فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_شهدا✨
بَــــهبَــــه! شهیــــد آینــــده...🥲❤️
🥀یک قاب و یاد سه شهید مدافعحرم؛شهید رضا حاجیزاده و شهید حسین مشتاقی و شهید محمدتقی سالخورده...
#شهید_رضا_حاجی_زاده
#شهید_حسین_مشتاقی
#شهید_محمدتقی_سالخورده
@Modafeaneharaam
📌 #شهید_مدافع_حرم_فرهاد_خوشه_بر
🌸🍃 #قسمتی_از_خصوصیت_اخلاقی
فرهاد #زندگی_ساده ای داشت، عزم بسیار #راسخی برای شهادت داشت. اخلاقش طوری نبود که در مورد کارهایش با کسی صحبت کند، بدون ریا کارهارو انجام میداد طوری که کسی نفهمه، در اموری که گیر میفتادم بنده را نصیحت می کرد.
دختر بچه ای را از طریق کمیته امداد، تحت پوشش قرار داده بود و هر ماه #مبلغی را برای کمک به حسابش واریز می کرد. هرماه واریز می کرد. به من میگفت: « آدم باید از حقوقی که می گیره یه #مقداریش رو برای کسانی که #نیاز دارند کنار بذاره ، اینا حق اونهاست».
در رابطه با خمس هم بسیار مقّید بود. زمانی که اولین حقوقش واریز شده بود سال خمسی اش را تعیین کرد.
#حافظ_قرآن_ڪریم
در منزلش جلسه قرآن برپا میکرد. حافظه بسیار بسیار خوبی داشت. و خیلی تلاش میکرد برای حفظ قرآن، ولی در حین کلاس ها رفت، سوریه و به شهادت رسید
🌺شهادت۹۳/۱۲/۹
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجیب ترین برگ زندگی طالب زاده
اتفاقی عجیب در زندگی نادر طالب زاده که شاید هر کسی را ضد انقلاب می کرد
@Modafeaneharaam
✨«دوست دارم شهادتم در حالی باشد که در سجده هستم»✨
یکی از دوستانش می گفت:
در حال عکس گرفتن بودم که دیدم یک نفر به حالت سجده پیشانی به خاک گذاشته است .
#فکر کردم نماز می خواند ؛ اما دیدم #هوا کاملاَ روشن است و #وقت نماز #گذشته ، همه تجهیزات نظامی را هم با خودش داشت
جلو رفتم تا عکسی در همین حالت از او بگیرم . دستم را که روی کتف او گذاشتم ، به پهلو افتاد .
دیدم گلو له ای از #پشت به او اصابت کرده و به #قلبش رسیده ، آرام بود انگار در این دنیا دیگر کاری نداشت .
صورتش را که دیدم زا نوهایم سست شد به زمین نشستم
با خودم گفتم : «این که یوسف شریف است»😔
#شهید_یوسف_شریف🌹
#شهید_کرمانی #دفاع_مقدس
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیکر مطهری که با صدای همسر اشک ریخت
وقتی پیکر شهید در واکنش به همسرش از هر دو چشمش اشک میریزد
@Modafeaneharaam
🔵توضیحات نویسنده 🔵: توفیق شهادت
بسم الله الرحمن الرحیم
با عرض سلام و آرزوی بهترین توفیقات برای شما عزیزان و گرامیان
نظر به پیام مکرر دوستان مبنی بر اینکه "آیا داستان جهش داشت؟ ... اگر اینطور است ما همه داستان را می خواستیم و ... "
باید عرض کنم؛ بله ... حدس شما کاملا صحیح بوده و این داستان تقریبا یک جهش 7 ساله داشت ...
پس از صحبت های دیشب شما گرامیان ... به فضل و امید خدا ... قرار شد زندگی ایشان به صورت کامل در کانال قرار داده شود ...
