خب این بحث مفصلی هست. خیلی مفصل!
ان شاء الله فرصت بشه در این باره صحبت میکنیم.
مختصرا بخوایم بگیم اینه که:
۱_ تاثیر رسانه بر تفکر مردم: رسانه های غربی اعم از بی بی سی و VOAو ... مهمترین شکل گیری تفکر سیاسی در ذهن مردم هستند.
۲_ عدم تبیین درست و علمی جایگاه ولایت فقیه و حکومت اسلامی در بین مردم عادی.
هنوز مردم نمیدونن حکومت اسلامی جایگاهش چی هست و چه تفاوتی با نظام های دیگه دنیا داره لذا اون رو با بقیه کشورها مقایسه میکنند.
۳_عدم موفقیت، اشکالات ، نواقص، قصور و غلط های مسئولین کشور که پای رهبری نظام نوشته میشه.
(این هم علتش اینه که توی ذهن مردم رهبر یعنی پادشاه یعنی حاکمیت مطلق هرجوری دلش بخواد میتونه رفتار کنه . یعنی دیکتاتوری. پس تمام این اشکالات پای رهبری نوشته نمیشه.بخاطر عدم شناخت تکلیف و جایگاه رهبری نظام
۴_مقایسه رشد و فناوری کشورهای دیگر در چارچوب نظامی های لیبرال و عدم موفقیت ما در چارچوب نظام اسلامی در ذهن مردم عادی ( این بحث مفصلی هست باید بهش پرداخته بشه. )
شاید مهمترین عامل، عدم شناخت مردم نسبت به مسئولیت رهبری در جامعه است.
تمام این بی اطلاعی ها رو با شانتاژ، دروغ پردازی و این پروپاگاندای رسانه ای داخلی یا خارجی جمع کنید.
نتیجه اش میشه این .
#هیام
@khoodneviss
شاید هم شبیه من ...
اینجا کسی را کم دارم. کسی
که توی این باغچه گردالی دل کنارم بنشیند.
سو سوی چراغی آن دورها پیداست. شبیه یک جاده ...
دلم می خواهد راهی باشد نه سرابی.
نزدیکش میشوم .جاده ای است به درازای تمام خیال هایم. نکند سر راه بمانم.
باز هم یاد یکی می افتم؛
یاد کسی که جایش خالی است؛ کسی که به جای اینها بنشیند توی دلم؛ خسته نشود و پیر هم نه ؛هیچ وقت هم نمیرد؛
غر نزند و قشنگ باشد ؛
کسی که خسته ام نکند. تکراری نباشد.
هرچی بو بکشم عطرش کم نشود.
هرچقدر ببوسم سیر نشوم و هرچقدر نگاه کنم تکراری نشود.
روی زمین میگردم اما نیست.
نیست. نیست ...
همه ی خوبی ها و عشق ها و زیبایی های زمینی، همه ی معشوق های زمینی موقتی اند.
زودگذر ... تکراری ... همه برای مدتی دلم را به دست میگیرند!
اگر ۱۰۰ معشوقه هم بیابم و هی عوض کنم باز هم عطشم را فروکش نخواهند کرد.
یکی باید باشد همیشگی!دائم. نگران از دست دادنش نباشم.
کسی کنارم می گوید :
روی زمین بین ادم ها دنبالش نگرد.
توی خودت پیدایش کن.
و از کنارم رد میشود.
و من به رفتن او نگاه میکنم.
یک نگاه به او و یک نگاه به خودم...
"دلنوشته"
❌#لطفاجاییکپیوارسالنشود. ❌
💠ناگهانی به ذهنم اومد میخوام توی رمان بنویسمش💠
#هیام
🍃🍁🍂🍃🔷🍃🍂🍃🔷🍃🍁🍃
یه سردار از دست دادیم، مملکت به هم ریخت...
