🌺🍃🌺
🍃🌺
🌺
#فرقه_ضاله_یمانی
#قسمت_دوم
❌تشکیلات فرقه❌
رهبری جریان الیمانی در حال حاضر در اختیار احمد اسماعیل گاطع است. «شیخ کاظم العقیلی» مسئولیت شاخه نظامی و فردی به نام «عبدالرحیم ابومعاذ» مرشد معنوی این فرقه است. معاون اسبق گاطع «شیخ حیدر المنشداوی» ملقب به «ابن ابو فعل» بود، المنشداوی در زمان زمامداری صدام برای تبلیغ به ایران سفر کرد بعد از ورود به ایران دستگیرشده و به مدت ۶ ماه زندانی شد.
ازجمله توجیهاتی که اعضاء این گروه بدان تمسک میجویند، بیعت برای امام زمان است. در توجیه میگویند اگر این بیعت موردنظر امام زمان(عج) نبود، حتماً آقا شخصاً جلوی آن را میگرفت، چرا امام زمان جلوی ما را نمیگیرد. چرا کس دیگری نیست تا از طرف امام زمان(عج) بیعت گیرد.
وی بعد از سقوط صدام به عراق برگردانده شد در بازگشت ادعا نمود وصی امام زمان جدیدی به نام «عبدالله بن الحسن القحطانی» است و از همه امور حتی از محل قبر حضرت فاطمه (ص) مطلع است. المنشداوی دفتری در منطقه قدیم نجف اشرف در «شارع الرسول (ص)» افتتاح نمود. این ادعا موجب شد احمد اسماعیل گاطعی با صدور بیانیهای المنشداوی را تفسیق کند و درنتیجه المنشداوی ترور شد. یکی دیگر از افرادی که در فرقه الیمانی باید مورد اشاره قرار گیرد «سید حسن الحمامی» است وی روحانی ارشد جریان یمانی بوده و فرزند مرحوم «سید محمدعلی حمامی» متوفای ۱۹۹۸. م از علمای معروف نجف است که علیرغم راه و رسم پدر با دستگاه بعثی مرتبط شده و وارد فرقه گاطعی گردیده است، وی درنهایت توسط دولت عراق دستگیر شد. حضور الحمامی باعث فریب برخی از مردم سادهدل شد تا به فرقه بپیوندند.
#ادامه_دارد...
📚منابع:
1⃣ روایت از سفینه البحار به نقل از حسینی دشتی، سید مصطفی، معارف و معاریف، ۱۳۷۶، ج 10، ص 617.
2⃣ غیبه نعمانی، ص 163؛ بحارالانوار، ج 52، ص 75
3⃣حیدری آل کثیری، محسن؛ حیدری چراتی، حجت، بررسی جریان جدید مدّعی یمانی (احمدالحسن)، مجله انتظار شماره 34، بهار 1390.
4⃣ علیاکبر مهدی پور، بررسی چند حدیث شبههناک، فصلنامه انتظار، شماره 14.
5⃣حیدری آل کثیری، محسن، بررسی جریان جدید مدّعی یمانی (احمدالحسن)، مجله انتظار شماره 34، بهار 1390.
6⃣منتخب الانوار تألیف السید علی بن عبدالکریم بن عبدالحمید النیلی النجفی، صفحه 343.
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@masjed_gram
🌺
🍃🌺
🌺🍃🌺
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🌾 #اربعین_سال93 به پیاده روی اربعین رفتیم. محمدرضا هم خیلی اصرار داشت که بیاید ⚡️اما گفتیم که بگذار ببینیم اوضاع در چه حالی است #تجربه کسب کنیم سال دیگر با هم💞 برویم.
🌾 #چفیه ای که دوستش هدیه🎁 داده بود را داد تا در حرم #امام_حسین(ع) تبرک کنم. اما من در شلوغی های حرم گمش کردم🙁 و هر چه گشتم پیدایش نکردم🚫 و خلاصه برایش یک #چفیه خریدم و تبرک کردم.
🌾به #محمدرضا جریان را گفتم،میدانستم خیلی به چفیه علاقه💞 داشت و از او #عذرخواهی کردم اما او در جواب گفت که
فدای سرت من #حاجتم روا می شود😊.