پیشاپیش به اطلاع برسانم ... این داستان برعکس موارد قبلی ... یک داستان کوتاه نیست ... شخصیت داستان در قید حیات بوده و شهید نشده اند ... (و به دوستانی که به شدت علاقه مند شهادت ایشان می باشند ... باید عرض کنم ان شاء الله خدا شهادت رو سرانجام همه عاشقان شهادت قرار بده ... اما شهادت ایشان دست من نیست ... خدا توفیق عنایت کنه خودشون شهید بشن) ...
آقا مهران دانشمند هسته ای نیستند ... و مطالبی همچون شغل، رشته تحصیلی و ... که در بین پیام ها بسیار سوال شده بود ...
و امثال این موارد که منجر به پیدا شدن شان گردد ... از سوی ایشان، اجازه عنوان ندارد ...
ان شاء الله و به فضل خدا ... به زودی داستان از بخش حذف شده ... ادامه پیدا خواهد کرد ...
از صبر و حوصله همه شما؛ صمیمانه سپاسگزارم ... و همچنان شنوای پیام های شما ...
تا ابد ... در پناه حق و زیر سایه امام زمان "عج" باشید ...
برادر کوچک شما
سید طاها ایمانی
مدافعان حرم 🇮🇷
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠#قسمت_صد_و_بیست_و_یکم :
🌺🌿🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺
🌺
⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
💠#قسمت_صد_و_بیست_و_دوم : فیل و پیری
خسته از دانشگاه برگشته بودم ... در رو که باز کردم ... یه نفر با صدای مضطرب و ناراحت صدام کرد ...
ـ آقا مهران ...
برگشتم سمتش ... انسیه خانم بود ... با حالت بهم ریخته و آشفته ...
- مادرت خونه نیست؟ ...
ـ نه ... دادگاه داشتن ...
بیشتر از قبل بهم ریخت ...
ـ چی شده؟ ... کمکی از دست من برمیاد؟ ...
سرش رو انداخت پایین ...
ـ هیچی ...
و رفت ...
متعجب ... چند لحظه ایستادم ... شاید پشیمون بشه ... برگرده و حرفش رو بزنه ... اما بی توقف دور شد ...
رفتم داخل ... سعید چند تا از هم کلاسی هاش رو دعوت کرده بود ... داشتن دور هم فیلم نگاه می کردن ... دوست هاش که بهم سلام کردن تازه متوجه من شد ... سرش رو آورد بالا و نگاهی بهم کرد ...
- چیه قیافه ات شبیه علامت سوال شده؟ ...
نشستم کنارشون و یه مشت تخمه برداشتم ...
ـ هیچی دم در انسیه خانم رو دیدم ... خیلی بهم ریخته بود... چیزی نگفت و رفت ... نگرانش شدم ...
با حالت خاصی زل زد بهم ...
ـ تو هم که نگران هر احمق بیشعوری که رسید بشو ...
و بعد دوباره زل به صفحه تلویزیون ...
ـ حقشه بلایی که سرش اومده ... با اون مازیار جونش ...
- برای مازیار اتفاقی افتاده؟ ...
ـ نه ... شوهرش می خواد دوباره ازدواج کنه ... مردک سر پیری ... فیلش یاد هندستون کرده ...
و بعد دوباره با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... چشم هاش برق می زد ...
- دختره هم سن و سال توئه ... از اون شارلاتان هاست ... دست مریم رو از پشت بسته ...
🆔 @Modafeaneharaam
💠#قسمت_صد_و_بیست_و_سوم : عشق پیری
با چنان وجدی حرف می زد که حد نداشت ...
ـ با این سنش ... تازه هنوز حتی عقد هم نکردن ... اومد در خونه انسیه خانم، داد و بیداد که از زندگی من برو بیرون ... خبرش تو کل محل پیچیده ...
باورم نمی شد ...
ـ اون که شوهرش خیلی مرد خانواده بود و بهشون می رسید ...
- عشق پیری گر بجنبد ... میشه حال و روز اونها ...