فرض کنین
حدوداً ۳۱ سال پیش،
رهبرِ یه کشور که نه ،
رهبرِ کلِ مردمِ مسلمانِ منطقه ،
دنیا رو ترک کرد .
موقعِ شهادت سردار،
تازه داغِ امام رو برای مردمِ اون زمان فهمیدم...
و جان باختن عده ای از غم و فراق او را به حق میبینم.
عشق با دل آدمی چه ها که نمی کند.
سایه ی جانشین خلفش بر سر ما مستدام.
#امام_دلها...
#لبیکیاخامنهای
🖌@khoodneviss
▪️پست توئیتری حساب رهبر انقلاب از بیانات امروز حضرت آیتالله خامنهای درباره تحولآفرینی حضرت امام خمینی با عنوان
«#امام_تحول»
خودنویس
💜🍃🧡🍃💙🍃❤️🍃 #خاطره_چلهیعاشقی_4 باخودم میگفتم: خداوند کجاست؟ توسل به معصومین چه معنایی دارد؟آیا اص
💜🍃🧡🍃💙🍃❤️🍃
#خاطره_چلهیعاشقی_5
سعید را دوست داشتم اما بنده ی خدا بودم.
معنای واقعی از عشق زمینی به عشق الهی رسیدن را با تمام وجود درک میکردم .
حالاحقانیت بسیاری از چیزهایی که قبلا قبول نداشتم و حتی ممکن بود مسخره شان کنم برایم به اثبات رسیده بود .
بسیاری از کسانی که قبلا به خاطر ظاهر و اعتقادات مذهبی شان چندان مورد پسندم نبودند حالا در نظرم موجه و موقر بودند.
تغییر صدو هشتاد درجه ای من برای همه عجیب و غیرقابل باور بود اکثرا میگفتند موقتی است و بعد که خسته شد دوباره مثل قبل میشود.
نمیدانستند عشق خداوند در رگ و پی و استخوانم نفوذ کرده بود و از من جدا شدنی نبود.
یک هفته تمام خودم را مجاب کردم که با سعید تماس نگیرم.
دلتنگی ها بماند، نگرانی ها از وضعیت سلامتیش بماند.
خاطراتش بماند. بماند که هر لحظه چهره و صدایش در نظرم جلوه گر میشد آری بماند!
بعد از یک هفته بسیار دل نگران سلامتی اش بودم گفتم یک تماس کوچک میگیرم احوالپرسی میکنم و زود قطع میکنم.
همین کار را کردم ،صدایش از همان ابتدا دلخور و بغض آلود بود شاکی از اینکه چرا با او تماس نمیگیرم و چه اتفاقی برایم افتاده.
چه باید میگفتم باور میکرد اگر میگفتم به در خانه ی خدا رفتم تا شفای تو را بگیرم ولی خداوند دریچه های معرفتش را به رویم گشود؟
گفتم: سعید من برای شفای تو حتما دعا خواهم کرد ولی دیگر نمیتوانم به رابطه مان ادامه دهم .
نمیتوانم به بهانه ی احوالپرسی از تو مدام تماس بگیرم . اما نگفتم تازه فهمیده ام که چرا نباید از همان اول با تو رابطه برقرار میکردم .
نگفتم که فهمیده ام چرا خداوند انسانها را از ارتباط با نامحرم پرهیز داده است .
فقط به سعید گفتم: امیدوارم شفا پیدا کند و اگر خواست خداوند بود آینده مان برای هم باشد ولی نه در سایه ی ارتباط گناه با هم.
سخت بود خداحافظی ولی من او را با تمام دلبستگیها به خدا سپردم .
من این عشق زمینی را به خدا بخشیدم و به خاطر خداوند از سعید گذشتم .
من برای او یک قدم برداشتم و مطمئن بودم خداوند جوابم را می دهد.
با هرسختی بود تحمل کردم. هرگاه دلم به سمت او میرفت از درون خودم را مجبور میکردم که نه نباید.
