مدافعان حرم 🇮🇷
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی
به روایت برادرشهید💚
🍂#قسمت_ســیوسـوم
هـمـه فـن حـریـف
آن روز که با بچه های بسیج محلشان رفتیم پادگان اسلحه ام 16و کلاشینکف را #تدریس کرد.بعد از کلاس از من پرسید:تدریسم چطور بود😁؟گفتم خیلی #تپق زدی😒.روان صحبت نمی کنی.
#گفت باورت می شود من تا حالا #فارسی #تدریس نکرده بودم؟ فارسی این چیزهایی را که همیشه به عربی می گویم پیدا نمی کردم بگویم.☝️
گفتم:مگر به #عربی تدریس می کنی؟گفت #حاج_قاسم گفته هرکس #مترجم با خودش می برد #سرکلاس،اصلا کلاس نرود.☝️
با نیروهای مقاومت کار کرده بودو عربی را کمی از آنها و کمی هم از یکی از دوستان #خوزستانی اش که عربی تدریس می کردیاد گرفته بود👌🍃.عربی محاوره ای را خوب صحبت می کرد و می فهمید.
در ایام ماه مبارک #رمضان سال 1391قسمت هایی از یک سریال را که تلویزیون #الشرقیه عراق پخش می کرد می دیدم👀.چون در سریال به عربی محلی تکلم می کردند ،خیلی چیزها را نمی فهمیدم😒.چند قسمت از این سریال را ضبط کرده بودم .یک بار که در همان ایام آمده بود #تبریز سریال را گذاشتم و از او خواستم برایم #ترجمه کند📄.چند دقیقه از سریال را ترجمه کرد و آن روزچندتا اصطلاح #عربی محلی هم از #محمودرضا یاد گرفتم آن روزها آموزش محاوره عربی را تازه شروع کرده بودم🤗 و #لهجه های شامی،عراقی ،خلیجی و مصری را باهم مقایسه می کردم.یک بار به او گفتم لهجه ی عراقی را خیلی دوست دارم😍 و کم و بیش می فهمم ولی عربی لبنانی ها را اصلا نمی فهمم😶 و علاقه ای هم به یادگیری اش ندارم .گفت اتفاقا #عربی_لبنانی ها و سوری ها خیلی شیرین است☺️.و بعد تعریف کرد که یکبار با تقلید لهجه آنها از ایست بازرسی شان در یکی از مناطق سوریه به راحتی گذشته است.کتابی بود به نام قصه الانشا الاطفال،مخصوص آموزش عربی در مدارس #سوریه.من کپی این کتاب را از کلاس یکی از اساتید زبان عربی در تهران که درآن شرکت می کردم و به دست آوردا بودم.📝
#محمودرضا نسخه ی اصلی اش را از #سوریه آورد و داد به من.
من هم در قبالش یکی از #کتاب های خودم را به او دادم.📗
🍂 #قسمت_ســیوچـهـارم
پـلـه پـلـه تا مـیـدان تـکلـیف
غیر از من،هیچ کدام از #اعضای_خانواده را از #تصمیمش برای #اعزام به #سوریه #مطلع نکرده بود و تا آخر نکرد😒.حضور مستشاری بچه های سپاه اوایل جنگ در سوریه بسیار مکتوم بود.برای همین #محمودرضا به هیچ وجه درباره حضورش در سوریه چیزی نمی گفت.☝️
آن اوایل برای #خداحافظی می آمد #تبریز و به من می گفت که مثلا فردا یا #دو روز دیگر #عازم هستم.☺️🚶
حضورش در سوریه حساب شده بود.از این لحاظ من جدا به او #افتخار می کردم،کسی نباید فکر کند پشت سر این #رفتن ها #تفکری نبوده،من قدم به قدم رشد فکری مخصوصا #محمودرضا و رسیدنش به #پختگی را از سال های نوجوانی دیده بودم.👌
همیشه #غبطه می خوردم به موقعیتی که او برای #مجاهدت داشت و من نداشتم.😔
من هیچ گاه بابت رفتارهایش ممانعتی نکردم،حتی به ذهنم هم خطور نکرد❌.اعتقاد داشتم اهدافی که #محمودرضا برای آن می رود،بزرگتر از ما و همه چیز و حتی خود #محمودرضاست.❤️
هر بار که برای خداحافظی می آمد تبریز،به او می گفتم:برو کار را #درست انجام بده و جای مرا هم خالی کن و خدا انشالله حافظ است🍃.این اواخر به او میگفتم: #مواظب_خودت_باش.😔
#ادامه_دارد
@modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ #داستان_عارفانه 🌹 قسمت ۲۵ #ویژگی_ها کلیدشخصیت احمدآقابعدازگذشت سه دهه که اززندگی اومی گ
✨📿✨📿✨📿✨📿✨
#داستان_عارفانه 🌹
قسمت ۲۶
#اعزام
ستون نفرات رزمندگان ازکناریک باتلاق ودرمسیریک دشت درحرکت بود.شب🌌 بودوهوابسیارتاریک.درجلوی ستون احمدآقاقرارداشت.همین طورکه به آن هانگاه👀 می کردم یک باره یک گلوله خمپاره درکنارستون منفجرشد😵ترکش خمپاره فقط به یک نفراصابت کرد.قلب 💖احمدآقاراهدف قرارگرفت!بعدایشان به سمت راست چرخیدوکلماتی اززبانش خارج شدکه من نفهمیدم چه می گوید😶درآن لحظات احمدآقاجلوی چشمان من به شهادت 🌷رسید.ومن همان موقع حیرت زده😰 ازخواب پریدم.تاچنددقیقه بدنم می لرزید.روزبعددرمسجد🕌احمدآقارادیدم.خوابم رابرای ایشان تعریف کردم.اوهم لبخندی😊 زدوگفت:به شماخبرمی دهم که خوابت رویای صادقانه بوده یانه!پاییزسال🗓۱۳۶۴بود.تغییردررفتاراحمدآقاخیلی بیشترحس می شد.نمازهای ایشان همگی معراج شده بود.یادم هست یک باربعدازنمازبه ایشان گفتم:علت این همه لرزش شمادرنمازچیست⁉️می خواهیدبریم دکتر?گفت:نه,چیزی نیست.