بقیه مشت تخمه رو خالی کردم توی ظرف ...
ـ حالا تو چرا اینقدر ذوق می کنی؟ ... مصیبت مردم خندیدن نداره ...
ـ حقش بود زنکه ... اون سری برگشته به من میگه ...
صداش رو نازک کرد ...
- داداشت که هیچ گلی به سر شما نزد ... ببینم تو سال دیگه ... پات رو میزاری جای پای مازیار ما ... یا داداش مهرانت؟ ... دختر من که از الان داره برای کنکور می خونه ...
دستش رو دوباره برد توی ظرف تخمه ...
ـ خودش و دخترش فدام شن ... حالا ببینم دخترش توی این شرایط ... چه ... می خواد بخوره ... مازیار جونش که حاضر نشد حتی یه سر از تهران پاشه بیاد اینجا ...
ـ ماشاء الله آمار کل محل رو هم که داری ...
این رو گفتم و با ناراحتی رفتم توی اتاق ... دلم براشون می سوخت ... من بهتر از هر کسی می فهمیدم توی چه شرایط وحشتناکی قرار دارن ... فردا رفتم دنبال یه وکیل ... انسیه خانم کسی رو نداشت که کمکش کنه ...
اما چیزی رو که اون موقع متوجه نشدم ... حقیقتی بود که کم کم حواسم بهش جمع شد ... اوایل باورش سخت بود ... حتی با وجود اینکه به چشم می دیدم ...
خدا ... روی من ... غیرت داشت ... محال بود آزاری، بی جواب بمونه ... قبل از اون ... هرگز صفات قهریه خدا رو ندیده بودم ...
.
⬅️ادامه دارد...
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
💠⚡️@Modafeaneharaam
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺🌿🌺
مدافعان حرم 🇮🇷
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠#قسمت_صد_و_بیست_و_دوم :
🌺🌿🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺
🌺
⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
💠#قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم: ریش سفیدها
براشون یه وکیل خوب پیدا کردم ... اما حقیقتا دلم می خواست زندگی شون رو برگردونم ... برای همین پیش از هر چیزی ... چند نفر دیگه رو هم راه انداختم و رفتیم سراغ شوهر انسیه خانم ... از هر دری وارد شدیم فایده نداشت ...
ـ این چیزی نیست که بشه درستش کرد ... خسته شدم از دست این زن ... با همه چیزش ساختم ... به خودشم گفتم ... می خواستم بعد از عروس شدن دخترم طلاقش بدم ... اما دیگه نمی کشم ... یهو بریدم ...
با ناراحتی سرم رو انداختم پایین ...
ـ بعد از این همه سال زندگی مشترک؟ ... مگه شما نمی گید بچه هاتون رو دوست دارید و به خاطر اونها تحملش کردید ...
ـ نمی دونم چی شد ... یهو به خودم اومدم و سر از اینجا در آورده بودم ... اصلا هم پشیمون نیستم ... دو تا شون اخلاق ندارن ... حداقل این یکی پاچه مردم رو می گیره ... نه مال من رو که خسته از سر کار برمی گردم باید نق نق هم گوش کنم ...
از هر دری وارد می شدیم فایده نداشت ... دست از پا درازتر اومدیم بیرون ... چند لحظه همون جا ایستادم ...
- خدایا ... اگر به خاطر دل من بود ... به حرمت تو ... همین جا همه شون رو بخشیدم ... خلاصه خلاص ...
امتحانات پایانی ترم اول ... پس فردا یه امتحان داشتم ... از سر و صدای سعید ... یه دونه گوشی مخصوص مته کارها ... از ابزار فروشی خریده بودم ...
روی گوشم ... غرق مطالعه که مادرم آروم زد روی شونه ام... سریع گوشی رو برداشتم ...
- تلفن کارت داره ... انسیه خانمه ...
از جا بلند شدم ...
- خدایا به امید تو ...