🌾وقتی به #تهران رسیدیم در مورد حاجتش و چرایی آن از محمدرضا سؤال کردم❓ و او در جواب گفت که اگر چیزی را در #حرم ائمه گم کنی حاجت روا می شوی😍 .من حاجتم این است که #شهید بشوم .تا #اربعین سال دیگر زنده نیستم🌷.
🌾من خیلی ناراحت شدم😔 و در جوابش گفتم که به عراق میروی⁉️گفت جنگ فقط آنجا نیست در #سوریه هم هست من در سوریه #شهید_می_شوم.
#شهید_محمد_رضا_دهقان_امیری
#راوی_مادر_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
.
1⃣ #ناآگاهی:
گروهی از احکام حقیقی #اسلام و تاکید فراوان دینمان در مورد حجاب بر اثر #عدم_مطالعه، کماطلاع هستند.
2⃣ #تعلیم_و_تربیت_نادرست:
در برخی خانوادهها بر اثر نادرست بودن تعلیم و تربیت به نوجوان و جوان القا شده که بیحجابی یا بدحجابی را بد نمیدانند❗️
3⃣ #ضعف_اعتقادی_و_ایمانی:
در اثر مستحکم نبودن پایههای اعتقادی بدحجابی و یا گناهان دیگر پدید میآید...⚡️
4⃣ #برداشت_غلط_از_آزادی:
تفسیر غلطی که از #آزادی در جوامع ایجاد شده باعث شد که عدهای به بهانه "رها بودن" و "آزاد بودن" خودشان را از قید و بند #قوانین دین که حجاب هم بخشی از آن است رهانیده و #شخصیت و #عزت خود را خدشهدار کنند.
5⃣ #غرب_زدگی:
برخی آنقدر شیفته مظاهر فریبنده غرب شدهاند که کورکورانه از آنها #تقلید میکنند و به جای این که به دنبال «سبک زندگی اسلامی» باشند به تقلید از «فرهنگ غلط غرب» میپردازند!!
6⃣ #بهرهوری_سودجویانه_از_زن:
رشد نظام سرمایهداری حاکم باعث شد که زن را #ابزار_تبلیغات سودجویانه خود کنند.
7⃣ #توطئه_استعمارگران:
استعمارگران برای "تسلط بر جوامع دیگر" به ترویج بدحجابی و بیحجابی در جوامع پرداختند.
8⃣ #لجاجت_و_موضعگیری_لجوجانه:
برخی هم به گمان این که حجاب از قوانین #جمهوری_اسلامی است و از قوانین اسلام نیست!!! لجاجت خود را اینگونه نشان میدهند!😐
قرارگـــاهفرهــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
#تلنگر
💐 سبک زندگی 💐
🍂 آگاه باش 🍂
🌐💠⚜⚜💠🌐
💠💠 وقتی که به تاریکی میرسی می ایستی و قدم از قدم بر نمی داری
✴️✴️ وقتی هم که یک مساله برایت تاریک است و روشن نیست یعنی نمیدانی درست است یا نه بایست و هیچ داوری و قضاوت نکن و اجازه حرکت و گفتن به زبانت نده!
💟 👇حالا ببینیم خدا چی میگه :
🍀🌹🍀🌹🍀🌹
🕋 وَ لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤادَ كُلُّ أُولئِكَ كانَ عَنْهُ مَسْؤُلًا
📛 و از آنچه به آن علم ندارى پيروى مكن،
🔔 چون گوش و چشم و دل، همهى اينها مورد بازخواست قرار خواهد گرفت.
💠 #سوره_اسراء_آیه36 💠
🌐💠⚜⚜💠🌐
🌸🌸 خدا میگه زندگى بايد بر اساس علم و اطلاعات صحيح و منطق و بصيرت باشد.
🌺🌺 و نباید بازار شايعات را داغ كنيم و با نقل شنيدههاى بىاساس، آبرو و حقوق افراد را از بين ببريم.
