eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1.1هزار دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
3هزار ویدیو
53 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۲۱ 🍃🌸 ❣ماندم. ولی آرام و قرار نداشتم. خواب از سرم پریده بود. دم صبح نشستم کنتر گلخانه و سرم را
۲۲ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (همسرشهید) 💠 🍂❣ 🌱پانزده ساله بودم. کلاس اول دبیرستان درس میخواندم. باید درس میخواندم و به دانشگاه میرفتم. این سفارش برادرشهیدم، کاظم بود. برادرم در ۸ شهید شد.🌹 از گذشته و در خاک عراق عملیات کرده بودند. برادرم میگفت:یک دیوار سالم در خرمشهر یافت نمیشد. وقتی محمدکاظم شهیدشد، سفارش او را آویزه گوشم کردم. میگفتم:خانواده شهید باید اهل تقوا و علم باشد. مملکت ماکمبودهایی دارد که باید رفع شود. آن روز فراموشم نمیشود که رفتیم معراج شهدا و برادرم را پیدا کردم. طوری زده بود که عقل و هوش از سرم رفت. آن سال سخت ترین سال زندگی ام بود. دلم میخواست خودم را آرام کنم ولی برادرم را از دست داده بودم، جگر گوشه ام را، پاره تنم را. حقم بود شیون کنم.💔 🌸بهارسال بعد یک روز از مدرسه برگشتم. مادرم حرف راکشید به سروسامان گرفتن. خیال کردم درباره کس دیگری حرف می زند. رفتم پی درس و مشقم که مادرم گفت:برایت خواستگار آمده. زدم به صورتم و گفتم:برادرم گفته درسم را بخوانم.🤫 خیلی جدی نگرفتم. گفت:خواستگارت است. دوست برادرت بود. اهل جبهه است. جوان با دیانتی است. عروسی چیزی نبود که ذهنم را به خود مشغول کند. حاج اقابختیاری، دوست پدرم، آمدند منزل ما و درباره علی حرف زدند. تعریفهای او کار خودش را کرد. انتظاری جز این نداشتیم. علی همرزم برادرم بود. این موضوع خوشحالم کرد.😊 پدرم از کار پرسید. حاج اقا گفت: رسمی است و الان است. هنوز علی را ندیده بودم، ولی با تعریف های اقای بختیاری متوجه شدم که علی فرد ایده آل من است. بار اول علی و مادرش آمدند. خیلی ساده گفتند که از چه خانواده ای هستند و چه سختیهایی کشیده اند و چه دارند و چه می خواهند. حرفهای آنها به دلم نشست. مادر علی تاکید کرد هرچه زودتر مراسم عروسی برگزار شود. گفتم:هنوز سالگرد برادرم نشده. باید صبرکنید. گفت:ما که نمیخواهیم جشن طاغوتی بگیریم. این همه شهید داده ایم، مملکت در جنگ است، علی یک رزمنده است. این حرفها راضیمان کرد. پدرم رفتار علی شد. بعداز چند روز مراسم بله برون برگزارشد. من در مدرسه بودم و نتوانستم از اول مراسم در مجلس باشم. وقتی رسیدم، پدرم گفت:صدهزارتومان مهر در نظر گرفته ایم و یک جلدکلام الله مجید. مادر علی خواست خانه اش را پشت قباله ات بیندازد که علی نگذاشت و گفت خانه مال مادرش است. هر وقت او خانه دار شد، سه دانگش را به اسم تو میکند. چیزی نگفتم. چون به این حرفها فمر نمیکردم. برای من صداقت، تقوا و حیثیت علی مهم بود که او همه را داشت...✨ 👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۲۳ 🍃🌸 🍃 باخبر شدم که علی دارد در کوچه ابوذر خانه می سازد. دلم میخواست مراسم درهمان خانه برگزار
۲۴ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (همسرشهید) 💠 🍂❣ ❤️زندگی مشترکمان خیلی کوتاه بود. مثل نسیم آمد و گذشت؛ ولی همان بیست روز اول کافی بود تا بفهمم علی چطور آدمی است. وقتی بیرون از خانه بودیم می دیدم او متوجه حال و روز مردم است. خیلی دقیق بود و احتیاط میکرد. مدام در خطر بود. کسانی سایه به سایه او می آمدند. من نگران او بودم و او نگران من. علی میگفت:من هیچ، تو را هدف نگیرند. قبل از عروسی گفتم برویم با مادرت زندگی کنیم. گفت آن خانه امن نیست. برایم توضیح داد که شرایط انقلاب ایجاب میکند اینطور زندگی کنیم. این راه برگشت ندارد. اگر ما یک انقلاب معمولی بود، می توانستیم فراموشش کنیم و پی زندگی شخصی برویم. ولی انقلاب ما است. و اسلام همه چیز ماست.