eitaa logo
خودنویس
2.1هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
955 ویدیو
22 فایل
✒#زهراصادقی تخلص: هیام نویسنده سیاسی رمان نویس و تحلیلگر کارشناس ارشد جزا و جرم شناسی ارتباط با من @z_hiam کانال داستان ها http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
مشاهده در ایتا
دانلود
💠سخنرانی حضرت آقا در روز رحلت امام خمینی رحمة الله علیه💠 🎥هم اکنون شبکه یک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍁🍂🍃🔷🍃🍂🍃🔷🍃🍁🍃 یه سردار از دست دادیم، مملکت به هم ریخت... فرض کنین حدوداً ۳۱ سال پیش، رهبرِ یه کشور که نه ، رهبرِ کلِ مردمِ مسلمانِ منطقه ، دنیا رو ترک کرد . موقعِ شهادت سردار، تازه داغِ امام رو برای مردمِ اون زمان فهمیدم... و جان باختن عده ای از غم و فراق او را به حق میبینم. عشق با دل آدمی چه ها که نمی کند. سایه ی جانشین خلفش بر سر ما مستدام. ... 🖌@khoodneviss
▪️پست توئیتری حساب رهبر انقلاب از بیانات امروز حضرت آیت‌الله خامنه‌ای درباره تحول‌آفرینی حضرت امام خمینی با عنوان «»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خودنویس
💜🍃🧡🍃💙🍃❤️🍃 #خاطره‌_چله‌ی‌عاشقی_4 باخودم میگفتم: خداوند کجاست؟ توسل به معصومین چه معنایی دارد؟آیا اص
💜🍃🧡🍃💙🍃❤️🍃 سعید را دوست داشتم اما بنده ی خدا بودم. معنای واقعی از عشق زمینی به عشق الهی رسیدن را با تمام وجود درک میکردم . حالاحقانیت بسیاری از چیزهایی که قبلا قبول نداشتم و حتی ممکن بود مسخره شان کنم برایم به اثبات رسیده بود . بسیاری از کسانی که قبلا به خاطر ظاهر و اعتقادات مذهبی شان چندان مورد پسندم نبودند حالا در نظرم موجه و موقر بودند. تغییر صدو هشتاد درجه ای من برای همه عجیب و غیرقابل باور بود اکثرا میگفتند موقتی است و بعد که خسته شد دوباره مثل قبل میشود. نمیدانستند عشق خداوند در رگ و پی و استخوانم نفوذ کرده بود و از من جدا شدنی نبود. یک هفته تمام خودم را مجاب کردم که با سعید تماس نگیرم. دلتنگی ها بماند، نگرانی ها از وضعیت سلامتیش بماند. خاطراتش بماند. بماند که هر لحظه چهره و صدایش در نظرم جلوه گر میشد آری بماند! بعد از یک هفته بسیار دل نگران سلامتی اش بودم گفتم یک تماس کوچک میگیرم احوالپرسی میکنم و زود قطع میکنم. همین کار را کردم ،صدایش از همان ابتدا دلخور و بغض آلود بود شاکی از اینکه چرا با او تماس نمیگیرم و چه اتفاقی برایم افتاده. چه باید میگفتم باور میکرد اگر میگفتم به در خانه ی خدا رفتم تا شفای تو را بگیرم ولی خداوند دریچه های معرفتش را به رویم گشود؟ گفتم: سعید من برای شفای تو حتما دعا خواهم کرد ولی دیگر نمیتوانم به رابطه مان ادامه دهم . نمیتوانم به بهانه ی احوالپرسی از تو مدام تماس بگیرم . اما نگفتم تازه فهمیده ام که چرا نباید از همان اول با تو رابطه برقرار میکردم . نگفتم که فهمیده ام چرا خداوند انسانها را از ارتباط با نامحرم پرهیز داده است . فقط به سعید گفتم: امیدوارم شفا پیدا کند و اگر خواست خداوند بود آینده مان برای هم باشد ولی نه در سایه ی ارتباط گناه با هم. سخت بود خداحافظی ولی من او را با تمام دلبستگیها به خدا سپردم . من این عشق زمینی را به خدا بخشیدم و به خاطر خداوند از سعید گذشتم . من برای او یک قدم برداشتم و مطمئن بودم خداوند جوابم را می دهد. با هرسختی بود تحمل کردم. هرگاه دلم به سمت او میرفت از درون خودم را مجبور میکردم که نه نباید. تا همین لحظه دیگر هیچ خبری از او نگرفتم و فقط شفایش را از خدا خواستم . سعید هم بنده ی خدا بود و قطعا خیرش را خدا بهتر میدانست. نمیدانم سرنوشت سعید چه شد و خدا برایش چه درنظر گرفت ولی امیدوارم اگر هنوز زنده است سایه ی لطف خدا برسرش باشد و