┄━━•●❥-☀️﷽☀️-❥●•━━┄
«به نام خدای مهربون»
#داستان_کودکانه
#برفی_حمام_را_دوست_دارد
در روستایی کوچک پیرمردی به اسم بابا سید بود که یک گله گوسفند داشت.
بابا سید مثل هر روز صبح زود قبل از خورشید خانم از خواب بیدار شد.
نمازش را خواند و صبحانهاش را خورد.
بعد به سمت خانه گوسفندان رفت تا آنها را برای غذا خوردن به کوه یا دشتهای سرسبز ببرد.
در را که باز کرد یک دفعه دید گوسفند کوچولویی به دنیا آمده که خیلی سفید و قشنگ است. ببعی کوچولو کنار مادرش در حال بع...بع...کردن بود.
بابا سید با لبخند و خوشحالی به طرف ببعی رفت، او را بغل کرد.
پشم ببعی کوچولو مثل برف سفید و مثل پنبه نرم بود. برای همین بابا سید اسمش را برفی گذاشت.
پشمک و فرفری ببعیهای کوچک گله مثل بابا سید از دیدن برفی خوشحال بودند. پیش برفی رفتند و گفتند: «برفی کوچولو تو خیلی ناز و خوشگلی، بیا با هم بازی کنیم...»
بعد هم دنبال برفی دویدند و شروع به بازی کردند.
از آن روز به بعد برفی، فرفری و پشمک سه دوست مهربان و صمیمی شدند.
هر روز برفی با پشمک و فرفری در کوه و دشت بازی میکردند، مسابقه میدادند، کنار هم علف تازه میخوردند... غروب هم در راه برگشت همه راه را دنبال هم میدویدند.
برفی از اینکه هر روز کنار فرفری، پشمک و بازی میکرد، خوشحال و شاد بود.
اما بچهها، برفی از وقتی به دنیا آمد حمام کردن را دوست نداشت. هر وقت بابا سید گوسفندان را برای حمام کردن میبرد، برفی یک گوشه را پیدا میکرد تا آنجا قایم شود.
برفی وقتی بابا سید آقای آرایشگر را هم برای کوتاه کردن پشم گوسفندان میآورد، میترسید. دوباره میدوید و گوشهای قایم میشد.
مامان ببعی از این کار برفی خیلی ناراحت بود. همیشه به برفی میگفت: «بع...بع...برفی اگر حمام نری کثیف و بدبو میشی، حتی ممکنه مریض بشی... برفی همه ما باید هم حموم بریم و هم پشمهامون رو کوتاه کنیم...»
ولی برفی از آب و قیچی میترسید. با اینکه میدانست حرفهای مامان ببعی درست است. اما باز هم موقع حمام رفتن و کوتاه کردن پشمهایش جایی قایم میشد تا کسی او را پیدا نکند.
یک روز که بابا سید میخواست گوسفندان را به حمام ببرد؛ پشمک و فرفری به برفی گفتند: «بع...بع...برفی جون امروز میای حموم، ما قراره تا حمام مسابقه بدیم هرکس زودتر برسه علفهای تازهای که بچهها روستا امروز میارن رو اون میخوره...»
برفی تا شنید که امروز روز حمام است، گفت:«بع... بع... نه... نه... حمام...اصلا...من از حمام میترسم، از آب میترسم... علف تازه هم نمیخوام بع...»
پشمک و فرفری با ناراحتی گفتند:«بع...بع...آخه برفی جون، تو که آنقدر قشنگ و نازی، تو که مثل برف سفیدی...اگه حموم نری کثیف میشی، تازه ممکنه مریض بشی، تا کی میخوای فرار کنی، تا کی میخوای قایم بشی..»
برفی که دوست نداشت از حمام حرفی بشنود، دوید تا جایی را برای قایم شدن پیدا کند.
روزها گذشت و گذشت. برفی کمی بزرگتر شد. پشم سفید و مثل برف برفی کم کم کثیف و بدبو میشد، پشم برفی آنقدر بلند شد که جلو چشمانش را گرفت.
