« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت46
#غزال
وقتی رسیدم ویلا درش بسته بود.
بوق بزنم یعنی؟
اما عقل ام کاملا مخالف بود.
چون اگر اتفاقی برای شایان افتاده بود با این کار فقط خودمو توی دردسر می نداختم!
ماشین و یکم عقب تر از ویلا پارک کردم و از ماشین پیاده شدم.
اب دهنمو قورت دادم و به اطراف که تاریک و ترسناک بود نگاهی انداختم.
خدایا خودت کمکم کن و ترس رو از من دور کن.
سمت ویلا رفتم از در که نمی تونستم برم تو باید یه جوری وارد ش می شدم.
همین طور سمت چپ ویلا داشتم می رفتم تا اخر بلکه بتونم یه جوری وارد ویلا بشم و انگار داشتم توی جنگل فرو می رفتم چون دور تا دور ویلا درخت بود انگار جنگل های شمال بود.
داشتم ناامید می شدم و می خواستم فقط با دو برگردم که دیدم یکم از دیوار فرو ریخته و راحت می تونم بالا برم.
چادرم رو تو دستم جمع کردم و به اطراف نگاه کردم.
یه سنگ دیدم که برش داشتم و گذاشتم ش زیر پام.
روی سنگ رفتم و خودمو از دیوار کشیدم بالا و بعد هم چشامو بستم پریدم توی ویلا.
حالا همین قدری که عقب اومده بودم باید جلو می رفتم تا می رسیدم به در اصلی ویلا.
اما کاملا سکوت بود و انگار کسی اصلا توی ویلا نبود.
نزدیک های در اصلی بود که رسیدم به یه در اهنگی که نیمه باز بود و یه بادیگارد جلوی در وایساده بود.
لباس هاش و شکل و قیافه اش اصلا به بادیگارد های شایان نمی خورد.
پشت یه درخت پناه گرفتم که در باز شد و یه بادیگارد بیرون اومد و گفت:
- نقشه ارباب جواب داده این یارو شایان خانزاده از کله اش دود بلند شده تنها پا شده اومده ارباب می خواد باهاش امشب تصویه حساب کنه خدا به دادش برسه گفته ما بریم نگهبانی بدیم اگه کلک تو کارش بود و افراد ش اومدن خبر بدیم بریم.
و هر دو سمت در اصلی ویلا رفتن.
یعنی اینا کی بودن؟
چه بلایی می خواستن سر شایان بیارن؟
مگه شایان چیکار شون کرده بود؟
وقتی مطمعن شدم رفتن سمت در اهنی رفتم و اروم باز ش کردم که صدای بدی داد.
و صدای خشن مردی از زیر پله اومد:
- هوی اصغر تویی؟مگه نگفتم برین بابا من خودم از پس این یارو بر میام پخی نیست.
شایان داد زد:
- بر می یومدی که دست و پامو نمی بستی باز کن تا نشونت بدم ....
و صدای اخ شایان پیچید فکر کنم زدتش.
دارم برات.
نگاهی به اطراف انداختم دو تا اجر و اون چماق که اونجا بود رو برداشتم و پله ها رو بالا رفتم و قایم شدم.
یکم دیگه سر و صدا کردم تا بیاد بالا.
نقشه ام جواب داد و مرده عصبانی گفت:
- ای بابا سر و صداتون نمی زاره درست حساب این مردک رو برسم گفتم برید نگهبانی (و همین طور که حرف می زد داشت می یومد سمت بالا.
رسید به در که زیر لب بسم الله ای گفتم و اجر رو نشونه گرفتم و همین که پرت کردم برگشت محکم خورد تو صورت ش.
مکث نکردم و چون ترسیده بودم بعدی رو محکم تر پرت کردم.
افتاد رو زمین و ناله اش بلند شد.
صورت س کاملا خونی شده بود.
اینجور که این سر و صدا می کنه الان بادیگارد هاش می ریزن اینجا که.
