فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجنونم و اون که پای تو می مونه منم🙂
کاش میشـدوسطِ دست رساندن بہ ضریـ ح
مثـلِ حجاجِ مِنـا ،درحرمـت میـمُردیـ م! '🤎'
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت41
#زینب
با صدای در صاف نشستم و بقیه هم اومدن داخل.
علی کنارم نشست و گفت:
- محمد چطوره؟
نگاهی بهش محمد انداختم و گفتم:
- خوبه فقط از ترس و گریه انگار یکم تب کرده که پارچه گذاشتم روی سرش خوبه تب ش اومده پایین.
علی سری تکون داد و گفت:
- حالا تو به من بگو ببینم اون موقعه که من رفتم تو یه دختر سوسول درس خون بودی حالا شجاع شدی کتک می زنی!چطوریاس؟
کمیل خندید و ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- شاهکاره اقا داماده از خودش بپرس!منم عین نیرو هاش اموزش داده.
علی سری تکون و گفت:
- از یه فرد مومن نظامی همچنین تربیت ی هم انتظار می ره خدا می دونه پسر تون چی بشه!
سری تکون دادیم و بابا نشست و گفت:
- کی می خواید عروسی کنید؟مراسم می گیرید؟
کمیل گفت:
- اگر زینب بخواد براش می گیرم من حرفی ندارم هر چی بگید می گم چشم اقا خان!
بابا لبخندی به کمیل زد و گفتم:
- نه عروسی نه!کلی شهید دارن میارن بعضی ها هنوز چهلمشون نشده!می خوام بریم محضر کاملا مذهبی برگزار بشه.
بابا سری تکون داد و گفت:
- پس لباس همین جا بگیرید غروب یه سر بریم شهر و بیایم خطبه عقد و زود تر بخونیم.
چشم ی گفتیم.
غروب با کمیل به همراه محمد مون رفتیم بازار روستا.
اول از همه کمیل رفت توی مغازه چادر فروشی.
لب زد:
- خودم می خوام برات چادر بخرم.
و به چادر ها نگاه کرد و یه سفید که گل های ابی و صورتی داشت و برداشت و گرفت روی سرم نگاهم کرد و گفت:
- چقدر ابی بهت میاد همین قشنگه!
رفت سمت چادر مشکی ها و من تمام مدت نگاهم به کمیل بود!
اولین خرید ی بود که باهم می یومدیم و قرار بود مال هم بشیم!
بعد از سه سال عاشقی بلاخره قرار بود بهم برسیم!
خدایا شکرت.
یه چادر مشکی ساده برداشت و حساب کرد.
انقدر خرید کرده بود که تعجب کرده بودم.
اخه این همه برای چیش بود؟
دوباره رفت توی مغاز ی دیگه ای که گفتم:
- کمیل بسه چقدر می خوای بخری؟
لب زد:
- تاحالا نخریدم می خوام بخرم.
و دوباره به خریدن ش ادامه داد.
از کفش و لباس و چادر و اساب بازی و اینه و شمدون قران و شمع و بگیر تا ووووو.
۳ ساعتی خرید طول کشید و وقتی برگشتیم علی با تعجب گفت:
- چه خبره چقدر خرید کردین !این همه شرینی گرفتین؟
سری تکون دادم و گفتم:
- از کمیل بپرس از هر چیزی چند تا خریده.
علی خندید و گفت:
- تو که باید خوشحال باشی دخترا عاشق خرید ان.
رفتیم توی اتاق ام با علی و کمیل هم جعبه های شرینی رو برداشت برد داد به مامان.
برگشت توی اتاق و گفت:
- خرید ها رو چیکار کنم؟
محمد و زمین گذاشتم و گفتم:
- ما که اینجا نمی مونیم می ریم فقط به اندازه فردا لباس و وسایل در بیاریم بقیه اش بمونه تا بریم خونه امون.
علی گفت:
- مگه خونه خریدین؟یا اجاره کردید؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و کمیل گفت:
- خونه پدری من ابادانه!خونه خوب و بزرگی هست با زینب تمیز کردیم بعد ازدواج می ریم اونجا.