دلم با جواب دادن نبود ... توی ایام امتحان ... با هزار جور فشار ذهنی مختلف ...
اما گوشی رو که برداشتم ... صداش شادتر از همیشه بود ...
ـ شرمنده مهران جان ... مادرت گفت امتحان داری ... اما باید خودم شخصا ازت تشکر می کردم ... نمی دونم چی شد یهو دلش رحم اومد و از خر شیطون اومد پایین ... امروز اومد محضر و خونه رو زد به نام من ... مهریه ام رو هم داد ... خرجیه بچه ها رو هم بیشتر از چیزی که دادگاه تعیین کرده بود قبول کرد ... این زندگی دیگه برگشتی نداره ... اما یه دنیا ممنونم ... همه اش از زحمات تو بود ...
دستم روی هوا خشک شد ... یاد اون شب افتادم ... "خدایا به خودت بخشیدم" ... صدام از ته چاه در می اومد ...
- نه انسیه خانم ... من کاری نکردم ... اونی که باید ازش تشکر کنید ... من نیستم ...
🆔 @Modafeaneharaam
💠#قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم: قسم به رحمت تو
طول کشید تا باور کنم ... اما چطور می شد این همه همخوانی و نشانه اتفاقی باشه؟ ... به حدی سریع، تاوان دل سوخته یا ناراحت کردنم رو می دادند ... که از دل خودم ترسیدم ... کافی بود فراموش کنم بگم ...
ـ خدایا ... به رحمت و بخشش تو بخشیدم ...
یا به دلم سنگین بیاد و نتونم این جمله رو بگم ...
خیلی زود ... شاهد بلایی می شدم که بر سرشون فرود می اومد ... بلایی که فقط کافی بود توی دلم بگم ...
ـ خدایا ... اگه تاوان دل شکسته منه ... حلالش کردم ...
و همه چیز تمام می شد ...
خدا به حدی حواسش به من بود ... که تمام دردی رو که از درون حس می کردم ... و جگرم رو آتش زده بود ... ناپدید شد ...
وجود و حضورش ... سرپرستی و مراقبتش از من ... برام از همیشه قابل لمس تر شده بود ... و بخشیدن به حدی برام راحت شده بود ... که بدون هیچ سختی ای می بخشیدم ...
ـ خدایا ... من محبت و لطف رو از تو دیدم و یاد گرفتم ... حضرت علی گفته ... تو خدایی هستی که اگر عهد و قسمت نبود ... که ظالم و مظلوم در یک طبقه قرار نگیرن ... هرگز احدی رو عذاب و مجازات نمی کردی ... تو خدایی هستی که رحمت و لطفت ... بر خشم و غضبت غلبه داره...
نمی خوام به خاطر من، مخلوق و بنده ات رو مجازات کنی ... من بخشیدم ... همه رو به خودت بخشیدم ... حتی پدرم رو... که تو و بودنت ... برای من کفایت می کنه ...
و بخشیدن به رسمی از زندگی تبدیل شد ... دلم رو با همه صاف کردم ... از دید من، این هم امتحان الهی بود ...
امتحانی که تا امروز ادامه داره ... و نبرد با خودت ... سخت ترین لحظاته ... اون لحظاتی که شیطان با تمام قدرت به سراغت میاد ... و روی دل سوخته ات نمک می پاشه ...
ـ ولش کن ... حقشه ... نبخش ... بزار طعم گناهش رو توی همین دنیا بچشه ... بزار به خاطر کاری که کرده زجر بکشه... تا حساب کار دستش بیاد ... حالا که خدا این قدرت رو بهت داده ... تو هم ازش انتقام بگیر ...
و هر بار ... با بزرگ تر شدن مشکلات ... و له شدن زیر حق و ناحق کردن انسان ها ... فشار شیطان هم چند برابر می شد ... فشاری که هرگز در برابرش تنها نبودم ...
مدافعان حرم 🇮🇷
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠#قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم
و خدایی استاد من بود ... که رحمتش بر غضبش ... غلبه داشت ...