سریع دویدم سمت ش و خم شدم خواستم بزنم تو گردن ش جای حساس که فعلا بیهوش بشه که دستمو گرفت.
چشامو از ترس بستم و با مشت کوبیدم توی صورت ش.
که از درد داد کشید و تا گیج شد ظربه رو زدم انقدر گنده بود که اثر نکرد منم مجبور شدم چند بار پشت سر هم بزنم تا بیهوش بشه.
صداهایی می یومد فکر کنم بادیگارد هاش باشن.
سریع اصلحه اشو برداشتم و پشت در قایم شدم.
صدای پا ها نزدیک تر می شد و معلوم بود دارن می دوان این سمت.
در به شدت وا شد و تا ارباب شونو روی زمین خونی و بیهوش دیدن هر دوشون خم شدن و صداش کردن.
چماق و بالا بردم زدم تو سر یکی شون.
سریع چماق و انداختم و تفنگ و با دستای لرزونم گرفتم سمت اون یکی و گفتم:
- دستا بآلا و گرنه می زنم.
با مکث برگشت با دیدنم با بهت نگاهم کرد.
باورش نمی شد این کارا کار من باشه.
با مسخرگی و خشن گفت:
- اینو بنداز اون ور دختر جون و گرنه بد می بینی.
داد زدم:
- خفه شو.
یهو دست ش اومد سمت اصلحه ازم بگیره که چشامو بستم و با جیغ شلیک کردم سریع چشامو باز کردم که دیدم تیر خورده تو پاش.
با پا یکی کوبیدم تو گردن ش که اونم افتاد کنار ارباب و اون یکی بادیگارد.
درو بستم و یه چیزی پشت ش گذاشتم نمی دونم اخه بجز اینا چند نفر دیگه هست!
اصلحه هاشونو برداشتم و سریع پایین رفتم.
شایان به یکی از میله های زیر شیرونی ویلا بسته شده بود و صورت ش خونی بود.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت47
#غزال
با دیدن ش گریه ام گرفت و هر چقدر تحمل کرده بودم که گریه نکنم و توی خودم ریخته بودم به خاطر ترس و اظطرابم با دیدن شایان مقاومتم شکست و زدم زیر گریه.
با بهت و چشای درشت شده داشت نگاهم می کرد.
با صدای عصبی و خشن ش گفت:
- بیا دستامو باز کن.
انقدر لحن ش جدی بود که اشکامو پاک کردم و سمت ش رفتم.
دستاشو باز کردم اصلحه ها رو ازم گرفت و به یکی زنگ زد .
دستمو گرفت و سمت بالا رفت با دیدن اون سه تا نگاهی به من انداخت و گفت:
- تو با این قد و قواره ات این سه نفر رو ناکار کردی؟
سری با چشای خیس تکون دادم سه تاشونو به هم بست و درو باز کرد.
بیرون اومدیم که یه عده بادیگارد رسیدن سریع پشت شایان سنگر گرفتم که گفت:
- نترس خودی ان.
نفس راحتی کشیدم و شایان رو بهشون گفت:
- جمع شون کنید اول خوب ازشون پذیرایی کنید جوری که اگه خواستن روزی یادشون بره نتونن از یاد ببرن بعد هم بندازین شون همون طویله ای که اومدن.
همه چشم خانزاده ای گفتن و داخل رفتن.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت48
#غزال
شایان با استین ش خون دماغ شو پاک کرد و وارد ویلا شد.
یه جور ترسناک شده بود و واقعا ازش می ترسیدم.
نمی دونم چرا اینجوری برخورد می کنه.
بی حرف رفت طبقه بالا و اتاق اولی پشت سیستم ش نشست.
تو چهارچوب در وایسادم و بهش نگاه کردم.
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- درو ببند رو بشین رو تخت.
انقدر لحن ش جدی بود که فکر می کردم من گروگان گرفتم ش و کتک ش زدم.