علی سری تکون داد و گفت:
- بسلامتی خیلی هم عالی.
کمیل دستی به شونه اش زد و گفت:
- قسمت خودت شازده!
علی خندید و سری تکون داد.
محمد نق زد که فهمیدم گرسنه اشه.
کمیل زود تر پاشد و گفت:
- بشین خسته شدی با بچه خودم براش سوپ میارم.
رفت و با کاسه سوپ برگشت
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت42
#زینب
کاسه سوپ و بهم داد محمد و نشوندم بغلم و بهش سوپ دادم و بعد هم خوابید.
ساعت 7 بود که اماده شدم و لباس سفید هایی که خریده بودم و سر کردم و چادر سفید مو توی کیف گذاشتم و چادر سیاه امو سرم کردم.
محمد و بغل کردم و بیرون رفتم.
بقیه اماده بودن و مامان با اسپند دور مون گشت و قربون صدقه امون رفت.
دستشو بوسیدم همراه با دست بابا و کنار کمیل وایسادم.
کمیل یه ماشین پیکان دیگه از دوست هاش قرض گرفت و علی نشست پشت فرمون بابا جلو مامان و خاله و دختر خاله محمد عقب.
من و کمیل و محمد ام با ماشینی که اومده بود از ابادان.
کمیل با بسم و صلوات حرکت کرد.
توی جاده که افتادیم گفت:
- دیدی زینب خانوم بلاخره مال خودم شدی!دیدی گفتم خدا بزرگه!
سری تکون دادم و گفتم:
- کمیل واقعا فکر می کردی مآل هم بشیم؟
سری تکون داد و گفت:
- من تو رو از خدا خواستم مطمعن بودم مال خودمی!
لبخندی زدم و گفتم:
- کمیل تو خیلی خوبی خیلی!
دستمو توی دست ش گرفت و گفت:
- پس حتما خوب بودم که خدا فرشته ای مثل تورو نصیب ام کرده!
بعد از نیم ساعت رسیدیم به تهران و یه راست رفتیم محضر.
وارد دفتر خونه شدیم و خداروشکر خلوت بود روی جایگاه عروس و داماد نشستیم مامان اومد سمتم محمد و ازم بگیره که گفتم:
- نه مامان بزاره باشه گریه می کنه بچه ام.
مامان باشه ای گفت و خاله محمد با مهربونی نگاهمون کرد.
حاج اقا خیلی زود شروع کرد به خوندن و قران و کمیل باز کرد گرفت جلومون.
هر دو شروع کردیم به خوندن و با تموم شدن حرف حاج اقا همه منتظر جواب من بودن!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- به امید یه زندگی خوب و مومنانه زیر سایه خدا و اجازه ی پدر و مادر و برادرم و خاله پسرم و شهدا بعله!
صدای صلوات بالا رفت و حالا نوبت کمیل بود:
- با اجازه بزرگ تر ها بعله!
دوباره همه صلوات فرستادیم.
حاج اقا صیغه رو باطل کرد اول و بعد خطبه عقد داعم مونو خوند.
حالا دیگه رسمی مال هم شده بودیم!!
مامان به همه شرینی تعارف کرد و با دوربین دفتر خونه عکس گرفتیم و یه ساعتی موندیم که اماده شدن و گرفتیم با شناسنامه ها و توی راه کمیل برای همه بستنی گرفت و توی راه ام شام داد.
تو راه برگشت بودیم که گفتم:
- کمیل خبر شهادت امید و چطور به خانواده اش بدم؟
کمیل هم انگار به همین فکر می کرد که گفت:
- واقعا کار سختیه نمی دونم چی بگم!
اه ی از ته دل کشیدم و گفتم:
- دلم برای امید یه ذره شده کمیل.
با لحن مهربونی گفت:
- اون همیشه باهاته توی قلبته خانم
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت43
#زینب
با حرف هاش اروم تر شدم.