خدایی که شرم توبه کننده رو می بخشه و چشمش رو روی همه ناسپاسی ها و نامردمی ها می بنده ... خدایی که عاشقانه تک تک بنده هاش رو دوست داره ... حتی قبل از اینکه تو ... به محبتش فکر کنی ...
.
⬅️ادامه دارد...
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
💠⚡️@Modafeaneharaam
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید | دعای زیبای حاج قاسم در روز عید فطر
@Modafeaneharaam
❣ #سلام_امام_زمانم❣
مه مبارک در ابر آرمیده بیا
امید آخر دلهای داغدیده بیا
❤️الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج❤️
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
@Modafeaneharaam
امیرالمؤمنین عليه السلام:
لم تَخْلُ مِن لُطفِهِ مَطْرِفَ عَينٍ، فی نِعمَةٍ يُحدِثُها لَكَ، أو سَيِّئةٍ يَستُرُها علَيكَ، أو بَلِيَّةٍ يَصرِفُها عنكَ
در نعمتى كه براى تو پديد آورده، يا گناهى كه از تو فرو پوشانده، يا بلايى كه از تو دور ساخته، چشم بر هم زدنى از لطف او بى بهره نبوده اى
نهج البلاغه، از خطبه 223
@Modafeaneharaam
شهید سلیمانی، الگویی برای تمام خوبیهاست
🔺شیخ احمد العاملی المشغری، متفکر دینی اهل لبنان:
🔸تداعی خاطره شهدا، امری پسندیده و واجب است زیرا شخصیت و جایگاه این افرادِ درجه یک را در جامعه تثبیت میکند و مسیر زندگی را از دنیای مادی مبهم به قلمرو معنای عالی سوق میدهد.
🔸شهید سلیمانی به عنوان بهترین الگوی شهدا در عصر حاضر است. این شهید بزرگوار، روحها را با یاد خدا عجین میکند تا جاییکه میتوان گفت او الگویی برای سربازان در اطاعت و اخلاص این شخصیت استحقاق آن را دارد که در صحنههای نمایش، آثار سینمایی و صفحات کتابها حضور داشته باشد، زیرا باید برای شخصیتهایی مانند سلیمانی گریست و کتاب نوشت چراکه او الگویی برای تمام خوبیها است./ فارس.
@Modafeaneharaam
✍حاج قاسم سلیمانی
مسئولین همانند پدران جامعه میبایست به مسئولیت خود پیرامون تربیت وحراست از جامعه توجه کنند،نه با بی مبالاتی وبخاطر احساسات وجلب برخی از آرا احساسی زودگذر،از اخلاقیاتی حمایت کنند که طلاق و فساد را درجامعه توسعه دهد...
📚فرازی ازوصیت شهید سلیمانی
@Modafeaneharaam
📣درخواست کمک
خانواده ای برای انجام فیزیوتراپی نیازمند کمک همنوعان هست💔
به یمن عید فطر، در این امر خدا پسندانه شریک بشین😊
اینم شماره کارت
۶۰۳۷۹۹۸۱۵۰۳۵۹۴۲۹
علی عسکری
فقط رسید بفرستید
[مدارک پزشکی به طور کامل موجود است.هر مبلغی ولو اندک ،خودمون رو سهیم کنیم✅
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تیزر_مراسم_شهدا🌿
🌹ویژه برنامه بزرگداشت شهید مدافع حرم بهمن قنبری با یاد شهیدان حاج رحیم کابلی و سیدسجاد خلیلی
🔰همراه با روایتگری و مداحی با حضور خانواده معزز شهید
📆پنجشنبه ۱۵ اردیبهشت ماه ۱۴۰۱
⏰ساعت ۱۷:۳۰
📍مازندران،بهشهر،بهشت فاطمه،در جوار مزار شهید
@Modafeaneharaam
#سیره_شهدا🦋
✨پیشقدم در کارهای خیر
🍃محرمعلی در انجام کار خیر همیشه پیشقدم بود. به جرئت میتوان گفت روزی نبود که ایشان مشکل چندنفر را حل نکند یا با تلفن و یا با ملاقات حضوری. حتی پیش میآمد که پیرمردها و پیرزنها و افراد مختلف به ملاقاتش در دفتر کارش میآمدند و ایشان با تمام وجودش سعی میکرد مشکل افراد را حل کند.