تا همین لحظه دیگر هیچ خبری از او نگرفتم و فقط شفایش را از خدا خواستم .
سعید هم بنده ی خدا بود و قطعا خیرش را خدا بهتر میدانست.
نمیدانم سرنوشت سعید چه شد و خدا برایش چه درنظر گرفت ولی امیدوارم اگر هنوز زنده است سایه ی لطف خدا برسرش باشد و او هم به معرفت حقیقی خداوند برسد چرا که لایقش بود.
اما بعد از آن هم خدا سرنوشت خوبی برایم رقم زد.
نتیجه ی پا گذاشتن روی دلم را از طرف خدا دیدم. مطمئن بودم وقتی با خدا معامله کنی بهترین را برایت رقم میزند.
خداوند بعد از سعید بهترینها را برایم رقم زد ،بهترینها را .
به سختی فراموشش کردم .
ماه ها از آن اتفاق شیرین و از آن #چلهیعشق که من را به خدا رساند گذشت .
علی خواستگار قبلی ام هنوز دست بردار نبود و گاه و بیگاه برای خواستگاری مجدد تقاضای وقت میکرد اما اینبار من نه به خاطر سعید، بلکه به خاطر عوض شدن آرمان ها و اعتقاداتم به او پاسخ منفی میدادم .
مدتی از او خبری نشد با خودم فکر کردم که علی از خانواده ی معتقدی است و من در جلسه ی گذشته راجع به ایمان و اعتقاد هیچ صحبتی با او نداشته ام و چه بسا آرمان های من مطابق شخصیت او باشد پس تصمیم گرفتم اگر بار دیگر تقاضای خواستگاری کرد قبول کنم اما ..
یک روز که در اتاقم مشغول مطالعه بودم خواهر علی تماس گرفت .
خودم را آماده کرده بودم تا فرصت جدیدی به علی بدهم .
بعد از سلام و احوالپرسی حرفهای خواهرش مرا متعجب کرد .
گفت که بعد از اصرارهای زیاد علی برای ازدواج با من و جوابهای سرسختانه و منفی من بالاخره خانواده اش توانسته اند او را قانع کنند که به خواستگاری دختر دیگری بروند و امشب شب بله برون و نامزدی علی است ولی با این وجود علی از خواهرش خواسته برای آخرین بار با من تماس بگیرد واگر همین حالا من بگویم که جوابم مثبت هست همه ی قول و قرارهایشان با آن دختر را به هم بزنند.
میگفت علی هنوز نتوانسته از من دل بکند.
عجبا من چگونه میتوانستم که به خاطر خودخواهی خودم با احساس و سرنوشت دختری بازی کنم ؟
برایش آرزوی خوشبختی کردم و نگفتم که چه تصمیمی گرفته بودم .چند روز بعد خانم همسایه شیرینی ازدواج علی را برایمان آورد و من حسرت و اندوه را در چشمان مادرم دیدم .
علی و سعید عملا از زندگی من حذف شدند .
اما خداوند قراربود پازل زندگیم را جوری بچیند که رنگ و بوی خوشبختی بدهد من برای خدا یک قدم کوچک برداشتم ولی خداوند خروار خروار عشق و خوشبختی نصیبم کرد.
#ادامهدارد ...
نویسنده: #مریم
❤️🍃💜🍃❤️🍃💜🍃❤️🍃💜
@Khoodneviss
❤️🍃💜🍃❤️🍃💜🍃❤️🍃💜
🍃امام میدانست
شما می شوید ناخدای با خدای کشتی انقلاب
و الا با دل آرام و
قلب مطمئن نمی رفت ...🍃
سایه ات مستدام رهبرم😍
#خودنویس🖌
#هیام
@khoodneviss
خودنویس
💜🍃🧡🍃💙🍃❤️🍃 #خاطره_چلهیعاشقی_5 سعید را دوست داشتم اما بنده ی خدا بودم. معنای واقعی از عشق زمینی
💜🍃🧡🍃💙🍃❤️🍃
#خاطره_چلهیعاشقی_قسمتآخر
آن سال قرار بود پدر و مادرم به حج واجب مشرف شوند و ما شبها برای خداحافظی و طلب حلالیت به خانواده ی اقوام میرفتیم .