🍁🍁 زیرا در قيامت، از باطن و نيّات بازخواست مىشود؛
❌گوش از شنيدهها،
❌چشم از ديدهها
❌و دل از خاطرات.
🌐💠⚜⚜💠🌐
⚠️⚠️ پس این سفارش حق است:
👈لاَ تَقفُ ما لَیسَ لَکَ بِهِ عِلمُ👉
🔔🔔 چیزی که به آن آگاهی نداری و برایت روشن نیست دنبال نکن.
قرارگـــاهفرهـــنــــگۍبــاقــراݪـــعــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
در این عکسای رنگی و سیاه و سفید
هنوزم غوغای چشمای تو رو میشه دید
چشمایی که
این دنیا رو دید و دل برید ...
✍سیره
💠 #نمازاول وقت از همه چیز براش مهّم تر بود و حتی نمازش رو بر پست ترجیح داد و خدا پاداش نماز اول وقتش رو بهش داد و #شهید شد .
#طلبه_شهید_مدافع_حرم
#شهید_میلاد_بدری 🌹
#سالروز_شهادت
🕊|| @masjed_gram
🌸🍃
🍃
#رمان
#دختر_شینا ❤️
#قسمت_هفتم
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
﷽
👝 ساک دستم بود. رفتم و گوشه ای نشستم و بازش کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برام خریده بود. از سلیقه اش خوشم اومد. 😍👌
🔹 نمی دونم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت😞
لباس ها رو جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش رو بستم و دویدم توی حیاط⛲️
صمد نبود، رفته بود....
فرداش نیومد. پس فردا و روزهای بعد هم نیومد...
💗 کم کم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ کس نمی تونستم رازِ دلم رو بگم. خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد داره یا نه....؟
🏞 یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باشه و به هیچ سربازی مرخصی نمیدن.
✊ پدرم در خانه از تظاهراتِ ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلبِ شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دند؛
امّا روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرومِ خود مشغول بودند.
🌺 یک ماه از آخرین باری که "صمد" رو دیده بودم، می گذشت. اون روز خدیجه و برادرم خونمون بودن، نشسته بودیم روی ایوون. مثل تموم خونه های روستایی، درِ حیاطِ ما هم جز شب ها، همیشه باز بود.
❣ شنیدم یک نفر از پشتِ در صدا می زنه: «یاالله... یاالله...» "صمد" بود.
برای اولین بار از شنیدنِ صداش حالِ دیگه ای بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد....
🔸 برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیاد تو.
💖 "صمد" تا من رو دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد.
حس کردم صورتم داره آتیش می گیره🔥
انگار دو تا کفگیرِ داغ گذاشته بودند روی گونه هام. سرم رو پایین انداختم و رفتم توی اتاق...💞
🔹 خدیجه تعارف کرد "صمد" بیاد تو.
تا اون اومد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیشِ برادرم با "صمد" حرف بزنم یا توی اتاقی که اون نشسته، بشینم... 😥
🔶 "صمد" یک ساعت موند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدنِ من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد که بره...
🌹 توی ایوون من رو دید و با لحنِ کنایه آمیزی گفت:😏«ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جون سلام برسونید.»
بعد خداحافظی کرد و رفت ......
❇️ خدیجه صدام کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی‼️چرا نیومدی تو. بیچاره! ببین برات چی آورده.» و به چمدونی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه! این رو برای تو آورده.»👝💝
آن قدر از دیدن "صمد" دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان رو دستش ندیده بودم. 🙃😇
🔷 خدیجه دستم رو گرفت و با هم به یکی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. درِ اتاق رو از تو چِفت کردیم و درِ چمدان رو باز کردیم.
"صمد" عکسِ بزرگی از خودش رو چسبونده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش رو چسب کاری کرده بود.
با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیرِ خنده.☺️
🎁 چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابه لای لباس ها هم چند تا صابونِ عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیره.😌
لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سرِ شوخی رو باز کرد و گفت: «کوفتت بشه قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت داره.»
💥 ایمان، که دنبالمون اومده بود، به در می کوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان رو یه جایی قایم کنیم.»😰
خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!»⁉️
🔵 خجالت می کشیدم ایمان چمدان رو ببینه.