🇮🇷🌷 علی فقیر نواز بود. میگفت:چه خوب میشد روزی را ببینم که محرومی وجود نداشته باشد. غصه میخورد از اینکه بچه ای را پابرهنه می دید یا دانش آموزی را حین واکس زدن کفش این و آن. رگ گردنش ورم میکرد، سرخ وسیاه میشد و اشک در چشمان قشنگش جمع میشد. فقط اشک نبود، بغض و کینه هم بود. شکایت داشت از این موضوع، ولی دستش بسته بود. بعد برای آرامش خودش قرآن می خواند. چند روزی که بیرون رفتیم، چیزیهایی بعنوان هدیه برایم می خرید. حالا روسری بود، عطر بود و.... همیشه هم با روی خوش خرید. در عوض بیاد خودش نبود.او خودش را نادیده گرفته بود ولی از خودش غافل نبود. برای اینکه مسولیتش را به نحو احسنت انجام می داد.بی خیال و بی عار نبود. میگفت باید تاوان نَفَس کشیدنمان را بدهیم.❣ ✨صوت علی را فراموش نمیکنم. پیش از آنکه وارد خانه شود، قران تلاوت میکرد. وقتی صدایش را می شنیدم از پله ها پایین می رفتم و در را به رویش باز میکردم. بعد از هرنماز قران میخواند. صدایش دم صبح شنیدنی تر میشد. چنگ می انداخت به قلب آدم و او را زیر و رو میکرد. من نمونه را هیچ ندیده ام. برادران من هم راه علی را می رفتند ولی مثل او نبودند. یک دردی همراه علی بود که به وصف نمی گنجد. می گفت، مزاح میکرد، میخندید، ولی همه اینها ظاهر امر بود. درونش چیز دیگری وجود داشت. آدم شلوغ و خنده رویی بود. بعضی چیزهارا بعداز انقلاب یادگرفته بود و رعایت میکرد ولی ذاتاً خنده رو بود. یکبار پرسید: ، پشیمان نیستی از اینکه با من ازدواج کردی؟ گفتم:چطورشده؟ گفت:خب من گرفتاریهای زیادی دارم. امروز و فردا هم می روم جبهه. به احتمال قوی می شوم.… گفتم:خودت بهتر میدانی، ولی از شهادت حرف نزن. چون من تازه برادرم را از دست داده ام، طاقت ندارم تو را هم از دست بدهم. آن روزها فکر نمیکردم که فرصت زیادی نداریم. بعداز ۲۰ روز رفت. راضی بودم. یک هفته بعداز عروسی مان گفت:میخواهم بروم جبهه. اینجاهستم اما دلم پیش بچه هاست. راضی نبودم. گفتم حالا مه عملیات نیست. فکر میکردم جبهه یعنی عملیات.به ویژه از مسعولیت علی سر در نمی آوردم. اگر همه روزهای جنگ را فراموش کنم، عملیات ۸ و ۴ را فراموش نمیکنم.💔🍂 👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۲۵ 🍃🌸 ❣علی میدانست که شهید میشود، ولی مردانگی کرد و رفت. من یک ماه با او زندگی کردم. از چهارما
۲۶ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (همسرشهید) 💠 🍂❣ 🍃یک ماه ونیم طول کشید تا به مرخصی آمد. در این مدت یک هفته صدایش را نشنیده بودم. رفته بود و به تلفن دسترسی نداشت. ولی نامه فرستاده بود. اگر حجب و حیای زن مسلمان مانع نشود، خود آن نامه ها یک کتاب هستند. 🍂پاییز بود که آمد. برایم روسری خریده بود. ❤️ قبل از هرچیز پرسیدم:چندروز مرخصی داری؟ خندید. گفتم:خنده ندارد. خدا دل شما را بزرگ کرده، از او بخواه به ما هم صبر بدهد. گفت:معذرت میخواهم. می دانم که اذیت میشوی ولی چاره ای نداریم. سه روز ماند. هر روز می رفتیم گردش. شده برای نیم ساعت. گفت:لباس ساده بپوش. گفتم:خودت می پوشی، راضی نمیشوی ، میخواهی من هم عین تو باشم؟ گفت:زن وشوهر باید مثل یکدیگر باشند. وگرنه به درد هم نمیخورند. ماباید ساده بپوشیم و بخوریم. بی تکبرباشیم و به داد مردم برسیم و.... اسم من است و اسم تو . باید مثل (ع) و (س) زندگی کنیم. در جواب سوالهای من حرفهایی می زد که دهانم بسته میشد. بامهربانی حرف میزد و منطقی جواب می داد. حرفهایش ریشه در قران و احادیث داست.یک مدت رفته بود قم و درس طلبگی خوانده بود. آنقدر حدیث و روایت بلد بود که از شمار خارج بود. بی وضو نفس نمی کشید. تاکید داشت به نماز جماعت. عاشق مسجد جامع بود. میگفت من را به یاد روزهای سخت زندگی ام می اندازد. اگر گرفتار میشد، پابرهنه می رفت مسجدصاحب الزمان(عج)، دو رکعت نماز میخواند و حاجتش را میگرفت...✨ زندگی کردن با او خیلی شیرین و آسان بود. بعضیها در خانه کج خلقی میکنند.عیب و ایراد میگیرند. زن را به حساب نمی آورند و... کاش علی یکی از این خصوصیات را داشت تا اینقدر دلم نمی سوخت. اگر یک بار تشر می زد یا غذا را پس میفرستاد، راحت می توانستم فراموشش کنم. من ندیدم ذره ای نان را حیف ومیل کند یا دری را محکم ببندد. نشنیدم سلامی را بی جواب بگذارد. بچه ها را می دید دلش غش می رفت. دوستشان داشت،هیچ؛ احترامشان هم میکرد. 👇👇👇