نگاهمو به محمد دوختم که اروم خوابیده بود.
دستی به صورت ش کشیدم که چشماشو باز کرد منو که دید دوباره چشاشو بست.
توی اتاق نشسته بودیم مامان با سینی چایی اومد و علی پاشد ازش گرفت نگاهی به من و کمیل کرد و گفت:
- چیزی شده؟
نمی دونستم حتی چطور به مامان بگم.
اقا خان هم نگران نگاهمون کرد و گفت:
- چی شد زینب؟
لب تر کردم و گفتم:
- نمی دونم چجور بگم واقعا خوب یعنی ..
که صدای در اومد.
علی بلند شد رفت و با صدای یا الله گویان چادر مو سرم کردم که دیدم خاله و شوهر خاله و خواهر امید اومدن داخل.
اب دهنمو قورت دادم و سلام علیک و روبوسی کردیم و نشستن.
داشتن ازدواج مونو تبریک می گفتن و ۵ دقیقه نگذشت با سوال خاله قلبم وایساد:
- زینب جان تو جبهه بودی جنگ هم که تمام شده دو هفته ای هست اما امید من برنگشته!ندیدیش اونجا؟
نگاهمو به کمیل دوختم و دوباره به خاله.
اشک تو چشام حلقه زد و زود سرمو انداختم پایین خاله نبینه!
خاله دوباره صدام کرد:
- زینب خانوم با توام.
بلند شدم و کنار خاله نشستم.
دستشو توی دستم گرفتم و گفتم:
- خاله قربونت برم اروم باش خوب فقط بدون شهادت یعنی دامادی پیش خدا یعنی بهترین مرگ!امید تو هم داماد شده پیش خدا.
همه ساکت و ناباور بهم نگاه کردن.
انقدر یهویی گفته بودم که صدایی از کسی در نمی یومد.
خاله نگاهی به من بعد به بقیه کرد و گفت:
- در..ست شنی..دم؟گف...تی امی...د من..چ..ی شد..ه؟
اشکام روی صورتم ام ریخت و هق هق ام کل اتاق پر کرد.
خاله بلند شد و گفت:
- امید من شهید شده باید برم براش دم در حجله بزنم.
انگار دیونه شده بود هی زیر لب باخودش تکرار می کرد که امید شهید شده و نرسیده به در افتاد روی زمین.
جیغی کشیدم و سریع با مامان و خواهر امید رفتین بالای سرش.
رنگ به رو نداشت و رمق از بدن ش رفته بود.
از دیوار گرفت و بلند شد.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت44
#زینب
مامان هر چی می خواست جلو شو بگیره گریه امون ش نمی داد.
از در بیرون زد و مامان و دخترش همراه ش رفتن.
با گریه برگشتم و به کمیل نگاه کردم دستمو توی دستش گرفت و سعی کرد ارومم کنه.
با صدای محمد سریع اشکامو پاک کردم باز نبینه گریه کنه.
بغلش کردم و لباس تن ش کردم.
همه باهم بیرون زدیم و سمت خونه خاله رفتیم.
با سر و صدای خاله همه متوجه شده بودن چی شده و کسی باورش نمی شد!
کمیل محمد و از بغلم گرفت و با یه دست ش هم دست منو گرفت نیفتم چون شب بود و سنگ ریزه زیاد بود مخصوصا مسیر خونه خاله.
داخل رفتیم و مردا توی حیاط بودن و خانوما داخل.
محمد و بغل کردم و داخل خونه رفتیم.
خاله نشسته بود وسط و داشت عکس امید و تزعین می کرد و کل می زد که پسرم داماد شده.
محمد با دیدن اطراف و گریه و سر و صدا ترسید.
با دستاش لباس مو گرفت و زد زیر گریه.
مامان بلند شد و گفت:
- بچه رو ببر بیرون مادر ترسیده.
سری تکون دادم و از خونه بیرون اومدم.
نگاه کردم کمیل نبود.