شب قبلش خواب عجیبی دیدم .
خواب دیدم که سر کوچه ای ایستاده ام و دستبند طلایم را از دستم باز میکنم.
وقتی در خواب، مادرم دلیل اینکار را از من سوال کرد گفتم: به شکرانه ی خوشبختیم میخواهم آنرا خیرات کنم.
آن شب به همراه خانواده ام قرار بود به منزل یکی از اقوام برویم وقتی به سرکوچه ی آنها رسیدیم یادم آمد کوچه ای که در خواب دیدم همین کوچه است.
تعجب زده به همراه خانواده به سمت منزل خویشاوندمان راه افتادیم .
ازقضا پسر خانواده که پسر بسیار باایمان و موقری بود از سفر کربلا بازگشته بود و خانواده اش برای او ولیمه داده بودند خانه پر از مهمان بود.
از قبل آن خانواده ی صمیمی و مهربان را میشناختم ولی چون همانطور که گفته بودم قبلا با مادربزرگم زندگی میکردم و مراوده ی چندانی با قوم و خویش نداشتم زیاد با روحیات آن خانواده آشنا نبودم .
بعد از سعید و علی معیارهای من برای ازدواج فرق کرده بود .
حالا مردی میخواستم که خدا را آنگونه که شایسته ی مقام خداوندیش است بشناسد و حقیقتا و با تمام وجود با ایمان باشد .
ناخودآگاه چشمم به محمد حسین افتاد.
سیمای یک انسان ولایی و معتقد را داشت وقتی پدرم از او که از قضا مداح اهل بیت علیهم السلام هم بود تقاضا کرد که چند بیتی در مدح امام حسین بخواند صدای دلنشین و سوزناکش دل مرا تسکین داد.
آرزو کردم ای کاش خداوند همسری مانند او نصیبم کند .
از شخصیتش خوشم آمده بود .
ایمان و عشق به امام حسین آمیخته با وجودش بود.
اتفاقا وقت برگشت ذکر خیر محمد حسین بود و چون پدرم به واسطه شرکت در هیاتهای مذهبی با او بیشتر آشنایی داشت از محسناتش زیاد میگفت .
از خدا خواستم تا کسی مثل او را نصیبم کند .
گذشت .
پدر و مادرم به حج مشرف شدند و بعد از بازگشت جهت دیدار با اقوام برایشان مجلس ولیمه ای ترتیب دادیم.
اتفاقا خانواده ی محمد حسین هم دعوت بودند و به طور ویژه خودش و تعدادی از دوستانش.
هرچند در این مدت به واسطه تغییر ظاهرم به یک دختر محجبه تعداد خواستگارانم هم بیشتر شده بود و برایم طبیعی بود که در مکانها و مجالس مختلف من را از مادرم خواستگاری کنند ولی آن شب دلم از نگاههای مادر محمد حسین و پچ پچ های پی در پی اش با مادرم غنج رفت .
بله محمد حسین هم من را پسندیده بود.
من شکوه عشق واقعی را در چشمان محجوب محمد حسین وقتی دیدم که روبه رویم نشسته بود از معیارهای خداییش میگفت .
هرچه میگفت همان بود که من میخواستم به او بگویم.
نشستیم و دونفری از معشوقمان ، خداوند مهربان،حرف زدیم .
گفتیم که اگر مطیع اوامر الهی باشیم خوشبختیم وگر نه خوشبختی به دست نخواهد آمد.
