مدافعان حرم 🇮🇷
داستان پسرک فلافل فروش🌹 #قسمت_چهلوهفتم #اخرينشب بارها از دوستان شهدا شنيده بوديم كه قبل از آخري
داستان پسرک فلافل فروش🌹
#قسمت_چهلوهشتم
#پرواز
شكستهاي پيدرپي باعث شده بود كه توان نظامي داعش👹كم شود. آنها
در چنين مواقعي به سراغ نيروهاي انتحاري رفته و يا اينكه خود را در ميان زنان
و كودكان مخفي ميكنند.
آن روز هم نيروهاي مردمي بالفاصله با خودروهاي مختلف به سوي
مناطق درگيري اعزام شده و با پشتيباني سالحهاي سنگين مشغول پيشروي و
پاكسازي مناطق مختلف بودند.
نزديك ظهر روز يكشنبه 26 بهمن 1393 بود كه هادي به همراه ديگر
دوستان و فرماندهان عملياتي، پس از ساعتي جنگ و گريز، به روستاي
مکيشفيه در بيست كيلومتري سامرا وارد شدند.
ساختمان كوچكي وجود داشته كه بيست نفر از نيروهاي عراقي به همراه
هادي به داخل آن رفته تا هم استراحت كنند و هم براي ادامه كار تصميم
بگيرند.
بقيهي نيروها نيز در اطراف روستا حالت تدافعي داشته و شرايط دشمن را
تحت نظر داشتند. درگيريها نيز به طور پراكنده ادامه داشت.
هنوز چند دقيقهاي نگذشت كه يك بولدوزر از سمت بيرون روستا به سمت
سنگرهاي نيروهاي مردمي حركت كرد. بدنهي اين بولدوزر با ورقهاي آهن
پوشيده شده و حالت ضد گلوله پيدا كرده بود.
به محض اينكه از اولين سنگر عبور كرد نيروها فرياد زدند: انتحاري،
انتحاري، مواظب باشيد...
درست حدس زده بودند. اين خودرو براي عمليات انتحاري آماده شده
بود. چند نفر از نيروهاي مردمي با شليك آرپيجي قصد انفجار بولدوزر را
داشتند.
برخي ميخواستند راننده را بزنند اما هيچ كدام ممكن نشد! حتي گلولهي
آرپيجي روي بدنهي آن اثر نداشت.
يكي از رزمندگان که مجروح شده و در مسير بولدوزر قرار داشت
ميگويد: اين خودرو به سمت ما آمد و ما از مسيرش فاصله گرفتيم، بلافاصله
فهميديم كه اين بولدوزر انتحاري است! هر چه تيراندازي كرديم بيفايده بود.
فاصلهي ما با هادي ذوالفقاري و ديگر دوستان زياد بود. يكباره حدس
زديم كه خودرو به سمت آنها ميرود.
هر چه که داد و فرياد کرديم، صدايمان به گوش آنها نرسيد. صداي
بولدوزر و گلولهها مانع از رسيدن صداي ما ميشد.
هادي و دوستان رزمندهاي كه در آنجا جمع شده بودند، متوجه صداي ما
نشدند.
لحظاتي بعد صداي انفجاري آمد كه زمين و زمان را لرزاند! صدها كيلو
مواد منفجره، براي لحظاتي آسمان را سياه كرد.
وقتي به سراغ آن ساختمان رفتيم، با يك مخروبهي كوچك مواجه شديم!
انفجار به قدري عظيم بود كه پيكرهاي شهدا نيز قادر به شناسايي نبود.😣😭
خبر شهادت بهترين دوستانمان را شنيديم. جنگ است ديگر، روزي
شهادت دارد و روزي پيروزي، البته براي انسان مؤمن، شهادت هم پيروزي
است.👌
روز بعد خبر رسيد كه هادي ذوالفقاري مفقود شده و پيكري از او به جا نمانده!😳😭
همه ناراحت بودند😔😔. نميدانستيم چه كنيم. لذا به دوستان ايراني هادي هم
خبر رسيد كه هادي مفقودالجسد شده.