ترسیدم بلایی سرم بیاره با این اعصاب ش و گفتم:
- نمی خوام.
چشای به خون نشسته اشو از کامپیوتر گرفت و به من دوخت و گفت:
_ چی گفتی؟نشنیدم؟
اوضاع خیلی خراب بود و معلوم نبود از کجا عصبی و درب و داغونه می خواست سر من بدبخت که نجات ش دادم خالی کنه.
عقب رفتم که بلند شد با دو سمت پله ها رفتم و سریع پله ها رو پایین رفتم که سه تای اخری پام پیچ خورد و افتادم کف سالن و داد ام به اسمون رفت.
پامو گرفته بودم و اشک از چشام می ریخت پایین.
از پله ها پایین اومد روی زانو خم شد جلوم و گفت:
- از من می ترسی؟فرار می کنی؟چرا؟چرا می ترسی؟مگه کاری کردی؟
خدایا این چرا جنی شده؟
چرا اینجوری حرف می زنه مثل خلافکارا؟
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- نه!به خدا من کاری نکردم نمی دونم چرا اینجوری شدی.
صاف شد و گفت:
- خیلی خب می فهمیم.
یهو خم شد و دستمو گرفت و محکم کشید سمت پله ها رفت.
امون نمی داد دست راه برم با این پام که درد می کرد.
توی اتاق رفت و هلم داد سمت تخت که خودمو کنترل کردم نیفتم اما نتونستم و افتادم پایین تخت.
خودمو عقب کشید و به تخت تکیه دادم و جیغ کشیدم سرش:
- چته روانییییی؟چرا اینجوری می کنی زانو مو شیکوندی!
محلم نداد و نشست پشت سیستم از جیب کت ش یه پاکت در اورد و یه عکس هاییی توی پاک بود که ندیدم چیه.
وارد دستگاه کرد و یکم روش کار کرد.
منم همون جوری زانو هامو بغل کرده بودم و داشتم بهش نگاه می کردم بیینم چه مرگ ش شده.
نیم ساعت گذشت که بلند شد و نفس شو فوت کرد شد مثل قبل ش و گفت:
- پاشو بریم.
انقدر عصبیم کرده بود که دلم می خواست خفه اش کنم.
محل ش ندادم و سرمو روی زانو هام گذاشتم.
نشست کنارم که با عصبانیت هلش دادم عقب و گفتم:
- برو اون ور کنار من نشین معلوم نیست باز چه فکر اشتباهی کردی فهمیدی غلط برداشت کردی حالا اومدی گند تو جمع کنی .
لب زد:
- اره حق با توعه حالا فهمیدم اشتباه بوده پاشو بریم محمد تنهاست.
تو صورت ش نگاه کردم و گفتم:
- من هیجا با تو نمیام اومدم نجاتت دادم جون خودمو به خطر انداختم که تهش اینجوری باهام برخوردی کنی.
بلند شدم و خواستم از در بزنم بیرون که چادرمو کشید و برم گردوند سمت خودش و گفت:
- توهم بودی دیونه می شدی مثل من این یارو زنگ زده گفته می دونستی مادر جدید بچه است کار من بوده؟که ازت امار جمع کنم؟که با زندگی خودت و بچه است بازی کنم؟یه سری عکس ها هم جعل کرده بود که انگار تو واقعا توی دم و دستگاه ش بودی که چک کردم دیدم فیکه!
