یکدفعه تمام شدم. باورم نشد. تکیه دادم به دیوار و ذرهبین انداختم روی وجودم. هیچ خبری از توان و انرژی نبود. یکباره نیست شده بود همه چیز. جسمم خالی کرده بود و روحم به زحمت خودش را دنبال این بدن میکشید. انگار که یکدفعه تمام خون بدنم را با سرنگ کشیده بودند بیرون. یک ربع از ساعت کلاس مانده بود. تازه قرار بود نیم ساعت هم اضافهتر بمانم که درس را تمام کنم. زمان دیگری برای جبران نداشتم. جلسه آخر بود. دوباره ساعت را نگاه کردم. بعید بود بتوانم دوام بیاورم.
یاد این جمله افتادم که "بیا نجنگیده نبازیم". باید تلاشم را میکردم. رفتم سراغ باک ذخیره. نمیدانم دقیقا کجا بود و چرا تابحال ندیده بودمش. حس میکردم از شیره وجودم دارم خرج میکنم. بچهها هم خسته بودند. بدون چاشنی خنده و شوخی نمیشد "انتگرال معین" را تمام کرد. به زحمت لبخند را روی لبهایم نگه داشتم. بدنم مدام آلارم هشدار میداد. صدای آلارم در هیاهوی صدای بچهها گم میشد. ادامه دادم. بالاخره تمام شد. نشستم روی صندلی.
بهشان گفتم یک کاغذ بردارند و برایم نظرشان را بنویسند. درباره درس، کلاس و استاد. هر پیشنهاد و انتقادی که دلشان میخواهد. بدون اجباری برا نوشتن رد و نشانی از خودشان. غر زدند که استاد خیلی گشنهمونه. گفتم: اجباریه. نوشتند. بعد گفتم حیف که خیلی گرسنه و خستهاین وگرنه میخواستم یه عکس یادگاری هم با هم بگیریم. صدای جیغ و دادشان کلاس را برداشت. نهههه ما خسته نیستیم. ما گشنه نیستیم. بعد هم برای نشان دادن اشتیاقشان شروع کردند به کف زدن. برگهها را جمع کردم. لبخند زدم. عکس گرفتیم. یک قاب ماندگار از ۱۴۰۲/۱۰/۱۰.
حالا نشستهام روی مبل و دارم برگهها را میخوانم. جسمم هنوز آلارم میدهد اما روحم راهش را جدا کرده و حالش خوب شده. یکی برایم نوشته: "ممنونم ازتون که با عشق به ریاضی، درس میدین و این انرژی مثبت و خوب رو در گردش بین همه میندازید." ذهنم تکرار میکند "انرژیِ در گردش". چه عبارت قشنگی. انرژیای که لزوما از من شروع نمیشود، یا به من ختم نمیشود. من فقط یه حلقهام در این زنجیره بیانتهای انرژی در عالم. باک ذخیره دارد دوباره پر میشود. آن یکی نوشته: "لطفا همیشه همینقدر پرانرژی و گرم و صمیمی بمونید با دانشجوها." جان گرفتهام. کسی در وجودم زمزمه میکند تا کِی و کجا، این انرژی، همچنان رزق تو خواهد بود؟
#روایت_زندگی
#دانشجوهای_عزیز_من
@Negahe_To
هدایت شده از یاسِ پشتِ پنجره 🌸
•
از بی هنران شعله ادارک مجویید
این طایفه را طره دستار بلندست
تن چیست که با خاک برابر نتوان کرد؟
از کوتهی ماست که دیوار بلندست
بله آقای صائب .. بله!
"هر صبح میمیریم" را تقریبا یک نفس سر کشیدم. خواندنش تلفیقی از حس هیجان و آشفتگی برایم داشت. هم اعصابم را خرد میکرد هم نمیگذاشت زمین بگذارمش. زل زده بودم به صفحه لپتاپ و میخواندمش. تمام که شد، ساعت ده شب بود. هنوز شام نخورده بودم. توی خانه آرام و قرار نداشتم. دلم میخواست بروم توی خیابان و راه بروم. دوست داشتم با کسی دربارهاش حرف بزنم. درباره حسهایی که داشت مغزم را میخورد. نمیدانم چرا احساس عجیب نیاز به فحش دادن در درونم حس میکردم. متاسفانه دایره واژگان دریوری گفتنم بسیار محدود بود. مجبور شدم به چند بار گفتن "لعنتی" به احمد، شخصیت اصلی داستان بسنده کنم!
"سی و ده" را اما آرام و قطرهای خواندم. با اینکه میشد روی روان بودن متن سُر خورد و خیلی زود رسید به انتها. کتابی با چهل (سی و ده) روایت صمیمی و دوستداشتنی. داستانکهای مردم انار در ماه مبارک رمضان و مردم خاوه در دهه محرم از نگاه طلبهای که مهمان موقت شهر و روستایشان است. کوتاه بودن روایتها خوب و بجاست. در هر روایت حداقل یکی دو جمله خاص به چشم میخورد. جملاتی که یادم میآورد سید احمد بطحایی، نویسنده قابلی است!