محمد حسین گفت که بضاعت مالی چندانی ندارد ولی قول داد برای کسب روزی حلال نهایت تلاشش را بکند.
چشمان زیبای محمد حسین دل مرا ربود اما نه از جنس دلبستگی هایی که قبلا داشتم .
خدا به من فهماند که عشق پاک و مقدس به کسی که بناست محرم همیشگیت باشد چقدر زیبا و باشکوه است و چه اندازه با آنچه قبلا عشق میخواندم فرق دارد .
محمد حسین محرم من شد . عزیز من شد .
شد همسری که با او اوج گرفتم و خدا را روز به روز بیشتر شناختم .
مهربان ، خانواده دوست، با خدا، و مهمتر از هر چیز برای من ولایی .
مطیع اوامر رهبر عزیز.
مهدیار و مهدخت گلهای باغ زندگی ما شدند .
اکنون ۱۵ سال از آغاز زندگی ما میگذرد .
و من به این فکر میکنم اگر آن #چلهیعشق نبود سرنوشت من چه میشد؟
برایم دعا کنید تا پایان عمر بر عهدی که با خدا بستم بمانم .
یا علی
پایان
نویسنده: #مریم
❤️🍃💜🍃❤️🍃💜🍃❤️🍃💜
@Khoodneviss
❤️🍃💜🍃❤️🍃💜🍃❤️🍃💜
خودنویس
💜🍃🧡🍃💙🍃❤️🍃 #خاطره_چلهیعاشقی_قسمتآخر آن سال قرار بود پدر و مادرم به حج واجب مشرف شوند و ما شبها
خب این خاطره هم تموم شد .😊
واقعا زیبا بود.
ببینید نتیجه ی معامله با خدا دقیقا چطوریه؟
هرکسی به خاطر خدا رابطه با جنس مخالف رو کنار بذاره محاله خدا بی جواب بذارتش.
محاله ...
چند بار اینو به خودت بگو.
چند بار روش بنویس که محاله خدا منو بی جواب بذاره و بهتر از اون رو بهم عطا میکنه.
بعضی از بچه ها اومدن تو پی وی سوال میپرسن و از این قضیه ناراحتن میگن چه کنیم؟
سخته ... تمام زندگیمون بهم ریخته.
راهش فقط معامله با خداست.
اولش درد داره، یه نوع شکنجه است. گریه میکنی به یادش.
به یاد تمام خاطراتش می افتی.به یاد پیام ها و محبت هاش می افتی. وقت هایی که تنهایی بهش نیاز داری اما یه چیزی جلوی تو رو میگیره که برنگردی ...
و اون قول خداست.
محاله با خدا عهد ببندی و رابطه ای رو ترک کنید و خدا جواب ندهد.
باخودت زمزمه کن
دوباره و دوباره ..
🌸خدا بهترینش رو بهم میده🌸
#هیام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢مراسم عقدکنان اینطوری هم داریم...
😭😭😭😭
اینهم برای آخر شبتون .
تا آخر ببینید.
#هیام
این سوال خیلی ها هست لذا لازم دیدم جواب بدهم تا دوباره سوال پرسیده نشه.
عزیزان اگر به صدق گوینده که من نویسنده هستم اطمینان ندارید حداقل از چهار تا نویسنده سوال کنید.
تبلیغی که شما جلو جلو از داستان میبیند توی ذهن من داستان مشخصه که چطوری پیش میبره اما نوشته نشده.
پس خیلی راحته که بتونم یه تیکه از یک مکالمه و گفت و گو رو بنویسم و اونو در آینده در رمان قرار بدهم.
به نظرم خیلی خیلی واضحه
پس نیازی به نوشتن اون قسمت ها نیست.
شخصیت خودم رو بدور از این میدونم که بخوام سر خواننده ها کلاه بذارم و با دروغگویی خودم رو تبرئه کنم.