زل زدم تو چشاش دستم بالا رفت و یه سیلی مهمون صورت ش کردم که ناباور نگاهم کرد یقعه اشو توی دستم گرفتم و گفتم:
- ببین اقای شایان خانزاده من نمی دونم تو و اطرافیان ت و خانواده ات و هفت جدت چه ادم هایی هستین که همچین ادم های مریضی اطراف ت هست و داره این بلا ها رو سرت میاره و به خاطر اینکه بلا سرت بیاره داره از من استفاده می کنه اما یه بار می گم برای همیشه ات من اسمم غزاله غزال محمدی توی خانواده ی شریفی بزرگ شدم پیش پدری که همه روی اسم ش قسم می خوردن و منم دختر همون پدرن مثل تو و ادم های دور و برت نیستم هر وقت خواستی اسم منو بیاری دهنتو اول اب بکش چه برسه بخوای انگی بهم بزنی فهمیدی؟
هلش دادم عقب و سمت در رفتم اما برگشتم و گفتم:
- شب قبل از عقد مون یه قانون هایی گذاشتی که هر دو رعایت کنیم که مثلا باهم خوب تا کنیم من روی همه موندم اما تویی که از اون روز به بعد داری گند می زنی و می زنی زیر تمام قولات اقای به اصطلاح مرد که فقط زورت به من رسیده بدون این رسم ش نیست!
اشک توی چشام روی گونه هام ریخت و از اتاق زدم بیرون پله ها رو پایین رفتم خواستم در سالن و باز کنم که دستی از بالای سرم رد شد و در سالن رو بست برگشتم و به شایان نگاه کردم که گفت:
- هر چی گفتی قبول اما یادت باشه تو زن منی زن منم هر جا که من باشم باید همون جا باشه و حتی اگر بکشمت تیکه تیکه ات هم کنم حق نداری یه سانت از من جدا بشی.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت49
#غزال
رو ازش برگردوندم و سعی کردم اشک هامو کنترل کنم.
همون جور زل زده بود بهم و از جاش تکون نمی خورد.
دست ش سمت صورت ام اومد که زدم زیر دست ش و هلش دادم عقب و گفتم:
- حق نداری به من دست بزنی!
پوفی کشید و دستاشو توی جیب ش فرو کرد.
یکم گذشت که ابی به سر و صورت ش زد و لباس هاشو عوض کرد پایین اومد و رو به من که رو مبل نشسته بودم گفت:
- پاشو بریم بیرون یه دوری بزنیم.
بلند شدم سمت در رفتم و گفتم:
- محمد بیدار شه ببینه نیستم گریه می کنم می خوام برم ویلا.
درو باز کردم و بیرون زدم که پشت سرم بیرون اومد و درو زد و گفت:
- زنگ می زنم اگه خواب بود می ریم بیدار بود اونم می بریم.
محل ش ندادم که زنگ زد به یکی از دانشجو ها توی ماشین نشستم که اومد پشت فرمون نشست و گفت:
- خوابه.
از ویلا بیرون زد یکم چادر م که خاکی شده بود رو با دست تمیز کردم که گفت:
- راستی با چی اومدی ویلا؟ادرس اینجا رو از کی گرفتی؟
به بیرون نگاه کردم که تا چشم کار می کرد تاریکی بود فقط! و لب زدم:
- مگه نمی گی با همون مردک هم دست بودم همون خبرم کرد بیام نجاتت بدم.
دنده رو عوض کرد و گفت:
- می دونم عصبی از دستم خیلی خوب از دلت در میارم حالا جواب منو بده.
لب زدم:
- از سرایدار گرفتم رانندگی هم بلد بودم فقط خیلی وقت بود پشت فرمون ننشسته بودم با بسم الله و صلوات رسیدم.
سری تکون داد و گفت:
- چطور اومدی توی ویلا؟
پوفی کشیدم و گفتم:
-
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت50
#غزال
پوفی کشیدم و گفتم:
- خواستم در بزنم دیدم تنها اومدی ترسیدم گفتم شاید بتونم از دیوار بیام بالا سمت چپ ویلا رو گرفتم رفتم تا اخراش توی اون تاریکی دیدم راهی نیست داشتم برمی گشتم در بزنم دیدم یکم از دیوار ریخته خودمو کشیدم بالا اومدم بیام سمت در اصلی دیدم دو تا بادیگارد وایسادن جلوی در که توش بودی راجب تو دارن حرف می زنن موندم تا رفتن اومدم داخل بقیه اشم می دونی دیگه.