🍃با اینکه از لحاظ سازمانی چنین وظیفهای نداشت ولی برای حلّ مشکل مردم تمام تلاشش را میکرد. از کارگریکردن برای خانهسازی افراد نیازمند گرفته تا تحت تکفّلگرفتن بچههای بیسرپرست و پرداخت هزینهی تحصیل یا کمک برای شروع کار و هر کار خیری که فکرش را بکنید.
🍃یتیمنواز بودنِ محرمعلی بسیار نمایان بود. مخصوصاً نسبت به فرزندان شهدا بسیار اهمیت میداد تا ذرهای از فقدان پدر برای فرزندان شهدا کاسته بشود. بعد از شهادت محرمعلی مشخص شد که سرپرستی چند یتیم را نیز برعهده داشته است.
✍راوی:همسر شهید
#شهید_محرمعلی_مرادخانی
#سالروز_ولادت
@Modafeaneharaam
#شهید_مدافع_حرم_آل_الله_علیرضاشمسی_پور
#شهادت۱۳اردیبهشت۹۵ #عراق
#نماز خوندن ايشون #سر #وقت بود، يكبار بيمارستان از اتاق عمل اومد بيرون تا بهوش اومد #مهر خواست و خوابيده شروع كرد به نماز خوندن. محبوب بود تو نسل جوان و همه علاقه خاصى داشتن به ايشون
همیشه در راهيان نورشركت ميكردن ، هر جا اگر كسى #غيبت ميكرد فورا #شروع به امر به #معروف ميكردن
هميشه ميگفت نميتونم مادر شهيدى رو ببينم كه ٣٠ سال چشم انتظار پسرش مونده واسه همين رفت تفحص
مستشار نظامى تو سوريه بودن همينطور كه سردار فرجى گفتن فرمانده تيپ فاطميون بودن سوريه و تو ازاد سازى نبل و الزهرا نقش موثرى داشتن ، غواص و تير انداز نمونه بودن و حكم دارن
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 آخرین مکالمه شهید در شب اعزام
🔸 بچه هات رو به کی می سپاری؟
- به خدا! همه چی فقط خدا...!
#شهید_محمود_رادمهر
#اردیبهشت_مقاومت
@Modafeaneharaam
#شهیدمدافع_حرم_حاج_احمد_اسماعیلی 🕊🌺
🌸حاج احمد دغدغه دار بود، همیشه در حال جمع کردن خاطرات از خانواده شهدا بود، ( احمد بعد از اینکه از #پهلو #تیر میخوره ، خودشو یک کیلومتر #میکشه #عقب 😔 ۱۰ روز تو بیمارستان حلب بستری میشه،
🌸و کلیه هاشو از دست میده شب آخر میگفت قربون #حضرت_زهرا برم چی کشیدی ؛ تا لحظه #آخر داشت #زیارت #عاشورا میخوند)
#نقل_از_فرمانده_شهید
🌸روزی که #احمد داشت میرفت گفتم #مادر کجا داری میری
با خنده گفت معلومه دیگه
گفتم میدونم ولی تو #چهارتا بچه صغیر داری اینا تکلیفشان چی میشه؟ گفت از شما بعیده ، خدایی که *ساره و اسماعیل* وسط بیابان نگهداشت یه فکری به حال بچه های منم میکنه
#نقل_از_مادرشهید
#احمد و #برادر شهیدش امیر به فاصله ۳۰سال هر دو شب شهادت حضرت زهرا شهید شدن #شهادت۹۴
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
#کلیپ_کوتاه...