اصلا اگر داستان رو نوشتم مگر آزار دارم که خواننده رو اذیت کنم و قطره چکانی بهش داستان رو بدهم بخونه.
شاید هیچکس باور نکنه ولی مهم نیست من هنوز قسمت بعدی رو ننوشتم.☺️
همیشه حُسن ظن داشته باشید، و حداقل مطالب منو پیگیری کنید در کانال تا بتونید شخصیت منو بشناسید و بدونید که از این بچه بازی ها و دروغ پردازی ها دوری میکنم.
ارادتمند شما 🌹
#زهراصادقی_هیام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام ساعت ۱۲ شب منتظر رمان #خوشهیماه باشید .
#هیام
🌸﷽🌸
#قسمت_119
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
کنار هانیه ایستاده بودم. از زیر شنل خودش را باد میزد.
اضطراب از سر و رویش میبارید.
کنار گوشش گفتم: آروم باش هانیه، صلوات بفرست.
مادر پارچه ی سفید ساتنی را که خودش دوخته و تزیین کرده بود به دستم داد و توی گوشم گفت: اگر دستت خسته میشه یا اذیتی بده هدیه قند بساوه .
_نه چیزیم نیست، میتونم.
در همان لحظه پریا از توی سفره خم شد و قند های طلایی را برداشت و پشت سر شهاب و هانیه ایستاد.
شالش را کج روی سرش انداخته بود و موهای بلندش دورش کامل ریخته شده بود.
مانتو عربی بلندی روی لباسش پوشیده بود که دکمه هایش باز بود و پیراهن کوتاهش از زیر آن پیدا بود.
ابرویی بالا انداخت. لبخند زد و گفت: ببخشید من اومدم اینجا اگر شما دوست داشتی بعدش شما بیا قند بساو.
مادر نگاهی به من کرد و با ابرو اشاره کرد که جلو برو.
اصلا دوست نداشتم. کار پریا بدجور توی پرم خورده بود.
سگرمه هایمدرهم رفت.
سرم را به علامت منفی تکان دادم و ترجیح دادم پریا خانم ساقدوش عروس و داماد بماند.
با یاالله گفتن آقایان، لبه ی چادر سفیدم را گرفتم و روی سرم مرتب کردم. روسری ساتن صورتی را جلوتر بردم و همزمان لب هایم را به هم مالیدم و رنگ صورتی رژ را کمرنگ کردم.
عاقد کنار شهاب نشست و آن طرف ترش پدرم با ویلچر .
سایه ی سنگین مردی را در مجلس احساس میکردم که از او فراری بودم.
نگاهم به سمتش کشیده شد.
با کت و شلوار خاکستری و بلوزی سپید رنگ ، محاسن کوتاه شده بالای سر پدرم و عاقد ایستاده بود.
دستش را پشت کمرش پنهان کرده بود و تمام نگاهش به قرآن توی سفره بود.
با ورودش به مراسم حال دلم عوض شد.
غربت خاصی به گلویم چنگ میزد.
در میان دو حسی متفاوت گرفتار بودم. کبوتر خیالم دنبال او می دوید و عقلم مانعش میشد.
با لطفی که در حقم کرد و قبول وامی که برای جهیزیه ی هانیه میخواستم مرا به خودش ببشتر مدیون کرده بود.
گفته بود: هیچ وقت نذارید هانیه خانم یا شهاب چیزی از این ماجرا بدونند.
عاقد شروع به صحبت کرد و من در دل دعا میخواندم و
نگاهم به چهره ی مظلوم پدرم بود.
همین که عاقد میخواست شروع کند به خطبه خواندن یادم به پیام زینب افتاد:
"هیوا جان! یادت نره به نامزد هانیه بگی مدت صیغه محرمیت را ببخشه وگرنه عقدشون صحیح نیست."