خبر به ايران رسيد. برخي از دوستان گفتند: از نمونهي خون مادر هادي
براي آزمايش DNA استفاده شود تا بلكه قسمتي از پيكر هادي مشخص
گردد.😔
نيروهاي عراقي بسيار ناراحت بودند😔😔. لب خندان و چهرهي دوستداشتني
اين طلبهي رزمنده هيچ گاه از ذهن ما پاك نميشد.
پس از مدتي اعلام شد كه با شناسايي برخي پيكرها فقط شش نفر از جمله
هادي مفقود شدهاند.😔💔
از هادي هم فقط دوربين عكاسياش باقي مانده
بود. 😔
تا اينكه خبر دادند پيكر شهيدي با چنين مشخصات از اطراف روستا كشف
و به بغداد منتقل شده.
ً هادي است
سيد کاظم که مشخصات را شنيد بلافاصله گفت احتمالا
خودش به بغداد رفت و او را شناسايي كرد.
در اصل پيکر هادي ذوالفقاري بر اثر انفجار پرت شده بود. 😔💔
يک نفر در حال عبور از معرکه پيکر او را ميبيند و پلاک را براي اطلاع
خبر #شهادت برميدارد.🌹
بدن شهيد بيپلاک آنجا ميماند. تا اينکه او را به بغداد انتقال ميدهند.
داستان شهید هادی ذولفقاری🌹
مدافعان حرم 🇮🇷
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
❤️شـهـيـد مـدافـع حـرم❤️
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی
به روایت برادرشهید💚
🍂 #قسمت_چـهـلوهـفـتـم
اسـتـاد آمـوزش هـاے فـشـرده
چندباری درباره رفتنم به #سوریه با #محمودرضاصحبت کردم.🙂
اما هربار که #حرفش می شد #دلیل می آورد که نیازی به #نیروی_مردمی نداریم😒 نهایتا یکبار که توی ماشینش دوباره سر بحث را باز کرده بودم گفت #جنگ_سوریه جنگ شهری است☝️ و پیچیدگی های خودش را دارد.☹️
انجا به نیروی #متخصص نیاز داریم👌. #محمودرضا مربی #جنگ_افزار بود همیشه فکر میکردم اگر روزی لازم شد به هردلیلی #سلاح بردارم #محمودرضا #کنارم هست که می تواند سریع مرا آماده کند.✌️
وقتی گفت نیروی غیر متخصص لازم نداریم گفتم حالا اگر روزی به وروی نیروی مردمی نیاز بود😕 و #اعزامی در کاربود،چند روز طول می کشد به یکی مثل من #آموزش بدهی؟😕
#گفت:دوهفته . فکر کردم دارد #شوخی می کند چون همیشه از #پیچیدگی #جنگیدن در #سوریه می گفت.☹️
توقع داشتم بگوید مثلا #دوماه باید آموزش ببینی.😐
بعد از #شهادتش که داشتم این حرف ها را برای یکی از #همسنگرهایش نقل می کردم. #گفت:دوهفته را خیلی #زیاد گفته، #محمودرضا نیروی #صفر را #دو روزه آموزش داده بود👌 و از او یک نیروی تک #تیرانداز درست کرده بود،💪فهمیدم مرا #پیچانده!هر بار که حرف #سوریه رفتن را پیش می کشیدم همین کار را می کرد.😒🙂
🍂 #قسمت_چـهـلوهـشـتـم
رمـز و راز شـهـادت
آبان 1392بعد از #تشیع_پیکرمطهرشهیدمحمدحسین_مرادی💔 در #مجیدیه با #محمودرضا راه افتادیم سمت #گلزارشهدای_چیذر که به مراسم #تدفین برسیم.جمعیت زیادی برای تدفین پیکر آمده بود😔 من سعی کردم تا جایی که میتوانم خودم را به محل تدفین نزدیک کنم برای همین چند دقیقه از #محمودرضا جدا شدم🍃.خیلی شلوغ بود و نمی شد جلو رفت.چند دقیقه ای تقلا می کردم جلوتر بروم اما وقتی دیدم نمی شود منصرف شدم و برگشتم عقب پیش #محمودرضا.☹️
#محمودرضا کاملا دور از جمعیت ایستاده و تکیه زده بود به دیوار.🙁
زیپ کافشنش را بخاطر سردی هوا تا زیر گلو بسته بود و سرش را انداخته بود پایین.😒