گفتم: «اگه ایمان عکس "صمد" رو ببینه، فکر می کنه من هم به اون عکس دادم.»
🔺ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در رو بستید؟! باز کنید ببینم.»
با خدیجه سعی کردیم عکس رو بِکَنیم، نشد. انگار "صمد" زیرِ عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کَنده نمی شد.
🔹 خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکره.»😊
⭕️ ایمان، چنان به در می کوبید که در رو می خواست از جا بِکَنه.
🔸دیدیم چاره ای نیست و عکس رو به هیچ شکلی نمی تونیم بِکَنیم. درِ چمدان رو بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم.
✳️ خدیجه در رو به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است، اوّل با نگاه اتاق رو وارسی کرد و بعد گفت: «پس کو چمدان. "صمد" برای قدم چی آورده بود؟!»⁉️
🔹 زیرِ لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جانِ خودم اگه لو بدی، من می دونم و تو.»
خدیجه سرِ ایمان رو گرم کرد و دستش رو کشید و اون رو از اتاق بیرون برد.
✍ادامه دارد...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
هر شب در ڪانال☺️👇🏻
📚http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
من مغازه #میوه فروشی داشتم
یک سال نزدیک ایام #عید🎉 بود، وقتی با عباس که #کودک بود به مغازه آمدیم،
دیدم تمام میوه های #داخل جعبه ها📦 غیر قابل استفاده شدند‼️و من همه سرمایه ام #رو از دست داده ام؛😱
#عباس وقتی دید خیلی ناراحت شدم و غصه می خورم😓 گفت : #باباجان! نگران نباش ، من #لباس شب عید نمی خوام، با همین لباس ها عید رو می گذرونم❤️
همین طور که #صحبت می کرد، اشک چشمام جاری شد😢 و از ته #دل دعاش کردم که خدا عاقبتت رو به خیر کنه👌
وقتی خبر #شهادتش رو بهم دادند، فهمیدم که دعای اون روزم #مستجاب شد💯
برای #تشییع و مراسم عباس پیراهن مشکی نپوشیدم، #چون شهادت رو مرگ نمی دونستم❌
#شهید_عباس_صالحی
#راوی_پدر_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram
.
🔹پاسخ :
✅در زمان حکومت پیامبر(ص) و پس از نازل شدن آیات حجاب، #بد_حجابی بسيار کمرنگ بوده چرا که در آن عصر مانند حال جمعيت زياد نبود و عوامل بدحجابی، مانند #تهاجم_فرهنگی و #ارتباطات نيز وجود نداشت، اين در حالی است که امروزه زمينه و عوامل بدحجابی -به طورگسترده- وجود دارد...💥
در عين حال اين مطالب را میتوان از لحن #روايات استفاده نمود که در زمان پیامبر(ص) و امام علی(ع) رعايت حجاب لازم بوده است، زيرا حجاب از #واجبات، #حدود و #احکام_الهی است که رعايت آن در هر زمانی لازم است ، لذا در زمان ائمه بايد اين امر رعايت میشد.☝️
👈وقتی که حکم حجاب نازل شد، ناظر به افراد در #جامعه نازل شد نه این که به عنوان یک وظیفه شرعیِ صرفا فردی نازل شده باشد.✋
💯در آیه حجاب(۱) به پیامبر(ص) دستور داده شد که حکم خدا را به زنان بگوید و گفتن پیامبر(ص) علاوه بر این که گفتن از باب #تشریع است گفتن از باب #اجرای_قانون نیز هست.
📜در روایتی از عایشه آمده است:
من برتر از زنان انصار ندیدم، همین که آیات سوره نور نازل شد یک نفر از آنان دیده نشد که مانند سابق بیرون بیاید، سر خود را با روسریهای مشکی می پوشیدند...(۲)
🔺حکومتهای اسلامی در هر زمانی که تشکیل شود، چه زمان پیامبر(ص)، چه زمان امام علی(ع) و چه در زمان های دیگر؛ #هویت نظام اسلامیشان به «#اجرای_قوانین_اسلام» و به «امر به #معروف و نهی از #منکر» است☝️
🚫مگر میتوان یک حکومتی را به قید اسلامی (به معنای حقیقی) بپذیریم ولی امر به حجاب و نهی از بی حجابی را در آن لحاظ نکنیم⁉️
این امر بدیهی است که در حکومت اسلامی (در هر زمانی که باشد) حجاب #الزامی و #اجباری است.
