب را خالی کنیم تا سنگینی و فرورفتگی قایق کمترشود ،ولی فایده ای نداشت. بایدمهمات رابه آب می ریختیم. گلوله ی خمپاره ای خیلی نزدیک منفجرشد وترکش هاش نشست تو تن وبدن چند نفرمان. سرعت قایق کم بود وگلوله ها نزدیک تر می شدند. با گلوله ی بعدی من هم زخمی شدم.
درشتی ترکش ها از روی لباس #غواصی مشخص نبود. لباس جمع می شد وترکش ها حتی اگر اندازه ی کف دست هم بودند باز به چشم نمی آمدند. قایق سنگین تر شده بود و داشت فرو می نشست تو آب. سکناندار پرید توی آب وکنار قایق بنا کردبه شنا کردن. ما هم او را که دیدیم پریدیم. همان طور که دست وپا می زدیم ،چشم هایمان شروع کرد به سوزش. انگار آب با گلوله های شیمیایی آلوده شده است. آب مسموم راه پیدا کرد توی لباس های غواصی وبدنمان هم #شیمیایی شد. هرطور بودخودمان را رساندیم به خشکی. سرمان گرم نقل وانتقال شد وتا صبح با همان لباس ها بودیم. وقتی خواستیم لباس های غواصی را دربیاوریم ،تکه هایی از پوست بدنمان هم با آن ور می آمد وکنده می شد. سوزش زخم ها صدبرابر شده بود. پشت دست ها وگردنمان باد میکرد و #تاول های کوچک وبزرگ روی پوست بالا می آمد. کمک های اولیه ومداوای سروپایی پشت خط کمی وضعمان را بهتر کرد تا فرستادنمان به #تهران برای مداوا و مراقبت پیش تر....
#ادامه_دارد....
🌸…..
@Karbala_1365
⚜يا رَبَّ الزَينب
⚜بِحَقِّ الزَينب
⚜اِشف صَدر الزَينب
⚜بظُهور الحُجة
تـا نشـد قسمت مـا تـاریکی قبـر بیا
ای به عالم بعد«زینب» جبل الصبر بیا
.
.
خواستم ازعشق بگویم
شهید به ذهنم امد💔😔
.
.خواستم ازشوق بگویم
شهید به ذهنم امد💔😔
.
.خواستم از فکه بگویم
زبانم بندامد😭
.
.خواستم از شلمچه بگویم
سربند«یازهرا»یادم امد😭
.
.خواستم از اروند بگویم
لب های خشک شده و دست و پای بسته یادم امد😭
.
.
خواستم از جبهہ بگویم
اشکم امانم نداد😖💔
.
.خواستم از ایثار بگویم
مادرش یادم امد💔😖
.
.خواستم ازپسرش بگویم
.
.
.
بگذارنگویم.....
پسررشید و مرد کرد
و روانه کرد
ودرعوض
برایش چند تکه استخوان و پلاک و چفیه و سربند «یاعباس»برایش اوردن......😭😭😭💔
پسررشیدش
دربین اغوشش
به راحتی جای میشد...
باگریه فقط می گفت:
شهیدگمنامم رااوردند.....💔😔
.
#شهدا_گاهی_نگاهی😔💔
.
.
#شہدا_شرمنده_ایم
شهدا شرمنده ڪه همیشه شرمنده ایم😔🍂