او هم به معرفت حقیقی خداوند برسد چرا که لایقش بود. اما بعد از آن هم خدا سرنوشت خوبی برایم رقم زد. نتیجه ی پا گذاشتن روی دلم را از طرف خدا دیدم. مطمئن بودم وقتی با خدا معامله کنی بهترین را برایت رقم میزند. خداوند بعد از سعید بهترینها را برایم رقم زد ،بهترینها را . به سختی فراموشش کردم . ماه ها از آن اتفاق شیرین و از آن که من را به خدا رساند گذشت . علی خواستگار قبلی ام هنوز دست بردار نبود و گاه و بیگاه برای خواستگاری مجدد تقاضای وقت میکرد اما اینبار من نه به خاطر سعید، بلکه به خاطر عوض شدن آرمان ها و اعتقاداتم به او پاسخ منفی میدادم . مدتی از او خبری نشد با خودم فکر کردم که علی از خانواده ی معتقدی است و من در جلسه ی گذشته راجع به ایمان و اعتقاد هیچ صحبتی با او نداشته ام و چه بسا آرمان های من مطابق شخصیت او باشد پس تصمیم گرفتم اگر بار دیگر تقاضای خواستگاری کرد قبول کنم اما .. یک روز که در اتاقم مشغول مطالعه بودم خواهر علی تماس گرفت . خودم را آماده کرده بودم تا فرصت جدیدی به علی بدهم . بعد از سلام و احوالپرسی حرفهای خواهرش مرا متعجب کرد . گفت که بعد از اصرارهای زیاد علی برای ازدواج با من و جوابهای سرسختانه و منفی من بالاخره خانواده اش توانسته اند او را قانع کنند که به خواستگاری دختر دیگری بروند و امشب شب بله برون و نامزدی علی است ولی با این وجود علی از خواهرش خواسته برای آخرین بار با من تماس بگیرد واگر همین حالا من بگویم که جوابم مثبت هست همه ی قول و قرارهایشان با آن دختر را به هم بزنند. میگفت علی هنوز نتوانسته از من دل بکند. عجبا من چگونه میتوانستم که به خاطر خودخواهی خودم با احساس و سرنوشت دختری بازی کنم ؟ برایش آرزوی خوشبختی کردم و نگفتم که چه تصمیمی گرفته بودم .چند روز بعد خانم همسایه شیرینی ازدواج علی را برایمان آورد و من حسرت و اندوه را در چشمان مادرم دیدم . علی و سعید عملا از زندگی من حذف شدند . اما خداوند قراربود پازل زندگیم را جوری بچیند که رنگ و بوی خوشبختی بدهد من برای خدا یک قدم کوچک برداشتم ولی خداوند خروار خروار عشق و خوشبختی نصیبم کرد. ... نویسنده: ❤️🍃💜🍃❤️🍃💜🍃❤️🍃💜 @Khoodneviss ❤️🍃💜🍃❤️🍃💜🍃❤️🍃💜
🍃امام میدانست شما می شوید ناخدای با خدای کشتی انقلاب و الا با دل آرام و قلب مطمئن نمی رفت ...🍃 سایه ات مستدام رهبرم😍 🖌 @khoodneviss
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خودنویس
💜🍃🧡🍃💙🍃❤️🍃 #خاطره‌_چله‌ی‌عاشقی_5 سعید را دوست داشتم اما بنده ی خدا بودم. معنای واقعی از عشق زمینی
💜🍃🧡🍃💙🍃❤️🍃 آن سال قرار بود پدر و مادرم به حج واجب مشرف شوند و ما شبها برای خداحافظی و طلب حلالیت به خانواده ی اقوام میرفتیم . شب قبلش خواب عجیبی دیدم . خواب دیدم که سر کوچه ای ایستاده ام و دستبند طلایم را از دستم باز میکنم. وقتی در خواب، مادرم دلیل اینکار را از من سوال کرد گفتم: به شکرانه ی خوشبختیم میخواهم آنرا خیرات کنم. آن شب به همراه خانواده ام قرار بود به منزل یکی از اقوام برویم وقتی به سرکوچه ی آنها رسیدیم یادم آمد کوچه ای که در خواب دیدم همین کوچه است. تعجب زده به همراه خانواده به سمت منزل خویشاوندمان راه افتادیم . ازقضا پسر خانواده که پسر بسیار باایمان و موقری بود از سفر کربلا بازگشته بود و خانواده اش برای او ولیمه داده بودند خانه پر از مهمان بود. از قبل آن خانواده ی صمیمی و مهربان را میشناختم ولی چون همانطور که گفته بودم قبلا با مادربزرگم زندگی میکردم و مراوده ی چندانی با قوم و خویش نداشتم زیاد با روحیات آن خانواده آشنا نبودم . بعد از سعید و علی معیارهای من برای ازدواج فرق کرده بود . حالا مردی میخواستم که خدا را آنگونه که شایسته ی مقام