شهــادت
یعنی متفاوت به آخر رسیدن ؛
و گرنه مرگ پایان همه قصههاست...
همہ گویند ازجــان گذشت
اما من گویمت
چگونہ از دلـــ❤️ گذشت ؟!
ای ڪسی ڪه
مصداقِ تُعِزُّ مَنْ تَشَاء خداوندی...
تو را با خدا چہ عهدی بود ڪه از این ڪرامت برخوردار شدی؟
نام شهید برازنده توست ای شهید
ڪه خونِ تو سَبَب بیداری خواب زده هایِ عالمِ غفلت است 👌
سبب بیـدارشـدن مـن...😔
از ڪدام خواستہ های دِلَت گذشتی
تا اینگونہ گمنام و ناگاه بیایی
و از مردم دلبری ڪنی ...
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
﷽🕊♥️ 🕊﷽
@Modafeaneharaam
"#شــهداے_مدافـع_حـرم "
ﺟﺎﯼ #ﺷﻬﯿﺪ_مجتبی_ﻋﻠﻤﺪﺍﺭ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ: برﺍﯼ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﻋﺎﯼ #ﺷﻬﺎﺩﺕ ﮐﻨﯿﺪ . و در آخر دعا کنید شهید شویم که اگر شهید نشویم باید بمیریم...!
﷽🕊♥️ 🕊﷽
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
و خدایی استاد من بود ... که رحمتش بر غضبش ... غلبه داشت ... خدایی که شرم توبه کننده رو می بخشه و چشم
🌺🌿🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺
🌺
⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
💠#قسمت_صد_و_بیست_و_ششم: پیشنهاد عالی
توی راه دانشگاه، گوشیم زنگ زد ...
- سلام داداش ... ظهر چه کاره ای؟ ... امروز یه وقت بذار حتما ببینمت ...
علی حدود 4 سالی از من بزرگ تر بود ... بعد از سربازی اومده بود دانشگاه ... هم رشته نبودیم ... اما رفیق ارزشمند و با جربزه ای بود که لطف الهی ما رو سر هم راه قرار داد ... هم آشنایی و رفاقتش ... هم پیشنهاد خوبی که بهم داد ... تدریس خصوصی درس های دبیرستان ... عالی بود ...
ـ از همون لحظه ای که این پیشنهاد رو بهم دادن ... یاد تو افتادم ... اصلا قیافه ات از جلوی چشمم نمی رفت ... هستی یا نه؟ ... البته بگم تا جا بیوفتی طول می کشه ... ولی جا که بیوفتی پولش خوبه ...
منم از خدا خواسته قبول کردم ... با هم رفتیم پیش آشنای علی و قرارداد نوشتیم ... شیمی ...
هر چند بعدها ریاضی هم بهش اضافه شد ... اما من سابقه تدریس شیمی رو داشتم ... اول، دوم و سوم دبیرستان ...
هر چند رقابت با اساتید کهنه کار و با سابقه توی تدریس خصوصی، کار سختی بود ... اما تازه اونجا بود که به حکمت خدا پی بردم ...
گاهی یک اتفاق می تونه هزاران حکمت در دل خودش داشته باشه ... شاید بعد از گذر سال ها، یکی از اونها رو ببینی و بفهمی ... یا شاید هرگز متوجه لطفی که خدا چند سال پیش بهت کرده نشی ... اتفاقی که توی زندگیت افتاده بود... و خدا اون رو برای چند سال بعدت آماده کرده ...
درست مثل چنین زمانی ... زمانی که داشتم متن قرارداد رو می خوندم و امضا می کردم ... چهره معلم شیمی از جلوی چشمم نمی رفت ...
توی راه برگشت ... رفتم از خیابون سعدی ... کتاب های درسی و تست شیمی رو گرفتم ... هر چند هنوز خیلی هاش یادم بود ... اما لازم بود بیشتر تمرین کنم ...