با ببخشیدی بقیه کنار رفتن و سمت تخت رفتم که بزرگ تر و میانسال ها نشسته بودن و نوحه می خوندن و سینه می زدن.
علی با دیدنم سمتم اومد و گفت:
- چی شده چرا اومدی بیرون؟
به محمد گریون اشاره کردم و گفتم:
- ترسید از داخل و سر و صدا کمیل کجاست؟
علی گفت:
- رفته خونه روبرویی مرد ها دارن می رن اونجا رفت چایی بده.
سری تکون دادم و سمت خونه روبرویی رفتم از بچه و پیر داشتن گریه می کردن همه عاشق امید بودن.
به در زدم که حسن پسر دایی م اومد و گفت:
- سلام دختر خاله کاری داشتی؟
سرمو پایین انداختم و گفتم:
- سلام اقا حسن لطفا اقا کمیل و صدا کنید.
سری تکون داد و کمیل صدا کرد اما صدای نوحه بلند بود و نشنید.
با ببخشیدی داخل رفتم و صدای گریه محمد بیشتر شد که نوحه خون ساکت شد و به من که درمونده محمد و نگاه می کردم نگاه کرد.
رو به همه ببخشیدی گفتم و کمیل سمتم و گفت:
- چی شده محمد چرا گریه می کنه؟
گرفتمش سمت ش و گفتم:
- جمعیت و دیده ساکت نمی شه .
کمیل بغلش کرد و گفت:
- جانم بابا جان قربونت برم عزیز دلم
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت45
#زینب
لب زدم:
- محمد پیش تو باشه .
باشه ای گفت و اومدم برم که با صدای کمیل ترسیدم:
- زینب انگار محمد تب داره.
دست محمد و گرفتم گرم بود دستمو به پیشونی و لپ ش زدم گرم بود .
ترسیده به کمیل نگاه کردم که علی جلو اومد و گفت:
- چی شده زهره ترک شدی بزار ببینم.
به محمد دست زد و گفت:
- تب ش زیاد نیست شما برید خونه خوب نیست اینجا باشید با این حال محمد برید.
سری تکون دادیم و با کمیل برگشتیم خونه.
پارچه خیس کردم و روی پیشونی محمد گذاشتم و سعی کردم تب شو بگیرم اما واقعا گرم بود کمیل گفت:
- فایده نداره باید بریم شهر اماده شو.
سری تکون دادم و سریع اماده شدم کمیل سوار ماشین شد و حرکت کرد لب زدم:
- زیاد سرعت داری اروم تر برو.
باشه ای زمزمه کرد و یهو گفت:
- ترمز نمی گیره.
قلبم اومد تو دهنم با جمله اش و شکه نگاهش کردم.
هر چی می زد روی ترمز ترمز نمی گرفت و جلو تر پیچ بود جیغی کشیدم و دو دستی محمد و چسبیدم و ماشین از دره رفت پایین و چیزی نفهمیدم!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت46
#ارغوان
باز بابا مهمونی تشکیل داده بود با باند خلافکار ها.
اصلا بابا رو دوست نداشتم و اونم همین طور.
با لباس بلند پفی م که لباس مهمونی بود این طرف و اون طرف می رفتم و چون سر از کار بقیه در نمیاوردم دور شیطنت های خودم بودم.
روی پله ها نشستم و به بقیه نگاه کردم.
از میون شون چشمم یه پسری که قد بلند ی داشت با موهای مشکی و چشمای ابی!
و ریش مردونه.
تریپ خیلی مردونه قشنگی هم زده بود شلوار مشکی و پیراهن سفید.
به شدت حوصله ام سر رفته بود یه مردی اومد رد بشه که پامو گذاشتم زیر پاش و از پله ها افتاد پایین.
اوه اوه چه با ابهته و ترسناکه.
برگشت و با چهره خشمگین بهم خیره شد.
خیز برداشت سمتم که جیغی کشیدم و فرار کردم ناخودگاه سمت همون پسره جذابه رفتم و پشتش پناه گرفتم.
