eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
34.8هزار دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
11.2هزار ویدیو
278 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 کپی آزاد💐 ارتباط👇 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c کانال عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 هـمـه فـن حـریـف آن روز که با بچه های بسیج محلشان رفتیم پادگان اسلحه ام 16و کلاشینکف را کرد.بعد از کلاس از من پرسید:تدریسم چطور بود😁؟گفتم خیلی زدی😒.روان صحبت نمی کنی. باورت می شود من تا حالا نکرده بودم؟ فارسی این چیزهایی را که همیشه به عربی می گویم پیدا نمی کردم بگویم.☝️ گفتم:مگر به تدریس می کنی؟گفت گفته هرکس با خودش می برد ،اصلا کلاس نرود.☝️ با نیروهای مقاومت کار کرده بودو عربی را کمی از آنها و کمی هم از یکی از دوستان اش که عربی تدریس می کردیاد گرفته بود👌🍃.عربی محاوره ای را خوب صحبت می کرد و می فهمید. در ایام ماه مبارک سال 1391قسمت هایی از یک سریال را که تلویزیون عراق پخش می کرد می دیدم👀.چون در سریال به عربی محلی تکلم می کردند ،خیلی چیزها را نمی فهمیدم😒.چند قسمت از این سریال را ضبط کرده بودم .یک بار که در همان ایام آمده بود سریال را گذاشتم و از او خواستم برایم کند📄.چند دقیقه از سریال را ترجمه کرد و آن روزچندتا اصطلاح محلی هم از یاد گرفتم آن روزها آموزش محاوره عربی را تازه شروع کرده بودم🤗 و های شامی،عراقی ،خلیجی و مصری را باهم مقایسه می کردم.یک بار به او گفتم لهجه ی عراقی را خیلی دوست دارم😍 و کم و بیش می فهمم ولی عربی لبنانی ها را اصلا نمی فهمم😶 و علاقه ای هم به یادگیری اش ندارم .گفت اتفاقا ها و سوری ها خیلی شیرین است☺️.و بعد تعریف کرد که یکبار با تقلید لهجه آنها از ایست بازرسی شان در یکی از مناطق سوریه به راحتی گذشته است.کتابی بود به نام قصه الانشا الاطفال،مخصوص آموزش عربی در مدارس .من کپی این کتاب را از کلاس یکی از اساتید زبان عربی در تهران که درآن شرکت می کردم و به دست آوردا بودم.📝 نسخه ی اصلی اش را از آورد و داد به من. من هم در قبالش یکی از های خودم را به او دادم.📗 🍂 پـلـه پـلـه تا مـیـدان تـکلـیف غیر از من،هیچ کدام از را از برای به نکرده بود و تا آخر نکرد😒.حضور مستشاری بچه های سپاه اوایل جنگ در سوریه بسیار مکتوم بود.برای همین به هیچ وجه درباره حضورش در سوریه چیزی نمی گفت.☝️ آن اوایل برای می آمد و به من می گفت که مثلا فردا یا روز دیگر هستم.☺️🚶 حضورش در سوریه حساب شده بود.از این لحاظ من جدا به او می کردم،کسی نباید فکر کند پشت سر این ها نبوده،من قدم به قدم رشد فکری مخصوصا و رسیدنش به را از سال های نوجوانی دیده بودم.👌 همیشه می خوردم به موقعیتی که او برای داشت و من نداشتم.😔 من هیچ گاه بابت رفتارهایش ممانعتی نکردم،حتی به ذهنم هم خطور نکرد❌.اعتقاد داشتم اهدافی که برای آن می رود،بزرگتر از ما و همه چیز و حتی خود .❤️ هر بار که برای خداحافظی می آمد تبریز،به او می گفتم:برو کار را انجام بده و جای مرا هم خالی کن و خدا انشالله حافظ است🍃.این اواخر به او میگفتم: .😔 @modafeaneharaam