#معرفی_کتاب
#کتاب_سیوده
#کتاب_هر_صبح_میمیریم
#سید_احمد_بطحایی
@Negahe_To
ای داغ از قلب پریشانم چه میخواهی
ای جای زخم کهنه از جانم چه میخواهی
دریاچهای خشکیده در آغوش خود دارم
باران سرخ از ابر چشمانم چه میخواهی
ای وای از این ای وای از این از دست دادنها
ای مرگ از جان رفیقانم چه میخواهی
آرامشم کو خندهام کو اعتمادم کو
بیهیچم و دیگر نمیدانم چه میخواهی
ما، ما وارثان دردهای بیشماریم
ما گریههای چشمهای انتظاریم
ما، ما سرزمینی دور و تنها در غباریم
ما چیزی به غیر از غم، به غیر از هم نداریم
ما حسرت یک خنده دنباله داریم
ما خسته از این روزهای بیقراریم
دنیا بگو غم بیشتر از این نخواهد ماند
دنیای بیرویای ما غمگین نخواهد ماند
چیزی بگو آرام کن آشفتگیها را
در سینهها این بغض سرسنگین نخواهد ماند
ای چرخ بازیگر بگو بالانشینان را
جای من و ما تا ابد پایین نخواهد ماند
فریاد این غمخانه خاموشی نخواهد داشت
فرهاد این افسانه بی شیرین نخواهد ماند
ما، ما وارثان دردهای بیشماریم
ما، ما گریههای چشمهای انتظاریم
ما، ما سرزمینی دور و تنها در غباریم
ما چیزی به غیر از غم به غیر از هم نداریم
ما حسرت یک خنده دنباله داریم
ما خسته از این روزهای بیقراریم
#به_بهانه_زمستان
#به_بهانه_سیزده_دی
#موسیقی_دلنشین
#علیرضا_قربانی
@Negahe_To
خم شدم کفشهام را بپوشم. صدای "مامان، مامان" بچهای را شنیدم. شلوغ بود و جمعیت داشت به سمت در خروجی مسجد میآمد. پسری حدودا پنج ساله بود. کاپشن زرد تنش بود. دستهای از موهای پرپشت و مشکیاش از زیر لبه کلاه بافت ریخته بود روی پیشانی. اشکهاش داشت از گوشه چشمهای درشتش راه میگرفت روی گونه. نشستم کنارش. چی شده عزیزم؟ با گریه گفت: مامانمو میخوام.
نفهمیدم چرا به جای اینکه نشانیهای مادرش را بپرسم، بیمقدمه گفتم با مامانت اومدی؟ اشکهاش را با پشت دست پاک کرد و گفت نه!
پس با کی اومدی؟
با بابام.
دستش را گرفتم.
اسمت چیه؟
ابالفضل.
چه اسم قشنگی.
وسط گریه، لبهاش به خنده باز شد. بردمش دم ورودی مردانه. فقط یک راهروی کوتاه با ورودی زنانه فاصله داشت. توی گوشش گفتم الان باباتو پیدا میکنیم. با بغض نگاهم کرد. "اگه پیداش نکنیم چی؟" دستش را فشار دادم و با اطمینان گفتم بابات بدون تو هیچ جا نمیره.
از لحظهای که دستش را دادم به دست پدرش، دارم فکر میکنم ابالفضل کوچولو چه خوب فهمیده بود آدم هر جایی که گم میشود باید اول مادرش را صدا کند؛ حتی جایی که میداند مادرش در کنارش نیست!
پ.ن. از صبح فکرم درگیر بود که امشب چه بنویسم. رزقش را خودشان جور کردند. دقیقا همین امشب. هر چند به قلم ناخوب و پُرنقصِ من. خوش به حال ما که شما را داریم مادر مهربانِ تمام عالم. خوش به حال همه ما که فاطمه (سلام الله علیها)، روشنیِ چشم پیامبر و علی، مادرمان است.
عید قشنگ همگی مبارک رفقای عزیز و همراه😍
#روایت_زندگی
#تولدت_مبارک_روشنی_چشم_پیامبر
#رزق
@Negahe_To
هدایت شده از مجله مجازی محفل
جز همدلی نباشدمان مرهمی دگر...
#شهدای_کرمان
@mahfelmag
Mehdi Rasoli - Dige Khastam.mp3
10.04M
🎼 به ما گفتن قفس دلبازه و پرواز دلگیره...
دلم پرواز میخواد
دلم همراز میخواد
زمین پایان من نیست
دلم آغاز میخواد
#مداحی_دلچسب
@Negahe_To
بعد از یک ساعت حرف زدن، نوشتم:
"به یه نتیجه جالب رسیدم امشب.
اینکه ما (دهه شصتیا) خیلی زیادی همه چیز رو جدی گرفتیم و شما (دهه هشتادیا) خیلی زیادی همه چیز رو راحت!
به نظرم تلفیق اینا تازه میشه چیزی که درسته!"
پ.ن. خوب بود اگه دهه هفتادیا همون تلفیق درست بودن اما نیستن😅
#روایت_زندگی
@Negahe_To
📚 اهل چند بار دیدن یک فیلم، یا چند بار خواندن یک کتاب نیستم. اما بعد گوش دادن "مهمانسرای دو دنیا" فهمیدم باید نسخه چاپی را حتما بخرم و بگذارم دم دستم و چند وقت یکبار بخوانمش.
🎧 پیشنهاد میکنم یک بار خواندنش را حتما تجربه کنید. کتاب را در معرفیهای خوب آقای جواهری @mim_javaheri در کانال هرنو @hornou دیده بودم. شنیدن نسخه صوتی کتاب در اپلیکیشن نوار، بسیار لذتبخش است؛ تقریبا مطمئنم بیشتر از خواندن نسخه چاپی بهتان میچسبد.
#معرفی_کتاب
#کتاب_مهمانسرای_دو_دنیا
@Negahe_To