دست هایش را هم کرده بود توی جیب شلوارش و کف یکی از پاهایش را داده بود به دیوار.🍃
یک سماور بزرگ چند متر آن طرفتر گذاشته بودند جلوی امامزاده.🕌
رفتم دوتا چای گرفتم یکی از چای ها را آوردم و به #محمودرضا تعارف کردم🙂 با دست اشاره کرد که نمی خواهد ک چایی را نگرفت.☹️
ایستادم کنارش چند دقیقه ای توی همین حالت بود.#سرش را کاملا #پایین انداخت طوری که نگاهش به زمین هم نبود و انگار داشت توی لباسش را نگاه می کرد😒.نمی دانم چرا #احساس کردم توی #دلش با #شهید_مرادی حرف می زند.😔
#فکر اینکه #نکند_شهید بعدی #محمودرضا باشد یک لحظه #مثله برق از #ذهنم رد شد.😢
#دقیقا_همین_طور هم شد.#شهید بعدی #سوریه #محمودرضا بود😭 که دو ماه بعد در منطقه #قاسمیه به #یاران_شهیدش ملحق شد🕊.حالت آن روزش در #گلزار_شهدای_چیذر مدام جلوی #چشمم است و یادم نمی رود.😔💔
#ادامه_دارد...
@modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_چهلوهشتم
🎙️به روایت نصرت الله ترابی
انفجارها به حدی سنگین و نزدیک به هم بود که شیشه ی ساختمانهای ارتش که در کنار پادگان قرار داشت ،شکست فردا به اعتراض آمدند ،اما جوابی جز این که اینها بسیجیاند و بی،ترمز نشنیدند .
تنها همین انفجارها نبود که وادارشان کرد سینه خیز بروند ،پامرغی ،کلاغ ،پر خلاصه تا صبح بیدار نگهشان داشت و انفجار پشت انفجار بود که این بیچاره ها را با لباس شخصی و کفش معمولی زمین گیر میکرد .خیز میرفتند و لعن و نفرین خود میکردند .اگر شب و تاریکی و بند و بست پادگان نبود همان شب عده ای فرار می کردند؛ اما درمان خوبی بود فردا صبح یکی یکی برای تسویه حساب آمدند. یکی گفت زنم مریض است .یکی گفتم پدرم ناخوش است پیرمرد کسی را ندارد .یکی گفت میخواهم زن بگیرم.
یکی بهانه ی دیگر تا این که خلص و ناب ها باقی ماندند اینها بچه های کهکیلویه و بویراحمد بودند کـه بـه تعداد زیاد الى ماشاء الله آمده بودند و آتیش میسوزاندند و کسی جلودارشان نبود. شیطنت میکردند به تدارکات تک میزدند. میخواندند میرقصیدند .دعوا میکردند همه کار.
سید گفت: امشب بسپرشان به من ... آن خشم شب
چنان رمقی ازشان گرفت و چنان ترسی به جانشان ریخت که بیشترشان از آموزش دیدن و حتی جبهه رفتن صرف نظر کردند و فلنگ را بستند. پادگان کازرون در آن سالهای اول جنگ سال شصت و شصت و یک مرکز آموزش جنوب بود که تا چهارهزار نفر نیروی آموزشی از استانهای فارس و بوشهر و کهکیلویه و هرمزگان و کرمان در آن دوره میدیدند و کنترل این حجم نیرو کار آسانی نبود. سید شمس الدین در این زمان هم معاون آموزش بود و هم مربی تخریب در حقیقت چیزی هم به جز عشق این بچه ها را نگه نمیداشت چون شرایط فوق العاده سخت بود .سید تقسیم کننده غذا بود و به هر دو نفر یا سه نفر یک بشقاب غذا میداد .
گفتم :بیشتر بده یک بشقاب خیلی کم است .
گفت: نه ،نصرت باید به شرایط سخت عادت کنند .اینها ممکن است فردا در جنگ تا بیست و چهار ساعت غذا گیرشان نیاید. اگر عادت نکرده ،باشند گوشت همدیگر را میخورند!
#ادامه_دارد ..
@Modafeaneharaam