سری تکون داد و گفت:
- بهت نمیاد انقدر زرنگ باشی!
جوابی بهش ندادم رسیدیم توی شهر پیش یه بستنی فروشی پیاده شد رفت دو تا ایسپک گرفت برگشت داد دستم و گفتم:
- جلوتر یه فضای قشنگی هست برای دونفره قدم زدن می ریم اونجا پیاده روی.
سری فقط تکون دادم ماشین و پارک کرد و پیاده شدیم.
ایسپک شو دادم دست ش و به اطراف نگاهی انداختم زیاد خوشم نیومد.
جو ش مناسب نبود و واقعا بدم اومد.
در ماشین رو باز کردم و گفتم:
- من اینجا رو دوست ندارم جو ش به من نمی خوره.
و نشستم.
برگشت نشست و گفت:
- خوب کجا بریم؟
لب زدم:
- یعنی الان هر جا من بگم می ری؟
سری تکون داد و منتظر نگاهم کرد که گفتم:
- خوب پس برو بهشت زهرایی که سمت فلکه شهید ضرغام هست.
چرخید سمتم و با تعجب گفت:
- چی؟برم قبرستون؟الان؟
سری تکون دادم که گفت:
- دیونه شدی نه؟
نه ای گفتم که گفت:
- این همه جای خوب چرا قبرستون؟
بغض کردم و گفتم:
- اصلا هر جا دوست داری برو وقتی نظر من مهم نیست چرا می پرسی؟
روشن کرد و گفت:
- خیلی خب می رم بغض نکن چرا انقدر دل نازک شدی زود گریه می کنی می رم خوب.
راه افتاد و گفت:
- ایسپک تو بخور اب شد.
نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- می خورم.
بلاخره رسیدیم ماشین و پارک کرد و نگاهی به ماشین های بقیه انداخت و گفت:
- شبا هم شلوغه؟
سری تکون دادم که گفت:
- نصف شبی می خوای بری سر خاک بابات؟الان مزاحم ش هم می شی به خدا.
متعجب گفتم:
- بابام؟خاک بابام اینجا نیست که.
اون متعجب تر شد و گفت:
- چی؟پس چرا اومدیم؟
راه افتادم و گفتم:
- بیا می فهمی.
از در که وارد شدیم رسیدیم به قبرستون خوفناک و تاریک!
خدایی از تاریکی خیلی می ترسیدم.
به شایان که قدم زنان اروم می یومد نگاه کردم و گفتم:
- بیا دیگه چرا انقدر اروم میای؟
نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- دارم میام خوب.
عین مورچه می یومد.
⁵پارت تقدیم شیعه مهدوی ها!:))🌱♥️"
_ ۵ پارت بدون نیاز جبرانی!!"مهربون شدی ؟!
+شاید شما بگید مهربون ولی من میگم عیدی مناز تمامی ممبرهای چنل میخام که تو این ولادت سنگ تموم بزارن اصلا گل بکارن !'
این نصیحت خواهرانه منو پشت گوش ندازید عمل کنید . . .
چ کاری قشنگتر از اینکه داری برای امامت برای تمام افتخارت وتمام امید یک جهان انجام میدی =نه!؟
پس.✨️
،بسم الله _
باتوم پاشو ببینم انقدر تنبل نباش:)))🌿
باࢪان ،
میࢪاث خانوادگی ما بود
کوچک ڪہ بودم
از سقف خانهۍ ما مۍچڪید
بزࢪگ ڪہ شدم
از چشمانم ...❤️🩹'🖇:)
- حسین پناهی🌱"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوری که دنیا داره قشنگ میشه>🥲:)))
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
فقط اونجا که ایشون میگه: اگر گشاده دست نیستی گشاده ابرو باش:))🌱
ینی لبخندد بزننن:)))
خوش اخلاق باش:)))
اخلاق خوش،معجزهه می کنه:))♥️``