من که این چیزها را بلد نبودم. اطرافم کسی را ندیده بودم که تجربه کنم. با یادآوری پیام زینب جلوی سفره ی عقد ایستادم. خم شدم و روبه روی شهاب و هانیه با فاصله کم، خیلی آهسته گفتم: هانیه جان آقا شهاب باید صیغه محرمیت رو ببخشه.
4
شهاب سرش را بالا گرفت و سوالی نگاهم کرد.
هانیه از زیر شنل سفیدش پرسید
_چیکار کنه؟
این بار صدای حسام الدین بود، کنار گوش برادرش که میگفت: باید مدت محرمیت قبلی رو ببخشی.
این را گفت و نگاه سنگینش به من افتاد .
به سنگینی وزنه ای که از آسمان رها شده بود و دقیقا میان قلبم فرود می آمد.
نگاهم را از او گرفتم.
شهاب درمانده از برادرش پرسید: یعنی چی بگم؟
حسام الدین گفت: بخشیدم. بگو مدت را بخشیدم.
شهاب سرش را با تایید تکان داد و با دستمال عرق روی پیشانیش را پاک کرد.
دستان هانیه زیر شنلش میلرزید.
باید آرامش میکردم. اما چگونه؟
سفره را از نظر گذراندم. قرآن آن وسط یکه و تنها وسط سفره گذاشته شده بود.
به طرف رحل قرآن رفتم و آن را به دست هانیه دادم.
قرآن را برایش باز کردم و گفتم: بخون تا اروم بشی.
برای همه دعا کن . برای خوشبختی خودت .
با دست های لرزان قران را گرفت. نگاهم به حلقه ی توی دستش افتاد.
همین چند روز پیش بود. خاطرم برمیگردد به یک هفته قبل ...
***
با دست شکسته یک پایم بازار بود و یک پای دیگرم کارگاه.
شهاب توی طلا فروشی حلقه ی انتخابی هانیه را گرفت و گفت: نه این اصلا قشنگ نیست.
هانیه با ناراحتی حلقه را از شهاب گرفت و کنار گذاشت.
با چشم هایش دنبال حلقه دیگری می کرد.
اصلاً تمرکز نداشت. چشم هایش بین حلقه ها گرفتار بود و لبش میان دندانهایش.
سرم را جلوتر بردم. نزدیک شیشه ویترین از میان حلقه ها به یک حلقه اشاره کردم.
_هانیه اون چطوره
نگاهش را به جای انگشتم داد و پرسید:
کدوم همون که تکنگین هست؟
_ آره ساده و قشنگه؟
هانیه ابرویش را در هم کشید و لبش را با ناراحتی بالا داد و گفت: نه این رو دوست ندارم خیلی ساده است.
شهاب سرش را به طرف ویترین جلو برد و به آقای طلا فروش گفت:
لطفاً این ردیف حلقه های سِت رو بیارید.
ست حلقه های طلای زنانه و مردانه .
👇👇👇
ترجیح دادم عقبتر بایستم.
از بچگی با حلقه ی طلای مردانه مشکل داشتم.
نمیدانم چرا حس بدی به دلم چنگ میزد وقتی می دیدم مردی زنجیر طلا به گردن می اندازد یا انگشتر زرد رنگی را به اندازه توپ درشتی روی دست هایش حمل میکند.
نگاهی به دست گچ گرفته ام کردم و گفتم:
احیاناً قصد بیرون آمدن نداری؟ اون تو خوش میگذره؟
برای امروز نوبت گرفته بودم که دستم را به دکتر نشان بدهم و در صورت صلاحدید گچ دستم را باز کند.
برای مراسم عقد هانیه نمیخواستم با دستی و بال گردن بالای سرش بایستم.
گفته بود: هیوا خودت باید بالای سرم قند بساوی.
و من گفته بودم: آخه چطور با دست گچ گرفته که نمیشه؟
و او گفته بود : خوب زودتر گچ دستت روباز کن خیلی وقته گذشته فکر کنم دیگه بس باشه.