بهم نگاهی انداخت و مظلومیت مو ریختم توی چشم هام و گفتم:
- می خواد منو بزنه تو روخدا نزار.
پسره با گام های بلند سمتم اومد که این جذابه بلند شد و وایساد روبروش.
اون ترسناکه گفت:
- بکش کنار.
جذابه گفت:
- می خوای با یه بچه در بیفتی حسن خان؟
حسن خان گفت:
- به تو ربطی نداره اقازاده.
دستشو دراز کرد منو بگیره که این جذابه محکم زد زیر دستش و با داد کشید:
- حق نداری سمت ش بیای.
انقدر وحشتناک اخم کرده بود که قالب تهی کردم.
اصلا بهش نمی خورد انقدر خشن باشه!
با اومدن بابا هر دو ساکت شدن و بابا نگاه خشمگینی به من انداخت.
لب زد:
- ارغوان بیا اینجا.
چشام لبالب اشک شد مطمعن بودم باز می خواد کتکم بزنه.
از جام تکون نخوردم که داد کشید و از ترس چشم هامو بستم:
- ارغووووووووووان با توام.
با قدم های لرزون سمت ش رفتم و همین که جلوش وایسادم یه کشیده ی محکم بهم زد که افتادم زمین.
و داد کشید:
- چقدر باید از دست تو بکشم دختره ی بی عقل دیگه نمی تونم تحملت کنم هیچ سودی برای من نداری حتی کسی نمی خوادت برای ازدواج!
اره نمی خوادم کسی چون بابام خلافکاره .
رو به همه گفت:
- شرط بندی امروز من ارغوانه من این دختر رو می زارم وسط.
چشمام گشاد شد.
یعنی منو می خواست بده به یکی مثل خودش اونم به عنوان شرط بندی؟
به پاش افتادم:
- بابا غلط کردم دیگه کاری نمی کنم توروخدا بابا.
با پاش هلم داد عقب که دردی توی تن ام پیچید.
و به بادیگاردش اشاره کرد بادیگارد سمتم اومد و عقب نگهم داشت.
می دونستم دل ش از سنگه و رحمی نمی کنه به من.
سرمو پایین انداختم و اشکام ریخت پایین.
با حس کردن نگاهی روی خودم سر بلند کردم.
همون پسر جذابه بود.
همه اشون قبول کردن و هر کدوم یه چیزی وسط گذاشتن و دور تا دور میز نشستن شروع کردن به قمار کردن.
روی صندلی نشستم و بهشون نگاه کردم خدا می دونه قراره سهم کدوم یکی از این عوضی های بدتر از بابا بشم!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت48
#ارغوان
با ابرو های بالا رفته از تعجب نگاهم کرد و سر تکون داد.
لب زدم:
- توهم مواد فروشی؟
با سوال یهویی م جا خورد و گفت:
- این سوال پرسیدن داره؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- می گم من نمی رسم بالا تو که درازی بیا این دریچه رو وا کن.
با اخم نگاهم کرد که گفتم:
- نه یعنی تو که خوش قدی.
سمتم اومد و گفت:
- حالا چیکار به دریچه کولر داری؟
بازش کرد و گفتم:
- دستتو ببر داخل پول و طلا هامو بهم بده.
همین کارو انجام داد با دیدن پول و طلا ها اخمی کرد و دوباره زد شون رفت سر جا شون و گفت:
- نیازی به اونا نداری بریم.
و سمت در رفت.
به اون چه پولام بود رفتم روی بدنه تخت خواب ام تا برسم به دریچه با دادی که زد هول شدم و افتادم پایین.
جیغی از درد کشیدم و بهش نگاه کردم:
- بیا خوب شد پام شکست اخ.
سریع سمتم اومد و دستی به پام زد که اییی گفتم و اشکام از چشام سر خورد پایین.
دستمو گرفت و کمک کرد بلند بشم و گفت:
- بیا اروم راه بیا گفتم نمی خواد چرا حرف گوش نمی دی؟
برگشتیم اتاق خودش و در زد که باز شد و با دیدن ما فرزاد گفت:
- ای بابا این چرا ناقصه؟رفت سالم بود که.