برفی هر وقت با پشمک و فرفری بازی میکرد، جلو چشمش را نمیدید، برفی دیگر نمی توانست مثل دوستانش تند بدود، بازی کند او همیشه از پشمک و فرفری جا میماند.
یک روز که در راه برگشت به خانه برفی با پشمک و فرفری مشغول بازی و دنبال کردن یکدیگر بودند.
به یک چاله رسیدند. پشمک از روی چاله پرید. فرفری منتظر شد تا برفی به آنها برسد، برفی که رسید، دویدند تا از روی چاله بپرند، برفی پشم جلو چشمش را گرفت و به فرفری خورد. یک دفعه برفی و فرفری در چاله افتادند. چالهای که پر از گِل بود.
تمام بدن برفی و فرفری گِلی شد. پشم بدنشان کثیف شد. همه پشمهایشان به هم چسبید.
باباسید به سمت آنها دوید؛ برفی و فرفری را از چاله بیرون آورد.
پشمک که خیلی از افتادن برفی و فرفری در چاله ناراحت و نگران بود، گفت: «بع...بع... برفی جون، فرفری، خوبید، جاییتون درد نمیکنه، وای چقدر کثیف شُدین! همه بدنتون گِلی شده! بهتره وقتی به خانه رسیدیم حمام کنید...»
برفی تا این حرف پشمک راشنید،
گفت: «بع...بع...حمام بی حمام، من حمام نمیرم، همینطوری خوبم...»
پشمک و فرفری با تعجب گفتند: «بع...بع... برفی چی میگی! اگه حموم نکنی...»
برفی که نگران و عصبانی بود، حرف پشمک و فرفری را قطع کرد. او میدانست این بار حتما باباسید آنها را به حمام میبرد، به سمت خانه دوید تا جایی قایم شود.
برفی زودتر از همه گوسفندان به خانه رسید. با خودش گفت: «باید جایی قایم شوم، بابا سید امروز حتما من را حمام میبرد...»
دوید و مثل همیشه یه گوشه قایم شد.
بابا سید و بقیه گوسفندان کمی بعد از برفی رسیدند.
بابا سید به سمت خانه گوسفندان رفت؛ در باز بود، بابا سید فکر کرد برفی در خانه است. اما هرجای خانه را نگاه کرد برفی نبود.
بابا سید، فرفری و پشمک دنبال برفی گشتند.
اما خبری از برفی نبود.⏬
بابا سید سطلی پر از آب کرد. با آن فرفری را شست. فرفری مثل قبل تمیزِ تمیز شد.
فرفری، پشمک و مامان ببعی خیلی نگران برفی بودند.
برفی تا شب قایم شد تا بابا سید او را حمام نبرد. ولی چون بدنش خیلی کثیف و خیس بود. مریض شد.
بابا سید نیمه شب رفت تا به گله سر بزند، با خودش گفت: «برفی حتما تا الان بیرون آمده...»
وقتی جلو خانه گوسفندان رسید؛ برفی را دید که جلو در نشسته و میلرزد. برفی تا بابا سید را دید، شروع کرد به بع...بع کردن.
بابا سید که دید برفی مریض شده در را باز کرد، برفی را به خانه گوسفندان برد. بعد هم سریع رفت دکتر را بیاورد برفی را ببیند.
دکتر وقتی برفی را دید؛ به او دارویی داد تا بخورد. بعد گفت: «برفی خیس و کثیف شده، حتما باید به حمام برود تا حالش خوب خوب شود، اگر حمام نکند حالش بدتر میشود آنوقت دیگر نباید پیش بقیه گوسفندان بماند...»
گله گوسفندان از شنیدن این حرف ناراحت و نگران شدند.
وقتی بابا سید و دکتر رفتند، به برفی گفتند: «برفی ما دوست داریم نمیخوایم تو از ما جدا بشی...»