💯حجاب بر مبنای این که از #احکام_اجتماعی اسلام است از قوانین حکومت اسلامی به شمار میآید.
👈و مردمی که قبول کردند (در رفراندم جمهوری اسلامی با بیش از 98 درصد آراء) حکومت در جامعه ایران #حکومت_اسلامی باشد باید تابع قوانین جامعه اسلامی باشند و در این صورت حجاب علاوه بر این که یک #حکم_الهی است یک #قانون_اجتماعی است که لازم الاجرا نیز میباشد و تخطی از آن باید با ممانعت های مجری قانون مواجه گردد.
🔰مثال عرفی که مورد قبول و فهم همگان باشد را در قوانين راهنمائی و رانندگی میتوان مشاهده کرد؛ مثلا در ايران قانون اينگونه وضع شده که اتومبيل ها از سمت راست حرکت می کنند؛
اکنون تصور کنيد گروهی بيايند و بگويند ما در انگلستان ديدهايم که اتومبيلها از سمت چپ حرکت میکنند، خيلی هم خوب است ما میخواهيم آزاد باشيم و طبق آن عمل کنيم چرا ما را اجبار میکنيد؟!!👇👇
♻️تا زمانی که قانون اين کشور حرکت از سمت راست است، اجبار در اجرای آن درست است و موافقت يا مخالفت گروه های اجتماعی نمیتواند در آن نقشی داشته باشد.❌
به هزار و يک دليل هم که ثابت کنم حرکت از سمت چپ بهتر است و من آن را میپذيرم و میپسندم، اگر تخلف کنم و بخواهم به رأی و نظر و پسند خودم عمل کنم با من برخورد میشود...
📚۱.سوره نور، آیه ۳۱
۲.کشاف، ج ۳،ص ۲۳۱
حجاب از دیدگاه قرآن و سنت، ص ۱۸
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
#تلنگر
🌹معجزه استغفار🌹
باهم ببینیم؛☺️👇
🌐💠⚜⚜💠🌐
🌸⇦شخصی خدمتِ امام رضا(علیه السلام) آمد و از #خشکسالی شکایت کرد .
حضرت در بیان راهِ چاره فرمودند : «استغفار کن» .
🌸⇦شخص دیگری به پیشگاه حضرت آمد و از #فقر و #ناداری شکایت کرد . حضرتش فرمودند :«استغفار کن»
🌸⇦فرد سومی به محضرش شرفیاب شد و از حضرت خواست تا دعایی فرماید که خداوند #پسری به او عطا فرماید .
حضرت، به او فرمودند :«استغفار کن»
🌸⇦حاضران باتعجّب پرسیدند: سه نفر با سه خواسته متفاوت، خدمتِ شما آمدند و شما همه را به #استغفار توصیه فرمودید؟!
🌐💠⚜⚜💠🌐
🌸🌸 فرمود :من این توصیه را از خود نگفتم .
🌺🌺 همانا در این توصیه از کلامِ خداوند الهام گرفتم و آن گاه این آیات سوره #نوح را تلاوت فرمودند :
🕋🕋 «اِستَغفروا ربَّکم اِنَّه کانَ غَفّاراً یرسِلِ السَّماءَ علیکُم مِدراراً ویمدِدکُم بِاَموال وبنین وَیجعَل لَکُم جَنّاتٍ ویجعَل لکم اَنهاراً؛
🌷🌷 از پروردگار خود آمرزش بخواهید که او بسیار آمرزنده است؛ تا #باران های مفید و پر برکت را از آسمان بر شما پیوسته دارد و شما را با #مال بسیار و #فرزندان متعدّد یاری رساند و #باغهای خرّم و نهرهای جاری به شما عطا فرماید .