برای آن که خوشحالش کنم تصمیم گرفتم با دکتر مشورت کنم.
نمیدانم چرا ناگهان دلم خواست من همان جای آنها باشم با خودم گفتم :
من اگر جای هانیه بودم حتما آن حلقه تک نگین ساده را انتخاب می کردم و اگر همسرم قبول نکرد چه؟
غم انگیز ترین لحظه برای من این بود که مردی را کنارم تصور کنم که نسبت به او حسی عجیب و غریب داشتم.
از او فراری بودم و از فکرش به خودش پناه می بردم.
لحظه ای حسام الدین را تصور کردم، اینجا ایستاده.
دقیقاً جای شهاب و من جای هانیه.
پلک هایم را بستم و اجازه ندادم کبوتر پرواز خیالم بیشتر از این جلو برود.
نمیدانم تا کجا می خواستم هم پای او بالا بروم.
شاید هم باید بال های کبوتر خیالم را بچینم و نگذارم که پرواز کند. یعنی میشد؟
بعد از کمی چانهزنی، عروس و داماد بالاخره از طلا فروشی دل کندند و بیرون آمدند .
بگو مگو میان هانیه و شهاب همچنان باقی بود.
سرم را به تاسف تکان دادم.
اصلاً آن قدر مهم بود چانهزنی؟
فقط برای یک تکه فلز که میخواست توی دست برود؟
نمیدانم شاید به قول هانیه من توی باغ نیستم.
آخرالامر این فلز و آن دو تکه پارچه و این مراسم کذایی میخواهد چه گُلی بشود به سر عروس و داماد .
برعکس من، هانیه تمام آرزوها و خیال هایش را در همین چند قلم میدید.
ولی مگر زندگی همین بود؟
اگر ازدواج فقط همین چهار تکه فلز و لباس و مراسم و جهیزیه باشد، پس سارا عروسِ مریم خانم، همسایه ی روبروی ما باید خوشبخت ترین زن روی زمین باشد.
هر از گاهی با یک سرویس جدید طلا می آید، با لباس های جورواجور .
دل مریم خانم را آب میکند و او زیر لب و به دور از چشم عروسش بد و بیراهی نثارش می کند و می گوید:
تمام سرمایه بچه ام را به باد میده این زنیکه ی ...
سه نقطه را فاکتور میگیرم که زبان از گفتنش شرم میکند و قلم از نوشتنش جوهر کم میکند.
سر دو سال نکشید با بچه ای در بغل، مهریه اش را به اجرا گذاشت و آخر سر هم طلاقش را گرفت و رفت.
جمله ی حکیمانه مادر توی گوشم زمزمه وار می نشیند و تکرار میشود:
" خوشبختی پول و ثروت نیست. خوشبختی دلِ خوش و یک لبخند رضایت از زندگی است.
اینکه صبح که از خواب بلند شوی به روی زندگی لبخند بزنی و بگویی خدایا شکرت که سالمم.
خدایا شکر که زنده ام."
هانیه حرف های مادر را نمیفهمید. تمام فکر و انگیزهاش همین خیالاتی بود که با آن عمارت می دید و زندگی شاهانه.
میگفت: اگر آدم به علاقه و آرزوهایش نرسد عُقدهای میشود.
منتظر شاهزاده ای بود با اسب سفید که بیاید دستش را بگیرد. او را بقاپد و از اینجا برود.
از اینجا که برایش حکم زندان را داشت.
به مراسم عقدکنان خواهرم برمیگردم.
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_شرعا_حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
یادت رفت
از عدم آمدیم، می خواستیم به ابد برویم
در فاصله عدم و ابد قرار بود که انسان شویم،
اما نشدیم،
چون یادمان رفت!
بیا
می خواهم چیزی را به یادت بیاورم؛
قرارت را
انسان شدن را...
عرفان نظرآهاری
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@khoodneviss
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•