مامان ببعی هم که خیلی نگران بود شروع کرد به گریه کردن.
فرفری به برفی گفت: «برفی جون، ما با هم تو چاله افتادیم، اما من وقتی به خانه رسیدم بابا سید مرا شست، ببین من مریض نشدم و تو چون حمام نرفتی مریض شدی...»
برفی با ناراحتی به مامان ببعی، گله، فرفری و پشمک نگاهی انداخت، با خودش فکر کرد.
یاد بازیهایی که با فرفری و پشمک میکرد، یاد دنبال بازی، یاد...
او دوست نداشت از مامان ببعی، گله، فرفری و پشمک جدا شود، برفی دوست نداشت حالش بدتر شود.
تصمیم گرفت تا صبح وقتی بابا سید آمد، با او به حمام برود.
صبح زود بابا سید در را باز کرد، او یک سطل آب در دستانش بود.
برفی دوید. کنار پای بابا سید نشست.
گله گوسفندان، فرفری و پشمک، مامان ببعی از این کار برفی خوشحال شدند. همه با هم شروع کردن به بع... بع... کردن.
بابا سید هم لبخندی زد و برفی را شست.
برفی مثل روز اولی که به دنیا آمد، تمیز شد.
پشمش مثل برف سفید و مثل پنبه نرم شد.
از آن به بعد برفی که دید آب اصلا ترس ندارد؛ تازه خیلی هم خوب است و وقتی تمیز باشد مریض نمیشود، همیشه با بابا سید به حمام می رفت. برفی دیگر حمام را دوست داشت.
او حتی دیگر از کوتاه کردن پشمش هم نمیترسید. چون دلش میخواست همیشه کنار مامان ببعی، گله، فرفری و پشمک بماند و از آن ها جدا نشود. برفی دوست داشت همیشه سالم و تمیز بماند و هیچ وقت مریض نباشد.
برفی از اینکه باز هم می توانست کنار فرفری و پشمک بازی کند، خیلی خوشحال بود.
برفی دیگر هیچ وقت کثیف نشد و همیشه تمیز ماند.
❁م.سیاوشی«گل نرجس»
#داستان_کودکانه
#برفی_حمام_را_دوست_دارد
#میوه_ی_دل_من
#تولد_تا_هفت_سالگی
╭┅──🏴—🏴—🏴——┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅──🏴—🏴—🏴——┅╯
┄━━•●❥-☀️🌼☀️-❥●•━━┄
❀ೋ❀💕💕═ ﷽ ═💕💕❀ೋ❀
جهت دسترسی راحت تر به همه ی داستان های کانال میوه ی دل من #داستان_کودکانه را جستجو کنید.
#فهرست_داستانها
1⃣#خرس_کوچولو
(تشویق کودک به میوه خوردن)
2⃣#جایزه_خدا
(عید قربان)
3⃣#ادب
(عید غدیر)
4⃣#دستان_پر_مهر
(عید غدیر)
5⃣#جغد_دانا_و_شیر_مغرور
(هنر حل مسئله با فکر جمعی و ...)
6⃣#جوجه_طلایی
(گوش دادن به حرف پدر و مادر و اجازه گرفتن برای انجام هر کاری)
7⃣#پشمالو_و_توپ_رنگارنگش
(به اشتراک گذاشتن اسباب بازی ها با دوستان و بازی دسته جمعی)
8⃣#جوجه_تیغی_کوچولو
(کنترل خشم و عذرخواهی و ...)