شب بود که برگشتم ... سعید هنوز برنگشته بود ...
مامان با دیدن کتاب ها دنبالم اومد توی اتاق ...
ـ مهران ... چرا کتاب دبیرستان خریدی؟ ...
ماجرای اون روز که براش تعریف کردم ... چهره اش رفت توی هم ... چیزی نگفت اما تمام حرف هایی که توی دلش می گذشت رو می شد توی پیشونیش خوند ...
- مامان گلم ... فدای تو بشم ... ناراحت نباش ... از درس و دانشگاه نمیزنم ... همه چیز رو هماهنگ کردم ... تازه دایی محمد و دایی ابراهیم ... و بقیه هم گوشه کنار ... دارن خرج ما رو میدن ... پول وکیل رو هم که دایی داده ... تا ابد که نمیشه دست مون جلوی بقیه بلند باشه ... هر چی باشه من مرد این خونه ام ... خودم دنبال کار بودم ... ولی خدا لطف کرد یه کار بهتر گذاشت جلوم ...
.
🆔 @Modafeaneharaam
💠#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم : کجایی سعید؟
چهره اش هنوز گرفته بود ...
ـ ولی بازم خوشم نمیاد بری خونه های مردم ...
منظور ناگفته اش واضح بود ... چند ثانیه با لبخند بهش نگاه کردم ...
ـ فدای دل ناراضیت ... قرار شد شاگردهای دختر بیان موسسه ... به خودشونم گفتم ترجیحا فقط پسرها ... برای شروع دست مون یه کم بسته تره ... اما از ما حرکت ... از خدا برکت ... توکل بر خدا ...
دلش یکم آرام شد ... و رفت بیرون ... هر چند چند روز تمام وقت گذاشتم تا رضایتش رو کسب کردم ... کدورت پدر و مادر صالح ... برکت رو از زندگی آدم می بره ...
اما غیر از اینها ... فکر سعید نمی گذاشت تمرکز کنم ... مادر اکثرا نبود ... و سعید توی سنی که باید حواست بیشتر از قبل بهش باشه ... و گاهی تا 9 و 10 شب ... یا حتی دیرتر ... برنمی گشت خونه ... علی الخصوص اوقاتی که مامان نبود ...
داشتم کتاب های شیمی رو ورق می زدم اما تمام حواسم پیش سعید بود ... باید باهاش چه کار می کردم؟ ... اونم با رابطه ای که به لطف پدرم ... واقعا افتضاح بود ...
ساعت از هشت و نیم گذشته بود که کلید انداخت و اومد تو ... با دوست هاش بیرون چیزی خورده بود ... سر صحبت رو باهاش باز کردم ...
- بابا میری با رفقات خوش گذرونی ... ما رو هم ببر ... دور هم باشیم ...
خون خونم رو می خورد ... یواشکی مراقبش بودم و رفقاش رو دیده بودم ... اصلا آدم های جالب و قابل اعتمادی نبودن ... اما هر واکنش تندی باعث می شد بیشتر از من دور بشه و بره سمت اونها ... اونم توی این اوضاع و تشنج خانوادگی ...
ـ رفته بودیم خونه یکی از بچه ها ... بچه ها لپ تاپ آورده بودن ... شبکه کردیم نشستیم پای بازی ...
ـ ااا ... پس تو چی کار کردی؟ ... تو که لپ تاپ نداری ...
ـ هیچی من با کامپیوتر رفیقم بازی کردم ... اون لپ تاپ باباش رو برداشت ...
همین طور آروم و رفاقتی ... خیلی از اتفاقات اون شب رو تعریف کرد ... حتی چیزهایی که از شنیدن شون اعصابم بهم می ریخت ...
- سیگار از دستم در رفت افتاد روی فروششون ... نسوخت ولی جاش موند ... بد، گندش در اومد ...
ـ جدی؟ ... جاش رو چی کار کردید؟ ...