خداوندیش است بشناسد و حقیقتا و با تمام وجود با ایمان باشد . ناخودآگاه چشمم به محمد حسین افتاد. سیمای یک انسان ولایی و معتقد را داشت وقتی پدرم از او که از قضا مداح اهل بیت علیهم السلام هم بود تقاضا کرد که چند بیتی در مدح امام حسین بخواند صدای دلنشین و سوزناکش دل مرا تسکین داد. آرزو کردم ای کاش خداوند همسری مانند او نصیبم کند . از شخصیتش خوشم آمده بود . ایمان و عشق به امام حسین آمیخته با وجودش بود. اتفاقا وقت برگشت ذکر خیر محمد حسین بود و چون پدرم به واسطه شرکت در هیاتهای مذهبی با او بیشتر آشنایی داشت از محسناتش زیاد میگفت . از خدا خواستم تا کسی مثل او را نصیبم کند . گذشت . پدر و مادرم به حج مشرف شدند و بعد از بازگشت جهت دیدار با اقوام برایشان مجلس ولیمه ای ترتیب دادیم. اتفاقا خانواده ی محمد حسین هم دعوت بودند و به طور ویژه خودش و تعدادی از دوستانش. هرچند در این مدت به واسطه تغییر ظاهرم به یک دختر محجبه تعداد خواستگارانم هم بیشتر شده بود و برایم طبیعی بود که در مکانها و مجالس مختلف من را از مادرم خواستگاری کنند ولی آن شب دلم از نگاههای مادر محمد حسین و پچ پچ های پی در پی اش با مادرم غنج رفت . بله محمد حسین هم من را پسندیده بود. من شکوه عشق واقعی را در چشمان محجوب محمد حسین وقتی دیدم که روبه رویم نشسته بود از معیارهای خداییش میگفت . هرچه میگفت همان بود که من میخواستم به او بگویم. نشستیم و دونفری از معشوقمان ، خداوند مهربان،حرف زدیم . گفتیم که اگر مطیع اوامر الهی باشیم خوشبختیم وگر نه خوشبختی به دست نخواهد آمد. محمد حسین گفت که بضاعت مالی چندانی ندارد ولی قول داد برای کسب روزی حلال نهایت تلاشش را بکند. چشمان زیبای محمد حسین دل مرا ربود اما نه از جنس دلبستگی هایی که قبلا داشتم . خدا به من فهماند که عشق پاک و مقدس به کسی که بناست محرم همیشگیت باشد چقدر زیبا و باشکوه است و چه اندازه با آنچه قبلا عشق میخواندم فرق دارد . محمد حسین محرم من شد . عزیز من شد . شد همسری که با او اوج گرفتم و خدا را روز به روز بیشتر شناختم . مهربان ، خانواده دوست، با خدا، و مهمتر از هر چیز برای من ولایی . مطیع اوامر رهبر عزیز. مهدیار و مهدخت گلهای باغ زندگی ما شدند . اکنون ۱۵ سال از آغاز زندگی ما میگذرد . و من به این فکر میکنم اگر آن نبود سرنوشت من چه میشد؟ برایم دعا کنید تا پایان عمر بر عهدی که با خدا بستم بمانم . یا علی پایان نویسنده: ❤️🍃💜🍃❤️🍃💜🍃❤️🍃💜 @Khoodneviss ❤️🍃💜🍃❤️🍃💜🍃❤️🍃💜
خودنویس
💜🍃🧡🍃💙🍃❤️🍃 #خاطره‌_چله‌ی‌عاشقی_قسمت‌آخر آن سال قرار بود پدر و مادرم به حج واجب مشرف شوند و ما شبها
خب این خاطره هم تموم شد .😊 واقعا زیبا بود. ببینید نتیجه ی معامله با خدا دقیقا چطوریه؟ هرکسی به خاطر خدا رابطه با جنس مخالف رو کنار بذاره محاله خدا بی جواب بذارتش. محاله ... چند بار اینو به خودت بگو. چند بار روش بنویس که محاله خدا منو بی جواب بذاره و بهتر از اون رو بهم عطا میکنه. بعضی از بچه ها اومدن تو پی وی سوال میپرسن و از این قضیه ناراحتن میگن چه کنیم؟ سخته ... تمام زندگیمون بهم ریخته. راهش فقط معامله با خداست. اولش درد داره، یه نوع شکنجه است. گریه میکنی به یادش. به یاد تمام خاطراتش می افتی.‌به یاد پیام ها و محبت هاش می افتی. وقت هایی که تنهایی بهش نیاز داری اما یه چیزی جلوی تو رو میگیره که برنگردی ... و اون قول خداست. محاله با خدا عهد ببندی و رابطه ای رو ترک کنید و خدا جواب ندهد. باخودت زمزمه کن دوباره و دوباره .. 🌸خدا بهترینش رو بهم میده🌸
معامله با خدا ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢مراسم عقدکنان اینطوری هم داریم... 😭😭😭😭 اینهم برای آخر شبتون . تا آخر ببینید.