روی مبل نشوندم و گفت:
- حسن داداش بیا بیین می تونی کاری بکنی؟
یکی دیگه اشون که عینکی بود اومد سمتم که پیراهن محمد و گرفتم و گفتم:
- این عینکیه خودش کوره الان می زنه داغونم می کنه.
محمد اخمی کرد و گفت:
- می شه لطف کنی ساکت باشی؟
دستی به پام زد و یهو حسن گفت:
- این چیه رو صورتت محمد؟
محمد دستی به صورت ش کشید برگشتم بهش نگاه کنم ببینم چیه که یهو پامو پیج داد شکه با چشای گرد شده نگاهش کردم که سریع گوش هاشو گرفت و جیغ ام به اسمون رفت.
وقتی خوب از ته دل جیغ کشیدم ساکت شدم و پامو تکون دادم خوب شده بود.
اب دهنمو قورت دادم و اشکامو پاک کردم نه واقعا خوب شده بود.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت49
#محمد
به دختره نگاهی انداختم.
زیادی بچه و دست پاچلفتی بود.
فرمانده نگاهی بهم کرد و گفت:
- بخونم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره.
ارغوان بهم نگاه کرد و گفت:
- چی بخونه؟
زمزمه کردم:
- صیغه!
متعجب گفت:
- یعنی من زن ت بشم؟
اره ای گفتم و فرمانده ام شروع کرد به خوندن و به مدت 1 سال خوند.
نمی دونستم هنوز می تونم به ارغوان اعتماد کنم یا نه!
ممکنه تمام این سادگی هاش نقشه باشه و جاسوس پدرش باشه!
باید اول کاملا می شناختمش و اگر واقعا قصدی نداشت می تونستم خیلی ازش کمک بگیرم و زود تر این پرونده رو حل کنم.
ساعت 11 بود که گفتم:
- بهتره بخوابی.
چشم از تلوزیون گرفت و گفت:
- ولی من که خوابم نمیاد.
خیلی جدی گفتم:
- ولی من می گم باید بری و بخوابی.
با اخم نگاهم کرد و گفت:
- مگه من ارث باباتم بهم دستور می دی؟
بلند شدم و دستشو گرفتم توی اتاق بردمش و گفتم:
- از پر حرفی خوشم نمیاد شب بخیر.
درو بستم و از این ور قفل ش کردم.
به در کوبید و جیغ کشید:
- من خوابم نمیاد مگه زوره بیا درو باز کن مگه من زندانی تم هوووووی دراز .
نشستم و گفتم:
- باید اول مطمعن بشم که جاسوس نیست اگر نباشه خیلی به کارمون میاد.
فرمانده گفت:
- من از قبل زیر نظر داشتمش جاسوس نیست ولی برای محکم کاری چند روزی همه مراقب رفتار هاش باشید!
#ارغوان
هر چی به در کوبیدم باز نکرد در رو.
با حرص چند تا فوش بهش دادم و با دیدن بالکن نیش ام باز شد.
توی بالکن رفتم و از پله ها رفتم پایین.
برگشتم توی سالن و رفتم طبقه سوم در زدم.
محمد درو باز کرد و با دیدن من چشماش گرد شد و گفت:
- تو چطور اومدی بیرون؟
شونه ای بالا انداختم و رفتم داخل گفتم:
- ورد خوندم.
جلوی تلوزیون نشستم که محمد نگاهی به اتاق انداخت و فهمید از بالکن رفتم بیرون.
روی مبل دراز کشیدم و گفتم:
- من توی اتاق تو می خوابم؟
سری تکون داد و خودش یه پتو و بالشت اورد انداخت کف سالن.
بقیه خلافکار ها که همش با دخترا بودن این چرا از من فرار می کنه؟
نکنه از این خلافکار های چشم و دل پاکه؟
ولی اگه چشم و دل پاک بود که خلافکار نمی شد!