امّامن می دانستم چرااین گونه است.درروایات خوانده ایم که ائمه ی مادرموقع نمازوزمانی که درپیشگاه باعظمت حضرت حق قرارمی گرفتنداین گونه برخودمی لرزیدند✅این حالت برای کسی که درک کندوجودبی مقدارش ,اجازه یافته باخالق آسمان هاوزمین صحبت کندطبیعی است💯 این ماهستیم که درنمازوعبادات معرفت لازم رانداریم😶خلاصه روال برنامه های ماادامه داشت تااینکه شب به مسجدآمدوبعدازنمازصبح 🌅همه ماراجمع کرد.بعدازبچه هاخداحافظی کرد🖐وگفت:ان شاءالله فرداراهی جبهه هستم.احمدآقاازماحلالیت طلبیدوازاهل مسجدخداحافظی کرد.بعدهم به ماچندنفری که بیشترازبقیه باایشان بودیم گفت:این آخرین دیدارماوشماست😔من دیگرازجبهه برنمی گردم!دست آخرهم به من نگاهی کردوگفت:خواب شماعین واقعیت بود👌نمی دانم چراامّامن وآن بچه هاخیلی عادی بودیم.فکرمی کردیم حتماًبه مرخصی خواهدآمد.فکرکردیم که اگراحمدآقاهم برودیکی مثل ایشان پیدامی شود.نمی دانم چراهیچ عکس العملی ازماسرنزد🚫ماخیلی راحت باایشان خداحافظی کردیم وحلالیت طلبیدیم😑روزبعداحمدآقاباسپاه تسویه کردوبه صورت بسیجی راهی جبهه شد.همه کارهای مسجدراهم تحویل داد.دیگرهیچ کاری درتهران نداشت.مافقط ازنامه های💌 احمدآقافهمیدیم که ایشان رزمنده ی گردان سلمان لشکر۲۷حضرت رسول الله(صلی الله علیه وآله)است.
#گردان_سلمان
〽️پاییزسال ۱۳۶۴برای انجام پدافندی به همراه نیروهای گردان راهی منطقه ی تهران شدیم.گردان مابرای حفظ موقعیت منطقه ی مهران به این شهراعزام شد.استعدادگردان ماشامل ۴۵۰نفرازنیروهای بسیج وسپاه بود✅مادرضمن حضوردرمنطقه,مشغول بالابردن توان رزمی نیروهابرای حضوردرعملیات آینده بودیم.مدت حضورمادرمنطقه غرب زیادطولانی نشد🚫ماپس ازمدتی به دوکوهه آمدیم.دوره ی سه ماهه 🌙 حضوررزمندگان گردان مابه پایان رسیده بود.قراربودهمه نیروهای گردان ماتسویه بگیرندوبروند.لذاباتوجه به آغازعملیات والفجر۸درمنطقه فاو,برای همه ی رزمندگان صحبت کردم.گفتم:شمامی توانیدبرویدبرگ 📃تسویه همه شماآماده است.امالشکربرای عملیات بعدی احتیاج به نیرودارد.هرکس می تواندبماند.تعدادی ازبچه هابه دلایل شخصی ومشکلات رفتند.ولی بیشترنیروهااز
جمله احمدعلی نیری درگردان باقی ماند😐البته من ایشان رااصلاًنمی شناختم ونشناختم❌ماراهی منطقه ی عملیاتی فاوشدیم.کاردراین منطقه بسیارسخت 😲بود.عراق باتکنیک کارشناسان غربی وشرقی شدیدترین موانع راپیش روی رزمندگان ایجادکرده بود.عبورازاروندباآن شرایط وپیچیدگی هاوعبورازده هامانع مختلف درمناطق دشمن کاری بودکه باتوکل به خداوندمتعال وقدرت ایمان امکان پذیرنبود💯هنوزبسیاری ازکارشناسان جنگی دنیاازنحوه ی عبورازرزمندگان ماازاروندورسیدن به مواضع عراقی هادرحیرت اند✅مادریکی ازمراحل عملیات حضوریافتیم نبرداصلی رزمندگان مابالشکرگاردریاست جمهوری عراق درکنارکارخانه نمک به شدت ادامه داشت.به نیروهای گردان ماماموریت مهمی داده شد.بایددرشب🌃 ۲۷بهمن که یک هفته ازشروع عملیات می گذشت به منطقه ی حُورعبدالله می رفتیم.ازتاریکی شب استفاده کردیم وبه یک ستون نیروهاراازکنارباتلاق وازجاده ی حُورعبدالله به سمت پل مهم منطقه منتقل کردیم.درطی مسیربودکه چندگلوله خمپاره💣 درکنارستون نفرات مابه زمین نشست.ماچندشهید🌷ومجروح داشتیم. امّاهرطوربودخودمان رابه حُورعبدالله رساندیم وحمله راآغازکردیم.البته بقیه بچه هاخصوصاً آنهاکه بابرادرنیری دریک دسته بودنداطلاعات بیشتری ازاودارند.👌
─═ई ✨🔮✨ई═─
👈 ادامه دارد... 🔜👉