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 شـهـادت آمـادگی می خواهد نـه آرزو یکی از چیزهای عجیبی که باهم برای آن تصمیم گرفتیم خبر بود.💔 از لابه لای حرف هایی که با در خلوت می زدیم و در حالت هایی که داشت،معلوم بودکه .🕊🕊 چهارماه قبل از 💔 بود که پشت تلفن📲،برای اولین بار به صراحت از گفت.🙁 در اولین دیدارم با بعد از آن تماس تلفنی به او گفتم این بار که می رود،شماره تماس مرا به یکی از هم در بدهد که اگر خبری بود قبل از رسیدن به اول به برسد😔!از او گرفتم که این کار را بکند.🍃 بعد از که گاهی یادم می افتد چطور سر چنین چیزی باهم تصمیم گرفتیم بُهتَم می گیرد.😔 نمی دانم چطور ،اما خیلی صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم به من که 👌👌 🍂 سـفـر آخـر بار برای رفتن بی تاب بود.🕊 تازه از برگشته بوداما رفته بود به بود که بگذارند دوباره برود.😒 بودند شود.چند روز بعد دوبار رفته بود کرده بود .برای اینکه از رفتن منصرفش کنند.☹️ چهار روز فرستاده بودنش ماموریت .✌️ ماموریت را تمام کرده و آمده بود و گفته بود که حالا میخواهد برود!قرار بود فرد دیگری برود،اما اصرار کرده بود که جای او برود.🙂 بالاخره را به بود.شب رفتنش،مثل دفعه های قبل زنگ زد📲و گفت که دارد می رود.من دانشگاه بودم خیلی هنوز توی گوشم هست.😞 این دو سه بار اخیر،لحنش موقه بوی می داد.🕊🕊 قبلاها نمی پرسیدم کی برمی گردی اما این اواخر می پرسیدم.😔 این دفه هم پرسیدم.ولی برخلاف همیشه گفت: .🙂 مثل همیشه گفتم است ان شاالله.🙂 دفعات قبل که برای خداحافظی زنگ می زد حداقل یک ربع بیست دقیقه ای پشت تلفن‌ حرف می زدیم . معمولا از وضعیت و می پرسیدم🙂،اما مکالمه این دفعه مان خیلی کوتاه بود؛یک دقیقه یا شاید کمتر.حتی مجال نداد مثل همیشه بگویم رفتی ، بده! راقطع کرد.😒 بلافاصله برایش نوشتم:#«پیام_بده_گهگاهی!»در جوابم یک کلمه نوشت:#«حتما» ولی .😭😔💔 @modafeaneharaam
یک سالی📆 از زندگی #مشترکمان می گذشت که یکی از دوستانش👥 دعوت کرد، برویم خانه شان گفته بود ( یک #مهمانی ساده گرفتیم به مناسبت سالگرد ازدواجمان💍 ) همراه عباس و دختر #چهل روزه مان رفتیم از در که وارد شدیم، فهمیدیم😱 آن جا جای ما نیست. خانم ها و آقایان #مختلط نشسته بودند و خوش و بش می کردند 😞از سر #اجبار و به خاطر تعارف های صاحب خانه رفتیم نشستیم، ولی نتوانستیم آن وضعیت را تحمل کنیم 🚫.#خداحافظی کردیم و آمدیم بیرون پیاده راه افتادیم سمت خانه عباس ناراحت بود😔 . بین راه حتی یک کلمه هم حرف نزد #قدم هایش را بلند بر می داشت که زود تر برسد به خانه 🏡که رسیدیم دیگر طاقت نیاورد زد زیر #گریه مدام خودش را سرزنش می کرد که چرا به آن مهمانی رفته⚠️ کمی که آرام شد، #وضو گرفت سجاده اش را گوشه ای پهن کرد و ایستاد به نماز تا نزدیک صبح صدایش را می شنیدم #قرآن می خواند و اشک 😭می ریخت...آن #شب خیلی از دوستانش آنجا ماندند . برای شان مهم نبود❌ که شاید #خدا راضی نباشد...ولی عباس همیشه یک قهرمان بود؛💞 حتی در مبارزه با نفس #اماره اش... راوی: همسربزرگوارشهید 📎معاون عملیات نیروی هوایی ارتش #خلبان‌شهید_عباس_بابایی #سالروز_شهادت🕊 @Modafeaneharaam