9⃣#شاهزاده_کوچولو
(حضرت رقیه س)
0⃣1⃣#خرگوش_بازیگوش
(تلاش و کار و زحمت و آینده نگری)
1⃣1⃣#شربت_قدرت
(تشویق کودک به خوردن میوه)
2⃣1⃣#برفی_حمام_را_دوست_دارد
(تشویق کودک به حمام کردن و نظافت و پاکیزگی)
3⃣1⃣#نوک_حنا_در_شهر
(دیدن نعمت ها و نیمه ی پر لیوان و شکرگزاری بخاطر اون)
4⃣1⃣#فرشته_ی_کوچولو
(حضرت علی اصغر علیه السلام )
5⃣1⃣#دوست_مهربون
(دوست یابی و مهربانی)
6⃣1⃣#آرزوی_زنجیرک
(اربعین حسینی ع)
7⃣1⃣#فرصت_جبران
(در مورد مسواک زدن و راستگویی)
8⃣1⃣#تبلت_خوابالو
(تشویق کودک به بازی های حرکتی و دوری از گوشی و تبلت و ...)
9⃣1⃣#وروجک
(شکلک درآوردن کار خوبی نیست)
0⃣2⃣#حلما_و_حنانه
(در مورد از پوشک گرفتن)
1⃣2⃣#اگر_مدادرنگی_هایم_غصه_بخورند؟!
(امانت داری)
2⃣2⃣#قایقو_و_جیک_جیکو
(مهارت های رفتاری مختلف)
3⃣2⃣#صندلی_کوچولو
(از پوشک گرفتن)
4⃣2⃣#در_کار_خوب_اول_بود🌹
(یکی از صفات نیکوی پیامبر اسلام(ص)، اول سلام کردن)
5⃣2⃣#چهارگوش_بازیگوش!
(در مورد آسیب های بازی زیاد با گوشی و تبلت)
6⃣2⃣#مهمانی
(در مورد لباس مناسب فصل پوشیدن)
7⃣2⃣#تنهایی_بازی_نکن!
(در مورد تنها بازی کردن کودک)
8⃣2⃣#شام
(صرفه جویی در مصرف آب)
9⃣2⃣#شکرپاش
(در مورد خوابیدن به موقع)
0⃣3⃣#فیل_های_دوقلو
(فداکاری و مهربانی)
1⃣3⃣#گل_قالی
(در مورد بخشش و انفاق)
2⃣3⃣#قارقاری
(در مورد مسخره کردن و عیب جویی)
3⃣3⃣#اگه_گوشی_دستم_نبود!
(مضرات استفاده از تلفن همراه)
4⃣3⃣#دوستان_تیغ_تیغی
(آشنایی با اورژانس)
5⃣3⃣#جوراب_راهراه
(در مورد نظافت و پاکیزگی)
6⃣3⃣#چی_بهتر_است؟
(بهداشت)
7⃣3⃣#ماشین_زرد
(اثرات بد بازی های رایانه ای)
8⃣3⃣#رود_پر_آب
(در مورد همکاری و همدلی)
9⃣3⃣#برادر_من_می_شوی؟
(فرزندآوری)
0⃣4⃣#بچه_آهو
(فداکاری)
1⃣4⃣#شیرین_ترین_عسل
(زندگی زنبور عسل و ...)
2⃣4⃣#پرواز
(خواب دیدن کودک)
3⃣4⃣#راز_مورچه
(در مورد زود قضاوت نکردن و کمک کردن به دیگران)
4⃣4⃣#علی_و_کفشدوزک_ها
(در مورد غذاخوردن کودک)
5⃣4⃣#اجاقی_و_یخچالی
(مسئولیتپذیری و قدردان نعمات بودن)
6⃣4⃣#دوست_مهربان
(شهید سلیمانی عزیز)
7⃣4⃣#فیل_کوچولو
(در مورد عفو و بخشش)
8⃣4⃣#هدیه_عید
(مضرات تک فرزندی)
9⃣4⃣#شکلات_مینا
(در مورد مسواک زدن)
0⃣5⃣#پرچم_های_نورانی
(دهه فجر)
1⃣5⃣#توپ_بافتنی
(تفکر خلاق و سازنده)
2⃣5⃣#شیشه
( در مورد عدم مخفی کاری از والدین)
╭┅───🌸—————┅╮
@MiveiyeDel_man
╰┅───🌼—————┅╯
❀ೋ❀💕💕══════💕💕❀ೋ❀