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
🌸🍃
🍃
#رمان
#دختر_شینا ❤️
#قسمت_هشتم
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
﷽
🗓 روزها پشت سر هم میومدن و می رفتن. گاهی "صمد" تندتند به سراغم میومد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی شد.
💥اوضاعِ مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود✊
🔹 بهار تموم شد. پاییز هم اومد و رفت. زمستانِ سرد و یخبندون رو هم پشت سر گذاشتیم.
در نبودِ صمد، گاهی او را به کلی فراموش می کردم؛ امّا همین که از راه می رسید، یادم می افتاد انگار قراره بین من و او اتفاقی بیفته و با این فکر نگران می شدم؛ 😥
🌷🌺 امّا توجهِ بیش از اندازه پدرم به من باعث دل خوشیم می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم.
❇️ چند روزی بیشتر به عید نمونده بود. مادرم شامِ مفصلی پخته و فامیل رو دعوت کرده بود. همه روستا مادرم رو به کدبانوگری می شناختن. دست پختش را کسی توی "قایش" نداشت. از محبتش هیچ کس سیر نمی شد.
به همین خاطر، همه صداش می کردن «شیرین جان»💕
🔶 اون روز زن برادرها و خواهرهام هم برای کمک به خانه ما اومده بودن.
مادرم خانواده "صمد" رو هم دعوت کرده بود.
🌄 دمِ غروب، دیدیم عده ای روی پشت بامِ اتاقی که ما توی اون نشسته بودیم راه می روند، پا می کوبن و شعر می خوندن.👣
وسطِ سقف، دریچه ای بود که همه خانه های روستا شبیه آن را داشتند.
بچه ها اومدن و گفتن: «آقا صمد و دوستانش روی پشت بام هستن.»
🔷 همان طور که نشسته بودیم و به صداها گوش می دادیم، دیدیم بقچه ای، که به طنابی وصل شده بود، از داخلِ دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی.
چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودن. آن ها دست زدند و گفتند: «قدم! یاالله بقچه را بگیر.»👏
⭕️ هنوز باور نداشتم "صمد" همان آقای داماده و این برنامه هم طبقِ رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده. به همین خاطر، از جام تکان نخوردم و گفتم: «شما برید بگیرید.»
🌱 یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هُلَم داد روی کرسی و گفت: «زود باش.»
چاره ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم. "صمد" انگار شوخی اش گرفته بود. طناب را بالا کشید. مجبور شدم روی پنجه پاهایم بایستم؛ امّا "صمد" باز هم طناب را بالاتر کشید. صدای خنده هاش را از توی دریچه می شنیدم.
با خودم گفتم: «الان نشونت می دم.» خم شدم و طوری که "صمد" فکر کند می خواهم از کرسی پایین بیام، یک پام را روی زمین گذاشتم.
🔶 "صمد" که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی خوام بقچه را بگیرم.طناب را شُل کرد؛ آن قدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم. 😌
🌷 "صمد"، که بازی را باخته بود، طناب را شُل تر کرد. 😊
👏مهمان ها برام دست زدن. جلو اومدن و با شادی طناب را از بقچه جدا کردن و اون رو بردن وسطِ اتاق و بازش کردن.
💝 "صمد" بازم سنگِ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری هایی که آخرین مدلِ روز بود و پارچه های گران قیمت و شیکی که همه رو به تعجب انداخت.
🎁 مادرم هم برای "صمد" چیزهایی خریده بود. آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچه شلواری و صابون و نبات. 👞👕
بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: «قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد.»
🔵 رفتم روی کرسی؛ امّا مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که می خواستم اسمش را صدا کنم...😍🙃
اوّل طناب را چند بار کشیدم، امّا انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشت بام می خواندن و می رقصیدن.🎊🎉
مادرم پشت سر هم می گفت: «قدم! زود باش. صداش کن.»
❤️ به ناچار صدازدم: «آقا... آقا... آقا...»
خودم لرزشِ صدایم را می شنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود....
جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: «آقا... آقا... آقا صمد!»
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
هر شب در ڪانال☺️👇🏻
📚http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