آخرین روز ...💔 پنج‌شنبه(98/10/12) ساعت 7 صبح 🔻با خودرویی که دنبالم آمده عازم جلسه می‌شوم، هوا ابری است و نسیم سردی می‌وزد. ساعت 7:45 صبح به مکان جلسه رسیدم. مثل همه جلسات تمامی مسئولین گروه‌های مقاومت در حاضرند.🔸 ساعت 8 صبح همه با هم صحبت می‌کنند... درب باز می‌شود و فرمانده بزرگ جبهه مقاومت وارد می‌شود. با همان لبخند همیشگی با یکایک افراد احوالپرسی می‌کند دقایقی به گفتگوی خودمانی سپری می‌شود تا اینکه حاج‌قاسم جلسه را رسما آغاز می‌کند...💎 هنوز در مقدمات بحث است که می‌گوید؛ همه بنویسن، هرچی می‌گم رو بنویسین! همیشه نکات را می‌نوشتیم ولی اینبار حاجی تاکید بر نوشتن کل مطالب داشت📝 گفت و گفت... از منشور پنج ‌سال آینده... از برنامه تک‌تک گروه‌های مقاومت در پنج‌سال بعد... از شیوه تعامل با یکدیگر... از... کاغذها پر می‌شد و کاغذ بعدی... سابقه نداشت این حجم مطالب برای یک‌جلسه😳 آنهایی که با حاجی کار کردند می‌دانند که در وقت کار و جلسات بسیار جدی است و اجازه قطع‌کردن صحبت‌هایش را نمی‌دهد، اما اینگونه نبود... بارها صحبتش قطع شد ولی با آرامش گفت؛ عجله نکنید، بگذارید حرف من تموم بشه..☺️ ساعت 11:40 ظهر زمان اذان ظهر رسید با دستور حاجی نماز و ناهار سریع انجام شد و دوباره جلسه ادامه پیدا کرد! 🔻ساعت 3 عصر حدود ! حاجی هرآنچه در دل داشت را گفت و نوشتیم. پایان جلسه... مثل همه جلسات دورش را گرفتیم و صحبت‌کنان تا درب خروج همراهیش کردیم. خوردویی بیرون منتظر حاجی بود🚗حاج‌قاسم عازم شد تا سیدحسن‌نصرالله را ببیند... ساعت حدود 9 شب حاجی از به دمشق برگشته. شخص همراه‌ش می‌گفت که حاجی فقط ساعتی با سیدحسن دیدار کرد و کردند.‼️ حاجی اعلام کرد امشب عازم است و هماهنگی کنند سکوت شد... یکی گفت؛ حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نرین!🙏 حاج‌قاسم با لبخند گفت؛ می‌ترسین بشم!☺️ باب صحبت باز شد و هرکسی حرفی زد _ که افتخاره، رفتن شما برای ما فاجعه‌ست! _ حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم... حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد، خیلی آرام و شمرده‌شمرده گفت: میوه وقتی می‌رسه باغبان باید بچیندش☝️ اگر روی درخت بمونه پوسیده می‌شه و خودش میفته❗️ بعد نگاهش رو بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضی‌ها اشاره کرد؛ اینم رسیده‌ست، اینم رسیده‌ست... ساعت 12 شب هواپیما پرواز کرد✈️ ساعت 2 صبح جمعه خبر حاجی رسید😭😭 به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم کاغذی نوشته بود و جلوی آینه گذاشته بود.🔖 (راوی؛ ستاد لشکر ) 🔻پ.ن: آخرین عکس رزمندگان فاطميون با @Modafeaneharaam